معنی محدب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

محدب. [م ُ دِ] (ع ص) گوژپشت گرداننده. (آنندراج). || که شایق و راغب کند. (ناظم الاطباء). || مهربان کننده کسی را. (آنندراج).

محدب. [م ُ ح َدْ دِ] (ع ص) آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. (ناظم الاطباء).

محدب. [م ُ ح َدْ دَ] (ع ص) احدب. خلاف مقعر. (ازاقرب الموارد). مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته. کنج. کوژ. دوتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و منه محدب الکبد و مقعرها. (اقرب الموارد). حدبه دار و کوژپشت و برآمده. (ناظم الاطباء): پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید (کیلوس) و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

فرهنگ معین

(مُ حَ دَّ) [ع.] (اِمف.) گوژپشت و برآمده.

فرهنگ عمید

کوژ، بر‌آمده،

حل جدول

کوژ

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کوژ

کلمات بیگانه به فارسی

کوژ , گوژ (کاربرد در آینه ها

مترادف و متضاد زبان فارسی

برآمده، برجسته، گوژ،
(متضاد) مقعر

فرهنگ فارسی هوشیار

گوژپشت گرداننده

فرهنگ فارسی آزاد

مُحَدَّب، برآمده و برجسته به شکل قوس،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری