معنی ویارانه

لغت نامه دهخدا

ویارانه

ویارانه. [ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) آرزوانه، و آن طعامهای خوش طعم و خوشبوی باشد که کسان و آشنایان زنان آبستن، آنان را پزند و فرستند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


هوسانه

هوسانه. [هََ وَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) آنچه پزند زن آبستن را به خواهش او. طعام که کسان برای زن آبستن یا ناقهی فرستند مربوط به هوس. آنچه از خوردنی یا میوه که برای بیمار شفایافته یا زن باردار به گاه ویار او برایش بفرستند. ویارانه. (از یادداشتهای مؤلف). وحام. وحم.


توحیم

توحیم. [ت َ] (ع مص) ذبح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسفند بکشتن از بهر وی [زن آبستن]. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || آرزوانه ٔ زن آبستن خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرزوی آبستن بدادن. (تاج المصادر بیهقی). خورانیدن زن آبستن را، آنچه آرزو دارد. (از اقرب الموارد). آرزوانه به زن آبستن خورانیدن. ویارانه به او دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || چکیدن آب از چوب شکسته ٔ نوامی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چکیدن آب از چوب شکسته ٔ سبز و تازه. (ناظم الاطباء).


وحم

وحم. [وَ] (ع اِ) آن چیز که زن حامله آرزو کند. (مهذب الاسماء). آرزوانه ٔ زن باردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هوسانه. ویارانه. آن چیز که آبستن آرزو کند. || آواز بال و پر مرغ که در پریدن برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (مص) سخت آزمند [آرزومند] شدن زن آبستن به خوردن چیزی و خواهانی جماع و خواهانی هر چیزی. (منتهی الارب). ویار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و فعل آن از باب حسب و سمع است. (منتهی الارب) (آنندراج). بر آبستنی آرزو خواستن. (تاج المصادر بیهقی).


وحام

وحام. [وِ/ وَ] (ع اِمص) میل به خوراکهای بد و یا ادویه ٔ قوی و تند. (از بحرالجواهر). نیک گرایش و آرزومندی آبستن به خوردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) ویار. ویارانه. آن چیز که زن حامله آرزو کند. (مهذب الاسماء). || (مص) رسوایی کردن ستور وقت بار کردن و فعل آن از باب سمع است. (منتهی الارب). سرپیچی کردن ستور وقت بار کردن بر آن. (اقرب الموارد). دشواری کردن ستور وقت بار کردن. (آنندراج). نافرمانی کردن و سرکشی نمودن ستور آبستن. (ناظم الاطباء). || آرزومند شدن زن آبستن به خوردن چیزی. (ناظم الاطباء). ویار پیدا کردن زن آبستن.


آرزوانه

آرزوانه. [رِ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) وَحم. ویارانه. آنچه آبستن از خوردنیها و غیرخوردنیهای عادی چون گِل و زغال آرزو کند خوردن را. || آنچه خویشان و کسان زن آبستن پزند و او را فرستند. || آنچه آرزو کنند. هوسانه. موضوع آرزو: آرزوانه همانقدر است که می بینی چو یک دم گذشت دگر بار آن ناآرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمه ٔ آرزوانه ٔتست. (کتاب المعارف). پس با خود بس آی و ترک آرزوانه ٔ خود بگوی و این هوا پوست و آرزوانه مغز است، تو ازاین پوست و از این مغز بگذر تا بجنت مأوی برسی. (کتاب المعارف). آرزوانه چو دانه ای است که در میان فَخَک باشد. (کتاب المعارف).


آنه

آنه. [ن َ / ن ِ] (پسوند) َانه. چون در آخر اسماء ملحق شود دلالت کند بر یکی از معانی ذیل: مانند.مثل. چون. بطور. بگونه ٔ. لائق. درخور. سزاوار. متعلق به. مال. منسوب به. در حال. در وقت. بصفت. هر یک:
مستانه:
اندرین بود که از مستی و از غایت شرم
خواب مستانه در آن لحظه درآورد حشر.
سنائی.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ٔ مستانه زدند.
حافظ.
یک ناله ٔ مستانه ز جائی نشنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد.
؟
مردانه:
چنین داد پاسخ بفرزانگان
بدان نامداران و مردانگان.
فردوسی.
مردانه دوختیم و کس از ما نمی خرد
رو رو زنانه دوز که مردانه میخرند.
؟
شاهانه:
همه موی شاهانه از سر بکند
همی ریخت بر تخت خاک نژند.
فردوسی.
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زآن ساقی هر مستی با ساغر شاهانه.
مولوی.
عاشقانه:
دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ٔ تست.
حافظ.
شبانه:
دام جهانست بر تو و خبرت نیست
گاهی مستی ّ و گه خمار شبانه.
ناصرخسرو.
بدانش گرای و در این روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه.
ناصرخسرو.
داری سخن خوب گوش یانه
کامروز نه هشیاری از شبانه ؟
ناصرخسرو.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.
حافظ.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
حافظ.
پیرانه:
پسر را بکشتم به پیرانه سر
بریده پی و بیخ آن نامور.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخُن
یکی پند پیرانه افکند بن.
فردوسی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
خوشتر از کوی خرابات نباشد جائی
گر به پیرانه سرم دست دهد مأوائی.
حافظ.
ماهیانه:
همان نیز هر ماهیانه دو بار
درم شصت، گنجی، بر او برشمار.
فردوسی.
درانه و دوزانه:
درّانه و دوزانه بسر کلک نیابی (کذا)
درّانه و دوزانه بسر کلک و بنان است.
منوچهری.
جادوانه:
آن چشم جادوانه ٔ عابدفریب بین
کش کاروان سحر بدنباله میرود.
حافظ.
مغانه:
مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه.
ناصرخسرو.
که تا روز خواهی نیوشید و نوشید
سماع مغنی شراب مغانه.
انوری.
پدرانه: با خرد رجوع کن تا بدانی که نصیحت پدرانه میکنم. (تاریخ بیهقی).
زنانه:
کشان دامن اندر ره کوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
کسانه:
بیدار و هشیوار مرد نَنْهَد
دل بر وطن و خانه ٔ کسانه.
ناصرخسرو.
آمدنی اندرین سرای کسانند
خیز و برون شو از این سرای کسانه.
ناصرخسرو.
نه بینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی بخانه کسانه.
ناصرخسرو.
چاکرانه:
آنکس که ترا داد صدر و بالش
خود رفت بدانجای چاکرانه.
ناصرخسرو.
دوستانه:
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
یگانه:
یگانه ٔ زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه.
ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داور یگانه.
ناصرخسرو.
مرادی یاسمین پیغام داده ست
بتو ای صاحب صدر یگانه.
انوری.
جانانه:
ببوی زلف تو گر جان بباد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه.
حافظ.
صوفیانه:
چو اندر وثاق آمدی نانشسته
فروریختی خورده ٔ صوفیانه.
انوری.
طالب علمانه:
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی...
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
خرانه:
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد براه خرانه.
ناصرخسرو.
تازیانه، تازانه:
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر بگوشش بگاز آورم.
فردوسی.
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگرخوار بگذاشتم.
فردوسی.
وزآن پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه.
فردوسی.
که این تازیانه بدرگاه بر
بیاویز جائی که باشد گذر.
فردوسی.
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عقابین و تازیانه.
ناصرخسرو.
اگر اسب تازیست یک تازیانه.
ناصرخسرو.
راستانه:
جهان خانه ٔ راستان نیست راهت
بگردان سوی خانه ٔ راستانه.
ناصرخسرو.
زاولانه:
چون خانه ٔ بیگانه ت آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه.
ناصرخسرو.
بشهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بی بند و بی زاولانه.
ناصرخسرو.
دیوانه:
هشیواردیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه خواند ورا.
فردوسی.
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دورشد عشق فرزانه گشت.
فردوسی.
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه ای.
سنائی.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ٔ فال به نام من دیوانه زدند.
حافظ.
جوانه:
شراب جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل بر، تابها.
منوچهری.
دبیرانه:
چون دو انگشت دبیرانه کند وقت بهار
بدوات بُسَدین اندر شب گیر بگاه.
منوچهری.
بَریدانه:
چون بَریدانه مرقع بتن اندر فکند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
مخلصانه:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
حافظ.
رندانه:
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ٔ رندانه نهادیم.
حافظ.
و از این قبیل است: دوستانه. درویشانه. طبیبانه. غریبانه. حکیمانه. عالمانه. عارفانه. کودکانه. دخترانه. پسرانه. بچگانه. صبحانه. عصرانه. انگشتانه. ویارانه. پرهیزانه. هوسانه. روزانه. سالانه. ماهانه. شاگردانه. شاهانه. شاعرانه. بیعانه. سرانه. هندوانه. شامیانه. محرمانه. مخفیانه. گستاخانه. مجرمانه.هردوانه. عاقلانه و جز آن.

فرهنگ معین

ویارانه

(نِ) (اِمر.) (عا.) خوراکی که برای رفع ویار زن آبستن تهیه کنند.

حل جدول

ویارانه

هوسانه

آرزوانه


آرزوانه

ویارانه

فرهنگ فارسی هوشیار

ویارانه

(اسم) خوراکی که برای رفع ویار زن آبستن تهیه کنند.


هوسانه

غذائیکه برای زن آبستن بپزند جهت خواهش او، ویارانه

فرهنگ عمید

آرزوانه

آنچه آرزو کنند،
آنچه زن آبستن در اوایل آبستنی هوس کند که بخورد، ویارانه،

معادل ابجد

ویارانه

273

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری