معنی لش

لغت نامه دهخدا

لش

لش. [ل َ] (اِ) (به لهجه ٔ طبری) زمین آب دار.

لش. [ل َش ش] (ع مص) راندن. (منتهی الارب).

لش. [ل َش ش] (ع اِ) تتم. (منتهی الارب). سماق. رجوع به سماق شود. || ماش. (منتهی الارب).

لش. [ل ُ] (اِ) مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. (برهان). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند:
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد آب دشمنانْت ز لش.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
همان لژن که مرقوم شد آن را لوش نیز گویند. (آنندراج).

لش. [ل ُ] (اِخ) نام کرسی بخش در «آندر - اِ - لوآر»، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه. و آنجا مولد آلفرد دووینیی است.

لش. [ل َ] (اِخ) نام قضائی در ولایت و سنجاق اشقورده از آرنائودستان محدود از شمال به اشقورده و از مشرق به قضای میردیته و از جنوب به قضای آقچه حصار و از مغرب به دریای آدریاتیک و آن به انضمام دو ناحیه ٔ زادریمه و مالیسیا، سی هزار تن سکنه و 39 قریه دارد. و قسمت اعظم اهالی مسلم و اندکی لاتن هستند. قسمت شرقی قضا کوهستانی و قسمت غربی تا ساحل دریا صحراو دشت است. خاکی حاصلخیز دارد ولی بر اثر طغیان نهردرین غالباً کشت نمیشود مگر اینکه سدهائی در بستر نهر مذکور ساخته شود. محصولات عمده آنجا: ذرت، برنج، گندم و جو و غیره است و چراگاههای نیکو دارد. و سکنه ٔاطراف اشقورده در زمستان گوسفندان خود را برای تعلیف بدانجا می برند. کوههای لش پوشیده از جنگل است و درختان خوب دارد و بهره ٔ بسیار در سال میدهد نهر درین [جا] قابل سیر سفائن نیست و فقط زورقهای کوچک میتوانند در آن آمدوشد داشته باشند. (قاموس الاعلام ترکی).

لش. [ل َ] (اِ) لاشه. لاش. جیفه.مردار. جسد بیروح. جسم حیوان روح بشده. || کشته و پوست کنده ٔ گاو و گوسفند و امثال آن. گاو وگوسفند کشته و پوست برکنده. رجوع به لاشه و لاش شود. || (ص) کنایه است از سخت بیکاره و کاهل. سخت تنبل. که تن به کار ندهد. که در پی تحصیل روزی زن و فرزند و کسان نباشد. || در تداول عامه، کنایه است از بی عار. بی غیرت. نامرد. نهایت بی غیرت.

لش. [ل ُ] (اِخ) نام قصبه ٔ مرکز قضا به آرنائودستان، در سنجاق اشقورده، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده. دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبه ٔ دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار سنگین و غیرقابل تحمل است لذا اکثر اهالی در دامنه ٔ تل مورکینه مسکن گزیده و خانه های مرتفع و قشنگ با باغ و باغچه و گل و گیاه بوجود آورده اند و تلّی به شکل هرم میان این قسمت و قصبه دیده میشود. بدانجا قلعه ٔ قدیمی و تالابی از دوران وندیک ها هست. در زمان وندیک ها این قصبه ابنیه و عمارات عالی و استحکاماتی موافق زمان داشت و از پنج کلیسا که از آن زمان به یادگار مانده یکی را به جامع تبدیل کردند و فعلاً ویران است و اگر از روی تحقیق اسکندربیک مشهور را در حظیره ٔ جامع فوق دفن کرده باشند فعلاً محل آن معلوم نیست و دو کلیسای دیگر را نیز الیوم به جامع مبدل ساخته اند. این قصبه بسیار قدیم و قسمت اعظم سکنه ٔ آن مسلمانند و در سابق لیسوس نام داشته است.


لش بازی

لش بازی. [ل َ] (حامص مرکب) بیعاری. عمل بیعاران. کارهای مردم لش.


لش کشی

لش کشی. [ل َ ک َ / ک ِ] (حامص مرکب) عمل لش کش. || مرده کشی.


لش مرده

لش مرده. [ل َ م ُ دَ / دِ] (اِ مرکب) رجوع به لش، لاش و لاش مرده شود.


لش کش

لش کش. [ل َ ک َ / ک ِ] (اِ مرکب) ارابه و جز آن که با آن لش گوسفند به دکانهای قصابی برند. || (نف مرکب) کشنده ٔ لش گوسفند به دوش ودر لش کش نهنده یا از آن برگیرنده و به دکان برنده.

فرهنگ معین

لش

(لَ) (ص.) بی کار، تنبل، بی عار.

(~.) (اِ.) لاشه، جیفه.

(لُ) (اِ.) گل و لای تیره که در بن حوض و ته تالاب باشد، لجن.


لش کش

ارابه و جز آن که با آن لش گوسفند را به دکان های قصابی برند، مردی که لش گوسفند را به دوش در لش کش نهد یا از آن برگیرد و به دکان قصابی برد. [خوانش: (لَ کِ یا کَ) (ص فا.) = لش کشنده: ]

فرهنگ عمید

لش

لجن

لاشۀ انسان یا حیوان، مردار،
جسد ذبح‌شدۀ حیوان،
[مجاز] تنبل، بیکاره،
سست و بی‌حال،

حل جدول

لش

تنبل وبیکار، بی عرضه، تن پرور، مردار

تنبل وبیکار

آدم بی غیرت، بی عار، تنبل و بی کار، بی عرضه، تن پرور، مردار

مردار

تنبل و بیکار

تن پرور

بی عرضه

آدم بی غیرت و بی عار.

مترادف و متضاد زبان فارسی

لش

بی‌حال، بی‌عار، بی‌غیرت، بیکاره، تن‌آسا، تنبل، لاابالی، تن، جسد، لاشه، مردار، گل‌ولای، لجن، سماق

فارسی به انگلیسی

لش‌

Clumsy, Idle, Inert, Lazy, Sluggish

فارسی به عربی

لش

معظم

ترکی به فارسی

لش

لاشه

گویش مازندرانی

لش

سرداب، زمین گل آلود و پرآب

بی تحرک

چرک بدن

در آغل و مزرعه که از شاخه ی درخت ساخته شود، نوعی پارچه ی...

لاشه، افسار، روباه، دروازه ی چوبی

نام قسمتی از زمین های کشاورزی دشت سر آمل

فرهنگ فارسی هوشیار

لش

لاشه، مردار، جسد بیروح جسم حیوان روح بشده، کشته و پوست کنده گاو و گوسفند و امثال آن، سخت تنبل، بی عار، بی غیرت، نامرد

معادل ابجد

لش

330

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری