معنی هرلحظه

حل جدول

فرهنگ عمید

هر آن

هروقت، هرلحظه، هردم،


هردم

هرلحظه، هردقیقه، هرساعت، هرآن،

فرهنگ فارسی هوشیار

هردری

(صفت) منسوب به هردر آنکه هرلحظه بدری روی آرد وبخانه ای رود؛ هرجایی، بی پایه بی اساس بی ربط: ((دعوای اوسرسری بودست وسخن او هردری. ))


الامان

پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : ((هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان)) (خاقانی) یاالامان گفتن. کلمه ((الامان)) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن. (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود

لغت نامه دهخدا

ساعت بساعت

ساعت بساعت. [ع َ ب ِ ع َ] (ق مرکب) ساعتی بعد ازساعتی. ساعت تا ساعت. || دم بدم. (استینگاس). لحظه بلحظه. هردم. هرلحظه. پیوسته:
مطربان ساعت بساعت برنوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه.
منوچهری.
رجوع به ساعت ساعت شود.


ده زبانی

ده زبانی. [دَه ْ زَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ده زبان. || پرحرفی و زیادگویی. (ناظم الاطباء). || کنایه از هرلحظه چیزی گفتن وبر حرف خود ثابت نبودن است. (آنندراج):
چون نکردی یک زبانی لاله وار
ده زبانی نیز چون سوسن مکن.
سیدحسن غزنوی.
با نسیم خانه زاد بوستان دوستی
ای گل رعنا چو سوسن ده زبانی می کنی.
حکیم شفایی (از آنندراج).
و رجوع به ده زبان شود.


ابوعلی

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) سندی. یکی از مشایخ صوفیه باواخر مائه ٔ دویم و اوائل مأئه ٔ سیم. او از استادان ابویزید بسطامی است و بایزید گفت من از او علم فناء در توحید آموختم و وی از من الحمد و قل هواﷲ فراگرفت و بازگفت تا بوعلی را ندیدم بعض مقامات مرا کشف نشد و هم فهم پاره ای سخنان شیوخ بر من مشکل بود. و ابوعلی گفت: علم کامل نشود جز بتهذیب حال و حال مهذب نگردد مگربیاری پیر و پیروی وی. از او وصیتی خواستند گفت: دل بد مدار و زبان از طعن دیگران کوتاه کن و خود را مستای و هنر مفروش. گفتند دنیا را چگونه یافتی ؟ گفت چون زندانی که هرلحظه امید رهائی از آن در دل می پروریدم. گفتند لذت و راحت دنیا در چیست ؟ گفت در مخالفت نفس. و شیخ روزبهان در شرح شطحیات ذکر او آورده است.


مثنا

مثنا. [م ُ ث َن ْ نا] (ع ص) مکرر. دوباره:
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 18).
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هرلحظه ای مثنا.
امیرمعزی.
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
زبهرآنکه مثنا شود همی ز صداش.
سنائی (دیوان چ مظاهر مصفا ص 177).
هر چند مثنا شود قوافی
ای روح بزرگی فداک روحی.
سوزنی.
هر یک ثنا که بر تو فرو خوانم
بنیوش و باز خواه ومثنا کن.
سوزنی.
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 246).
انجم ماده فش آماده ٔ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 102).
دادمش تصدیع نثر و می دهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این.
خاقانی.


دودله

دودله. [دُ دِ ل َ / ل ِ] (ص نسبی) متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد.باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عِزهَل. عَزهَل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب).
- دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب).
|| کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء). || منافق. (غیاث): رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب). || بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء).


دامگه

دامگه. [گ َه ْ] (اِ مرکب) دامگاه. مخفف دامگاه:
پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.
ناصرخسرو.
اهل تمیز و عقل ازین دامگاه صعب
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.
ناصرخسرو.
هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امانست الامان.
خاقانی.
درین دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم.
خاقانی.
هر مرغ را که روزی زلف تودامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.
خاقانی.
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم.
خاقانی.
ز این دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای.
نظامی.
ترا ز کنگره ٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست.
حافظ.
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.
حافظ.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که درین دامگه حادثه چون افتادم.
حافظ.
درین دامگه شادمانی کم است.
حافظ.
- دامگه غول، دامگاه غول. دنیا.


کند

کند. [ک َ] (اِخ) از نواحی خجند است و به «کند بادام » معروف است به سبب فراوانی بادام آن که پوسته ٔ نازک دارد و با مالیدن دست مقشرشود. (از معجم البلدان). نام دهی است در ماوراءالنهر بر طریق کاشغر که بادام خوب از آنجا آورند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام دهی است از خجند. (غیاث). دهی است از ده های خجند در راه کاشغر که بادام خوب در آن می شود کند بادام گویند. (فرهنگ رشیدی). دهی در راه کاشغر که بادام او مشهور است. (جهانگیری). یا کند بادام، از نواحی خجند است و معنای آن قریهاللوز است چه لوز (بادام)، بدان جای بسیار بود. (مراصد از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و از آنجاست سدیدالدین عمیدالملک کندی، ممدوح سوزنی. (یادداشت ایضاً):
سدیدالدین عمیدالملک کندی
که شاخ نخل بخل از بیخ کندی.
سوزنی.
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی.
صدبار به هرلحظه در کند شکسته.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
نی چو دو چشم تو است گر بکنی نیم خیز
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به کند بادام شود.


نیلی

نیلی. (ص نسبی) منسوب به نیلی است. رجوع به نیل شود. || کبود. به رنگ نیل. نیلگون. نیل رنگ. آبی متمایل به کبودی و تیرگی:
بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود
چون یکی چاه عقیقین در یکی نیلی ذقن.
منوچهری.
هرلحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کنید در دل و آنگه برآورید.
خاقانی.
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته.
خاقانی.
خاقان اکبر کز دها بگشوده نیلی پرده ها
دید آتشین هفت اژدها در پرده مأوا داشته.
خاقانی.
- نیلی بحر، کنایه از آسمان است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نیلی پرده، کنایه از آسمان است. (انجمن آرا) (برهان قاطع).
- نیلی پنگان، کنایه از آسمان است. (فرهنگ فارسی معین):
حاصل از چشم عدوی تو و اشعار من است
جمله آبی که در این نیلی پنگان دیدم.
رضی نیشابوری (از فرهنگ فارسی معین).
- نیلی حصار، کنایه از آسمان است:
گوی زمین ربوده ٔ چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم.
حافظ.
- نیلی چادر، کنایه از آسمان است. (مجموعه ٔ مترادفات).
- نیلی حقه، کنایه از آسمان است. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع).
- نیلی خم، کنایه از آسمان:
با فریب و رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی.
حافظ.
- نیلی دایره، نیلی دوایر. کنایه از آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
- نیلی دوایر، کنایه از آسمان هاست. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نیلی رواق، کنایه از آسمان است. (مجموعه ٔ مترادفات).
- نیلی قفس، کنایه از آسمان. نیلی چادر. نیلی رواق. (مجموعه ٔ مترادفات).


ود

ود. [وُدد] (ع مص) دوست داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || آرزو بردن و آرزو داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) دانا. (غیاث اللغات). || دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وَد شود. || (اِمص) دوستی. (غیاث اللغات). مهر. حب. وداد. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستداری. (السامی فی الاسامی):
آب صبرت آب جوی خلد شد
جوی شیر خلد مهر تست و ود.
مولوی.
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیا هم فهم شد.
مولوی.
خوانده ام آن بر دل احمد به ود
صد هزاران بار و درمانی نشد.
مولوی.
ود به حرکات سه گانه ٔ واو و تشدید دال نزد سالکان عبارت است از دوستیی که هیجان آن چندان شدید باشد که محب از جان و دل چشم پوشد و در صحائف گفته که مودت سالکان از مراتب محبت است و آن هیجان قلب و چسبیدن آن به هوا و عشق است و این را پنج درجه است: اول نیاحت و اضطراب. در این مقام همه نوحه و زاری و فریاد وبیقراری بود. دوم بکاء است. سوم حسرت. در این مقام صاحب وداد مسکین بر اوقات عزیز خود که ضایع رفته است حسرت میکند. و هرلحظه که بی محبوبش رفته در ندامت میباشد. چهارم تفکر است در محبوب، اِن ّ فی ذلک لاَّیات لقوم یتفکرون. (قرآن 3/13) و تفکر ساعه خیر من عبادهستین سنه، زیرا تفکر در واجب سبب قرب متفکر به سوی واجب شود. پنجم مراقبه ٔ محبوب است و آن برترین و سخت ترین مقامات باشد. ای عزیز شنیده ای که وقتی امیرالمؤمنین نماز میگزاشت رویش زرد گشت و دلش خفقان گرفت وبیهوش شد پرسیدندش که چه بود فرمود راقبت اﷲ تعالی فی صلوتی فاستحییت من تقصیری. (کشاف اصطلاحات الفنون).


شرم داشتن

شرم داشتن. [ش َ ت َ] (مص مرکب) خجالت داشتن. حیا داشتن. (ناظم الاطباء). خزایه. خزی. اختات. اختثاث. (منتهی الارب). حیا کردن. خجالت کشیدن. خجل گشتن. (یادداشت مؤلف). تزاؤک. تزایل. خزایت. اتئاب. (منتهی الارب). استحیاء. (منتهی الارب) (دهار). استحاء. احتشام. (منتهی الارب). خمر. (دهار) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اصطناء. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تخفر. (تاج المصادر بیهقی). طساء. (منتهی الارب). طناء. (منتهی الارب). اتیاب. (المصادر زوزنی):
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
دلیران ایران ندارند شرم
نجوشد یکی را به تن خون گرم.
فردوسی.
نکویی به هر جا چو آید بکار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
ز گفتارهای چنین شرم دار
نزیبد سخن کژ ابر شهریار.
فردوسی.
همه لشکر از شاه دارند شرم
به تیر و کمان بر شود دست نرم.
فردوسی.
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدان تا ندارد جهانجوی شرم.
فردوسی.
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری.
هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را می کشید به دارو چنین می کنید و گویید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). آن طایفه از حسد وی هرکسی سختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). پس گفت سیرت ما تا این غایت برچه جمله است. شرم مدارید و محابا مکنید و راست می گویید. (تاریخ بیهقی). و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهدپیوست مگر بدین نامه شرم دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
شرم نداری همی ازنام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال.
ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
گفتم چادر ز روی بازنگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است.
ناصرخسرو.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو صواب.
ناصرخسرو.
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم.
نظامی.
گفت شاهنشه که با شه شرم دار
پیش من تو نام هر ناکس میار.
مولوی.
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی (بوستان).
نیاید همی شرمت از خویشتن
کزو فارغ و شرم داری زمن.
سعدی (بوستان).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش.
سعدی (بوستان).
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هرلحظه به دستانی و هر روز به خویی.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
شرم نداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی. (گلستان سعدی). از بسیار دعا و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان سعدی).
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که مزدش دو جهان می خواهی.
حافظ.
|| خجل شدن. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

هرلحظه

1148

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری