معنی ناطق

حل جدول

ناطق

گویا

سخنگو

گویا، سخنگو

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ناطق

سخنران، سخنگو

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناطق

خطیب، سخنران، سخنگو، سخنور، نطاق، گویا، متکلم، جاندار، ذی‌روح، مدرک، آشکار، بین،
(متضاد) صامت

کلمات بیگانه به فارسی

ناطق

سخنران

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

ناطق

کتیب، متکلم، ناطق

فرهنگ فارسی هوشیار

ناطق

گویا، گوینده، سخنگوی، نطق کننده

فرهنگ فارسی آزاد

ناطق

ناطِق، نُطق کننده، مُتَکَلِّم، بَیِّن و آشکار (کتاب، دلیل)، جاندار و ذی روح (در مقابل جامد)، در فارسی به معنای خطیب و سخنور نیز مصطلح است،

ناطِق، جناب محمد ناطق متولد در 1928 در حومه اردستان، پس از ایمان به وسیله جناب میرزا طرازالله خان سمندری، قیام به تبلیغ و تدریس در کاشان و عشق آباد و طهران نمودند و کتبی هم مانند مناظرات دینیه، نجم حقیقت و نوید حقیقت تألیف کردند تا در 1355 در طهران صعودنمودند. دختر عظیم الشأن ایشان سرکار بهیه خانم نادری نیز از مبلغات و ناطقهای مشهور امر و از اولین خانمهائی بودند که عضو محفل روحانی طهران و محفل روحانی ملی ایران شدند و بالاخره در همین سبیل بشرف شهادت کبری فائز گردیدند،

عربی به فارسی

ناطق

سخنران , ناطق , سخنگو

لغت نامه دهخدا

ناطق

ناطق. [طِ] (ع ص) اسم فاعل از نطق. (اقرب الموارد). گوینده. (منتهی الارب). گویا. (آنندراج). (فرهنگ نظام). سخنگوی. (دهار) (مهذب الاسماء). که سخن می گوید:
زنطق ار فرومانده بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق.
ادیب صابر.
نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار.
انوری.
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا.
انوری.
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
|| خطیب. متکلم. سخنران. آنکه در انجمنی و مجلسی نطق می کندو سخن می راند. که نطق می کند. || آشکارکننده. و عرب این را در چیزها استعمال کند که اسکات خصم بدان توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و مصحف ناطق و قرآن ناطق. (آنندراج): کتاب الناطق، البین. (معجم متن اللغه) (المنجد). کتاب واضح و آشکار. (ناظم الاطباء). مبین. بیان کننده:
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه
ز عیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر.
صائب (از آنندراج).
مصحف ناطق شد از خط صفحه ٔ رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود.
؟ (از آنندراج).
- ناطق به چیزی بودن، بیان کردن مطلبی را. روشن کردن وآشکار کردن مطلب را: چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است. (تاریخ بیهقی ص 213). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه).
|| جاندار. ذی روح. مقابل جامد:
هر آدمیی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد.
(قابوس نامه).
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی.
سعدی.
|| حیوان. حیوان رابه جهت صدایش ناطق نامیده اند. (اقرب الموارد): ما له ناطق ولا صامت، او را نه حیوانیست نه مالی دیگر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ضد صامت. ناطق از مال، مراد حیوان است. (از معجم متن اللغه). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که زر و سیم است. (السامی): مال ناطق، بنده و دواب، مقابل مال صامت. (یادداشت مؤلف). ستور و بنده و مال جاندار: هرچه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق به نوشتکین بخشیدم. (تاریخ بیهقی ص 417). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامه های فاخر و ناطق و صامت فراوان. (چهار مقاله).اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. (سندبادنامه ص 219). || (اصطلاح منطق) آنکه صاحب قوه ٔ نطق باشد. (معجم متن اللغه). مراد از ناطق در جمله ٔ «الانسان حیوان ناطق » آن قوه ٔ موجود در ضمیرانسان است که بدان وسیله بیان معانی کند. (از اقرب الموارد). حیوانی که دارای نفس درّاکه باشد در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس درّاکه و شعور نیست، و انما نعنی بالناطق شی ٔ له نطق و شی ٔ له نفس ناطقه. (فرهنگ علوم عقلی ص 589 از شفای بوعلی ج 2 ص 505 و تفسیر مابعد الطبیعه ٔ ابن رشد ص 230 و دستورالعلماء ج 3 ص 393). || عاقل. (از المنجد). مدرک کلیات. || (اِخ) نزد سبعیه مراد از ناطق پیغمبر است. (از اقرب الموارد). نامی است که باطنیان به رسول اکرم دهند. (از بیان الادیان).

ناطق. [طِ] (اِخ) باقر (شیخ...) شیرازی، متخلص به ناطق. شاعری از قریه ٔ کویم شیراز است. در نسخه ٔخطی مرآت الفصاحه (مؤلف در اوایل قرن چهاردهم) از او ذکری رفته است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 589 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) حسن یزدی (میرزا سید...) متخلص به ناطق. از شاعران قرن سیزدهم هجری است. در تذکره ٔ خطی حدیقهالشعراء تألیف دیوان بیگی شیرازی ص 188 از او ذکری رفته است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 590 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) محمدحسن کاشانی (میرزا...) داماد فتحعلی خان صبا و از شاعران قرن سیزدهم کاشان است. در نسخه ٔ خطی مدایح معتمدی تألیف محمدعلی بهار اصفهانی ذکری از او رفته است. رجوع به فرهنگ سخنواران ص 589 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) گل محمدخان مکرانی. به روایت مؤلف شمع انجمن از دیار خود به هندوستان مهاجرت کرده و در لکهنو اقامت گزیده و به سال 1264 هَ. ق. درگذشته است. او راست:
ناطق ابنای روزگار کرند
خود بنه گوش بر فسانه ٔ خویش.
*
به دل مرده نبخشید حیات آب خضر
زنده از خاک در باده فروشش کردم
یاد آن طالع فرخنده که دشنامم داد
طلب بوسه اگر از لب نوشش کردم.
*
کو غارتی که جبه و دستار شیخ را
بفروشم و تهیه ٔ رطل گران کنم.

ناطق. [طِ] (اِخ) مسیحابن ملانویدی شیرازی، متخلص به ناطق. از شاعران عهد صفویه است. نصرآبادی آرد «نسخ تعلیق را بسیار خوش می نویسد و شعرش هم لطیف است... اما روزگار با او سازگاری ننموده چنانکه کمال عسرت را دارد». او راست:
نسازد آشتی گرد کدورت پاک از دلها
کند به زخم را مرهم ولی ظاهر بود جایش.
*
ز جوش گریه دو چشمم حباب سوخته است
کباب وار سرشک من آب سوخته است
هلاک جلوه ٔ خورشیدطلعتی گردم
که سایه در قدمش آفتاب سوخته است.
رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص 112 ذیل مسیحا شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) محمد (شیخ...) ابن آقا میرزا محمدعلی مجتهد شیرازی. از شاعران قرن سیزدهم است و مرحوم فرصت در آثارالعجم این ابیات را از وی آورده است:
آن روز که آشفته به رخ موی تو کردند
صد سلسله دل بسته ٔ گیسوی تو کردند
دیوانه به زنجیر شود عاقل و ما را
دیوانه از آن زلف سمن بوی تو کردند.
رجوع به آثارالعجم ص 570 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) محمد شفیع (میر سید...) اصلا از سادات اصفهان است و در ولایت دکن (هندوستان) تولد یافته وبا شیخ محمدعلی حزین در شاه جهان آباد معاشرت داشته وبه روایت سیدعبداﷲ شوشتری «در کمال سلامت نفس و استغنای طبع و تعفف و قناعت به تحصیل مشغول و از صحبت ابنای زمان متوحش است... و شعر او در اغلب به تتبع حافظ شیراز است ». او راست:
نکنند اهل هنر هیچ به دنیا هوسی
پنجه ٔ باز نشد وا به شکارمگسی
راه بیهوده عبث این همه هرسو مشتاب
خدمت پیر مغان کن که به جائی برسی.

ناطق. [طِ] (اِخ) رحمت اﷲ (خواجه...) لاهوری به روایت مؤلف صبح گلشن «در دهلی نشو و نما یافته و برای کسب کمال به ملک توران شتافته... مدتی در فرح آباد به سر برد و در آخر عمر به دارالحکومه ٔ لکهنو اقامت گزیده همانجا جان به قابض ارواح سپرد». او راست:
هوس دوستی مثل تو دشمن کردم
نکند شعله به خس آنچه به خود من کردم.
*
جائی که سیر آن قد و بالا کند کسی
از سرو بوستان چه تماشا کند کسی.
*
بلهوس را به لبان تو هوس آمد و رفت
بر سر قند مکرر چو مگس آمد و رفت.
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 496 و قاموس الاعلام ج 6 ص 455 شود.

فرهنگ معین

ناطق

(اِفا.) نطق کننده، گوینده، سخنران، خطیب، اموال جاندار مانند: چهارپا، غلام. [خوانش: (طِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

ناطق

نطق‌کننده، سخنران،
گوینده، سخنگو،
[قدیمی] آشکارا، واضح،

معادل ابجد

ناطق

160

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری