معنی قاسط
لغت نامه دهخدا
قاسط. [س ِ] (اِخ) ابن هنب. نام پدر قبیله ای است از عرب. (منتهی الارب).
قاسط.[س ِ] (ع ص) جابر. (منتهی الارب) (آنندراج). || ستمکار. (منتهی الارب). بیدادگر. (مهذب الاسماء). جورکننده. جائر. ظالم. || بازگردنده ازحق. (ناظم الاطباء). ج، قاسطون. (مهذب الاسماء): و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطباً. (قرآن 15/72). || (از قسط یعنی عدل) عادل. دادگر.
قاسطون
قاسطون. [س ِ] (ع ص، اِ) ج ِ قاسط در حالت رفعی. رجوع به قاسط شود.
صادف
صادف. [دِ] (اِخ) اسب قاسط جشمی و اسب عبداﷲبن حجاج ثعلبی.
علاة
علاه. [ع َ] (اِخ) کوهی است در دیار نمربن قاسط. (از معجم البلدان).
غفیلة
غفیله. [غ ُ ف َ ل َ] (اِخ) ابن قاسط. رجوع به غفیله (بطنی از عرب) شود.
خوتعة
خوتعه. [خ َ ت َ ع َ] (اِخ) نام مردی بوده از بنی عقیلهبن قاسط. (منتهی الارب).
- امثال:
هو اشأم من خوتعه.
عنزی
عنزی. [ع َ] (ص نسبی) منسوب به عنزبن وائل بن قاسط. رجوع به عنز (ابن وائل...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود.
مقاسطة
مقاسطه. [م ُ س َ طَ](ع مص) جور کردن با یکدیگر.(تاج المصادر بیهقی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ سازمان ورق 198). و رجوع به قاسط شود.
فرهنگ معین
ظالم، ستمکار، بازگردنده از حق، جمع قاسطین. [خوانش: (س) [ع.] (اِفا.)]
فرهنگ عمید
بازگردنده از حق،
جابر، ستمکار،
حل جدول
جابر و ستمکار
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
قاسِط، عادل، ظالم و ستمگر، از خدا برگشته (جمع: قُسّاط)، (از اضداد است)،
معادل ابجد
170