معنی نگه

لغت نامه دهخدا

نگه

نگه. [ن ِ گ َه ْ] (اِ) نگاه. در تمام معانی رجوع به نگاه و نیز رجوع به نگه کردن شود.

نگه. [ن ِ گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان باباجان بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان، در 2هزارگزی مغرب ده شیخ مرکز دهستان باباجانی، در منطقه ٔ کوهستانی گرمسیری واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و برنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


نگه چرانی

نگه چرانی. [ن ِ گ َه ْ چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) نگه چراندن. عمل نگه چران. و رجوع به نگاه چرانی و چشم چرانی شود.


نگه داشتنی

نگه داشتنی. [ن ِ گ َه ْ ت َ] (ص لیاقت) لایق حفظ و حراست و نگه داری. که بایدش نگه داشت و رعایت کرد. که قابل توجه و درخور اعتناست. مغتنم:
بگذاشتنی است هرچه در عالم هست
الا فرصت که آن نگه داشتنی است.
سعدی.


نگه داره

نگه داره. [ن ِ گ َه ْ رَ / رِ] (نف مرکب) مخفف نگاه دارنده و نگه دارنده. (برهان قاطع) (آنندراج). حافظ. مستحفظ. (ناظم الاطباء). به این معنی نگه دار مستعمل است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).


نگه دارنده

نگه دارنده. [ن ِ گ َه ْ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) حافظ. مستحفظ. (ناظم الاطباء). نگاه دارنده.نگاه دار. نگه دار. رجوع به نگاه دار شود:
نگه دارنده ٔ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.


نگه دار

نگه دار. [ن ِ گ َه ْ] (نف مرکب) نگاهبان. (آنندراج). حافظ. حامی. (ناظم الاطباء). نگاه دارنده. نگاه دار. (فرهنگ فارسی معین).حفیظ. پاسدار. محافظ. پشتیبان. گوشدار:
لاد را بر بنای محکم نه
که نگه دار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
تو ایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگه دار باش.
فردوسی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگه دار من.
فردوسی.
دل و گرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگه دار کس.
فردوسی.
گویم که خدایا به خدائی و بزرگیت
کو را به همه حال معین باش ونگه دار.
فرخی.
به مراد دل تو بخت تو را راهنمای
به همه کاری یزدانْت نگه دار و معین.
فرخی.
جبار همه کار به کام تو رسانید
بادات شب و روز خداوند نگه دار.
منوچهری.
در طاعت تو جان و تنم یار خِرَد گشت
توفیق تو بوده ست مرا یار و نگه دار.
ناصرخسرو.
هم نکودار اصل فضل و کرم
هم نگه دار راز دین و حرم.
سنائی.
در زینهار بخت نگه دار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاه دار.
خاقانی.
نگه دار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر نه کس.
نظامی.
به بی یاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگه دار باش.
نظامی.
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگه دار باد.
سعدی.
گر نگه دار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
؟
|| مراقب. پاسبان. نگهبان:
بس ایمن مشو بر نگه دار خویش
چو ایمن بوی راست کن کار خویش.
فردوسی.
|| دارنده. صاحب:
پس شاه لهراسب گشتاسب شاه
نگه دار گیتی سزاوار گاه.
فردوسی.
گزین و مهین پور لهراسب شاه
خداوند گیتی نگه دار گاه.
فردوسی.
|| سرپرست. سرکرده:
ز خون نیا دل بی آزار کرد
سری را بر ایشان نگه دار کرد.
فردوسی.
سپه را که چون او نگه دار بود
همه چاره ٔ دشمنان خوار بود.
فردوسی.
نگه دارآن لشکر اکنون توی
نگه کن بدیشان، نگر نغنوی.
فردوسی.
بر ایشان نگه دار فرهاد بود
که در جنگ سندان فولاد بود.
فردوسی.


نگه داری

نگه داری. [ن ِ گ َه ْ] (حامص مرکب) محافظت. (ناظم الاطباء). حفظ. نگاه داری. پاسداری:
سپه را نگه داری شهریار
به از جنگ در حلقه ٔ کارزار.
سعدی.
- نگه داری کردن، نگاه داشتن. حفظ و حراست کردن. سرپرستی و مواظبت کردن.


نگه داشتن

نگه داشتن. [ن ِ گ َه ْ ت َ] (مص مرکب) نگاه داشتن. حفظ کردن. حراست کردن. صیانت کردن. احتفاظ. محافظت کردن:
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
فردوسی.
به پیروزی شهریار بزرگ
من ایران نگه دارم از چنگ گرگ.
فردوسی.
به جنگ برادر مکن دست پیش
نگه دار از تیغ من جان خویش.
فردوسی.
مخور غم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست.
اسدی.
دل چه کند گویدم همی ز هوی
سخت نگه دار مردوار مرا.
ناصرخسرو.
آن بود مال کت نگه دارد
از همه رنج ها به عمر دراز.
ناصرخسرو.
شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگه داشتن.
نظامی.
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه ٔ بقال نگه داشتی.
نظامی.
نگه دار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش.
سعدی.
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم.
سعدی.
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربزی یاوه گوی.
سعدی.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. پاس داشتن. ارج نهادن:
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
که تن گردد از جنبش می گران
نگه داشتند این سخن مهتران.
فردوسی.
نیاکان ما آنکه بودند پیش
نگه داشتندی هم آئین و کیش.
فردوسی.
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
فرخی.
حق مادر نگه داشتن بهتر از حج کردن است. (کشف المحجوب).
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت.
نظامی.
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن.
نظامی.
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است.
سعدی.
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آنکه نیم یار بی وفا ای دوست.
سعدی.
تو میروی و مرا جان و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی داری.
سعدی.
- دل کسی را نگه داشتن، پاس خاطر او داشتن. او را دل آزرده نکردن و نرنجاندن:
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید شودش عیش تباه.
فرخی.
هم دل خلق نگه دارد هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست.
فرخی.
|| توجه کردن. مراقب بودن. پاییدن. مواظب بودن. ملتفت بودن:
نگه دار تا مردم عیب جوی
نجویدبه نزدیک شه آبروی.
فردوسی.
این صورت خوب را نگه دار
تا نفکنیش به قعر سجین.
ناصرخسرو.
یکی آمد به مصطفی گفت که اًنّی احبک. گفت: هش دار که چه می گوئی. گفت: اًنّی احبک. گفت: نگه دار که چه می گوئی. باز مکرر کرد. (فیه مافیه). || به خاطر سپردن. (یادداشت مؤلف):
نگه داشتندی به روز و به شب
اگر داستان را گشادی دو لب.
فردوسی.
حزیران و تموز و آب و ایلول
نگه دارش که از من یادگار است.
(نصاب الصبیان).
|| نگه داری کردن. مصرف نکردن. از دست ندادن. محفوظ داشتن. ذخیره کردن:
سخن رانگه داشتم سال بیست
بدان تا سزاوار این گنج کیست.
فردوسی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگه دار.
نظامی.
آنانکه دست قوتی ندارند سنگ خرد نگه می دارند تا به وقت فرصت دمار ازدماغ ظالم برآرند. (گلستان). خدای تعالی مرا مالک این مملکت گردانیده که بخورم و ببخشم نه پاسبانم که نگه دارم. (گلستان).
منه بر روشنائی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار.
سعدی.
مجال سخن تانیابی مگوی
چو میدان نبینی نگه دار گوی.
سعدی.
|| امساک کردن. (از زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). رجوع به شواهد ذیل معنی قبل و بعد شود. || جلو گرفتن. جلوگیری کردن. یله و رها نکردن. ضبط کردن. مانع شدن. بازداشتن. منع کردن:
خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفته ٔ ناخوب نگه دار زبان را.
ناصرخسرو.
جان است و زبان است و زبان دشمن جان است
گر جانْت به کار است نگه دار زبان را.
مسعودسعد.
این تاوان... بستدیم تا خداوندان اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه).
چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که بر سر دل آرد.
سعدی.
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن.
سعدی.


نگه کردن

نگه کردن. [ن ِ گ َه ْ ک َ دَ] (مص مرکب) نگاه کردن. نظر کردن. نگریستن:
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
بوشکور.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای.
کسائی.
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی.
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی بدکامه دید.
فردوسی.
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را از این چیست کام.
فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد در من نگه به چشم آغیل.
حکاک.
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
نگه کرد جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه ٔ خود یافت. (سندبادنامه ص 240).
به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش.
سعدی.
کس از کناری بر روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری.
سعدی.
شاهد آیینه است و هرکس را که روی خوب نیست
گو نگه زنهار در آئینه ٔ روشن مکن.
سعدی.
|| نگریستن. دقت کردن. پاییدن. تعمق کردن. تأمل کردن:
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین.
فردوسی.
بدو در نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه.
فردوسی.
ای پیر نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار بر ما.
ناصرخسرو.
اندرمثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
نگه کن که پروانه ٔ سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک.
سعدی.
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در بین جمع.
سعدی.
|| دیدن. مشاهده کردن:
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش.
فردوسی.
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
که آن جادوئی را ندادند راه.
فردوسی.
|| بررسی کردن. تحقیق کردن. رسیدگی کردن. بررسیدن. (یادداشت مؤلف):
وز آن پس نگه کرد جای سپاه
نیامدْش بر آرزو رزمگاه.
فردوسی.
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی.
چو از کار لهراسب پرداخت شاه
از آن پس نگه کرد کار سپاه.
فردوسی.
به موبد چنین گفت پس پاک زاد
نگه کن که تا از که داردنژاد.
فردوسی.
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
فرخی.
نگه کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در کار هشیار مرد.
سعدی.
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
|| گزیدن. انتخاب کردن. (یادداشت مؤلف). تعیین کردن:
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن گذارد مر او را به سنگ.
فردوسی.
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صدهزار
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش.
فردوسی.
|| جستن. جستن و یافتن. تجسس کردن. (یادداشت مؤلف). طلب کردن. جستجو کردن:
وز آن پس بفرمود بیدار شاه
نگه کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سرای
گرفتند بر هرسوئی رهنمای.
فردوسی.
نگه کرد گردنکشی زآن میان
نبد پیش جز قارن کاویان.
فردوسی.
چو گشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر.
فردوسی.
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی.
فردوسی.
|| توجه کردن. اعتنا کردن:
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار.
فرخی.
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکوئی و زشتی مکن.
سعدی.
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی.
|| عنایت کردن. التفات کردن. به عنایت نظر کردن:
نگه کرد باز آسمان سوی من
فروشست گرد غم از روی من.
سعدی.
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی.
سعدی.
ای گنج نوش دارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری.
سعدی.
|| متعرض شدن. گزند رساندن:
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد به توران نگه کرد کس.
فردوسی.
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد.
سعدی.
|| طمع کردن. طمع بستن:
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی.
سعدی.
|| محکم کردن. استوار کردن. نگاه داری کردن:
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار.
فرخی.


نگه داشت

نگه داشت. [ن ِگ َه ْ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) نگاه داشت. حفظ. حراست. صون. صیانت. وقایه. اسم است از نگه داشتن. (یادداشت مؤلف). نگه داری. مواظبت. مراقبت:
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگه داشت فتادم.
منوچهری.
هرگاه از این علامت ها که کرده آمد چیزی پدید آید زود به تدارک و نگه داشت قوه مشغول باید بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رعایت. مراعات. (یادداشت مؤلف): پس شهنشاه در احتیاطنگه داشت مراتب به جائی رسانید که ورای آن مزیدی متصور نبود. (تاریخ طبرستان).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

نگه

نگاه

فرهنگ معین

نگه

(نِ گَ) (اِ.) مخفف نگاه.

فرهنگ عمید

نگه

نگاه

حل جدول

نگه

مخفف نگاه

معادل ابجد

نگه

75

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری