معنی قدوقامت
حل جدول
واژه پیشنهادی
فریبرز
فرهنگ عمید
خوش قدوقامت، خوشاندام،
بی اندام
قدوقامت زشت،
بیتناسب، ناهموار،
خوش اندام
دارای قدوقامت و اندام زیبا،
مستقیم القامه
آنکه قدوقامت راست دارد، راستقامت،
تن
تمام اندام و قدوقامت شخص، بدن، جسم،
[مجاز] واحد شمارش انسان،
بشن
قدوقامت: وه که برخی پای تا سر او / بشن و بالای چون صنوبر او (انوری: مجمعالفرس: بشن)،
تن، بدن،
سینه،
اندام
تن، بدن، جسم،
قدوقامت،
(زیستشناسی) عضو بدن،
عضوی که ظاهر باشد،
[قدیمی، مجاز] قاعده و روش صحیح،
[قدیمی، مجاز] کار آراسته و بانظام،
* اندام دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز]
آراستن،
نظموترتیب دادن،
چشمک
پلک زدن با یک چشم معمولاً جهت ایما و اشاره،
(زیستشناسی) = چشمیزک
[مصغرِ چشم] [قدیمی] چشم کوچک،
[قدیمی] چشم زیبا: آن خال چو مشکدانه چون است؟ / وآن چشمک آهوانه چون است؟ (نظامی۳: ۵۲۱)، به زلفکژ ولیکن به قدوقامت راست / به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار (رودکی: ۵۰۱)،
[قدیمی] عینک،
* چشمک زدن: (مصدر لازم)
بر هم زدن آهستۀ پلکها بهقصد ایما و اشاره،
خاموش و روشنی چراغ و مانند آن،
مترادف و متضاد زبان فارسی
برازنده، خوشاندام، خوششکل، خوش قدوقامت، شکیل، موزون،
(متضاد) بدهیکل، بیقواره
لغت نامه دهخدا
محشرقد. [م َ ش َ ق َ] (ص مرکب) آخته بالا و خوش قدوقامت. محشرخرام. (ناظم الاطباء). آن که قد بلند و راست دارد. || کنایه از محبوب است. (از آنندراج).
چرب بالا
چرب بالا. [چ َ] (ص مرکب) کنایه از خوش قامت. (آنندراج). خوش قدوقامت. (ناظم الاطباء). آنکه بالایش خوب بود. (شرفنامه ٔ منیری). موزون و مطبوع قامت. (شعوری). چرب قامت. خوش اندام. رجوع به چرب قامت شود.
امیم
امیم. [اَ] (ع ص) نیکوقد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوش قدوقامت. (یادداشت مؤلف). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرش مجروح باشد وشکستگی سر به ام الرأس رسیده باشد. (از آنندراج). ج، امائم. || قصدکرده شده. (ناظم الاطباء).
معادل ابجد
651