معنی مقطوع

لغت نامه دهخدا

مقطوع

مقطوع. [م َ](اِخ) دهی از دهستان جراحی است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 110 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6).

مقطوع.[م َ](ع ص) بریده و قطعشده و منقطعگشته و جداشده و سواگشته و منفصل شده و گسیخته شده.(ناظم الاطباء).
- قیمت مقطوع، که جای چانه و کم کردن بها ندارد.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نسل مقطوع، نسل بریده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آن که به سببی از اسباب درماند از قافله در راه.(منتهی الارب)(آنندراج). آن که به یک سببی در راه از قافله بازمانده باشد. ج، مقاطیع.(ناظم الاطباء). ||(در اصطلاح عروض) شعر که حرف ساکن وتد اخیر وی را حذف کرده حرف متحرک را ساکن نمایند.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). قطع در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را ساکن گردانی مستفعل ْ بماند به سکون لام، مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در متفاعلن متفاعل باشد به سکون لام، فعلاتن به جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را مقطوع خوانند.(المعجم چ مدرس رضوی طبع اول ص 40 و 61). || نزد اهل معانی آنچه به ما قبل خود عطف نشده باشد.(ازمحیط المحیط). جمله ای است که عطف به ماقبل خود نشده باشد.(فرهنگ علوم نقلی). || حدیثی است که اسنادش به تابعی رسد و قطع شده باشد.(فرهنگ علوم نقلی). حدیثی که از تابعی روایت شده و موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت او باشد.(از محیط المحیط). حدیثی که از اقوال و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان باشد.(از تعریفات جرجانی). حدیثی که از تابعی روایت شده باشد و موقوف علیه بود و این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت نیست و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی است که اسناد آن به تابعی یا مادون او از اتباع تابعی یا کسانی بعد از آنان پایان یابد و فرق بین مقطوع و منقطع آن است که مقطوع از مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است و برخی مقطوع را بر منقطع و منقطع را بر مقطوع اطلاق کنند تجوزاً عن الاصطلاح.(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200). || هو مقطوع القیام، یعنی او برنتواند خاست از سستی یا فربهی.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء). || از میان برداشته شده. || گرفته شده. || خفه شده.(ناظم الاطباء).


مقطوع روزی

مقطوع روزی. [م َ](ص مرکب) بی روزی. آن که رزق وی بریده باشد. آن که وجه معاش وی قطع شده باشد:
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی.


حدیث مقطوع

حدیث مقطوع. [ح َ ث ِ م َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف. رجوع به حدیث شود.


مقطوع النسل

مقطوع النسل. [م َ عُن ْ ن َ](ع ص مرکب) که نسلش بریده باشد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بلاعقب. بی زاد و ولد.
- مقطوع النسل کردن کسی را، بیضه های او را بیرون کردن و اخته کردن او را.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خصی کردن وی را.با برداشتن یا از کار انداختن اعضاء توالد و تناسل کسی او را از تولید مثل بازداشتن.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

مقطوع

(مَ) [ع.] (اِمف.) بریده، قطع شده.

فرهنگ عمید

مقطوع

قطع‌شده، ‌ بریده‌شده، ‌ گسیخته‌شده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مقطوع

قطع‌شده، بریده، قطعی، معین، ثابت، طی‌شده،
(متضاد) غیرمقطوع

حل جدول

مقطوع

بریده

فارسی به عربی

مقطوع

ثابت

عربی به فارسی

مقطوع

بدون وسایل ارتباط , در حبس مجرد

فرهنگ فارسی هوشیار

مقطوع

بریده و قطع شده و منقطع گشته شده

فرهنگ فارسی آزاد

مقطوع

مَقطُوع، قطع شده، بریده شده (در فارسی قَطع، قَطعِی، مَقطَوع به معنای ثابت و حتمی نیز مصطلح است)،

فارسی به آلمانی

مقطوع

Fest, Festgelegt, Festlegen

کلمات بیگانه به فارسی

مقطوع النسل

بی فرزند

معادل ابجد

مقطوع

225

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری