معنی ابوعلی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) (ده...) قریه ای است بجنوب شرقی کازرون بدوفرسنگی آن.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شاذان. از روات حدیث است و سید مرتضی محمدبن محمدبن زید از او روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) صالح بن مرداس. رجوع به اسدالدوله صالح... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) صاحبی. در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل از او شاهد کلمه ٔ حُودِ خروه آمده است:
ای خواجه چرا جدا شدستی ز گروه
چونان که ز جمع تره ها حُودِ خروه.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شلوبین. عمربن محمد اشبیلی نحوی. رجوع به شلوبین و شلوبینی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شقیق بن ابراهیم بلخی. یکی از مشایخ کبار متصوفه. گویند او درک خدمت امام موسی الکاظم علیه السلام کرده بود و حاتم اصم از مریدان او است و در ماوراءالنهر به سال 174 و بروایتی در 153 هَ. ق. در جهاد با ترک و بقولی به جرم تشیع کشته شد. شیخ فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء گوید او یگانه عهد بود و شیخ... وقت و تصانیف بسیار دارد وطریقت از ابراهیم ادهم گرفته بود... نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود چنانکه یکدیگر میخوردند، غلامی دیددر بازار شادمان و خندان گفت ای غلام چه جای خرمی است نه بینی که خلق از گرسنگی چونند غلام گفت مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد مرا گرسنه نگذارد شقیق آنجایگاه از دست برفت گفت الهی این غلام بخواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد و تو مالک الملوکی و روزی پذیرفته ای ما چرا اندوه خوریم در حال از شغل دنیا رجوع کرد و توبه ٔنصوح کرد و روی براه حق نهاد و در توکل بحد کمال رسید. پیوسته گفتی من شاگرد غلامی ام. نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید بیمارستان و اگر کافرید کافرستان و اگر مسلمانیدداد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. نقل است که چون شقیق قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند چون شقیق بنزدیک هارون رفت هارون گفت توئی شقیق زاهد گفت شقیق منم اما زاهد نیم هارون گفت مرا پندی ده گفت هشدار که حق تعالی ترا بجای صدیق نشانده است از تو صدق خواهد چنانکه از وی و بجای فاروق نشانده است از تو فرق خواهد میان حق و باطل چنانکه از وی و بجای ذوالنورین نشانده است از تو حیا و کرم خواهد چنانکه از وی و بجای مرتضی نشانده است از تو علم و عدل خواهد چنانکه از وی گفت زیادت کن گفت خدای را سرائی است که آنرا دوزخ خوانند ترا دربان ساخته و سه چیز بتو داده مال و شمشیر و تازیانه و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار هر حاجتمند که پیش تو آید مال از وی دریغ مدار و هر که فرمان حق را خلاف کند بدین تازیانه او را ادب کن و هرکه یکی را بکشد بدین شمشیر قصاص خواه بدستوری و اگر این نکنی پیشرو دوزخیان تو باشی گفت زیادت کن گفت تو چشمه ای و عمال جویها اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود بروشنی جوی هیچ امید نباشد گفت زیادت کن گفت اگر در بیابان تشنه شوی چنانکه بهلاکت نزدیک باشی اگر آنساعت شربتی آب یابی بچند بخری گفت بهرچه خواهد گفت اگر نفروشد الا به نیمه ٔ ملک تو گفت بدهم گفت اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود یکی گوید من ترا علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی گفت بدهم گفت پس به چه نازی بملکی که قیمتش یک شربت آب بود که بخوری و از تو بیرون آید هارون بگریست پس شقیق بمکه شد و آنجامردمان بر وی جمع شدند گفت اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن بهر روزی حرام. و ابراهیم ادهم به وی افتاد شقیق گفت ای ابراهیم چون میکنی در کار معاش گفت اگر چیزی رسد شکر کنم واگر نرسد صبرکنم. شقیق گفت سگان بلخ همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند و اگر نباشد صبر کنند گفت شما چگونه کنید. گفت اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم. ابراهیم برخاست و سر او در کنار گرفت و بوسید وگفت انت الاستاذ و گفت هر که در مصیبت جزع کرد همچنان است که نیزه بر گرفته است و با خدا جنگ میکند و گفت اصل طاعت خوف است و رجا و محبت و گفت علامت خوف ترک محارم است و علامت رجا طاعت دائم است و علامت محبت شوق و انابت لازم است و گفت عبادت ده جزء است نه جزء گریختن از خلق و یک جزء خاموشی. و گفت سه چیز قرین فقراست فراغت دل و سبکی حساب و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگرانست رنج تن و شغل دل و سختی حساب و گفت من هیچ چیز دوستتر از مهمان ندارم از بهر آنکه روزی و مؤنت او برخدای است و من در میان هیچکس نیم و مزد و ثواب مرا و گفت هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز که خردمند کیست و توانگر کیست و زیرک کیست و درویش کیست و بخیل کیست هر هفتصد یک جواب دادند همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که بقسمت خدای راضی بود و درویش آن است که در دلش طلب زیادتی باشدو بخیل آن است که حق و مال خدای از خدای بازدارد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شرف الملک. رجوع به ابوعلی بن سینا... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شحاذه. او راست: مسائل ابی علی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) شبویه مروزی. محمدبن محمدبن عمر یکی از شیوخ طریقت صوفیه باواخر مائه ٔ چهارم و اوائل پنجم. معاصر ابوسعید ابوالخیر. مولد و منشاء او مروالروذ بود. و او به روزگار خویش زبان وقت و در ناحیت خویش بی مانند بودو از اصحاب شیخ ابوالعباس سیاری است و از ابوعبداﷲ محمدبن یوسف فربری روایت کند. شیخ ابوسعیدبن ابوالخیر گوید: صحیح بخاری را به مرو نزد وی قرائت کردم و در آن ایام استاد ابوعلی دقّاق به مرو آمد و با پیرشبوئی دیدار کرد و شبوئی او را گفت یا اباعلی ما را دراین طریق چیزی بگوی و از این علم بیانی کن ابوعلی دقاق گفت این علم برما بسته است و گشاده نیست که توانیم در این باب چیزی گفتن. پیرشبوئی گفت در این حال روا بود که ما نیاز خویش پیش کشیم تا ترا در این طریق بر نیاز ما سخن بگشاید شیخ ابوعلی دقاق گفته ٔ وی اجابت کرد و مجلس تدریس نهاد و بر منبر رفت و او را سخن گشاده نمی گشت از آنروی که حاضران اهل نبودند در آنحال پیرشبوئی از در مسجد درآمد استاد ابوعلی را چشم بر وی افتاد سخنش بگشود وآنچه باید گفت بگفت. و شیخ شهاب الدین سهروردی از اوآرد که گفت: دوستی با خداخواه کن نه با خودخواه و باز گفت نیاز با اهل راز کن و دل بسوی کسی دار که دل بسوی تو دارد و گفت از خودستای و خودبین بپرهیز. وفات او ظاهراً در حدود چهارصد و بیست هجری بوده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سینا. رجوع به ابوعلی بن سینا شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الصیقل. اواز جعفربن تمام و از او منصور و ثوری روایت کنند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سیرجانی. یکی از شیوخ تصوف بمائه ٔ چهارم بود و شیخ الأسلام هروی در کتاب خویش ذکر او آورده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 134 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سیاه. یکی از شیوخ تصوف باواخر مائه ٔ چهارم و اوائل مائه ٔ پنجم. او از مردم مرو بود و صحبت ابوالعباس قصاب آملی و احمدبن نصر وابوعلی دقاق دریافته بود. پیش از توبه دهقنت ورزیدی و امّی بود و نوشتن و خواندن نمیدانست. گویند: روزی مفتی مرو امام ابوعلی، فتوائی کرد دهقانی را، دهقان آن فتوی بستد و بخانه می شد در راه بوعلی سیاه وی رابدید و گفت کاغذ فتوای بامام باز بر و بگوی در آن خطائی فاحش افتاده است مرد فتوی بأمام برد و او در فتوی خویش بار دیگر نظر بلیغ کرد و خطای خویش دریافت و درست کرد و از دهقان پرسید که شیخ این فتوی بخواندگفت نه چه او عامی باشد و سوادخوانی نداند امام برخاست و بنزد ابوعلی شد و بر پای او افتاد و دستش ببوسید و گفت اگر این بوعلی نبودی این بوعلی از دوزخ رهائی نیافتی. وقتی مریدی از او بسفر تجارت می شد نزد شیخ شد و وصیتی درخواست شیخ گفت با کم از خویش انبازی مکن و با نودولتان مپیوند و از شکم خوارگان بپرهیز. وفات شیخ در شعبان سال 424 هَ. ق. به مرو بود و هم به مرو مدفون است و گور وی مزار بود. رجوع به نفحات الانس و تاریخ یافعی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 137 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سنیدبن داود. از روات حدیث است.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) سندی. یکی از مشایخ صوفیه باواخر مائه ٔ دویم و اوائل مأئه ٔ سیم. او از استادان ابویزید بسطامی است و بایزید گفت من از او علم فناء در توحید آموختم و وی از من الحمد و قل هواﷲ فراگرفت و بازگفت تا بوعلی را ندیدم بعض مقامات مرا کشف نشد و هم فهم پاره ای سخنان شیوخ بر من مشکل بود. و ابوعلی گفت: علم کامل نشود جز بتهذیب حال و حال مهذب نگردد مگربیاری پیر و پیروی وی. از او وصیتی خواستند گفت: دل بد مدار و زبان از طعن دیگران کوتاه کن و خود را مستای و هنر مفروش. گفتند دنیا را چگونه یافتی ؟ گفت چون زندانی که هرلحظه امید رهائی از آن در دل می پروریدم. گفتند لذت و راحت دنیا در چیست ؟ گفت در مخالفت نفس. و شیخ روزبهان در شرح شطحیات ذکر او آورده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سعیدبن عثمان بن سکن. رجوع به سعید... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سعید. نام رئیس مقالصه از مانویه، به روزگار مأمون و معتصم خلیفه. (ابن الندیم). و در جای دیگر او را بنام یکی از رؤسای زنادقه (مانویّه) در دولت عباسی ذکر کرده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) سائب بن زید. صحابی است.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) زرارهبن اعین بن سنسن شیبانی. اسم اوعبد ربه و زراره لقب اوست. و کنیت دیگر او ابوالحسن است. تابعی و یکی از محدثین و فقهای امامیه. از روات امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام موسی الکاظم علیهم السلام است و چنانکه علامه ٔ حلی در خلاصه آورده است وی علاوه بر علم حدیث وفقه مقری و متکلم و شاعرو ادیب بود و شیخ طوسی او را از ثقات شمرده و وی راتصانیف چند است از جمله: کتاب فی الاستطاعه والجبر. او نودسال عمر یافت و به سال 150 هَ. ق. درگذشت. و عقیل او را از ضعفا شمرده است. و امتیاز او با دیگر همنامان او این است که از زرارهبن اعین صاحب عنوان روات ذیل روایت کنند: ابوبکیر. هشام بن سالم. عبداﷲبن هشام. حمادبن عثمان. عمادبن ابی طلحه. عبیداﷲبن یحیی کاهلی. موسی بن بکر. جمیل بن دراج. علی بن رباب. ابن ملکان. علی بن عطیّه. زیادبن ابی الخلال. ابن خالد. نصربن شعیب. محمدبن عمران. جمیل بن صالح و ابان بن عثمان.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) صدقه. جلال الدین وزیر مسترشد خلیفه ٔ عباسی در 513 هَ. ق.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) طبرسی. فضل بن علی بن فضل ملقب به امین الدین. از مشاهیر محدثین و مفسرین و فقهای مأئه ٔ ششم است و او از شیخ ابوعلی بن شیخ الطائفه ابوجعفر طوسی و عبدالجباربن علی مقری رازی و این دو از شیخ ابوجعفر طوسی روایت کنند. و از جمله ٔ روایات ابوعلی طبرسی صحیفهالرضاست که بر ابوالفتح عبداﷲبن عبدالکریم بن هوازی تستری در سال 525 هَ.ق. در مشهد رضا علیه السلام قرائت کرده است و از شاگردان او یکی فرزندش رضی الدین ابونصر حسن بن الفضل است صاحب کتاب مکارم الاخلاق و دیگر ابن شهرآشوب صاحب مناقب و معالم العلماء و شیخ منتجب الدین صاحب فهرست مشهورو قطب الدین راوندی شارح نهج البلاغه و سید ابوالحمد مهدی بن نزار حسینی قاینی و سید شرفشاه بن محمدبن زیادهالافطسی و شیخ عبداﷲبن جعفر دوریستی و شاذان بن جبرئیل قمی. و خاندان او همگی از اکابر فضلا و علمای وقت خویش بوده اند از جمله رضی الدین مذکور و حفید ابوعلی ابوالفضل علی بن حسن صاحب مشکوهالانوار و منتجب الدین قمی در فهرست و ابن شهرآشوب در معالم العلماء و نظام الدین قرشی در نظام الاقوال و میر مصطفی التفرشی در نقدالرجال و عبداﷲ افندی در ریاض العلماء و شیخ یوسف بحرانی در لولوءهالبحرین و شیخ طریحی در مجمعالبحرین ذکر او کرده اند و از مؤلفات فائقه ٔ اوست: مجمعالبیان فی تفسیرالقرآن که در ذی القعده ٔ 534 هَ. ق. از تألیف آن فراغت یافت و آن ده مجلد است جامع فنون لغت و نحو و تصریف و معنی و نزول و بیشتر در نقل اقوال مفسرین از علمای اهل سنت روایت کند و از تفاسیر اهل البیت جز اندکی از تفسیر عیاشی و علی بن ابراهیم قمی اخراج نکرده است و دیگر تفسیر وسیط در چهار مجلد و شیخ اسداﷲ کاظمی در مقابس گوید طبرسی را کتابی است موسوم به الکاف الشاف من کتاب الکشاف و ظاهر آن است که تفسیروسیط وی همین کتاب باشد و دیگر تفسیر وجیز در دو و بقولی در یک مجلد و دیگر اعلام الوری باعلام الهدی در احوال ائمه ٔ اطهار و مولی نظام گوید: سیدبن طاوس ربیعالشیعه را بر نهج اعلام الوری نوشته و در تمامت ابواب و فصول و مطالب متابعت شیخ طبرسی کرده و اصلاً تفاوتی در میان این دو کتاب نیست و دیگر جوامعالجامع و مولانا عبداﷲ التبریزی در ریاض العلماء گوید: شاید که این جوامعالجامع همان تفسیر وسیط باشد و الکاف الشاف تفسیر وجیز و دیگر تاج الموالید و دیگر الاَّداب الدینیه للخزانه المعینیه و نثراللئالی. و شیخ عبداﷲ تبریزی گوید: این رساله ای است مختصر الفبائی فراهم آمده از کلمات قصار امیرالمؤمینن علی علیه السلام باسلوب کتاب غرر و درر آمِدی و گوید بگمان من نثراللئالی از علی بن فضل اﷲ حسنی راوندی باشد و دیگر کتاب کنوزالنجاح و دیگر عدهالسفر و عمدهالحضر و دیگر کتاب معارج السؤال و کتاب اسرارالأمامه یا اسرارالائمه و بعضی این کتاب را به پسر شیخ طبرسی ابونصر حسن نسبت کرده اند و کتاب مشکوهالانوار در اخبار و آنرا در کتاب دفعالمناواه به وی نسبت داده اند و ظاهراً این کتاب غیر مشکوهالانوار فی غررالاخبار است که سبط وی علی نوشته است و دیگر رساله ٔ حقائق الأمور در اخبار و کتاب الوافی فی تفسیر القرآن و کتاب العمده فی اصول الدین و الفرائض والنوافل که بلغت پارسی است و کتاب الجواهر در علم نحو و بعضی آنرا به شیخ شمس الدین طبرسی نحوی منسوب داشته اند و دیگر غنیهالعابد و مقالاتی چند نیز داشته است. وفات وی به سبزوار در 548 و بقولی ضعیف در 552 هَ. ق. بوده است و مدفن او در مشهد رضوی در محل معروف به قتلگاه مشهور و مزار است و در اصطلاح علمای شیعه هرجا طبرسی مطلق گویند منصرف به صاحب ترجمه است و گاه نیز به شیخ ابی منصور احمدبن ابیطالب اطلاق کنند ولی متبادر صاحب عنوان است. رجوع به روضات الجنات شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) رجالی. محمدبن اسماعیل مازندرانی. مولد و منشاء او کربلای معلی. وی از شاگردان سیدعلی صاحب ریاض و سید مهدی طباطبائی بحرالعلوم است. او راست: کتاب منتهی المقال فی علم الرجال، و هرچند این کتاب از بسیاری از فوائد کتب دیگر فن خالی است لکن بواسطه ٔ کثرت عناوین، مشهور و درخور استفاده است. وفات وی به سال 1215 هَ. ق. بوده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عسل بن ذکوان العسکری. رجوع به عسل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عمربن محمد شلوبین یا شلوبینی. رجوع به شلوبین و شلوبینی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عمربن محمدبن خلیل سکونی. رجوع به عمر... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عمربن ابی سعیدعثمان. از سلاطین بنی مرین مراکش برادر ابوالحسن علی و چون او اکبر اولاد پدر بود، ابوسعید عثمان ولایت عهدخویش به وی داد لکن او بزمان پدر طغیان کرد و مطرودگشت و پس از فوت ابوسعید برادر وی بسلطنت رسید و عمر در جنگی با برادر مغلوب و733 هَ. ق. مقتول گشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی معروف به اجل ّ. رجوع به علی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) علی بن محمد المنجورانی البلخی. رجوع به علی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) علی بن عبدالرحمن بن عیسی الهمدانی. رجوع به علی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) علم الدین شاتانی. حسن بن سعیدبن عبداﷲبن بنداربن ابراهیم. فقیه و شاعر از مردم دیار بکر بود و بموصل اقامت گزید و با جنبه ٔ فقاهت فن شاعری بر او غلبه داشت و گاه به بغداد میشد و وزیر ابوالمظفربن هبیره در اکرام او چیزی فرونمی گذاشت. مولد وی به سال 510 و وفات در شعبان سال 599 هَ. ق. بموصل بودو عماد کاتب در خریده و ابن الدبیسی در ذیل ذکر او کرده و ثنای وی گفته اند و اشعاری از وی آورده اند و ازجمله قصیده ای در مدح صلاح الدین که اول آن این است:
اری النصر معقودا برایتک الصفرا
فسروا ملک الدنیا فانت بها احری
یمینک فیها الیمن و الیسر فی الیسری
فبشری لمن یرجو الندی منهما بشری.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبیدبن علی. از روات است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) طوسی. شیخ ابی حاتم. حاجی خلیفه کتاب المسند المستخرج علی الترمذی را بدو نسبت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبیدبن عبدالمجید الحنفی البصری. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبداﷲبن علی نصرانی معروف به دندانی. رجوع به دندانی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبدالکریم بن حسن بن حسین بن حکیم نحوی. رجوع به عبدالکریم... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبدالرحیم بن قاضی اشرف ابی الحسن علی بن حسن بن حسن بن احمدبن فرج بن احمد اللخمی العسقلانی المولد المصری الدار المعروف به القاضی الفاضل ملقب به محیی الدین. او وزیر ملک ناصر صلاح الدین و وی را نزد ملک مکانتی عظیم بود و در صنعت انشاء مبرز بود و بر متقدمین خویش تفوق داشت و او را با اکثاری که در انشا دارد درآن غرائبی است. و ابن خلکان گوید: یکی از ثقات و مطلعین از فضلا مرا گفت که اگر مسودات رسائل و تعلیقات او را بر اوراق گرد کنند کمتر از صد مجلد نباشد و در بیشتر آنها جودت وی مشهود است و عماد اصفهانی در کتاب الخریده درباره ٔ او گوید: رب القلم و البنان و اللسن و اللسان و القریحه الوقاده و البصیره النقاده و البدیهه المعجزه و البدیعه المطرزه و الفضل الذی ماسمع به فی الاوائل ممن لو عاش فی زمانه لتعلق بغباره اوجری فی مضماره فهو کالشریعه المحمدیه التی نسخت الشرائع و رسخت بها الصنائع یخترع الافکار و یفترع الابکار و یطلع الانوار و یبدع الازهار و هو ضابطالملک بآرائه و رابطالسلک بلالائه ان شاء أنْشاء فی یوم واحد بل فی ساعه واحده ما لو دوّن لکان لاهل الصناعه خیر بضاعهافصح من قس عند فصاحته و ابن قیس فی مقام حصافته و من حاتم و عمرو فی سماحته و حماسته و در تقریظ اطاله ٔ قول کند و ابن خلکان قطعاتی از نظم و نثر او را به نمونه آورده است. ولادت او در جمادی الاَّخر سال 529 هَ. ق. بشهر عسقلان بود. وی پس از صلاح الدین نزد ملک العزیز و پس از او نزد پسر عزیز منصور تا زمان ملک العادل همان مقام داشت و آنگاه که ملک العادل دیار مصریه بگرفت و بقاهره درآمد قاضی فاضل با وی بود و در شب چهارشنبه ٔ هفدهم ربیعالاَّخر به سال 596 هَ. ق. به فجأه بدآن شهر درگذشت و فردای آن شب در قرافه الصغری به سفح الجبل المقطم وی را بخاک سپردند. و باز ابن خلکان گوید: چند کرت زیارت قبر او کرده ام و تاریخ وفات او بر رخامی که بر قبر است همان است که آوردیم و رجوع به ترجمه ٔ یوسف بن الخلال در تاریخ ابن خلکان شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبدالرحیم بن سلیمان رازی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبدالرحمن بن بحر الخلال. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عبدربه زرارهبن اعین بن سنبس یا سنسن. رجوع به ابوعلی زراره و رجوع به زرارهبن اعین شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عاصم بن محمدبن الکاتب رجوع به عاصم... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) رودباری. احمدبن محمدبن القاسم یا محمدبن احمد.شیخ فریدالدین عطار گوید: او از کاملان اهل طریقت بود و از اهل فتوت و ظریفترین پیران و عالم ترین ایشان بعلم حقیقت... و اهل بغداد جمله حضرت او را خاضع بودند و جنید قائل فضل او بود و در حقائق زبانی بلیغ داشت و صحبت جنید و نوری و ابن جلا یافته او را کلماتی بلیغ و اشاراتی عالی است. ازو پرسیدند صوفی کیست گفت صوفی آن است که صوف پوشد برصفا و بچشاند نفس را طعم جفا و بیندازد دنیا را از پس قفا و سلوک کند بطریق مصطفی و گفت صوفی که از پنج روزه گرسنگی بنالد او راببازار فرستید و کسب فرمائید و گفت تصوف صفوت قرب است بعد از کدورت بعد گفت خوف و رجا دو بال مردند مانند مرغ چون هردو بایستد مرغ بایستد و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هردو نماند مرد در حد شرک بود و گفت حقیقت خوف آن است که با خدای از غیر خدا نترسی. پرسیدند از سماع، گفت من راضی ام بدانکه از سماع سربسر خلاصی یابم. گفتند چه گوئی در کسی که از سماع ملاهی چیزی بشنود گوید مرا حلال است که بدرجه ای رسیدم که خلاف احوال در من اثر نکند گفت آری رسیده است و لیکن بدوزخ. و گفت آفت از سه بیماری زاید: اول بیماری طبیعت دوم بیماری ملازمت عادت سوم بیماری فساد صحبت.گفت هرچیز را واعظی است و واعظ دل حیاست. و گفت تنگترین زندانها هم نشینی با نااهل است. و ابن الجوزی در صفه الصفوه آورده است که سلمی، نام ابوعلی را احمدبن محمدبن القاسم و بوبکر خطیب اسم او را محمدبن احمد گفته اند و اصل وی از بغداد است و به مصر میزیست و وی می گفت استاد من در حدیث ابراهیم حربی و در فقه ابوالعباس بن سریج و در نحو ثعلب و در تصوف جنید است و اوصحبت جنید و نوری و ابن الجلاء و مسوحی را دریافت. وفات وی به مصر در322 و بقولی 323 هَ. ق. بود. و صاحب حبیب السیر سال وفات او را 320 هَ. ق. گفته است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) رجاء. یکی از رؤسای مذهب زنادقه (مانویه) در دولت عباسیان. (ابن الندیم).

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عمروبن مالک الجنبی. از روات حدیث است و ابوهانی خولانی از او روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن علی بن یزید کرابیسی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن محمدبن احمد غسانی جیانی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن محمدبن احمد مروالروذی فقیه شافعی. او به قاضی حسین مشهور است. ابن خلکان گوید: ابوعلی امامی کبیر و صاحب وجوه غریبه در مذهب است و هرجا که امام الحرمین در کتاب نهایهالمطلب و غزالی در الوسیط و نیز در البسیط قاضی گویند مراد صاحب ترجمه است نه غیر او. و او فقه از ابی بکر قفال مروزی فرا گرفت و صاحب تصانیفی در اصول و فروع و خلاف است و پیوسته بقضا و درس و فتوی عمر گذاشت و او راست: کتاب تعلیقه در فقه و جماعتی از اعیان فقه از وی فرا گرفتند از جمله ابومحمد حسین بن مسعود فراء بغوی صاحب کتاب تهذیب و کتاب شرح السنه و غیر آن دو. وفات حسین صاحب ترجمه در 462 هَ. ق. به مروالروذ بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن مبارک صیرفی صوفی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن قاسم الطبری. حاجی خلیفه در کشف الظنون در ذیل کتاب محرر نام او را حسین ضبط کرده و ظاهراً تصحیف حسن است. رجوع به ابوعلی حسن بن قاسم الطبری شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عیاش بن عمر، ابی وائل. از روات است و ابوالاحوص از او روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عمران. تابعی است و ثوری از او روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن علی رحبی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن یوسف بن احمدبن شبل. رجوع به حسین... و ابن شبل شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن محمد السهواجی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن عبدالعزیز نهری بلنسی (کذا فی کشف الظنون) ظاهراً مراد ابن ابی الاحوص است و حاجی خلیفه در یک جا در سلسله ٔ نسب او عبداﷲ را افزوده و در مورد دیگر حذف کرده است و باز وفات وی را در جائی 669 و در جای دیگر 679 هَ. ق. آورده است. رجوع به ابن ابی الاحوص شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن سینا. رجوع به ابن سینا... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن احمد خرقی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن عبدالعزیزبن محمد قرشی فهری [ظاهراً، نهری منسوب به نهر قلوم] غرناطی. معروف به ابن ابی الاحوص و ابن الناظر. رجوع به ابن ابی الاحوص شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن ضحاک خلیع. رجوع به ابوعلی خلیع و ابن ضحاک شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن صالح بن خیران الفقیه الشافعی. رجوع به ابن خیران... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن شعیب بن محمدسنجی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن سعدبن حسین بن محمد. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن محمدبن عبیداﷲ بغدادی معروف به ابن شبل. رجوع به ابن شبل شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن محمد القبائی محدث. صاحب حبیب السیر در وفیات سال 289 هَ. ق. ذکر او آورده و گوید: او را کتاب مسند در حدیث و کتاب تاریخ نشابور است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) رازی. از فقهاء حنفیه است. او راست کتاب الضحایا. وفات وی به سال 211 هَ. ق. بوده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خیاط. یکی از علمای نجوم و احکام است. رجوع به طبقات الأمم قاضی صاعد اندلسی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) رازی. از شیوخ عرفان. او در مائه ٔ سوم هجری میزیسته است. رجوع به نفحات الانس جامی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 133 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دیلمی. اسماعیل بن یوسف. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دهدار. یکی از مخصوصان اتباع حسن صباح. حسن گاه مرگ بکیابزرگ امید وصیت کرد که منصب وزارت بدو گذارد. و چون کیابزرگ امید ریاست یافت او را وزارت داد و تا آخر عمر این مقام داشت.رجوع به حبط ج 1 ص 364 و دستورالوزراء ص 229 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دندانی. عبداﷲبن علی النصرانی. رجوع به دندانی عبداﷲ... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دقاق. رجوع به ابوعلی حسن بن محمدبن دقاق شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دعبل بن علی بن رزین شاعر. رجوع به دعبل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) دامغانی. اندک مدتی وزیر امیر نوح سامانی پیش از ابوعلی بلعمی و بعد از عبداﷲ عزیز بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خلیع، حسین بن ضحاک بن یاسر شاعر بصری. اصل او از خراسان است از موالی اولاد سلیمان بن ربیعه باهلی صحابی. او شاعری مزاح بود و در انواع شعر دست داشت و گفته های اومطبوع است و در گستاخی در مجلس خلفا هم سنگ اسحاق بن ابراهیم ندیم موصلی است. در ابتدا بخدمت محمد امین بن هارون الرشید پیوست به سال 198 هَ. ق. و پس از او با دیگر خلفا همان مناسبت داشت تا زمان مستعین و ابن خلکان گوید: او در طبقه ٔ اولی از شعرای مجیدین است و میان او و ابی نواس ماجراهای لطیف وقایع شیرین بوده است و وجه تسمیه ٔ او به خلیع کثرت مزاح او است. ابن المنجم در کتاب بارع و ابوالفرج اصفهانی در اغانی ذکر او کرده اند. وفات وی به سال 250 هَ. ق. بود. خطیب در تاریخ بغداد گوید: مولد او به سال 162 هَ. ق. بود و گویند او نزدیک صد سال بزیست. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 4 ص 30 و رجوع به ابن ضحاک شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن واقد. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خلف طولونی. از موالی بنی طولون. طبیب و کحالی معروف وقت خویش. او در اواخرمائه ٔ سوم و اوائل مائه ٔ چهارم میزیسته است او راست: کتابی موسوم به الکفایه. ظاهراً در فن کحالت و این کتاب را در 302 هَ. ق. به پایان رسانیده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خطیر. وزیر مجدالدوله. آنگاه که میان مجدالدوله و سیده مادر او محاربه روی داد، ابوعلی با مجدالدوله اسیر شد و شاید مکثوم بن جنی خواجه ٔ خطیر در دیوان منوچهری مراد همین ابوعلی باشد:
بلبل بزخمه گیرد می بر سر بهار
چون خواجه ٔ خطیر برد دست را بمی
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل مشرق مکثوم بن جنی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خبائری. یونس بن یاسربن ایاد. محدث و اخباری است و سعیدبن کثیر از او روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خاقانی. محمدبن عبیدبن یحیی بن خاقان. رجوع به محمد.. و رجوع به ابن خاقان... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) خازن. احمدبن محمدبن یعقوب مسکویه. رجوع به ابوعلی مسکویه شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین سنجی خراسانی. رجوع به حسین بن شعیب سنجی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن یحیی بخاری زندوستی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن هبهاﷲ. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) عمروبن قائد القدری. از روات حدیث است.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) عیسی بن دینار. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن خطیر نعمانی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن یعلی بن زنبور. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) معتوه. یکی از عقلای مجانین. خلف بن سالم گوید: ابوعلی معتوه را گفتم مسکن تو کجاست. گفت در آن خانه که عزیز و ذلیل در آن برابر باشند گفتم آن خانه کدام است گفت گورستانها. گفتم از تاریکی شب بگورستانها ترا ترس نگیرد گفت تاریکی قبر در نظر آرم و از آنرو تاریکی شب بر من سهل آید. گفتم گاه باشد که چیزهای هول و بیمناک بچشم تو آید گفت باشد لکن در هول و هراس آن جهانی چیزهاست که این هراس و وحشت پیش آن بچیزی نیست. رجوع به صفه الصفوه چ حیدرآباد ج 2 ص 25 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مصری. حسن بن علی بن موسی. رجوع به ابوعلی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مشرف الدوله. ابن بهاءالدوله. از سلاطین آل بویه (411- 416 هَ. ق.). رجوع به مشرف الدوله شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) المسوحی. حسن بن علی. یکی از زهاد و مشایخ معاصر جنید.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مسکویه یا مشکویه احمدبن محمدبن یعقوب مسکویه. جد او یعقوب خازن ری بود. ابن ابی اصیبعه گوید: کان ابوعلی مسکویه فاضلا فی العلوم الحکمیه متمیز افیها خبیرا بصناعه الطب جیداً فی اصولها و فروعها. در بدایت عمر از پیوستگان وزیر معزالدوله دیلمی ابومحمد مهلبی و خازن کتب او بود و پس از او نزد ابن العمید و پسرش ابوالفتح ذوالکفایتین وزیر رکن الدوله ٔ بویهی تقرب و اختصاص تمام داشت. آنگاه که ابوالفتح کشته شد او به خدمت عضدالدوله مخصوص گشت و سمت منادمت و خازنی او یافت. قفطی گوید او تا 420 هَ. ق. حیات داشت و حاجی خلیفه و نیز یحیی بن منده بنقل یاقوت وفات او را در 421 هَ. ق. نوشته اند. در کتاب منتخب صوان الحکمه ابی سلیمان سجزی آمده است: ابوعلی احمدبن محمدبن مسکویه قد صحب الوزیر ابامحمد المهلبی فی ایام شبیبته ثم اتصل من بعد ذلک بخدمه الملک عضدالدوله الی ان فارق عضدالدوله الدنیا و اما تحرم [کذا] بصحبه الاستاذ الرئیس ابی الفضل بن العمید و ابنه ابی الفتح ذی الکفایتین و الملک صمصام الدوله و من بعد ذلک کونه فی الحضره العالیه بالری و تخصیصه بسائر الاکابر الی وقتنا هذا فمما لایحتاج الی شرح لاشتهاره و له کتب فی جمیع الریاضیات و الطبیعیات و الالهیات و الحساب و الصنعه و الطبایخ و غیر ذلک مما ترکته و لم انقله لکثرته و کان ذلک مع البلاغه الجیده والخط الحسن و لطف الصنعه. و ایاه قصد ابوحیان التوحیدی بمسائله التی یسمیها الهوامل فاجابه عنها بالاجوبه التی سماها الشوامل. و قصه فضائله و احواله و سیره تستدعی طولا. و سپس نبذه ای از گفته های او رضی اﷲ عنه بطورنمونه آورده است: اما الدعاء فانه تعرض للاجابه، لا لان اﷲ یفعل عند ذلک ما لایفعله قبله و لا لانه ینفعل ای یسمع بنحو من الانفعال او یرق ّ او یلحقه شی ٔ مما یلحقنا بل هو منزه عن جمیع هذا و لکن السبب فی الاجابه اننا اذا دعونا فی خلوه و خلوص سریره عطلنا حواسنا عن وجه الانفعالات فتوفرنا علی الانفعال الذی یخص بقبول اثرالباری فحینئذ یأتی ذلک الامر الذی استعددنا له و بهذا النحو من الفعل نستخرج المسائل العویصه و نقول الشعر و نتذکر و نتفطن و ما اشبه ذلک... فکذا یکون الدعاء والاجابه. و قال ایضا: قدبین ان الذین یزعمون بقاءالنفس هم طبیعیون بعد و جسمیون الا انهم یناقضون و یخلطون لذهاب و همهم الی ان النفس تبقی عن الجسم و هی ذات تمیز من الذات الاخری التی هی هی و اظنهم یتوهمون لها امکنه و یتصورونها کذلک و ان لم یطلقوا قولا.
و قال: سبب الجزع هو کثره نظرنا فی الجزئیات و الحسیات و ذلک الجوهر الشریف الذی فینا لانظر فیها باللذات فاذا توهمنا فقدان الحسیات و اشفقنا علیها فعرض لنا الجزع من الموت و لهذا نجد الفلاسفه یقولون: امت الاراده لان الموت الارادی هو التدرب فی هجر الحسیات و الملاذ الجسمیه و اطراح الشهوات و التصرف معالعقل و العقلیات و اذا انصرف الانسان بجمیع قواه او باکثرها الی هذاالمعنی لم یلذّ الا بها ولم یشتق الی الجزئیات و الحسیات و یکون کانه مفارق لها و ان کان متصلا بها و ملابسا لها و یکون حینئذ غیر خائف من الموت ولا هائب له و یصیر من الاَّمنین و الفائزین و فی جوار اﷲ الذی لیس فیه خوف ولا اسف.
و قال فی الخواطر ایضا: ماالذی یشککنا فی دوام وجودالجوهر و انه لاضد له و الذی لاضد له لایفسد و انه غیر مکون من حیث هو جوهر و فی ان ّ النفس جوهر بجهه و عرض بجهه فاما ذاته و انیته فجوهر و اما کونه متمما فعارض عرض له و العرض یفسد لامحاله. فاما الجوهر فلاسبیل ان یتوهم له فساد فمن این تسلطالشک علی من یظن ان ذات النفس تتلاشی و تضمحل و هل یمکن ان تکون ذاته عرض (ظ: عرضاً) و هو معطی الحیوه و المتحرک من ذاته و العاقل لذاته فان هذه الثلاث الخواص هی للنفس تخصها - انتهی.
و از افسانه هائی که در اطراف نام این مرد هست یکی این است که روزی شیخ الرئیس به مجلس درس او درآمد و جوزی نزد وی افکند و گفت مساحت این جوزبشعیرات تعیین کن و ابوعلی جزوی از کتاب اخلاق نزد وی انداخت و گفت تو کمی در اصلاح اخلاق خویش کوش تا من جوز را مساحت کنم و شیخ الرئیس در بعض از مصنفات خویش گوید: من این مسئله را بر سبیل محاضره با ابوعلی درمیان آوردم و او بدشواری فهم میکرد و مکرر اعاده کردم و فهم نکرد آخر وا گذاشتم. و یاقوت گوید: او در اول دین مجوسی داشت و سپس مسلمانی گرفت. بعضی گفته اندقبر ابوعلی باصفهان در محله ٔ خواجوست. مؤلفین نامه ٔ دانشوران قصه ٔ فرار ابوعلی بن سینا و ابوسهل مسیحی را بالفاظه نسبت به ابوعلی مسکویه کرده اند و با اینکه نامی هم از چهارمقاله و انتساب این حکایت به ابوسهل مسیحی برده اند ذکری از مأخذ نکرده اند و نمیدانیم مأخذشان چه بوده است. او راست: کتاب تجارب الامم و تعاقب الهمم در تاریخ تا سنه ٔ 372 هَ. ق. و این کتاب نفیسترین کتب تاریخ است و درخور آن است که یکی از فضلای عصر آن را بفارسی ترجمه کند. دیگر کتاب تهذیب الاخلاق و تطهیرالاعراق در علم اخلاق که در وصف او گفته اند:
بنفسی کتاب حاز کل فضیله
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد ابرز الحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهاره قاضیا
به حق معناه و لم یک مائنا
لقد بذل المجهود ﷲ دره
فما کان فی نصح الخلائق خائنا.
و همین کتاب است که خواجه نصیرالدین طوسی بترجمه ٔ آن با تصرفی پرداخته و نام اخلاق ناصری بدان داده است. دیگر از کتب او کتاب جاویدان خرد است که بر اسلوب جاویدان خرد هوشنگ تألیف شده و کتاب آداب العرب و الفرس. کتاب ترتیب السعاده یا ترتیب العادات. کتاب السیاسه. کتاب ندیم الفرید یا انس الفرید. کتاب الفوز الاکبر. کتاب الفوز الاصغر. کتاب الجامع. کتاب مختار الاشعار. کتاب مجموعه الخواطر. کتاب المستوفی و آن مختاری از اشعار است. کتاب السیر. ورجوع بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 88 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مسبحی. او راست: عوالی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مراکشی.او راست کتاب آلات التقویم و رساله فی العمل بالجیب.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن معن بن هشام القاری. او کتاب التوکل محمدبن یحیی ازدی یا آدمی را روایت کرده است. (ابن الندیم).

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) منصور. آمرباحکام اﷲبن مستعلی بن ظاهربن حاکم عبیدی. دهمین از خلفای عبیدی به مصر. رجوع به آمر باحکام اﷲ... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن معاویه ٔ نیشابوری. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن مستنیر نحوی لغوی مشهور به قطرب. رجوع به قطرب شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن محمد الوزیر البلعمی. وزیر امیر منصوربن نوح سامانی. رجوع به بلعمی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن محمدبن اشعث کوفی محدث شیعی. او راست: کتاب جعفریات و او در اوائل مائه ٔ چهارم در مصر میزیست.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن فرات کوفی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن علی بن لیث. رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن علی بن حسین بن مقله. رجوع به ابن مقله شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن علی الفیاض الکاتب... رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) معقل بن یسار. صحابی است. رجوع به معقل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) منصور. حاکم بأمراﷲبن العزیزبن معزبن منصوربن قائم بن مهدی فاطمی. رجوع به حاکم بأمراﷲ منصور... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن عبیداﷲبن یحیی بن خاقان. رجوع به ابن خاقان و رجوع به تجارب السلف ص 205 و دستورالوزراء ص 76 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الهذلی. هلال بن میمون. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) یحیی بن کامل بن طلیحه الخدری. رجوع به یحیی بن کامل ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) یحیی بن غالب یا اسماعیل بن محمد. تلمیذ ماشأاﷲ. رجوع به خیاط ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) یحیی بن خالدبن برمک وزیر هارون رجوع به یحیی.... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) همدانی. یا اصبحی. نام او ثمامهبن شفی است و از عقبهبن عامر روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) همام اسکافی.او راوی یکی از کتب ابوجعفر محمدبن احمد اشعریست.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) هشیم بن هشام بن سری بن ابی ساسان. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) هشام بن ابراهیم انصاری. معاصر و جلیس اصمعی و طبقه ٔ او. ادیبی لغوی است. او راست: کتاب الحشرات. کتاب الوحوش. کتاب النبات. کتاب خلق الخیل.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) هارون بن معروف. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) منصور ابوعلی عامر. رجوع به منصور... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) هارون بن علی بن ابی منصور ابان رجوع به هارون... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) هارون بن زکریا هجری. رجوع به هارون... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) وحشی. او راست: امالی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) نظام الملک حسن بن علی بن اسحاق بن عباس طوسی. وزیر الب ارسلان و ملکشاه. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) نسفی. فقیه حنفی. او راست: فوائد فی فروع الحنفیه.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مهندس مصری. ابن قفطی ذکر او آورده و گوید به مصر میزیست و دانای هندسه بود و در سال 530 هَ. ق. حیات داشت و از فضل و ادب و شعر نیز بابهره بود و بعض اشعار او را که اصلاحات هندسی در آن بکار برده نقل کرده است رجوع به تاریخ الحکما چ لیپزیک ص 410 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مهدی بن ابراهیم العمانی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) منطقی بصری. شاعری مادح عضدالدوله و ابن عباد و نصربن هارون و ابوالقاسم علأبن حسن و او را در علم منطق یدی طولی بود. وی را دیوانی است در دو هزار بیت. مولد او به سال 336 و وفات بعد از 390 هَ. ق. بشیراز. در آخر عمر نابینا گشت. رجوع به معجم الادباء ج 5 ص 494 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن عروس. رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن عبدالوهاب الجبائی. رجوع به ابوعلی جبائی شود.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) عیسی بن زرعه نصرانی منطقی متوفی به سال 398 هَ. ق. او راست: کتابی در عقل و مقاله ای مجهوله در اخلاق و ترجمه ٔ مقداری از کتاب برقلس در تفسیر فاذن از سریانی بعربی. رجوع به ابن زرعه ابوعلی شود.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) فضل بن محمد فارمدی. یکی از شیوخ طریقت صوفیه. مولد او قریه ٔ فارمد طوس به سال 402 هَ. ق. بود و پس از براعت در علوم ظاهر قدم در طریق طریقت نهاد و درک صحبت شیخ ابوسعید ابوالخیر و ابوالقاسم گرگانی طوسی کرد و استاد وی در تذکیر و موعظت شیخ ابوالقاسم قشیری بود و خواجه نظام الملک وزیر نسبت بوی ارادتی صادق داشت و یافعی در متوفیات سال 477 هَ. ق. ذکر او آورده و گوید: هو شیخ الشیوخ فی عصره، المتفردبطریقه فی التذکیر التی لم یسبق الیها فی حسن عبارته و تهذیبه و حسن آدابه و ملیح استعارته و رقّه الفاظه دخل نیشابور و صحب الأستاد ابوالقاسم القشیری و اخذ فی الاجتهاد البالغ الی ان نال و حصل له عند نظام الملک قبول خارج عن الحد و روی عن جماعه. و وفات وی به سال 477 هَ. ق. بطوس بود و گور وی بدان شهر است.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) (شیخ...) کاتب. یکی از قدمای مشایخ صوفیه او مرید سیدالطائفه ابوالقاسم جنید بغدادی است و شیخ ابوعثمان مغربی از مریدان شیخ ابوعلی کاتب است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) قوام الدین. نقیب طالبیان به روزگار ناصر و ظاهر عباسی به بغداد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) قلندر. یکی از مشایخ تصوف بمائه ٔ هفتم. وی از مردم عراق عجم بود و بهندوستان هجرت کرد و بر او در آن ملک مریدان بسیار گرد آمدند و به سال 724 هَ. ق. در شهرپانیپات درگذشت. گور وی در پانیپات زیارتگاه است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) قطرب بن محمدبن مستنیربن احمد نحوی لغوی بصری. رجوع به قطرب... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) قالی. اسماعیل بن القاسم عیذون بن هارون بن عیسی بن محمدبن سلمان معروف به ابن عیذون. یکی از ائمه ٔ لغت و نحو بمذهب بصریین. جدّ اعلی وی سلمان از موالی عبدالملک بن مروان بود. مولد او به منازجرد نزدیک شهر خرت برت ازخطه ٔ دیاربکر به جمادی الثانیه ٔ سال 288 هَ. ق. است. او در طلب علم بسیاری از بلاد را بپیمود و شاگردی ابی بکربن درید و ابی بکر انباری و نفطویه و زجاج و اخفش صغیر و ابن سراج و ابن ابی الازهر و ابن شقیر و مطرزی و جحظه و جز آنان کرد و الکتاب سیبویه را بر ابن درستویه بخواند و از ابوبکربن داود خراسانی و حسین بن اسماعیل محاملی و شیخ ابوبکربن مجاهد و یحیی بن محمدبن صاعد وابوالقاسم بن بنت منیع بغوی حدیث شنید و در سال 303 هَ. ق. برای استماع حدیث از ابی یعلی موصلی بموصل شد و در 305 به بغداد رفت و تا 328 بدانجا ببود. سپس باندلس شد و در شعبان 330 هَ. ق. بقرطبه درآمد و در آنجا متوطن گشت و کتاب امالی و بیشتر کتب دیگر خویش در این شهر بنام خلیفه ٔ اموی و پسر وی تألیف کرد. و گویند چون آگاهی قدوم وی بسمع حکم بن عبدالرحمن ناصر اموی رسید امیربن رماحس عامل خود را با موکبی جلیل از اشراف و امراء و علما و طبقات دیگر مردم از چندمنزلی باستقبال وی فرستاد و او با شکوهی تمام بقرطبه درآمد و یوسف بن هارون رمادی در قصیده ای بدیع وی را مدح گفت. و تاگاه مرگ، خلیفه ٔ اموی اندلس او رامرفه و معزز داشت. صلاح الدین صفدی در وافی و یاقوت در معجم الأدباء و شمس الدین اربلی در وفیات و صاحب نفخ الطیب و سیوطی و زبیدی در طبقات و ابن خلکان در وفیات و ابوزید عبدالرحمن بن خلدون در تاریخ ذکر او آورده اند. و زبیدی درباره ٔ او گوید: کان اعلم الناس بنحو البصریین و احفظ اهل زمانه باللغه و ارویهم للشعر الجاهلی و احفظهم له. و ابن خلدون در ذیل عنوان علم ادب گوید: از شیوخ خویش در مجالس درس شنودم که می گفتند اصول و ارکان این فن چهار دیوان است یکی ادب الکاتب ابن قتیبه، دیگر کتاب الکامل مبرّد و سوم کتاب البیان و التبیین جاحظ و چهارمین کتاب النوادر ابی علی قالی. و هرچه جز این چهار کتاب است، فروع این چهار اصل باشند. و ابوبکر محمدبن الحسن الزبیدی اندلسی صاحب مختصر العین و ابوعبداﷲ فهری و عده ٔ کثیر دیگر از شاگردان اویند و فهری بلقب غلام ابی علی، یعنی شاگرد ابوعلی قالی مشهور است. و از جمله ٔ کتب ابوعلی است: کتاب الامالی. کتاب البارع در غریب الحدیث مبنی بر حروف معجم و آن پنجهزار ورقه است. کتاب المقصور و الممدود. کتاب فی الابل و نتاجها. کتاب فی حلی الانسان یا خلق الانسان و الخیل و شیاتها. کتاب فعلت و افعلت. کتاب مقاتل الفرسان و کتاب شرح قصائد معلّقات. وفات وی بشهر قرطبه در ربیعالاَّخر و بقولی جمادی الاولی سال 356 هَ. ق. بود و ابوعبداﷲ جبیری بر وی نماز گذاشت و جسد او بظاهر قرطبه در مقبره ٔ متعه بخاک سپردند. و نسبت قالی بشهر قالی قلاست. لکن نسبت او بدانجا بی اساس است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فضیل بن عیسی. از روات حدیث است و از ابی عوانه روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فضیل بن عیاض بن مسعودبن بشر تمیمی بالولاء الطالقانی الاصل الفندینی. مولد او به ابیورد و بقولی بسمرقند و منشاء وی ابیورد بود. و اصل او از طالقان خراسان و فندین قریه ای از مرو است. و سپس بکوفه شد و در آنجا استماع حدیث کرد و از آنجا بمکه رفت و تا پایان عمر یعنی محرم سال 187 هَ. ق. بدانجا زیست. ابن خلکان گوید: او یکی از رجال طریقت و از اکابر سادات است ودر اوّل عیار پیشه بود و میان ابیورد و سرخس راه می برید و ابتدای توبه ٔ او آن بود که وی فتنه ٔ کنیزکی بود و یکشب که از دیوار خانه ٔ کنیزک برمیشد شنید که کسی این آیت می خواند: الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکراﷲ، و معنی آیت این است که آیا گاه آن نرسید گروندگان به مسلمانی راکه دلهاشان بیاد خدای خاشع گردد. فضیل گفت آری بار خدایا رسید و از دیوار فرودآمد و شبانه به ویرانه ای پناه جست و جمعی کاروانی دید بدانجا گرد آمده که بعضی آنان می گفتند برویم و بعضی می گفتند بپائیم تا صبح دمد چه فضیل بر راه است و راه ما ببرد. فضیل بخدای بازگشت و انابه کرد و آنانرا ایمنی داد. سفیان بن عیینه گوید: هارون الرشید ما را بخواند و فضیل با ما بود. چون بر خلیفه درآمدیم فضیل دنبال همه بود سر خویش بردای خود پوشیده. از من پرسید کدام یک اینان امیرالمؤمنین است باشارت دست بنمودم. روی بخلیفه کرد و گفت ای خوب چهر توئی که کار این امت بدست داری بزرگ تقلّد و تعهدی که بگردن گرفته ای. خلیفه را از این گستاخی و صراحت نصیحت گریه افتاد و هریک ما را بدره ای آوردند و همه بپذیرفتند جز فضیل که رد کرد خلیفه گفت یااباعلی اگر این مال حلال ندانی بوامداری ده تا دین خویش ادا کند یا گرسنه ای را سیر کن و برهنه ای را بپوشان. فضیل گفت نتوانم و بیرون شدیم و من بابی علی گفتم خطا کردی زر می ستدی و در ابواب برّ صرف می کردی. فضیل دست فرا ریش من برد و محاسن من بگرفت گفت ای ابامحمد تو فقیه این شهر و منظور نظر مردمانی آیا سزد که در چنین غلطی افتی اگر این مال بر دیگران حلال بودی بر من نیز حلال بودی. نقل است که روزی رشید بدو گفت شگفت زهدی که تراست. فضیل گفت لکن زهد تو از من بیش است. خلیفه گفت این چگونه تواند بود. گفت از آن رو که زهد من از دنیای فانی است و زهد تو از آخرت باقی. و زمخشری در کتاب ربیعالابرار در آخر باب طعام آورده است که فضیل روزی اصحاب خویش را گفت چه گوئید در مردی که آستین از خرما پر کرده و بر سر حاجتگاه نشیند و یک یک آن خرماها در آن افکند گفتند چنین کس را دیوانه خوانیم. گفت پس آنکه خرماها یک یک در شکم افکند تا آنگاه که پر شود از او دیوانه تر است چه آن حاجتگاه از این حاجتگاه پر شود. و گفت چون خدای تعالی بنده ای را دوست دارد بر غم او افزاید و چون بنده را مبغوض دارد دنیا را بر وی گشاده کند. و گفت اگر همه ٔ دنیا بمن دادندی بی حسابی، چنانکه شما از پلیدی پرهیزید که جامه تان نیالاید من از وی پرهیز کردمی. و گفت ترک عمل برای مردمان ریاء باشد و عمل برای آنان شرک. و گفت من اثر عصیان خود در خلق خادم و خر خویش خوانم. و گفت اگر مرا یک دعای مستجاب بودی آنرا در کار امامی کردمی چه باصلاح امام عباد ایمن شوند. و گفت ملاطفت با همنشینان و حسن معاشرت با آنان بهتر از زنده داشتن شب و روزه گرفتن بروز است. ابوعلی رازی گفت سی سال ملازمت خدمت فضیل کردم و یک بار او را خندان یا بکماران ندیدم جز بروز مرگ پسرش علی و از علت آن پرسیدم گفت خدای امری را خواست من نیز آنرا خواستم و این پسر جوان و جوانمرد و از جمله ٔ کبار صالحین بود. و عبداﷲبن المبارک گفت با مرگ فضیل حزن بمرد. وفات فضیل در مکه شرفها اﷲ تعالی در محرم 187 هَ. ق. بود. و شیخ فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء گوید: او از کبار مشایخ بود و عیار طریقت بود و ستوده ٔ اقران و مرجع قوم بود و در ریاضیات و کرامات شأنی رفیع داشت و در ورع و معرفت بی همتا بود. اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی که مهمتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آنچه خواستی نصیب خودبرداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست بنداشتی و هر چاکری که بجماعت نیامدی او را دور کردی.
یک روز کاروانی شگرف می آمد و یاران او کاروان گوش میداشتند مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود دزدان را بدید بدره ای زر داشت تدبیری میکرد که این را پنهان کند با خویشتن گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم چون از راه یکسو شد خیمه ٔ فضیل بدید بنزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه ٔ زاهدان شاد شد و آن بدره بامانت بدو سپرد فضیل گفت برو و در آن کنج خیمه بنه مرد چنان کرد و بازگشت بکاروان گاه رسید کاروان زده بودند همه کالاها برده و مردمان بسته و افکنده همه را دست بگشاد و چیزی که باقی بود جمع کردندو برفتند و آن مرد بنزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند مرد چون چنان بدید گفت بدره ٔ زر خویش بدزد دادم فضیل از دور او را بدید بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت چه حاجت است گفت همانجا که نهاده ای برگیر و برو مرد بخیمه در رفت و بدره برداشت و برفت یاران گفتند آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم تو ده هزار درم بازمیدهی فضیل گفت این مرد بمن گمان نیکو برد من نیز بخدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند. بعد از آن روزی کاروانی بزدند و کالا بردند و بنشستند و طعام می خوردند یکی از اهل کاروان پرسید که مهتر شما کدامست گفتند با ما نیست از آن سوی درختی است بر لب آبی آنجا نماز میکند گفت وقت نماز نیست گفتند تطوع کند گفت با شما نان نخورد گفتند بروزه است گفت رمضان نیست گفتند تطوع دارد. این مرد را عجب آمد بنزدیک او شد با خشوعی نماز میکرد صبر کرد تا فارغ شد گفت الضدان لایجتمعان روزه و دزدی چگونه بود و نماز و مسلمانان کشتن را باهم چه کار فضیل گفت قرآن دانی گفت دانم گفت نه آخر حق تعالی می فرماید: و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملاًصالحا و آخر سیئا مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی و کسی که سرمایه ٔ او اندک بودی مال او نستدی و با هرکسی بمقدار سرمایه چیزی بگذاشتی و همه میل بصلاح داشتی و در ابتدا بر زنی عاشق بود هرچه از راه زدن بدست آوردی بر او آوردی و گاه بگاه بر دیوارها میشدی در هوس عشق آن زن و میگریستی، یک شب کاروانی میگذشت در میان کاروان یکی قرآن میخواند این آیت بگوش فضیل رسید الم یَاءْن ِ للّذِین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکراﷲ، آیا وقت نیامد که این دل خفته ٔ شما بیدار گردد، تیری بود که بر جان او آمد چنان آیت بمبارزت فضیل بیرون آمد و گفت ای فضیل تا کی تو راه زنی گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم فضیل از دیوار فرودافتاد و گفت گاه آمد ازوقت نیز برگذشت سراسیمه و کالیو و خجل و بیقرار روی بویرانه ای نهاد جماعتی کاروانیان بودند میگفتند برویم یکی گفت نتوان رفت که فضیل بر راهست فضیل گفت بشارت شما را که او دیگر توبه کرد و در مکه بعض اولیاء را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود و روایات عالی دارد و ریاضات شگرف و در مکه سخن بر او گشاده شد و مکیان بر وی جمع شدندی و همه را سخن گفتی تاحال او چنان گشت که خویشان و اقربای او از باورد برخاستند و بدیدار او آمدند و در بزدند و در نگشاد و ایشان بازنمی گشتند. فضیل بر بام خانه آمد و گفت اینت بیکار مردمانی که شما هستید. خدای کارتان بدهاد و مثل این سخن بسی بگفت تا همه گریان شدند و از دست بیفتادند و عاقبت همه ناامید از صحبت او بازگشتند. نقل است که یکشب هارون الرشید، فضل برمکی را که از مقربان بود گفت که امشب مرا بر مردی بر که مرا بمن نماید که دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است. فضل او را بدرخانه ٔ سفیان عیینه برد. در بزدند گفت کیست گفت امیرالمؤمنین گفت چرا رنجه میشد مرا خبر بایست کرد تا من خود بیامدمی. هارون فضل را گفت این آن مرد نیست که من میطلبم این همان طال بقائی میزند که ما در آنیم.سفیان را از آن واقعه خبر دادند گفت چنانکه شما میطلبید فضیل عیاض است آنجا باید رفت. آنجا رفتند و این آیت برمیخواند که: ام حسب الّذین َ اجْترحوا السّیّئات ان نجعلهم کالّذین آمنوا و عملوا الصالحات هارون گفت اگر پند می طلبم این کفایت است، معنی آیت آن است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که نیکوکاری کردند و ایمان آوردند، پس در بزدند فضیل گفت کیست گفت امیرالمؤمنین است گفت بنزدیک من چه کاردارد و من با او چه کار دارم گفت طاعت داشتن اولواالامر واجبست. گفت مرا تشویش مدهید. گفت بدستوری درآییم یا بحکم گفت دستوری نیست اگر باکراه می درآئید شما دانید هارون دررفت چون نزدیک فضیل رسید فضیل چراغ راپف کرد تا روی آن نباید دید هارون دست پیش برد فضیل را دست بدو باز آمد، گفت ماالین هذا الکف لو نجا من النار؛ چه نرم دستی است اگر از آتش خلاص یابد. این بگفت و برخاست و در نماز ایستاد. هارون نیک متغیر شد وگریه بدو افتاد گفت آخر سخن بگو فضیل سلام بازداد و گفت پدرت عم مصطفی بود علیه السلام درخواست که مرا بر قومی امیر گردان گفت یا عم یک نفس ترا بر تو امیر کردم یعنی یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعت خلق ترا، ان ّ الاماره یوم القیامه الندامه. هارون گفت زیادت کن گفت چون عمربن عبدالعزیز را بخلافت نصب کردند سالم بن عبداﷲ و رجأبن حیوه و محمدبن کعب را بخواند و گفت من مبتلا شدم بدین بلیات تدبیر من چه چیز است که این را بلا می شناسم اگر چه مردمان نعمت میدانند یکی گفت اگر میخواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود پیران مسلمان را چون پدر خویش دان و جوانان را برادر و کودکانرا چون فرزندان نگاه کن با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزندان کنند گفت زیاده کن گفت دیار اسلام چون خانه ٔ تست و اهل آن عیالان تو.زر اباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک، زیارت کن پدررا و کرامت کن برادر را و نیکوئی کن بجای فرزند. پس گفت میترسم از روی خوب تو که بآتش دوزخ مبتلا شود. از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته کن و بیدار وهشیار باش که روز قیامت حق تعالی ترا از آیین یک یک مسلمانان باز خواهد پرسید و انصاف هر یک از تو طلب خواهد کرد اگر شبی پیرزنی در خانه ای بی برگ خفته باشددامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. هارون بسی بگریست چنانکه هوش از او زایل خواست شد فضل وزیر گفت بس که امیرالمؤمنین را بکشتی گفت خاموش باش ای هامان که توو قوم تو او را هلاک میکنید و آنگاه مرا میگوئی که او را بکشتی کشتن این است. هارون را بدین سخن گریستن زیادت شد آنگاه روی بفضل کرد گفت و ترا هامان از آن میگوید که مرا بجای فرعون نهاد. پس هارون گفت ترا وام هست گفت بلی وام خداوند است برمن بطاعت اگر مرا بدین گیرد وای بر من گفت ای فضیل وام خلق میگویم گفت سپاس خدای را عزوجل که مرا از وی نعمت بسیار است وهیچ گله ندارم تا با بندگانش بگویم پس هارون صره ای هزاردینار پیش او نهاد که این حلالی است ازمیراث مادر منست فضیل گفت یا امیرالمؤمنین این پندهای من هیچ تراسودی نداشت و هم اینجا ظلم آغاز نهادی و بیدادگری پیش گرفتی گفت چه ظلم است گفت من ترا بنجات میخوانم تو مرا در بلا میاندازی این ظلم بود من ترا میگویم آنچه داری بخداوند آن باز ده تو بدیگری که نمیباید داد میدهی سخن مرا فایده نیست این بگفت و از پیش او برخاست وزر بدر بیرون انداخت هارون برون آمد و گفت آوه ! ای ّ رجل هو؛ او خود چه مردی است ملک بر حقیقت فضیل است و صولت او عظیم است و حقارت دنیا در چشم او بسیار. نقل است که یک روز بعرفات ایستاده بود آن همه خلق میگریستند با چنان تضرّع وزاری و گریستن و خواهش کردن گفت ای سبحان اﷲ! اگر چندین مردم بیکبار نزدیک مردی شوند و از وی یک دانگ سیم خواهند چه گوئید آنهمه مردم را نومید کند آن مرد گفت نه گفت برخداوند تعالی آمرزش همه آسانتر است از آنکه بر آن مرد دانگی سیم که بدهد که او اکرم الاکرمین است امید آن است که همه را آمرزیده گرداند. در عرفات شبانگاه از او پرسیدند که حال این مردمان چون می بینی گفت همه آمرزیده اند اگرمن در میان ایشان نه امی. گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم گفت اگر شما ترسنده بودید ترسکاران ازشما پوشیده نبودندی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده و ماتم زده ماتم زدگان را تواند دید گفتند مرد در کدام وقت در دوستی حق بغایت رسد گفت چون منع و عطا هر دوبرویکسان شوند بغایت محبت رسیده است. گفتند اصل دین چیست گفت عقل گفتند اصل عقل چیست گفت حلم گفتند اصل حلم چیست گفت صبر. احمد حنبل گفت رضی اﷲ عنه که از فضیل شنودم که هرکه ریاست طلب کرد خوار شد و گفت فضیل را گفتم که مرا وصیتی کن گفت دم باش سر مباش ترا این بسنده است. بشر حافی گفت رضی اﷲ عنه از او پرسیدم که زهد فاضلتر یا رضا گفت رضا فاضلتر، از آنکه راضی هیچ منزل طلب نکند بالای منزل خویش. سفیان ثوری گفت رضی اﷲ عنه که یک شب بر او رفتم جمله شب آیات واخبار و آثار میگفتیم چون برخاستم گفتم اینت مبارک شبی که دوش بود و اینت ستوده نشستی که این شب بود همانا که این نشست بهتر از وحدت. فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بود و اینت نکوهیده نشستی که نشست دوش بود گفتم چرا چنین گوئی گفت جمله شب تو در بند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا گوئی که مرا خوش آید و من بسته ٔ آن بودم تا جوابی نیکو از کجا پسند آید هر دو بیکدیگر و بسخن یکدیگر از خدا بازمانده بودیم. یک روز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود گفت اینجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم می آئی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی و من مشتی نیز بر تو پیمایم. نقل است که یکروز یکی قصد او کرد گفت به چه آمده ای گفت برای آسایش و مرا بدیدار تو راحت است گفت بخدای که این بوحشت نزدیکتر است و نیامدی الا بدانکه تو مرا فریبی کنی بدروغ و من ترا دروغی برپیمایم و هم از آنجا باز گرد و گفتی میخواهم تا بیمار شوم تا بنماز جماعت نباید شد تا خلقم را نباید دید و گفت اگر توانید که درجایگاهی ساکن شوید که نه کس شما را داند و نه شما کس را عظیم نیکو بود چنین کنید و گفت منتی عظیم فرا پذیرم از کسی که بر من بگذرد و مرا سلام نکند و چون بیمار شوم بعیادت من نیاید. و گفت چون شب در آید شاد شوم که مراخلوتی بود بی تفرقه با حق و چون صبح برآید اندوهگین شوم از کراهیت دیدار خلق که نباید که درآیند و مرا از این خلوت تشویش دهند و گفت هرکه را از تنها بودن وحشت بود و بخلق انس دارد از سلامت دور است و گفت هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر در آنکه او را بکار آید و گفت هر که از خدای ترسد زبان او گنگ بود و گفت چون حق تعالی بنده را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ گرداند و گفت اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله ٔ امت را در کار آن اندوهگین کنند و گفت هر چیزی را زکوتی است و زکوه عقل اندوه طویل است و از این است که: کان رسول اﷲصلی اﷲعلیه و سلم متواصل الأحزان. و گفت چنانکه عجب است که کسی در بهشت بود و میگرید عجب تر از آن بود حال کسی که در دنیا بود و می خندد و نمیداند که عاقبت کار چون خواهد بود و گفت پنج چیز است از علامات بدبختی: قساوت دل و نابودن اشک و بی شرمی و رغبت در دنیا و درازی امل و گفت چون خوف در دل ساکن شود چیزی که بکار نیاید بر زبان آنکس نگذرد و از آن خوف منازل شهوات و حب دنیا بسوزد و رغبت در دنیا از دل دور کند و گفت هرکه از خدای بترسد جمله چیزها از او بترسد و هرکه از خدای نترسد از جمله چیزها بترسد و گفت خوف و هیبت از خدای بر قدر علم بنده بود و زهد بنده در دنیا بر قدر رغبت بنده بود در آخرت و گفت اگر همه دنیا بمن دهند حلال و بی حساب ننگ دارم چنانکه شما از مردار ننگ دارید و گفت جمله بدیها را در یک خانه جمع کرده اندو کلید آن دنیا دوستی است و جمله نیکی ها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دشمنی دنیاست و گفت در دنیا شروع کردن آسانست اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است. گفت دنیا بیمارستان است و خلق درو چون دیوانگان و دیوانگان را در بیمارستان غل ّ و قید باشد و گفت بخدای اگر آخرت از سفالی بودی باقی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق بسفال باقی بودی فکیف که دنیا نیست الا سفال فانی و آخرت زر باقی وگفت کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرت صد چند آن کم نکردند از بهر آنکه ترا بنزدیک خدای آن خواهد بود که کسب کرده ای و میکنی اکنون خواه بسیار کن خواه اندک کن و گفت بجامه ٔ نرم و طعام خوش لذّت مگیرید که فردا لذت آن جامه و آن طعام نباشد. و گفت مردمان که از یکدیگر بریده شدند بتکلف شده اند هرگاه که تکلّف از میان برخیزد گستاخ بیکدیگر بتوانند دید و گفت خدای عزّوجل وحی فرستاد بکوهی که من بر یکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه کوهها تکبر کردند مگر طور سینا، برو سخن گفت با موسی تواضع او را و گفت از تواضع فروتنی کردنست و فرمان بردن و هرچه گوید فرا پذیرفتن و گفت هرکه خویشتن را قیمتی داند او را اندر تواضع نصیبی نیست و گفت سه چیز مجوئید که نیابید عالمی که علم او بمیزان عمل راست بود مجوئید که نیابید و بی علم بمانید و عاملی که اخلاص او با عمل موافق بود مجوئید که نیابید و بی عمل بمانید و برادری بی عیب مطلبید که نیابید و بی برادر بمانید و گفت هر که با برادر خود دوستی ظاهر کند به زبان و در دل دشمنی او دارد خدای لعنتش کند و کور و کرش گرداند به دل و گفت وقتی بدانکه میکردند ریا میکردند اکنون بآنچه نمیکنند ریامیکنند و گفت دست بداشتن عمل برای خلق ریا بود و عمل کردن برای خلق شرک بود و اخلاص آن بود که حق تعالی او را از این دو خصلت نگاه دارد گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم از آنکه سوگند خورم که من مرائی نیم و گفت اصل زهد راضی بودن است از حق تعالی بهرچه کند و سزاوارترین خلق برضای خدای تعالی اهل معرفت اند و گفت هرکه خدای را بشناسد بحق معرفت، پرستش اوکند بحق طاقت و گفت فتوت در گذشتن بود از برادران وگفت حقیقت توکل آن است که بغیر اﷲ امید ندارد و از غیر اﷲ نترسد و گفت توکل آن بود که واثق بود بخدای عزّوجل که نه خدایرا در هر چه کند متهم دارد و نه شکایت کند یعنی ظاهر و باطن یک رنگ بود در تسلیم و گفت چون ترا گویند خدایرا دوستداری خاموش باش که اگر گوئی نه کافر باشی و اگر گوئی دارم فعل تو بفعل دوستان نماند و گفت بسا مردا که بمبرز رود و پاک بیرون آید وبسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید و گفت جنگ کردن با خردمندان آسان ترست که حلوا خوردن با بیخردان و گفت هرکه در روی فاسقی بخندد خوش در ویران کردن مسلمانی سعی میکند و گفت هر که ستوری را لعنت کند ستور گوید آمین از من و تو هرکه بخدای عاصی تر است لعنت بر او باد و گفت اگر مرا خبر آید که ترا یک دعا مستجاب است هرچه خواهی بخواه آن دعا در حق سلطان صرف کنم از بهر آنکه اگر در صلاح خویش دعا کنم صلاح من بودتنها و در صلاح سلطان صلاح همه خلق بود و گفت دو خصلت است که هردو از جهل است: یکی آنکه میخندید و عجبی ندیده اید و نصیحت میکنید و شب بیدار نبوده اید و گفت خدای عزّوجل میگوید ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من تو را یاد کنم و اگر تو مرا فراموش کنی من ترا فراموش کنم و آن ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد و آن برتست نه از تست اکنون می نگر تا چون میکنی و گفت خدای گفته است یکی از پیغامبران را که بشارت ده گناهکاران را که توبه کنید بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگربعدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت کنم یکروز کسی براو درآمد گفت مرا پندی ده گفت اَ ارباب متفرقون خیر ام اﷲ الواحد القهار. یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می سخت تا بکسی دهد آن شوخ که در نقش درست زربود پاک میکرد گفت یا پسر این ترا از ده حج و ده عمره فاضلتربس در مناجات گفتی خداوندا رحمتی کن که تو به من عالمی و عذابم مکن که بر من قادری و بس. گفتی الهی مرا گرسنه میداری و عیال مرا گرسنه میداری و مرا برهنه میداری و مرا بشب چراغ نمیدهی و تو این با اولیای خویش کنی بکدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو. نقل است که سی سال هیچکس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمردتبسمی بکرد. گفتند خواجه این چه وقت این است گفت دانستم که خدای راضی بود بمرگ این پسر من موافقت رضای او تبسمی بکردم و در آخر کار میگفت از پیغمبرانم رشک نیست که ایشان را هم لحد هم صراط هم قیامت در پیش است و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت و از فرشتگان رشک نیست که خوف ایشان زیادت از خوف بنی آدم است و ایشان را درد بنی آدم نیست و هر که را این درد نبود من آن نخواهم لکن از آن کس رشک است که هرگز از مادر نزاد و نخواهد زاد. عبداﷲ مبارک گفت چون فضیل بمرد اندوه، همه برخاست.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فضل بن الحسین. رجوع به فضل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) کرابیسی. رجوع به حسین بن علی بن یزید... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فسوی. رجوع به ابوعلی فارسی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فخرالملک عماربن محمد برادر امین الدوله. رجوع به عمار... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فارمدی فضل بن محمد. رجوع به ابوعلی فضل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فارقی. حسن بن ابراهیم بن علی بن برهون. فقیه شافعی. مولد او بمیافارقین بربیعالاَّخر 433 هَ. ق. وی در میافارقین نزد ابی عبداﷲ محمد الکازرونی به تحصیل علوم وقت پرداخت و پس از وفات استاد به بغداد شد و از محضر شیخ ابواسحاق شیرازی صاحب المهذب و ابونصربن الصباغ صاحب شامل کسب دانش کرد و پس از ابی تغلب قضاء شهر واسط بوی دادند و در این شغل عقل وعدل و حسن سیرتی بیش از تصور ابراز کرد و زاهد و متورع بود و حدیث از خطیب ابی بکر و طبقه ٔ او شنید. و قاضی ابوسعید عبداﷲبن ابی عصرون از او اخذ روایت کردو تا آخر عمر پیوسته به تدریس کتاب شامل بن صباغ اشتغال داشت. او راست: کتاب الفوائد علی المهذّب. و بروزچهارشنبه ٔ 22 محرم 528 هَ. ق. بشهر واسط درگذشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فارسی. حسن بن الظئر. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) فارسی. حسن بن احمدبن عبدالغفاربن محمدبن سلیمان بن ابان الفارسی الفسوی النحوی. مولد وی شهر فسای شیراز به سال 288 هَ. ق. است. در 307 به بغداد شد و سپس بشهرهای دیگر سفر کرد و به سال 341 بحلب رفت و در آنجا مدتی در صحابت سیف الدولهبن حمدان بزیست. و او را در آنجا با ابوالطیب متنبی مجالسی است. سپس ببلاد فارس شد و بخدمت عضدالدولهبن بویه پیوست و نزد وی مکانت و منزلتی بسزایافت تا آنجا که عضدالدوله گفتی من در نحو شاگرد ابوعلی فارسی باشم و او کتاب ایضاح و تکمله را بنام وی کرد. گویند روزی بمیدان شیراز در موکب عضدالدوله بود. پادشاه بویهی پرسید از چه مستثنی در قام القوم الازیداً منصوب است گفت نصب آن بفعلی مقدر است گفت آن فعل مقدر کدام است گفت استثنی امیر گفت بجای استثنی امتنع تقدیر کنیم و زید را مرفوع خوانیم ابوعلی درماند و گفت این جوابی بود میدانی وجواب عقلانی آن بگاه خویش بعرض ملک رسانم و سپس در این موضوع رساله ای کردو بخدمت عضدالدوله برد و عضدالدوله آن رساله نپسندید. و در کتاب ایضاح برای رفع این دخل گوید: نصب زید در مثال مزبور بفعل متقدم باشد با تقویت الا. گویند در کتاب ایضاح بدین شعر ابی تمام استشهاد کرده است:
من کان مرعی عزمه و همومه
روض الأمانی لم یزل مهزولا.
و ابی تمّام آن نیست که بشعر وی تمثل کنند لکن چون عضدالدوله این بیت ابوتمّام را دوست می گرفت و مکرر میخواند از آنرو آورده است. او از ابن سراج و مبرمان و زجاج فنون ادب فرا گرفت و گویند شاگردان او وی را بر ابوالعباس مبردتفضیل می نهادند وعلاوه بر ایضاح و تکمله کتب ذیل او راست: کتاب التذکره و آن کتابی بزرگ است و کتاب المقصور و الممدود و کتاب الحجه فی القراآت در سه جلد و کتاب الأغفال فیما اغفله الزجاج من المعانی و کتاب العوامل المائه و کتاب المسائل الحلبّیات و کتاب المسائل البغدادیات و کتاب المسائل الشیرازیات و کتاب البصریه و کتاب المسائل المجلسیات و کتاب المسائل العسکریه و کتاب القصریات و آنرا بشاگرد خویش محمدبن طوسی قصری املا کرده است. و کتاب المسائل الکرمانیات و کتاب فی ابیات العرب و تعلیقه ٔ الکتاب سیبویه. واو متهم باعتزال بود و ابوالفتح بن جنی معروف و علی بن عیسی الربعی از شاگردان اویند. وفات وی بربیعالاَّخریا ربیعالاول سال 377 هَ. ق. در بغداد بود و مدفن او در شونیزیّه است. رجوع به معجم الادباء ج 3 ص 9 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) غنام بن علی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) غسّانی. حسین بن محمدبن احمد جیانی اندلسی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الکاهلی. او از ابی موسی اشعری و از او عبدالملک بن ابی سلیمان روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) کرمانی انصاری. هشام بن ابراهیم. رجوع به ابوعلی هشام... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن سعید قشیری. رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن الیاس بن الیسع السمرقندی. رجوع به محمد... و رجوع به ابوعلی بن الیاس شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسین بن ناصرالحق. رجوع به محمدبن حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسین بن عبداﷲبن شبل بغدادی. رجوع به ابن شبل شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسین بن خلف بن احمد فرا رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسن بن مظفر حاتمی بغدادی. ادیب و شاعر. معارض متنبی. او راست: کتاب حلیه المحاضره و رساله ٔ حاتمیّه در ماجراهای میان او و متنبّی و سرقات متنبّی و غیره. وفات وی به سال 388 هَ. ق. بود. و رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسن بن حسن بن سهل بن هیثم. رجوع به ابن هیثم حسن... شود. ابن ابی اصیبعه نام او را محمدبن حسن و قفطی حسن آورده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسن بن علی بن احمد فارسی نیشابوری ملقب به فتال. تلمیذ شیخ ابوجعفر طوسی. او راست: کتاب روضه الواعظین فارسی و کتاب التنویر فی التفسیر. و ابوالمحاسن عبدالرزاق ملقب به شهاب الاسلام رئیس نیشابور وی را بکشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن حسن بن جمهور قمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن احمد بلخی شاعر. او را شاهنامه ای بوده است که اخبار آنرا از کتاب سیرالموک عبداﷲبن المقفع و سیرالملوک محمدبن جهم برمکی تصحیح کرده است. رجوع به دقیقی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) لذکه. حسن بن عبداﷲ اصفهانی معروف به لذکه یا لغذه ٔ نحوی لغوی. یاقوت گوید: او به بغداد شد و بمجلس زجاج برای اکتساب ادب حاضر می آمد و سپس بمخالفت زجاج برخاست و بخانه ٔ خویش بتدریس نشست... و میان او و ابی حنیفه مناقضاتی است و در آخر عمر در عراق او را نظیری نبود و از اشعار اوست:
ذهب الرجال المقتدی بفعالهم
والمنکرون لکل امر منکر
و بقیت فی خلف یزیّن بعضهم
بعضا لیستر معور من معور
ما اقرب الأشیاء حین تسوقها
قدراً و ابعدها اذا لم یقدر
الجد انهض بالفتی من کسره
فانهض لجد فی الحوادث او ذر
و اذا تعسّرت الامور فأرجها
و علیک بالامر الذی لم یعسر.
و از کتب او راست: النوادر. خلق الانسان. نقض علل النحو. خلق الفرس. مختصر فی النحو. الهشاشه و البشاشه. التسمیه. الرد علی ابن قتیبه فی غریب الحدیث. الرد علی ابی عبید و جز آن و صاحب روضات گوید: بعید نیست این ابوعلی، ابوالقاسم اصفهانی ملقب به تلیزه باشد که در قاموس ذکر او آمده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محمدبن احمدبن الجنید. رجوع به ابن جنید شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محسن بن علی قاضی تنوخی. رجوع به ابوعلی محسن بن ابی القاسم علی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محسن بن علی بن محمد. رجوع به محسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محسن بن احمد فارسی. رجوع به محسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محسن بن ابی القاسم علی بن محمدبن ابی الفهم داودبن ابراهیم بن تمیم تنوخی بصری. شاعر و ادیب و پدر او علی نیز شاعر بوده است. ولادت ابوعلی در سال 327 هَ. ق. ببصره بود. نخست وی در سوق الاهواز امانت عیار دارالضرب داشت و سپس قضای جزیره ٔ ابن عمر و از آن پس از جانب مطیع خلیفه قضای عسکر مکرم و ایذج و رامهرمز به وی مفوض گشت. او راست: کتاب فرج بعدالشده و کتاب نشوارالمحاضره و کتاب المستجاد و دیوانی بزرگتر از دیوان پدر خویش. وفات وی به سال 384 هَ. ق. به بغداد بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محسن بن ابراهیم بن هلال. رجوع به محسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) محتاج. چغانی. احمدبن ابی بکر محمد محتاج. یکی از امرای دولت سامانی که سپس از جانب خلیفه حکومت خراسان یافت او در اول در خدمت امیر نوح بن نصربن احمد بود و امیر نوح او رابمحاربه ٔ رکن الدوله دیلمی بری فرستاد ابوعلی مغلوب شد سپس بمساعدت وشمگیر و بازگرفتن ملک جرجان از حسن فیروزان و تسلیم آن به وشمگیر مأمور گشت و ابوعلی بانجام این مأموریت موفق شده و بار دیگر امیر نوح اورا با لشکری جرار بجنگ رکن الدوله بری فرستاد. رکن الدوله بگریخت و ابوعلی ری و جبال را مسخر کرد لکن امیر نوح چنانکه انتظار ابوعلی بود بخدمات وی وقعی نمی نهاد و از این رو ابوعلی طغیان کرد و ابراهیم بن احمد سامانی را که مقیم موصل بود بخواست و با وی بیعت کردو با سپاهی بجنگ امیر نوح شد و امیر نوح را مغلوب کرد و خراسان و ماوراءالنهر را متصرف گشت پس از آن ازابراهیم نیز متوهم شد و بترکستان رفت و با لشکری متوجه بخارا گشت لکن امیر نوح این غیبت را مغتنم شمرد و به بخارا رفت و با ابراهیم صلح کرد و هردو بدفع ابوعلی اتفاق کردند و ابوعلی در این رزم نیز فایق گشت و به بخارا درآمد و با محمدبن نصر یکی از شاهزادگان سامانی بیعت کرد و نوح و ابراهیم بگریختند ابوعلی کرّت دیگر از بعض رؤسای لشکر متوهم گشته به چغانیان شد و امیر نوح بار دیگر بر ملک خویش مستولی گشت و پس از چندی نفاق آن دو یعنی امیر نوح و ابوعلی بوفاق انجامید و امیر نوح او را بحکومت خراسان فرستاد و مأمور جنگ رکن الدوله کرد رکن الدوله منهزم و در قلعه ٔ طبرک متحصن گشت. ابوعلی قلعه را به محاصره گرفت و محاصره بطول انجامید و در آخر صلح کردند به اینکه هرساله رکن الدوله دویست هزار دینار بخزانه ٔ امیر نوح بپردازد. ابوعلی دست از محاصره بکشید لکن امیر نوح از این صلح خرسند نبود از اینرو ابوعلی را از امارت خراسان عزل کرد و وشمگیر و امرای خراسان را بدفع او امر داد و ابوعلی برکن الدوله پناهید و رکن الدوله بوسیله ٔ برادر خود معزالدوله از خلیفه مطیع منشور حکومت خراسان در سال 343 هَ. ق. برای ابوعلی بگرفت و ابوعلی دراین سال بخراسان بنام خلیفه مطیع خطبه خواند و یکسال پس از آن یعنی در 344 هَ. ق. بکربن مالک از دست عبدالملک بن نوح بر خراسان مستولی شد و ابوعلی در این سال وفات یافت. رجوع به حبط ج 1 صص 325- 328 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ماجدبن هاشم بن علی بن مرتضی بن علی بن ماجد الحسینی الامامی الجد حفصی الهجری. معروف بسید بحرینی. محدث شیعی. از مشایخ ملامحسن فیض کاشانی. او سیدی محقق و مدقق و شاعر و ادیب و در جودت تصنیف کم نظیر است و اشعار و خطبی بلیغ دارد و او را مصنفاتی است و از جمله: کتاب سلاسل الحدید و رساله الیوسفیه و رساله ای در مقدمه ٔ واجب. وفات او بشیراز به سال 1028 هَ. ق. بود و مدفن وی در مشهد امام زاده سید احمد معروف بشاه چراغ است. و از شاگردان اوست شیخ محمدبن حسن رجب مقابی رویسی و میان او و شیخ بهاءالدین محمد عاملی مودت بود و شیخ بهاءالدین سید را می ستود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن زیاد. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسین بن حسین، اختیار امیرالمؤمنین برادر مسعودبن الحسین و عم شمس المعالی. رجوع به حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) آبسکونی. رجوع به حسین بن محمد آبسکونی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن ایوب المسوحی. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمدبن بشربن سعد المرثدی. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن علی بن الحسن المادرانی الکاتب. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن بن مندویه ٔ اصفهانی. رجوع به ابن مندویه ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن عاصم الانطاکی. رجوع به احمد انطاکی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن جعفر دینوری. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن افضل. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن اسماعیل بن الخصیب الانباری الکاتب.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابونواس حسن بن هانی بن عبدالاول بن صباح اهوازی. رجوع به حسن... و رجوع به ابونواس... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمدبن حسن اصفهانی. معروف بامام مرزوقی. ادیب و شاعر شیعی. شاگرد ابوعلی فارسی. وفات 421 هَ. ق. و رجوع به احمدبن محمد مرزوقی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یزیدالابلی. برادر یونس بن یزید. او از زهری روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن هیثم. حسن بن حسن، یا حسین بصری. رجوع به ابن هیثم ابوعلی حسن... و رجوع به نزههالارواح شهرزوری ص 50 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن هود. حسن بن عضدالدوله مرسی. رجوع به ابن هود ابوعلی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن الولید. شیخ المعتزله. فقیه و منطقی. رجوع بتاریخ الحکما قفطی چ لیپزیک ص 365 و 366 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن نوشتکین. یکی ازامراء و جیش ابوعلی سیمجور. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 150 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن نصر. حسن بن علی شاعر. رجوع به ابن نصر ابوعلی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مندویه. احمدبن عبدالرحمن طبیب اصفهانی. رجوع به ابن مندویه ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مندویه. رجوع به ابن مندویه ابوعلی و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 438 س 1 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمدبن جعفربن مختار واسطی. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمدبن المظفربن محتاج چغانی. او دو سال پیش از مرگ پدریعنی به سال 327 هَ. ق. بجای پدر از دست امیر نصربن احمد سامانی حکومت و سپاهسالاری خراسان یافت و در 329 بحرب ماکان به ری و جرجان شد و ماکان را بشکست و جرجان و طبرستان و بلاد جبل و زنجان و کرمانشاهان را مطیع سامانیان ساخت و بسنه ٔ 333 امیرنوح بن نصر وی رااز حکومت خراسان عزل کرد و او از طاعت سامانیان سرپیچید و نوح را خلع کرد و بر بلاد خراسان مستولی گشت وامیر نوح بن نصر را خلع کرد و نوح بسمرقند گریخت و تا سال 344 میان ابوعلی و امیر نوح جنگها و صلحها پیوسته بود تا در وبای عام ری به 344 هَ. ق. درگذشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مقله، محمدبن علی. رجوع به ابن مقله ابوعلی... و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 254 س 7 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن اسماعیل بن صالح صفار. رجوع به صفار... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) بغدادی. رجوع به ابوعلی قالی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) بصیر. از شعرای مخضرمی و مترسل بلیغ. میان او و ابی العینا مکاتبات و مهاجات بود. او راست: کتاب رسائل و دیوان شعر.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اهوازی مقری. او راست: النیر الجلی فی قرائه زیدبن علی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اوراجی. یکی از اهل سیر و سلوک و ابوعبداﷲ خفیف یاد او در کتاب خویش کرده و او را بشیراز در زمان حکومت عمادالدوله دیده است و در آنوقت او شغل و عمل دیوان داشته است و عوائد خویش صرف فقرا میکرده و برای آنان مائده مینهاده و پس از هر نماز شام بحلقه ٔ ابوعبداﷲ خفیف میشده است. ابوعبداﷲ گفت برگردن او نشانی دیدم بمقدار طوقی پرسیدم این چیست ؟ گفت درکوه لکام چندی بریاضت مشغول بودم و پلاس میپوشیدم و پلاس گردن من بخورد پس از آنکه از آن حال انصراف دست داد دیگر باره گوشت برآورد. گفتم چه باعث شد که پس از آن همه ریاضت بعمل دیوان تن دردادی ؟ گفت مرا مادری پیر و ضعیف و خویشاوندان محتاج بود و بر من نیز وام بسیار گرد آمده تا آنجا که فراهم آوردن جزئی قوتی میسر نبود در این وقت بخیال عملی در دیوان افتادم و دل بدان راضی نمیشد در راهی پیری بمن گذر کرد و در من نگریست و گفت آن خیال مبارک است بعمل دیوان تن درده و فقراء و خویشان خود را اعانت کن که ثواب آن بیش از اعتزال و پوشیدن دلق است و من برهنمائی آن پیر بدین شغل پرداختم و او میگفت که دریکی از جبال چندی نزد عارفی مرتاض بودم و چون عزم انصراف کردم از وی وصیتی خواستم گفت: از ناشناخت بگریز با ناکس میاویز با اهل خود مستیز و نیز گفت آنرا که در خلقت او عیب ظاهر بینی زنهار با او منشین چه آن نشانه از خبث باطن است که گفته اند کل ناقص ملعون.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الیاس. نام این شاعر با شعری لایقرء در لغت نامه ٔ اسدی ذیل کلمه پژول بمعنی شتالنگ آمده است و بیت این است:
نه اقعس سرون و نه نقرس دو پای
نه اکفس پژول و نه شم زاستر.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسماعیل ضریر نحوی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسماعیل بن نشیط. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسماعیل بن قاسم قالی. لغوی بغدادی. رجوع به ابوعلی قالی و رجوع به اسماعیل قالی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمدبن یعقوب ملقب به مسکویه خازن.رجوع به احمد... و رجوع به ابوعلی مسکویه... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسدالدوله صالح بن مرداس. رجوع به اسدالدوله... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) اسحاق. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 58 س 18 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ازدی. رجوع به حسن ازدی مهدوی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن نصر کاتب. رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) احمدبن نصربن الحسین البازیار. رجوع به ابن بازیار ابوعلی احمد... و رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن مظفرچغانی. رجوع به لباب الالباب چ براون ص 27 س 9 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمد مرزوقی. رجوع به ابوعلی احمدبن محمدبن حسن... و رجوع به احمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) احمدبن محمد رودباری. رجوع به ابوعلی رودباری... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن منکجا الکاتب النصرانی. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 112 س 15 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن المقتفی لامراﷲ. او پس از مرگ پدر داعیه ٔ خلافت داشت و مادر وی در مرض موت مقتفی، المستنجد را بدست کنیزکان کشتن میخواست تا پسر خود ابوعلی را بمسند خلافت نشاند. استادالدار عضدالدین بر این معنی وقوف یافت و مستنجد را آگاه کرد و قتل مستنجد میسر نگشت از اینرو آنگاه که مستنجد بخلافت رسید ابوعلی و مادر او را دستگیر و محبوس کرد و کنیزکان هم عهد مادر او را بدجله غرق کرد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) تمیم بن المعزبن المنصور القائم بن المهدی. رجوع به تمیم شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن استاد هرمز. از دست صمصام الدوله شش تن از فرزندان عزالدوله بختیاربن معزالدوله را اسیرکرد و نزد صمصام الدوله برد واو دوتن را بکشت و چهارتن دیگر را به زندان کرد و کرتی دیگر صمصام الدوله او را به بغداد به حرب بهاءالدوله فرستاد و چون خبر قتل صمصام الدوله بدو رسید، از بهاءالدوله امان طلبید و در سلک هواخواهان بهاءالدوله درآمد و او وی را برای دفع اولاد عزالدوله بفارس فرستاد. ابوعلی بدانجانب شتافت و بر ایشان غالب گشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن حسین مروی یا نیشابوری. شاعری مدّاح سلطان علاءالدین سکندر. رجوع به مجمعالفصحاء و لباب الالباب شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن حرب. رجوع به صیرفی، ابوعلی بن حرب... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن جنید. محمدبن احمد معروف به اسکافی فقیه شیعی. رجوع به ابن جنید ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن جزله. یحیی بن عیسی. رجوع به ابن جزله... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن بناءحسن بن احمد حنبلی بغدادی فقیه. وفات به سال 471 هَ. ق. او راست: کتاب طبقات الفقهاء. کتاب در علم وجوه و نظائر. الرساله المغنیه فی السکوت و لزوم البیوت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن بصیر کاتب. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن الیاس. و نام او محمد است والی کرمان. در 345 هَ. ق. از ملوک دیالمه گریخته به بخارا رفت ابوصالح منصور را به تسخیر ممالک دیالمه تحریض کرد وهر دو طرف حاضر به جنگ شدند. لکن میان رکن الدوله ٔ دیلمی و منصور صلح افتاد و مقرر شد که رکن الدوله سالی صدوپنجاه هزار دینار به خزانه ٔ منصور بپردازد و منصور دختری از عضدالدوله پسر رکن الدوله را نیز برای تشیید دوستی بزنی کرد. رجوع به روضهالصفا ج 4 ترجمه ٔ منصوربن نوح سامانی شود. وی در 356 هَ. ق. درگذشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی هریره. حسن بن حسین بن ابی هریره. فقیه شافعی. او راست: شرح مختصر مزنی.وفات 345 هَ. ق. و رجوع به ابن ابی هریره... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن خاقان.محمدبن عبیداﷲ. رجوع به ابن خاقان ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی قره منجم علوی بصری. رجوع به ابن ابی قره... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی عقیل. رجوع به ابن ابی عقیل ابومحمد... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی الخیر مسیحی پسر ابوالخیر مسیحی طبیب. وفات 620 هَ. ق. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 223 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی الاحوص. رجوع به ابن ابی الاحوص... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن الآدمی. رجوع به محمدبن آدمی حسین بن حمید الاَّدمی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابزون بن مهبرد عمانی کافی مجوسی. او راست: دیوان شعری بعربی و آنرا ابن حاجب محمدبن احمد گرد کرده است. و ابن حاجب گوید: قصائد فارسی وی مرا بعجب آورد وشنیدم که به تبریز است بدانجا شدم و او بدانوقت به اعمال دیوانی اشتغال داشت. و مردی با معرفت و ذکاء ومتبحر در علوم بود و اشعار وی با صفا و بها و متناسب الالفاظ و خالی از لغات غریبه و ناگوار بود و بشعر خویش اعجابی نمینمود. و من اشعار وی را آنچه نسخه ٔ آن نزد وی بود تبویب و به مدایح او درحق امیر ناصرالدین ابتدا کردم. وفات ابزون به سال 430 هَ. ق. بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن محمدبن احمد. رجوع به ابراهیم... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الآم-ر باحکام اﷲ. رج-وع به آم-ر... ش-ود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن حمویه ٔ اصفهانی. وزیر. او پس از وفات صاحب بن عباد با ابوالعباس الضبی ده هزار دینار پیشکش فخرالدوله کرده و به وزارت رسیدند و دست ظلم و تعدی و مصادره گشودند و تا آخر اوقات حیات او این شغل داشتند. رجوع به ص 351 حبط ج 1 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن خلاد بصری محمد... رجوع به ابن خلاد ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) ابن مطهر. رجوع به حبط ج 1 ص 235 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن الحارث بن رحضهبن عامر قرشی. صحابی است. از مسلمین یوم الفتح. و او بیمامه کشته شد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمدبن قطب الدین. او راست: رساله ای در الفاظ کفر.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محتاج. احمدبن ابی بکر محمد. رجوع به ابوعلی محتاج شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مأمون. پدر ابوعلی. مأمون خوارزمشاه بود و چون درگذشت پسر او موسوم به ابی علی بجای پدر نشست و برای استحکام امر خویش خواهر محمودبن سبکتکین را بخواست و بزنی کرد و تا بزیست قاعده ٔ مصادقت میان او و محمود برقرار بود و پس از وی برادر وی مأمون بن مأمون بجای او خوارزمشاهی یافت و مخلّفه ٔ برادر را خطبه کرد و محمود بدان رضا داد و آنگاه که ینالتکین با رؤسای دیگر سپاه، خوارزمشاه مأمون بن مأمون را بکشتند محمود بنام خونخواهی شوهرخواهر لشکر بخوارزم کشید و کشندگان مأمون را بسزا رسانید و مملکت خوارزم را ضمیمه ٔ ملک خویش کرد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ماکولا. وزیر جلال الدوله بویهی. هبهاﷲبن علی بن جعفر. صاحب حبیب السیر کنیت ابن ماکولا را ابوعلی آورده است و دیگران ابوالقاسم گفته اند. رجوع به ابن ماکولا ابوالقاسم... و رجوع به حبط ج 1 ص 353 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن فضال. حسن بن علی. رجوع به ابن فضال ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عطا. پس از وفات شمس الدوله چون شیخ الرئیس ابوعلی حسین بن عبداﷲبن سینا را کرت دیگر بوزارت پسر شمس الدوله نامزد کردند، ابن سینا از قبول این منصب سر باززد و در خانه ٔ ابوعلی بن عطا بهمدان متواری گشت و طبیعیات و الهیّات شفا و مقدمه ٔمنطق الشفا را در این فترت در خانه ٔ ابن عطا نوشت.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن یحیی بن خاقان.مقتدر خلیفه پس از عزل ابن فرات علی بن محمد، به سال 299 هَ. ق. ابوعلی را بوزارت برداشت و او وزیری بی کفایت بود و بزودی با استصواب مونس خادم عزل و علی بن عیسی بجای او نصب شد. رجوع به حبط ج 1 ص 300 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ضحاک حسین خراسانی. معروف به خلیع شاعر. رجوع به ابن ضحاک ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن خیران. حسین بن صالح. رجوع به ابن خیران ابوعلی... و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 134 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن صدقه، حسن بن علی، عمیدالدوله. رجوع به ابن صدقه جلال الدین عمیدالدوله... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن شخباء، حسن بن عبدالصمد عسقلانی. رجوع به ابن شخباء ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن شبل، حسین بن عبداﷲ. رجوع به ابن شبل ابوعلی، حسین... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن سوار. کاتب و رئیس خزانه ٔ وقف بود به بصره. (ابن الندیم).

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن زرعه. متوفی 398 هَ. ق. رجوع به ابن زرعه ابوعلی... شود. و از کتب اوست علاوه بر آنکه در ابن زرعه سابقاً آورده ایم: ترجمه ٔ مقداری قلیل از کتاب برقلس در تفسیر فاذن از سریانی به عربی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن رشیق. حسن قیروانی. رجوع به ابن رشیق ابوعلی حسن بن رشیق... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن رسته. احمدبن عمر. رجوع به ابن رسته ابوعلی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ابن دَوماء نعلی. محدّث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) بلعمی. رجوع به بلعمی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ثقفی. شیخ فریدالدین عطار گوید: امام وقت بودو عزیز روزگار و صحبت بوحفص و حمدون یافته و در نشابور تصوف از او آشکارا شد. در علوم شرعی کمال داشت ودر هر فنی مقدم بوده، دست از همه بداشت و بعلم اهل تصوف مشغول شد، بیانی نیکو داشت و خلقی عظیم. چنانکه نقل است همسایه ای داشت کبوترباز و همه روز او را ازآن زحمتی عظیم بودی که کبوترانش بر بام سرای نشستندی و او سنگ انداختی، روزی شیخ نشسته بود و قرآن همی خواند و سنگی در کبوتر انداخت سنگ بر پیشانی شیخ آمدو بشکست و خون بر روی او فرودوید اصحاب شاد شدند و گفتند فردا بحاکم شهر رود و شر او را دفع کند که بنزدیک امیر شیخ مقبول القول است و ما از زحمت او بازرهیم شیخ خدمتکاری را بخواند و گفت در آن بوستان رو و چوبی بازکن و بیاور. چون خادم چوب بیاورد گفت اکنون ببر و به کبوترباز ده و بگو این کبوتران را بدین چوب برانگیز. و گفت هر که با بزرگان صحبت دارد نه از طریق حرمت محروم ماند از فوائد ایشان و از برکات ایشان و از انواری که ایشان را بود هیچ بر او نتابد و گفت فروع صحیح نخیزد مگر از اصل صحیح پس هرکه خواهد که افعال او صحیح بود و بر جاده ٔ سنت بود گو نخست در دل اخلاص درست کن که درستی اعمال ظاهر از درستی اعمال باطن خیزد. و گفت: علم، حیات دل است و نور چشم از ظلمت جهل و گفت روزگاری درآید که زندگانی در او خوش نباشد هیچ مؤمن را، مگر خویشتن بر فتراک منافقی بندد.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن نیکبخت. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی حرمازی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن اعین الحرانی. از روات حدیث است و از معقل بن عبید روایت کند.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن اسعد نسابه. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن قطان مروزی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن قاسم الطبری. فقیه شافعی. او فقه از ابوعلی بن ابی هریره فرا گرفت و تعلیقه ٔ مشهوره ٔ وی تعلیقاتی است بر فقه ابوعلی بن ابی هریره. او به بغداد میزیست و بعد از مرگ استاد خود، ابوعلی بدانجا درس گفت و کتاب محرر را در علم نظر بنوشت و آن اول کتاب است که در خلاف مجرد تصنیف شده. و نیز از کتب اوست کتاب الافصاح فی الفقه. و کتاب العده و آن کتابی بزرگ است نزدیک ده جزو و کتابی در جدل و کتابی در اصول فقه. وفات وی به سال 350 هَ. ق. در بغداد بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن قاسم بن علی مرادی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عمربن المراغی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی مراکشی. رجوع به حسن مراکشی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی جوینی کاتب. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن دقاق نیشابوری معروف به ابوعلی دقاق. صاحب تذکرهالاولیاء گوید: او امام وقت بود و شیخ عهد و در احادیث و تفسیر و بیان و تقریر و وعظ و تذکیر شأنی عظیم داشت. مرید نصرآبادی بود. بزرگان گفته اند که در هر عهدی نوحه گری بوده است و نوحه گر آن وقت بوعلی دقاق است. آن درد شوق و سوز و ذوق که او را بوده است کسی را نشان ندهند و ابتداء در مرو بود شیخ ابوعلی فارمدی با کمال عظمت خویش میگوید مرا هیچ حجت فردا نخواهد بود الا آنکه گویم هم نام بوعلی دقاقم. استاد ابوعلی می گوید: درخت خودروست که کسی او را نپرورده باشد برگ بیارد و لکن بار نیارد و اگر بار بیارد بی مزه آرد. مرد نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد از او هیج خیر نیاید. پس گفت من این طریق از نصر آبادی گرفتم و او از شبلی و او از جنید و او از سری سقطی و او از داود و او از معروف و او از تابعین. روزی برهنه به ری رسید و بخانقاه عبداﷲ عمر رضی اﷲ عنهما فرود آمد کسی او را باز شناخت و گفت استاد است پس خلق بر او زحمت کردند و بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند گفت این خود صورت نبندد و لکن انشاءﷲکه سخن چند گفته شود پس منبر نهادند و هنوز حکایت مجلس او کنند که آنروز چون بر منبر شد اشارت بجانب راست کرد و گفت اﷲ اکبر پس روی بمقابله کرد و گفت رضوان من اﷲ اکبر پس اشارت بجانب چپ کرد و گفت واﷲ خیر وابقی. خلق به یکبار بهم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند استاد در میان آن مشغله از منبرفرود آمده بود بعد از آن او را طلب کردند نیافتند. بشهر مرو رفت تا آنگاه که به نشابور افتاد. نقل است که یک روز بر سر منبر ملامت آدمی میکرد که چه سودست که حسود و معجب و متکبر و آنچه بدین ماند. سایلی گفت با اینهمه صفات ذمیمه که آدمی دارد اما جای دوستی دارد.استاد گفت از خدا بترسید که میگوید: یحبهم و یحبونه. نقل است که روزی بر سر منبر میگفت خدا و خدا و خدا کسی گفت خواجه خدا چه بود گفت نمیدانم گفت چون نمیدانی چرا میگوئی گفت این نگویم چه کنم. نقل است که درویشی در مجلس او برخاست و گفت درویشم و سه روز است تا چیزی نخورده ام و جماعتی از مشایخ حاضر بودند او بانگ برو زد که دروغ میگوئی که فقر سرّ پادشاهست و پادشاه سرّ خویش بجائی ننهد که او با کسی گوید و عرضه کند بعمرو و بزید. نقل است که روزی یکی درآمد که ازجای دور آمده ام نزدیک تو ای استاد، گفت این حدیث بقطع مسافت نیست از نفس خویش گامی فراتر نه که همه مقصودها ترا بحاصل است. نقل است که یک روز جوانی از در خانقاه درآمد و بنشست و گفت اگر کسی را اندیشه ٔ معصیتی بخاطر درآید طهارت را هیچ زیان دارد؟ استاد بگریست و گفت سؤال این جوانمرد را جواب بگوئید زین الاسلام گفت مرا خاطری درآمد لکن از استاد شرم داشتم که بگویم طهارت ظاهر را خلل نکند اما طهارت باطن را بشکند. نقل است که گفت وقتی در بیابانی پانزده شبانه روز گم شدم چون راه بازیافتم لشکریی دیدم که مرا شربتی آب داد زیان کاری آن شربت آب سی سال است که هنوز در دل من مانده است. و گفتی کسی که بقالی خواهد کرد او را بخروار اشنان باید، اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام بود، یعنی علم آنقدر تمام است که بدان کار کنی اما اگر برای فروختن آموزی هرگزت کار برنیاید که مقصود از علم عمل است و تواضع. و گفت هرکه جان خود را جاروب در معشوق نمیکند او عاشق نیست. و گفت شادی طلب تمامتر از شادی وجدان، از بهر آنکه شادی وجدان را خطر زوال است و در طلب امید وصال. و گفت هر که ترک حرام کند از دوزخ نجات یابد و هرکه ترک شبهت کند ببهشت رسد و هرکه ترک زیادتی کند بخدای رسد. وگفت چون حق تعالی تنهای شما را بخریده است ببهشت بدیگری مفروشید که بیع درست نباشد و اگر باشد سود نکند.و گفت بر شما باد که حذر کنید از صحبت سلاطین که ایشان را رأی چون رأی کودکان بود و صولت چون صولت شیران. و گفت شیوه ٔ سلاطین آن است که ازیشان صبر و با ایشان طاقت نیست. و گفت تواضع توانگران درویشان را دیانت است و تواضع درویشان توانگران را خیانت. و گفت اگر طلب علم فریضه است طلب معلوم فریضه تر. و گفت ابراهیم علیه السلام اسماعیل را گفت ای پسر در خواب دیدم که ترا قربان همی باید کرد گفت ای پدر اگر نخفتی آن خواب ندیدی. گفتند فتوت چیست ؟ گفت حرکت کردن از برای دیگران. و گفت اگر توبه از بیم دوزخ یا امید بهشت میکنی بی همتی است توبه بر آن کن که خدایت دوست دارد: ان اﷲ یحب التّوابین. و گفت فراغت ملک است که آنرا غایت نیست. و گفت از آب و گل چه آید جز خطا و از خدا چه آید جز عطا. و گفت عارف همچون مردی است که بر شیر نشیند همه کس ازو ترسند و او از همه کس بیش ترسد، نقل است که آخر چندان درد درو پدید آمده بود که هر شبگاهی بر بام خانه شدی، آن خانه که اکنون در برابر تربت اوست و آنرا بیت الفتوح گفتندی چون بر بام شدی روی به آفتاب کردی و گفتی ای سرگردان مملکت، امروز چون بودی و چون گذاشتی هیچ جا از اندهگینی ازین حدیث و هیچ جا از زبر و زیرشدگان این واقعه خبر یافتی ؟ همه ازین جنس میگفتی تا که آفتاب فروشدی پس از بام فرود آمدی. و سخن او در آخر چنان شد که کسی فهم نمیکرد و طاقت نمیداشت لاجرم بمجلس او مردم اندک آمدندی چنانکه هفده و هیجده کس زیادت نبودندی چنانکه پیر هری میگویدکه چون بوعلی دقاق را سخن عالی شد مجلس او از خلق خالی شد و باز میگفت ای خداوند آنکه ترا بتحقیق بداندطلب تو همیشه کند و اگر چه داند که هرگزت نیابد. و گفت گرفتم که در فردوسم فرودآوردی و بمقام عالیم رسانیدی آنرا چه کنم که بهتر ازین توانستمی بود و نبودم. نقل کرده اند که بمدت یکسال ابوبکر صیرفی بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستی یعنی که بمجلس آمده ام - انتهی. و ابوالقاسم قشیری از شاگردان و نیز داماد اوست. وفات وی بقول صاحب نفحات و صاحب حبیب السیر در ذیقعده ٔ 405 هَ. ق. به نیشابور بود و مدفن او نیز بدانجاست و ابن اثیر مرگ او را در حوادث سال 412 هَ. ق. نوشته است و خاقانی شَروانی گوید:
دقائقی که مرا در سخن بنظم آید
بسرّ آن نرسد وهم بوعلی دقاق.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی جویباری. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی اسکندرانی. رجوع به حسن اسکندرانی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی استرآبادی رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن نصربن عقیل ابوعلی السعیدی الواسطی البغدادی المنعوت بالهمام. شاعری از مردم واسط، مادح بعض امراء شام و عراق. او مقیم دمشق بودو مذهب شیعه داشت و قوصی از او روایت کند و در آخر بخدمت امجد صاحب بعلبک پیوست. وفات او به سال 569 هَ. ق. بود. عماد کاتب در خریده ذکر او آورده است.رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 124 و رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن موسی بکی. از شیوخ تصوف مصر است به روزگار کافور اخشیدی. وی مرید شیخ ابوعلی کاتب بود و صحبت ابویعقوب سوسی دریافت و منشاء وی در مشتول یکی ا ز قراء مصر بود و بیشتر عمر خویش در آن قریه گذاشت. وفات وی در سال 340 هَ. ق. بود و او گفت: هلاک مرد در خرده بینی و سؤعاقبت وی در خودبینی است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن صدقه. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن حسن براد مدینی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن اسحاق بن عباس قوام الدین نظام الملک طوسی رادکانی وزیر الب ارسلان و ملکشاه. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن حسن بن مروان الموثق. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن صباح زعفرانی فقیه. از اصحاب محمدبن ادریس شافعی است. ابن خلّکان گوید: او در فقه و حدیث براعت یافت و درآن دوعلم کتابها کرد و نام او در آفاق پراکنده گشت و او به استادخویش شافعی سخت شیفته بود و میگفت اصحاب حدیث خفته بودند تا آنگاه که شافعی آنانرا بیدار کرد و هیچکس محبره و دویتی برنداشته جز اینکه شافعی را بر او منتی است و هم از سفیان بن عینیه و طبقه ٔ او مانند وکیعبن الجراح و عمروبن الهیثم و یزیدبن هارون اخذ روایت کرده است و او یکی از روات اقوال قدیمه ٔ شافعی است و روات اقوال قدیمه ٔ شافعی چهار تن باشند یکی از آنها صاحب ترجمه و دیگری ابوثور و سه دیگر احمدبن حنبل و چهارمین کرابیسی است. و روات اقوال جدیده، مزنی و ربیعبن سلیمان الجیزی و ربیعبن سلیمان المرادی و بویطی و حرمله و یونس بن عبدالاعلی باشند و از زعفرانی بخاری در صحیح خویش و ابوداود سجستانی و ترمذی و جز آنان روایت کرده اند. وفات وی بشعبان یا رمضان سال 260 بود و در کتاب انساب ربیعالاخر 249 هَ. ق. آمده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ لغده یا لذکه. رجوع به ابوعلی لذکه حسن...شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن واقع الرملی. از روات است و از ضمرهبن ربیعه روایت کند.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن مراکشی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن الطوسی، نظام الملک. رجوع به حسن بن علی بن اسحاق... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بصری. بقولی کنیت حسن ابوعلی بوده است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن اربلی. رجوع به حسن.. شود.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن بن یوسف. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن یزید کوفی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن وهب بن سعید. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن موسی الاشیب. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمدبن عبدالصمد عسقلانی، ابن ابی الشخباء. رجوع به حسن عسقلانی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن مظفر نیشابوری لغوی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن مروان. خواهرزاده ٔ باد حکمران حصن کیفا. مؤسس سلسله ٔ کوچکی معروف به بنی مروان که از دست سلاطین بویهی یا خلفای فاطمی بدیار بکر حکومتی نیم مستقل داشتند و مدت حکومت ابوعلی حسن از 380 تا 387 هَ. ق. بود. (طبقات سلاطین اسلام، ترجمه ٔ عباس اقبال ص 106).

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد میکالی. ملقب بسیدالکفاه و معروف بامیر حسنک میکال. آخرین وزیر محمودبن سبکتکین. او بمبادی صبا در ملازمت سلطان محمود بسر می برد و در سفر و حضر همیشه با او بود. آنگاه که سلطان بر اریکه ٔ ملک نشست او را ریاست نیشابور داد و وی در آن خدمت با بروزکفایت در نظر سلطان عزیز شد و محمود دیوان غزنه بدومفوض داشت. و پس از عزل احمدبن حسن او را بوزارت خویش برگزید و صاحب تاریخ سیستان گوید: اندر سنه ٔ 418 هَ. ق. حسنک بفرمان محمود به سیستان آمد و عزیز فوشنجه را بر خویشتن. لیله السبت من جمیدی الاولی، اندر این سال بقصبه درآمد و بومنصور را معزول کرد و عزیز را بعاملی بنشاند -انتهی. و او ممدوح شعرای دربار محمود است و از جمله فرخی را در مدیح او قصاید غراست:
خواجه ی ْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه ی ْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسرو است چو کسری و کیقباد.
گرکدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر.
دستور شاه معتمد ملک بوعلی
خواجه ی ْ بزرگ تاج بزرگان روزگار
بشکیب تا بینی کاخر کجا رسد
این کار آن بزرگ نژاد بزرگوار.
خواجه ی ْ بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجه ی ْ بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
او از میان گوهر خویش آمده بزرگ
و اندرخور بزرگی آموخته هنر.
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را میر بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر.
خواجه ی ْ بزرگ تاج بزرگان ابوعلی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن.
پس از عزل احمد حسن، محمود بمقربین دربار گفت کسانی را که شایستگی مقام وزارت دارند نام نویسند و به وی عرضه دارند تا یکی را از میان بدین شغل برگزیند. ارکان وقت نام ابوالقاسم عارض و بوالحسن عقیلی و احمدبن عبدالصمد و حسنک میکال را نوشته نزد وی فرستادند. سلطان گفت اگر منصب وزارت ابوالقاسم را دهیم شغل عرض مهمل ماند و بوالحسن عقیلی روستائی طبع است و وزارت را نشاید و احمدبن عبدالصمد درخور این منصب است لکن مهمات خوارزم در عهده ٔ وی است امّا حسنک بعلو نسب و کمال حسب و وقوف بر دقایق امور بر همه فائق است و تنها عیب او جوانی و حداثت سن است. امرا از سخنان سلطان دانستند که میل وی روی با حسنک دارد لاجرم یکزبان عرضه داشتند که از او شایسته تری ندانند و سلطان آن منصب عالی را به وی گذاشت و او تاوفات محمود همان مقام داشت و به روزگار محمدبن محمود نیز آن شغل میراند و هوادار محمد بود. گویند در سخنان خویش بدان وقت که مسعود به عراق بود حدّ ادب نگاه نمیداشت چنانکه وقتی در دیوان بر سر جمع گفت اگر مسعود پادشاه شود حسنک را بردار باید کشید. بیهقی گوید: و از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دوتن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بدانچ آنگه از وی رفت گرفتار و مارا با آن کار نیست هرچند مرا از وی بد آید بهیچ حال چه عمر من بشصت و پنج سال آمده و بر اثر وی می ببایدرفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبعوی مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم و اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گویست. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که درباب وی ساخت و از آن درباب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد تعالی با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر و در روزگار سلطان محمود رضی اﷲ عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمهاﷲ علیه نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای محمد نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد وگفت که اکفاء آنرا احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه بایدداشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، فضل جای دیگر و برتر نشیند اما چون تعدی ها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را باید گفت که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بردار باید کرد لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل در این کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز تحمل نکند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرّض. و نعوذ باﷲ من الخذلان. چون حسنک را از بست بهراه آوردند بوسهل زوزنی او را بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید که چون بازجستی نبود کار و حال او را انتقامهاو تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدره بکار تواند آورد و قال اﷲ عز ذکره و قوله الحق: الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس واﷲ یحب المحسنین. و چون امیر مسعود رضی اﷲ عنه از هراه قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبود هرچند میشنودم از علی پوشیده وقتی مرا گرفت که از هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیارمحابا رفتی و به بلخ درایستاد و در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسن از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را ابوسهل گفت حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر باﷲ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته از این میگوید و خداوند یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود، فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا در این معنی بیندیشم.
پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بودکه چون بوسهل بسیار درین باب بگفت یکروز خواجه احمدحسن از بار چون بازخواست گشتن امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است به زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی اﷲ عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که به روزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدان که خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که رسول راکه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کردو ما بنیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه بیند و چه گوید. چون پیغام بگذاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنیده ام که یکروز بسرای حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته گفت ای سبحان اﷲ این مقدار را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعه ٔ کالنجر بودم بازداشته، و قصد جان من میکردند و خدای عزوجل نگاهداشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است هرچه فرمودنی است بفرماید و پوست بازکرده بدان گفتم که تامرا در باب وی سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش بکرد. پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت سلطان پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این و خلعت ستدن از مصریان من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرا بازگشت براه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد بازنشدن و خلیفه را بدآمدن که مگر سلطان محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی گفتم چنین بود و لیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تانیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت بدین خلیفه ٔخرف شده باید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست شود بر دار میکشند و اگر مرا دُرست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است منهم قرمطی ام هرچند آن سخن پادشاهانه نبود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شدن بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک ستده بود و آن طرایف که نزد سلطان محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد سلطان پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که سلطان را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بودند و بآن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان نه آشکارا تا سلطان محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم پس از این مجلس نیز بوسهل البته خود فرونایستاد از کار. روز سه شنبه ٔ بیست وهفتم صفر چون بار بگسست سلطان خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته آید و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران واعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر هرچند معزول بود اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی همه آنجای آمدند و سلطان دانشمندنبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای فرستاد و قضاهبلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار فرا روی بودند همه آنجای حاضر بودند و نبشتند و چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک، یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه و درّاعه و ردائی سخت پاکیزه ودستاری نشابوری مالیده و موزه ٔ میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند که خواجه بوسهل را برین که آورد که آب خود ببرد. و بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه ٔ خود باز شد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست. چون وی این کرامت بکرد همه اگر خواستند و اگر نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمداو را گفت در همه کارها ناتمامی. وی نیک از جای بشدو خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند هرچند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه ازین نیز سخت بتابید و خواجه ٔ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذرد گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارآدمی مرگست اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروفست من چنین چیزها ندانم. بوسهل را صفرا بجنبیدو بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ براو زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم چون از این فارغ شویم این مرد پنج شش ماه است تا در دست شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهه سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد و در مجلس و دیگر قضاه نیز علی الرسم فی امثالها. چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجه ٔ بزرگ دراز باد به روزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می خائیدند که همه خطا بود از فرمانبرداری چه چاره داشتم وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد ومن اندیشیدم و بپذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائیست بر سر وی قوم او را تیمار دارم. حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی بسیار از خواجه عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراه کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد. و از خواجه عمیدعبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوبست و بجایگاه خواب رفت و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند و نامه ٔ خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه ٔ شهر را فرمود داری زدند برکران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادندو بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بالای بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید و میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیره ٔ وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود بتوان گفتن که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول است چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ باﷲ من قضاءالسوء و پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستارو برهنه به ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سپید و روئی چون صدهزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً چنانکه روی و سرش را بپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را هم چنان میداشتند و وی لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خودی فراختر آوردند ودر این میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که وی قرمطی شده و بفرمان او بر دار میکنند. البته حسنک هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر آورده بودند سر و روی وی را بدو بپوشانیدند پس آواز دادندکه بدو [شاید: دهید] و او دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را که میکشید بدار چنین کنید و گوئید و خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مردخود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگار او و گفتارش رحمهاﷲ علیه.این بود که خود بزندگانی گاه گفتی که مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع واسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲعلیهم. و این افسانه است با بسیار عبرت و اینهمه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سو نهادند. احمق مردی که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد وزشت بازستاند. نظم:
لعمرک ما الدنیا بدار اقامه
اذا زال عن عین البصیر غطائها
و کیف بقاء الناس فیها و انما
ینال باسباب الفناء بقائها.
شعر:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند
که بگور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مخلصان بوسهل که یکروز شراب میخوردو با وی بودم مجلسی نیکو آراسته و غلامان ماه رویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردندو از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل بخندید و از اتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت و سر بازبردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت ای ابوالحسن تو مردی مُرغدِلی. سر دشمنان چنین باید و این حدیث فاش شد و همگان وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند و آنروز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود چنانکه هیچوقت او را چنان ندیده بودم و میگفت چه امیدماند. و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب بهفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان (نیشابوری) این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد.رباعی:
ببرید سری را که سران راسر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود.
و بوده است درجهان مانند این و چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست رضی اﷲ عنه بمکه و حجاز و عراق او را صافی شد و برادرش مصعب بخلیفتی وی بود ببصره و کوفه و سواد که گرفته بود و عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت وی داشت و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج بن یوسف را با لشکر انبوه و ساخته بمکه فرستاد چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد و عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن رافرود آوردند و عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد و حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دوروز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیائی بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود و عبداﷲ گفت تا در این بیندیشم. آنشب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد بیشتر اشاره آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد اسماء که دختر ابوبکر صدیق بود رضی اﷲعنه و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را گفت بخدای که دین را بود و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است. گفت پس صبر میکن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد که پدرت زبیر عوام بوده است و جدّت از سوی من بوبکر صدیق رضی اﷲ عنه و نگاه کن که حسین بن علی رضی اﷲ عنهما چه کرد و او کریم بود بر حکم پسر زیاد عبیداﷲ تن درنداد. گفت ای مادر منهم بر اینم که تومیگوئی اما رأی و دل تو خواستم جویم و بدانم که دراین چه گوئی اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت اما میاندیشم که چون کشته شوم مرا مثله کنند.مادرش گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. عبداﷲ همه شب نماز کرد و قرآن میخواند وقت سحر غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگذارد و سوره ٔ نون والقلم و سوره ٔ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست و در عرب هیچکس جنگ پیاده چون او نکرده است و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد و مادرش زره بر وی راست میکردو بغلگاه میدوخت و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداﷲ بیرون آمدلشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. آواز داد که رویها بر من نمائید. همگان رویها به وی نمودند. عبداﷲ این بیت بگفت. شعر:
انی اذا اعرف یومی أصبر
اذ بعضهم یعرف ثم ینکر.
چون بجنگ جای رسیدند بایستادند روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الأولی سنه ٔ ثلاث و سبعین من الهجره (73 هَ. ق.) و حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را در برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر درصفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنسرین را برابر در بنوسیم و حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجای بداشتند. عبداﷲ زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیرلو طبتم لی نفساً عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا عن آخرنا و ماصحبنا عارا. اما بعد. یا آل الزبیر فلایرعکم وقع السیوف فانی لم احضر موطنا قط الاّ̍ ارتثثت فیه بین القتلی و مااجد من داء جراحها اشد مما اجد من الم وقعها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لااعلّمن امرءً منکم کسر سیفه و استبقی نفسه فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرئه اعزل. غضوا ابصارکم عن البارقه و لیشتغل کل امرء بقرنه و لایکفّنکم السؤال عنی و لایقولن احد این عبداﷲبن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول، ثم قال نظم:
ابی لابن سلمی انه غیر خالد
یلاقی المنایا ای صرف تیمما
فلست بمبتاع الحیوه بسبه
ولامرتق من خشیهالموت سلما.
پس گفت بسم اﷲ. هان ای آزادمردان حمله برید و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جانرا میزدند و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند عبداﷲ نیرو کرد تا جمله مردم ِ برابر درها را پیش حجاج افکندند و نزدیک بود هزیمت شدندی. حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و سواران آسوده مبارزان نامداراز قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. در این آویختن عبداﷲ زبیر را سنگی سخت بر روی آمد خون بر روی وی فرودوید و آواز داد گفت: و نظم:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما.
و سنگی دیگر آمد قویتر و بر سینه ٔ وی خورد که دستهایش از آن بلرزید و یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند و دشمنان وی رانمیشناختند که روی پوشیده داشت چون از مولی بشنیدندبجای آوردند که او عبداﷲ است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش رضی اﷲ عنه و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند سجده کرد و بانگ برآمد که عبداﷲ زبیر را کشتند. زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند و عمارتهای دیگر کنند نیکو و سر عبداﷲ زبیر رضی اﷲ عنه را بنزدیک عبدالملک مروان فرستادند و فرمود تا جثه ٔ عبداﷲ را بر دارکردند و خبر کشتن او بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا ﷲ و انّا الیه راجعون اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسه ٔ ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنهما بودی و مده دراز برآمد حجاج پرسید که این عجوز چه میکند گفتار و صبوری وی بازنمودند گفت سبحان اﷲ العظیم اگر عایشه ام المؤمنین رضی اﷲ عنها و این خواهر وی دومرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی این است جگر و صبر و گفت حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آنجانب بردند. چون دار بدید بجای آورد که پسرش عبداﷲ است روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند و این قصه هرچند دراز است درو فایدهاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را درجهان یاران بودند بزرگتر از وی اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و رَبّک َ یَخلق مایشاء و یختار. و هارون الرشید جعفر را پسر یحیی برمکی چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کنند و بچهار دار کشیدند و آن قصه سخت معروف است و نیاورده ام که سخن سخت دراز میکشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی و هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی و ترحّمی [کردی] بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی و چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یکروز میگذشت و چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت و نظم:
اما واﷲ لولا قول واش
و عین للخلیفه لاتنام
لطفنا حول جزعک واستلمنا
کما للناس بالحجر استلام.
و در ساعت این خبر و ابیات بگوش هارون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هارون گفت منادی ما نشنیدی این خطا چرا کردی گفت شنوده بودم و لیکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است خواستم که پوشیده حقی گذارم و گذاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم و اگر ایشان بر آن حال من شاهد شوند هرچه بمن رسد روا دارم. هارون قصه خواست. مرد بگفت. هارون بگریست و مرد را عفو کرد و این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد و چنان خواندم نیز در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید یکروز پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشسته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفربن یحیی البرمکی ادام اﷲ لامعه برده آمد و اززر چندین وز فرش چند و کسوه و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین و مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم سبحان اﷲ الذی لایموت ابداً. و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هرکس آن کند که امروز و فردا وی را سود دارد. واﷲ الموفق لمایرضی بمنه ّ و سعه رحمته. و ابن بقیهالوزرا را هم بر دار کردنددر آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد را بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را عزّالدوله میگفتنددر جنگ که میان ایشان رفت و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحاق دبیر ساخته است و این پسر بقیهالوزرا که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیاراما متهور و هم خلیفه الطایع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست و با قضا مغالبت نتوانست کرد تا لاجرم چون عضد بغداد گرفت فرمود تا وی را بر دار کردند و با تیر و سنگ بکشتند و در مرثیه ٔ وی این ابیات بگفتند. نظم:
علوّ فی الحیاه و فی الممات
لحق انت اِحدی المعجزات
کأن ّ الناس حولک حین قاموا
وفود نداک ایام الصّلاه
کأنک قائم فیهم خطیبا
و کلهم قیام للصلوه
مددت یدیک نحوهم احتفالاً
کمدهما الیهم بالهبات
لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفّاظ و حراس ثقات
و تشعل حولک النیران لیلا
کذلک کنت ایام الحیوه
و لما ضاق بطن الارض عن ان
یضم ّ علاک من بعد الممات
اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا
عن الا کفان ثوب السافیات
رکبت مطیه من قبل زید
علاها فی السنین الذاهبات
و تلک فضیله فیها تأس
تبعد عنک تعییر العدات
و لم یر قبل جذعک قطّ جذع
تمکن من عناق المکرمات
اسأت الی النوائب فاستثارت
فانت قتیل ثارالنایبات
و صیّر دهرک الاحسان فیه
الینا من عظیم السیئات
و کنت لمعشر سعداً فلمّا
مضیت تمزقوا بالمنحسات
و کنت تجیر من صرف اللیالی
فعاد مطالبا لک بالترات
لحبک ذائب ابداً فؤادی
یخفّف بالدموع الجاریات
ولو انّی قدرت علی قیام
لفرضک و الحقوق الواجبات
ملأت الارض من نظم المراثی
و نحت بها خلال النایحات
و مالک تربه فاقول تسقی
لانک نصب هطل الهاطلات
و لکنی اصبّر عنک نفسی
مخافه ان اُعَدَّ من الجنات
علیک تحیه الرّحمن تتری
برحمات غواد رایحات.
این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست. و این بیت که گفته است:
رکبت مطیه من قبل زید...
زیدبن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد رضی اﷲ عنهم اجمعین و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار هشام بن عبدالملک و نصر سیار امیر خراسان بود و قصه ٔ این خروج دراز است و درتواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند. رحمهاﷲ علیه و بر دار کردند و سه چهار سال بردار بگذاشتند حکم اﷲ بینه و بین جمیع آل الرسول و بینهم. و شاعر آل عباس حث میکند بوالعباس را برکشتن بنی امیه در قصیده ای که گفته است و نام شاعر سدیف بود و این بیت از آن قصیده بیارم. بیت:
واذکرن مصرع الحسین و زید
و قتیلاً بجانب المهراس
این حدیث بردار کردن حسنک به پایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم در این تألیف و خوانندگان بلکه معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند و رفتم بسر تاریخ که بسیار عجائب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شأاﷲ تعالی.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد عراقی حلبی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد سبزواری. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد زجاجی طبری شافعی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد بطلیوسی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن محمد اهوازی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن علی بن ابراهیم بن یزدادبن هرمزبن شاهویه ٔ اهوازی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ عثمانی نیشابوری. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) ثمامهبن شفی. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حاتمی. محمدبن الحسن المظفر الکاتب اللغوی البغدادی معروف بحاتمی. صاحب رساله ٔ حاتمیّه و آن شرح ماجرای او با متنبّی ابوطیب و اظهار سرقات و عیوب شعر اوست. و نیز کتابی دیگر بنام حلیهالمحاضره داشته است. وفات او به سال 388 هَ. ق. بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن ابی نعیم. او طبیب مشهور روزگار خویش بود و به اورشلیم میزیست. تمیمی طبیب شاگرد وی بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن ابی العمالی بن مسعودبن الحسین معروف به ابن باقلانی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن ابراهیم بن علی بن برهون. فقیه شافعی از مردم میافارقین. رجوع به ابو علی فارقی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسان. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حرمی بن حفص. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حرمازی. رجوع به حرمازی ابوعلی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) الحاکم بامراﷲ منصور. رجوع به حاکم بامراﷲ... شود.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) چغانی. رجوع به ابو علی محتاج... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن احمدبن عبدالغفار. رجوع به ابوعلی فارسی... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جیهانی. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن احمد جیهانی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جوینی نیشابوری ملقب به فخر الکتاب جوینی. نام او حسن بن علی بن ابراهیم است و از ندماء اتابک زنگی بشام بود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جوزجانی حسن بن علی. یکی از شیوخ طریقت خراسان. او در اواخر مائه ٔ سوم و اوایل مائه ٔ چهارم میزیسته است و درک صحبت محمدبن علی ترمذی و محمدبن فضل بلخی کرده و تصانیف چند داشته است. شیخ فریدالدین عطار گوید: او از کبار مشایخ و از جوانمردان طریقت بود و در مجاهده بکمال و او را تصانیف است در معاملات، معتبر و مشهور و کلماتی مقبول و مذکور و مرید حکیم ترمدی بود. نقل است که گفت گمان نیکو بردن بخدای غایت معرفت بود بحق و گمان بد بردن بنفس اصل معرفت بود به نفس. رجوع به تذکرهالاولیاء فریدالدین عطار و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 136 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جلال الدین بن بهاءالدین سام. او پس از انتقال پدر مدت هفت سال در بامیان فرمانروائی داشت و بدان سال که سلطان محمد خوارزمشاه در ماوراءالنهر بود بیک ناگاه بجانب بامیان ایلغار کرده و بی خبر بسر جلال الدین ابوعلی رسید و او را بکشت و قلمرو وی ضبط کرد.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) جعفربن سیمون. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جعفربن فلاح کتامی. یکی از سرهنگان المعز تمیم بن معدبن منصور عبیدی صاحب افریقیه. و او در جنگ با حسن بن احمد قرمطی به سال 360 هَ. ق. در دمشق کشته شد.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) جعفربن علی بن احمدبن حمدان اندلسی. امیر زاب از اعمال افریقیه. شهر مسیله را او پی افکنده است و ابوالقاسم محمدبن هانی اندلسی را درباره ٔ او مدائح فائقه است از آن جمله است:
المدنفان من البریه کلها
جسمی و طرف بابلی احور
و المشرقات النیرات ثلثه
الشمس و القمر المنیر و جعفر.
و میان او و زیری بن مناذ جد معزبن بادیس کینه و مشاجراتی بود که منتهی به جنگ شد و در آن جنگ زیری بقتل رسید و سپس پسر او بلکین بجای پدر نشست و بخون خواهی زیری برخاست و ابوعلی جعفربن علی چون دانست که با وی برنیاید مملکت خویش بگذاشت وبه اندلس گریخت و در آنجا364 هَ. ق. کشته شد.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) جبائی. محمدبن عبدالوهاب بن سلام بن خالدبن حمران بن ابان. از مردم خوزستان و اصلا فارسی است. یکی از شیوخ متکلمین معتزله. مولد وی 235 هَ. ق. در بلده ٔ جبی، روستائی بخوزستان. او پس از فراگرفتن مقدمات علوم به بصره شد و از محضر ابویوسف یعقوب بن عبداﷲ شمام بصری رئیس معتزله فوائد جمه یافت و ابوالحسن اشعری از شاگردان اوست که سپس مذهب دیگری آورد و بنام اشعریه معروف شد. وفات او به سال 303 هَ. ق. بوده است. او راست: کتاب المخلوق (راجع به قرآن). کتاب متشابه القرآن. کتاب التفسیر علی قرآن الکریم. (ابن الندیم). و رجوع به کلمه ٔ معتزله و اشعریه و رجوع به ابوهاشم عبدالسلام بن محمد و رجوع به الجبائیه در ملل و نحل شهرستانی و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 406 و ملحقات ابن الندیم چ مصر و رجوع به حبط ج 1 ص 235 و 303 شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن احمد المعروف به ابن الکاتب. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن احمدبن عبداﷲبن البنّاء. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ بندنیجی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن داود رقی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ اصفهانی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ. اوراست: شرح ابیات کتاب ایضاح ابوعلی فارسی در نحو.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) حسن بن عبدالعزیز جروی. از روات حدیث است. او از بشربن بکر و از او یحیی بن حسان روایت کند.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن بن شعیب. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن بن سجّاده. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع] (اِخ) حسن بن زیاد لؤلؤی. رجوع به لؤلؤی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن رشیق قیروانی ازدی. ادیب و شاعر. رجوع به ابن رشیق ابوعلی حسن شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن ربیع. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن داودبن حسن بقار یا نقاش یانقاد قرشی کوفی. رجوع به نقاد ابوعلی حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن احمدبن یحیی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن خمیر الحرازی. از روات است و عمران بن بکار از او روایت کند.

ابوعلی.[اَ ع َ] (اِخ) حسن بن خلف بن عبداﷲبن ثلمیه یا بلیمه. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن خطیربن ابی الحسن النعمانی فارسی. نسبت او به نعمانیه قریه ای میان بغداد و واسط است. مولد او به سال 548 هَ. ق. بود. او فقه بشیراز آموخت و چنانکه صاحب معجم الأدباء گوید وی در نحو و لغت و عروض و قوافی و اشعار و اخبار مبرّز بود و تفسیر قرآن و فقه و خلاف و کلام و حساب و منطق و هیئت و طب میدانست. و بده قرائت قرآن قرائت میکرد و عالم به شواذ بود و در لغت عربیه براعت داشت و او را با اهل لغت مناظراتی است و از هر علم کتابی از برداشت و حنفی مذهب بود. وقتی بشام شد و در قدس مدتی بزیست تا آنگاه که عزیزبن صلاح بن ایوب روزی او را نزدیک صخره بدید که درس میگفت پرسیداو کیست و چون منزلت وی را در علم بدانست وی را بخواند و بقصد شکستن شهاب طوسی وی را به مصر برد و مشاهره ای به شصت دینار و صد رطل نان و بره ای بر وی مقرر کرد و مردم به وی گرائیدند و عزیز مجالس مناظره میان او و طوسی منعقد میساخت و بعض آن مناظرات در کتب رجال مذکور است و در آخر امر در مدرسه ٔ امیه الأسدی انزوا گزید و در آنجا بمذهب ابی حنیفه فقه میگفت و در ذی القعده ٔ سال 598 هَ. ق. درگذشت. و از تصانیف اوست: کتاب تفسیر کبیر. شرح الجمع بین الصحیحین للحمیدی.تنبیه البارعین علی المنحوت من کلام العرب و جز آن.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن حسین بغدادی. رجوع به حسن بن حسین بن ابی هریره بغدادی شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن حسین بن ابی هریره فقیه شافعی. وی فقه از ابی العباس بن سریج و ابی اسحاق المروزی فراگرفت و به بغداد درس گفت و عده ٔ کثیری از شاگردان او در فقه برتبه ٔ استادی رسیدند و امامت عراقین به وی منتهی گشت و نزد سلاطین و رعایا او را حرمتی بسزا بود و در رجب 345 هَ. ق. درگذشت. او راست: شرح مختصر المزنی و مسائلی در فروع و بر شرح مزنی او ابوعلی طبری را تعلیقاتی است.

ابوعلی. [اَع َ] (اِخ) حسن بن حارث خوارزمی. رجوع به حسن شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن بشر. از روات حدیث است.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) حسن بن احمد استرابادی. رجوع به حسن... شود.

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) یمامی رهمی. نام یکی از فصحای عرب به روزگار قاسم انباری. او از عبیدالقاسم بن الاصبغ السلمی روایت کند. (ابن الندیم).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری