معنی محدب

لغت نامه دهخدا

محدب

محدب. [م ُ ح َدْ دَ] (ع ص) احدب. خلاف مقعر. (ازاقرب الموارد). مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته. کنج. کوژ. دوتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و منه محدب الکبد و مقعرها. (اقرب الموارد). حدبه دار و کوژپشت و برآمده. (ناظم الاطباء): پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید (کیلوس) و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

محدب. [م ُ دِ] (ع ص) گوژپشت گرداننده. (آنندراج). || که شایق و راغب کند. (ناظم الاطباء). || مهربان کننده کسی را. (آنندراج).

محدب. [م ُ ح َدْ دِ] (ع ص) آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

محدب‌

Convex, Gibbous, Salient

فارسی به ترکی

محدب‬

dışbükey

حل جدول

محدب

کوژ


عدسی محدب

کوژ

واگرا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

محدب

کوژ


آیینه محدب

آیینه کاو

کلمات بیگانه به فارسی

محدب

کوژ , گوژ (کاربرد در آینه ها

فرهنگ معین

محدب

(مُ حَ دَّ) [ع.] (اِمف.) گوژپشت و برآمده.

فرهنگ عمید

محدب

کوژ، بر‌آمده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

محدب

برآمده، برجسته، گوژ،
(متضاد) مقعر

فرهنگ فارسی هوشیار

محدب

گوژپشت گرداننده


محدب الطرفین

دو کوژه

فرهنگ فارسی آزاد

محدب

مُحَدَّب، برآمده و برجسته به شکل قوس،

معادل ابجد

محدب

54

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری