معنی فطری
فارسی به انگلیسی
Inborn, Inbred, Ingrown, Inherent, Innate, Internal, Native, Natural, Primeval, Unstudied, Untaught, Visceral
فارسی به عربی
اصلی، بصری، طبیعی، غریزی، فطری
عربی به فارسی
لغت نامه دهخدا
فطری. [ف ِ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به فطرت. اصلی. ذاتی. طبیعی. خلقی. (غیاث). جبلی. گهری. گوهری. طبعی. ذاتی. خلقی. (از یادداشتهای مؤلف). || منسوب به فطر. مربوط به فطر. فطریه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فطریه شود.
شائقه ٔ فطری
شائقه ٔ فطری. [ءِ ق ِ ی ِ ف ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به الهام شود.
اعمی فطری
اعمی فطری. [اَ ما ی ِ ف ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کور مادرزاد. (آنندراج) (غیاث اللغات).
فرهنگ عمید
ذاتی، طبیعی، جبلی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
اصلی، جبلی، خداداده، ذاتی، طبیعی، غریزی،
(متضاد) صناعی
فرهنگ فارسی هوشیار
اصلی، ذاتی، طبیعی، خلقی
فارسی به ایتالیایی
innato
فرهنگ معین
(فِ طْ) [ع.] (ص نسب.) ذاتی، طبیعی.
حل جدول
ذاتی
فارسی به آلمانی
Natürlich, Unbefangen, Ungekünstelt, Unverfänglich, Eingeboren, Einheimisch, Ortsansässig
واژه پیشنهادی
لدنی
فرهنگ فارسی آزاد
مُرَتَدّ فِطرِی، در فقه اسلامی کسی است که پدر یا مادرش و یا هر دو مسلمان باشند و خود او هم مسلمان بوده و از اسلام برگشته باشد، توبه مرتد فطری مقبول نیست و واجب القتل می باشد،
معادل ابجد
299