معنی فائق

لغت نامه دهخدا

فائق

فائق. [ءِ] (ع ص) برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب): عصاره ٔ نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته. (گلستان). || شکافنده. (آنندراج). || (اِ) پیوند سر با گردن. (منتهی الارب). || (ص) مسلط. چیره: زن که فائق بود بر شوهر بمعنی شوهر است. (جامی).

فائق. [ءِ] (اِخ) (امیر...) یکی از سرداران امیر نوح بن منصور سامانی است که در جنگ قابوس وشمگیر و فخرالدوله با مؤیدالدوله و عضدالدوله ٔدیلمی از جانب نوح بن منصور به کمک فخرالدوله و قابوس آمده است. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 420 شود.


فائق شدن

فائق شدن. [ءِ ش ُ دَ] (مص مرکب) فائق آمدن. فائق گشتن. رجوع به فائق آمدن شود.


فائق آمدن

فائق آمدن. [ءِ م َ دَ] (مص مرکب) چیره شدن. برتری یافتن. رجوع به فائق و فائق شدن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

فائق

برگزیده و بهترین از هر چیزی


فائق آمدن

چیره گشتن برتری یافتن

حل جدول

فائق

چیره و غالب


فائق شدن

چیرگی


چیره و غالب

فائق

فارسی به عربی

فائق آمد

أحرَزَ الإنْتصارَ


فائق آمد بر

استحوذ علی، استظهر علی، استولی علی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فائق آمدن

پیروز شدن

کلمات بیگانه به فارسی

فائق آمدن

پیروز شدن

فرهنگ فارسی آزاد

فائق، فائقة

فائِق، فائِقَه، مسلط، بالا و فوق، خالص، خوب و ممتاز، اَرجَح و بهتر (در علم، جمال، مال و غیره...)، عالی و برگزیده (جمع: فَوَقَه)،

انگلیسی به فارسی

paramount

فائق

معادل ابجد

فائق

181

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری