معنی غیرمفید

حل جدول

غیرمفید

ناکارآمد

فرهنگ فارسی آزاد

بور

بٌور، فاسد و بی فایده، غیرمفید و بی خیر، زمین غیرقابل زراعت، هلاک شدن،

انگلیسی به فارسی

Machine Ancillary Time

زمان غیرمفید ماشین، زمان غیرفعال ماشین - مدت زمانی که ماشین بطور موقت برای تعمیرات، تنظیم یا سرویس، خارج از عملیات تولیدی قرار می گیرد.

لغت نامه دهخدا

بلااستفادة

بلااستفاده. [ب ِ اِ ت ِ دَ] (ع ق مرکب) (از: ب + لا (نفی) + استفاده) بدون استفاده. بی فایده. بی بهره. مقابل مفید. مقابل سودمند. (فرهنگ فارسی معین). ناسودمند. غیرمفید. بی مصرف.


بی فائده

بی فائده. [ءِ دَ / دِ] (ص مرکب) (از: بی + فائده) بی نفع. غیرمفید. ناسودمند. بی فایده: امر دالغ؛ کار بی فائده. (منتهی الارب):
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
رجوع به بی فایده شود.


زلم زیمبو

زلم زیمبو. [زَ ل َ ب ُ] (اِ) لوازم غیرمفید و بیهوده و کم فایده و خوارمایه و اندک بها که در هر خانه ٔ قدیمی یافت میشود. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). زلم زینبو. دنگ و فنگ. آلنگ دولنگ. پیرایه ها و فضولی بی تناسب و ناموزون. زینت های بسیار و بی جای زاید. زوائد افزوده ٔ بی فایده بر چیزی. زینت های نامطبوع. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). || نغمه و ساز و آواز. (فرهنگ رازی ص 79).


حسن تعلیل

حسن تعلیل. [ح ُ ن ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزد اهل بدیع از محسنات معنویه است. و آن چنان است که برای وصفی علتی دعوی کنند که مناسب آن وصف باشد، اما به اعتباری که لطیف و در عین حال غیرواقعی باشد. یعنی در انتخاب علت با مراعات دقت و لطافت نظر کند و علتی بیاورد که در نفس الامر، آن علت موافقت با وصف نداشته باشد. و اگر واقعاً علت با وصف موافقت اصلی میداشت، جزو محسنات شمرده نمیشد. چه در آن صورت تصرفی بکار برده نشده بود. مانند آنکه بگویند: فلان برای دفع ضرر دشمنان خود را کشت. این جمله از حسن تعلیل خارج است. و با ذکر این نکته فساد آنچه گفته اند که این توصیف غیرمفید میباشد، ظاهر میشود. زیرا اعتبار همواره غیرحقیقی است. و اگر چنان بود که توهم کرده اند، لازم می آمد که همگی اعتبارات عقلی غیرواقع باشند. واین صنعت بر چهار قسم است، زیرا صفتی که برای آن علتی مناسب آورده شده، یا ثابت است یا غیرثابت است و میخواهند آن را ثابت کنند. صورت اول نیز دو وجه است: وجه اول طوریست که عادهً برای وصف علتی اظهار نشده هرچند که در واقع خالی از علت نیست، مانند این شعر:
لم یحک نائلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرخصاء.
یعنی ابر مانند بخشایش ترا ندارد بلکه از عطا و بخشایش تواو را تب لرزه گرفته، چه تو را در بخشایش از خود بالاتر مشاهده کرده است. و از این روی است که آنچه از ابر ریزش میکند، باران نیست، بلکه عرق تب لرز است. پس ریزش باران از ابر صفتی است ثابت مر ابر را و در عرف و عادت علتی برای آن اظهار نشده. اما در این مورد علت ریزش باران را عرق تب لرزه ای که از عطای ممدوح عارض شده، قرار داده است. وجه دوم آنکه برای آن صفت علتی اظهار شده غیر از علت مذکور. مانند این شعر:
ما به قتل اعادیه ولکن
یتقی اخلاف ما ترجوا الذناب.
یعنی ممدوح دشمنان را برای دفع ضرر از خود نکشت، بلکه امیدواری دوستان او را به کشتن ایشان برانگیخت. صورت دوم یا ممکنه است، مانند این شعر:
یا واشیاً حسنت فینا اسائته
نجی حذارک انسانی من الغرق.
و یا غیرممکنه است، مانند:
لولم تکن نیه الجوزاء خدمته
لما رأیت علیها عقد منتطق.
و این بیت ترجمه ٔ بیت پارسی باشد که گفته اند:
گرنبودی عزم جوزا خدمتش
کس ندیدی بر میان او کمر.
پس نیت کردن جوزا قصد خدمتگزاری ممدوح را غیرممکنه است. و به حسن تعلیل ملحق کرده اند، سخنی را که بنای آن برشک و گمان باشد و چون مبنی بر شک بوده آن را از حسن تعلیل خارج دانسته و الحاقی شمرده اند چه در آن ادعا و اصرار است و شک منافی آن باشد. مانند آنکه بگوئی: کشتن فلان مر فلان را برای خشنودی دوستداران بوده چنانچه در مطول بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (مرآت الخیال ص 113):
لاله که بدل گره شدش دود
از آه من است حسرت آلود.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به حسن التعلیل شود.


طمغاج

طمغاج. [طَ] (اِخ) حقیقت مسمای این کلمه به نحو یقین معین نشد ولی بطور تقریب معلوم است که طمغاج نام ناحیه یا شهری بوده در اقصی ترکستان شرقی در حدود چین یا در داخلی ِ چین شمالی:
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است.
خاقانی.
صاحب کتاب طبقات ناصری اطلاعات ذیل را شفاهاً از سید اجل بهاءالدین رازی (سفیر خوارزمشاه به دربار چنگیز) گرفته و گوید: چون بحدود طمغاج و نزدیک دارالملک آلتون خان رسیدیم از مسافت دور پشته ٔ بلندی سپید «در نظر آمد...». و جای دیگر کلمه ٔ طمغاج و تنگت را با هم آورده و گوید: «جماعتی از ثقات چنین روایت کرده اند که در تواریخ ماتقدم و ایام سالفه و قرون ماضیه دربلاد ترکستان و ممالک چین و تنگت و طمغاج هرگز پادشاهی کریم و نیکواخلاق تر از اکتای پای در رکاب نکرده است.
محمدبن احمد النسوی در سیره ٔ جلال الدین منکبرنی (چ پاریس صص 4-5) گوید: حدثنی غیر واحد ممن یعتبر بقولهم ان ملک الصین ملک متسع دوره مسیره سته اشهر و قد قیل انه یحویه سور واحد و لم ینقطع الا عند الجبال المنیعه و الانهار الوسیعه و قدانقسم من قدیم الزمان الی سته اجزاء منها مسیره شهریتولی امره خان ای ملک بلغتهم نیابه عن خانهم الاعظم و کان خانهم الکبیر الذی عاصر السلطان محمد [بن تکش] التون خان توارثها کابراً عن کابر بل کافراً عن کافر و من عادتهم الاقامه بطمغاج و هی واسطه الصین و نواحیها...». و کمی پس از آن گوید: «فلما عاد آلتون خان الی مدینه المعروفه بطمغاج اخذ الحجاب علی عادتهم یعرضون کل یوم عده قضایا مما حدث مده غیبه...». در تقویم البلدان لابی الفداء در جدول بلاد چین نقلاً عن تاریخ النسوی المذکور می نویسد: و من تاریخ النسوی الذکری ذکر فیه اخبار خوارزم شاه و النهر (ظ: التتر) ان قاعده ملک التتر بالصین اسمها طومحاج (ظ: طومخاج).» زکریابن محمد قزوینی در آثار البلاد (چ ووستنفلد ص 275) گوید: طمغاج مدینه مشهوره کبیره من بلاد الترک ذات قری ً کثیره و قراها بین جبلین فی مضیق لا سبیل الیها الا من ذلک المضیق و لایمکن دخولها لو منع مانع فلایتعرض لها احد من ملوک الترک لعلمهم بأن قصدها غیرمفید و سلطانها ذو قدر و مکانه عند ملوک الترک و بها معدن الذهب فلذلک کثر الذهب عندهم حتی اتخذوا منها الظروف و الاوانی و اهلها زُعر لاشعر علی جسدهم و نساؤهم علی السواء فی ذلک... و حکی الامیر ابوالمؤیدبن النعمان ان بها عینین. احدیهماعذب و الاخری ملح و هما تنصبان الی حوض و تمتزجان فیه، و تمتد من الحوض ساقیتان، احداهما عذب لا ملوحه فیه و الاخری ملح و ذکر انه من کرامات رجل صالح اسمه ملیح الملاح وصل الی ملک الدّیّار و دعا اهلها الی الاسلام و ظهر من کراماته امر هذا الحوض و السواقی فاسلم بعض اهلها و هم علی الاسلام الی الاَّن ». و خلاصه ٔ این کلمه در یکی از قصاید مختاری غزنوی در مدح علاءالدوله محمد ملقب به ارسلان خان از ملوک خانیه ٔ ماوراءالنهر مذکور است، مطلع قصیده اینست:
خرگه خاقان ترکستان شده مالک رقاب
آسمان است و جمال ارسلان شه آفتاب.
و در وصف مجلس بزم خاقان گوید: از جمله ابیاتی:
ساقیان نادره گوینده ٔ شیرین ادا
مطربان چابک طمغاجی حاضرجواب.
(حواشی چهارمقاله ٔ عروضی چ لیدن ص 94).
احتمالاً کلمه ٔ طفقاج (تفغاج) باشد که بر ماچین اطلاق می شده است. رجوع به طفقاج در دیوان لغات الترک محمود کاشغری چ استامبول 1333 هَ. ق. ج 1 ص 378 شود.


قوت

قوت. [ق ُوْ وَ] (ع اِ) قوه. نیرو. قدرت. توانایی. (آنندراج). توان. زور:
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.
مولوی.
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشدقوت تقلید عام.
مولوی.
ج، قوا. در فارسی بالفظ دادن و گرفتن و فروریختن مستعمل. (آنندراج). رجوع به قوه و قوا شود.
- قوت ادراک،قوه ٔ ادراک. رجوع به قوه شود.
- قوت الهی (الهیه)، (اصطلاح فلسفه) فیض حق تعالی و افاضه ٔ او به موجودات عالم است. (فرهنگ فارسی معین از تهافت التهافت ص 142).
- قوت اندریابنده، قوت مدرکه: و هر یکی سه گونه بود، یکی اندریافت چیزی که سازوار اندرخور قوت اندریابنده بود. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت اندریافت، مدرکه: و اما قوت اندریافت دو گونه است. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی). رجوع به قوه شود.
- قوت انطباعی، قوت نفس حیوانی. (فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 3 ص 170).
- قوت انفعالی، قوت منفعلی. آن حال بود که بسبب وی چیزی پذیرای چیزی بود چنانکه موم پذیرای صورت. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت باصره، بینایی.
- قوت جاذبه. رجوع به قوه شود.
- قوت حافظه. رجوع به قوه شود.
- قوت حدسی. رجوع به قوت قدسیه شود.
- قوت حیوانی، قوت حرارت و قوت حرکت رگها را گویند و این قوت از دل خیزد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- قوت دافعه. رجوع به قوه شود.
- قوت سامعه، شنوایی.
- قوت سَبُعی. رجوع به قوه شود.
- قوت شامه، بویایی.
- قوت صناعی، ملکه ای است که نفس را بر اثر ممارست بر کاری حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین از کشاف اصطلاحات الفنون).
- قوت شوقیه. رجوع به قوه شود.
- قوت شهوانی. رجوع به قوه شود.
- قوت طبعی. رجوع به قوه شود.
- قوت عاقله. رجوع به قوه شود.
- قوت عامل،قوتی است در انسان که مبداء حرکت و تحریک برای انجام افعال جزئی است بر مبنای فکر و شعور یا حدس و این قوت را عقل عملی و قوت عملیه هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین از شرح منظومه ص 86).
- قوت عقلی. رجوع به قوه شود.
- قوت غاذیه. رجوع به قوه شود.
- قوت غضبی. رجوع به قوه شود.
- قوت فعلی، (اصطلاح فلسفه) حالتی است که اندر فاعل بود که از وی شاید که فعل از فاعل پدید آید، چنانکه حرارت آتش درمقابل قوت منفعلی. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت قدسیه، و مراد از آن قوتی است که منسوب به قدس است و آن منزه بودن قوت است از رذایل و صفات ذمیمه، قوتی است مودع در نفس که بدون تعلیم و آموختن مبداء فیضان صور معقولات از عقل فعال میباشد و این قوت مخصوص به اولیأاﷲ است و آن را قوت حدسی هم نامیده اند و آن اعلی مرتبت قوت و شدت استعداد عقل هیولانی است. (فرهنگ فارسی معین از شفا). رجوع به قوه شود.
- قوت قریب (قریبه)، کیفیت و استعداد قریب به فعلیت را قوت قریبه نامند، مانند: استعداد حاصل و موجود در کاتب که مهیای کتابت باشد، در مقابل بعیده که استعداد کودک برای کتابت باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- قوت قلب، اطمینان دل. دلگرمی.
- قوت لامسه. رجوع به لامسه شود.
- قوت ماسکه، قوتی است در نبات که مواد جذب شده را در جسم بازدارد و نگه دارد. (فرهنگ فارسی معین از رسایل اخوان الصفا ج 3 ص 195). رجوع به قوه شود.
- قوت متخیله. رجوع به متخیله و قوه شود.
- قوت محرک (محرکه). رجوع به قوه شود.
- قوت مدرکه. رجوع به قوه شود.
- قوت مسترجعه، قوت ذاکره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ذاکره و قوه شود.
- قوت مفکره. رجوع به قوه شود.
- قوّت ممیزه، گاه مراد قوت عاقله است و گاه مراد قوت طبیعی است که عامل جدا کردن مواد جذب شده ٔ مفید از غیرمفید است. (فرهنگ فارسی معین از مصنفات باباافضل).
- قوت منمیه، قوت نامیه. رجوع به قوه شود.
- قوت مولد (مولده). رجوع به قوه شود.
- قوت ناطقه. رجوع به قوه شود.
- قوت نظری، حکما قوای انسان را بر حسب تقسیم نخستین به دو قسمت کرده اند: قوت و عقل نظری، و قوت و عقل عملی. عقل نظری خود مراتبی دارد بنام عقل هیولانی، بالملکه، بالفعل، بالمستفاد، و عقل عملی نیز مراحلی دارد. (فرهنگ فارسی معین ازاخلاق ناصری).
- قوت نفسانی، قوت حس و حرکت را و قوت تفکر و تدبیر را گویند و این قوت از دماغ خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- قوت وهمی (وهمیه). رجوع به قوه شود.
- قوت هاضمه. رجوع به قوه شود.
|| در مقابل فعل. امکان حصول چیزی. امکان استعدادی. (کشاف اصطلاحات الفنون):
هر آنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت
نیاز عجز گر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
رجوع به قوه شود.


اضافة

اضافه. [اِ ف َ] (ع مص) اضافه. اضافت. گریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || ترسیدن و پرهیز کردن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضافه از کسی، ترسیدن و حذر کردن از وی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ترسیدن و حذر کردن. (آنندراج). || دویدن. || شتاب کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). شتافتن. (آنندراج). شتاب کردن در چیزی. (منتهی الارب). || جور کردن بر کسی. (از اقرب الموارد). ستم نمودن بر کسی. (منتهی الارب). || برآمدن. || قریب شدن به چیزی. || مهمان داشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کسی را بر دیگری مهمان کردن. || مُلْجاء کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مضطر کردن کسی رابسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اضافه ٔ بر چیزی، مشرف شدن بر آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). آگاه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بلندی نگاه کردن چیزی را. (آنندراج). || اضافه ٔ چیزی به چیزی، میل دادن بدان و اسناد دادن و نسبت به آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خمانیدن چیزی را و میل دادن به چیزی. (ناظم الاطباء). نسبت کردن چیزی را بسوی چیزی. (آنندراج). || نسبت کردن اسمی را به اسمی، نحوغلام زید. (منتهی الارب). اضافه ٔ کلمه به کلمه، نسبت دادن بر وجه مخصوص. (از اقرب الموارد). به اصطلاح نحو، نسبت کردن اسمی را به اسمی، مانند غلام زید، فالغلام مضاف و زید مضاف الیه و غرض از این عمل تخصیص و تعریف است، فلهذا لایجوز اضافه الشی ٔ الی نفسه لأنه لایعرف نفسه. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نحویان، مضاف کردن کلمه به کلمه و آن نسبتی است میان دو اسم که واقع شودبر دو وجه تقیید و تخصیص، اسم اول را مضاف و اسم ثانی را مضاف ٌالیه گویند و در فارسی، حرف آخر مضاف را بنابر علامت اضافت کسره میدهند در تلفظ. (از غیاث).
تعریف اضافه: اضافه را در نحو فارسی بطرق مختلفی تعریف کرده اند از قبیل: وقوع نسبتی میان دو اسم بر وجه تقیید. و نسبتی میان دو اسم بنهجی که مخاطب را فایده ٔ صحت سکوت دهد. و مجموع دو کلمه را که برای افاده ٔ مخصوص، اولی را بتوسط یک کسره به دومی ربط کنند و اسم ناتمامی که معنی آن به کلمه ٔ دیگر تمام شود مضاف و مضاف ٌالیه خوانند، چون باغ دبستان، که نخست را مضاف و دوم را مضاف الیه خوانند.
ترکیب اضافی: چنین ترکیبی راکه در نحو ساده ترین درآمیختگی کلمه ها بشمار میرود بنامهای ترکیب اضافی و مرکب ناقص و مرکب غیرمفید و مرکب غیرتام خوانده اند.
ترکیب اضافی و کلمه ٔ مرکب: ترکیب اضافی را با کلمه ٔ مرکب نباید اشتباه کرد زیرا در نخست دو کلمه استقلال معنی خود را حفظ میکنند ولی در دوم دو کلمه در حکم یک کلمه باشند و هر یک از دو کلمه معنی مستقل نخستین خود را از دست میدهد و دو کلمه رویهمرفته معنی تازه ٔ نوی می یابند. گذشته از این، در کلمه ٔ مرکب اغلب صورت ترکیبی تغییر میپذیرد و گاه با حذف کسره ٔ اضافه یعنی فک اضافه و گاه با تقدم کلمه ٔ دوم بر نخست و گاه باآوردن اداتی چون «الف » و «ب » و «در» و جز اینها دو کلمه از صورت مضاف و مضاف ٌالیه خارج میشوند. به همین سبب اضافه و مضاف و مضاف ٌالیه در نحو و مبحث اسم مرکب در صرف مطرح میشود.
حالت اضافی: در زبان فارسی برای اسم چهارحالت است: فاعلی، مفعولی، اضافه، ندا. در پارسی باستان علاوه بر چهار حالت مزبور حالات مفعول عنه و مفعول فیه و مفعول معه و در اوستایی و سنسکریت علاوه بر هفت حالت مذکور حالت مفعول غیرصریح هم وجود داشته است و منظور از حالت اضافی مضاف ٌالیه واقع شدن اسم است.
ارکان اضافه: عبارت از مضاف و مضاف ٌالیه است که اسم نخست را مضاف و اسم دوم را مضاف ٌالیه نامند در صورتی که اضافه ٔ مقلوب نباشد چون: دانا مرد، و چه بسا که در اضافه ٔ مقلوب قصد اضافه منتفی میشود و مضاف و مضاف ٌالیه هر یک معنی مستقل خود را از دست میدهند و رویهمرفته بمعنی کلمه ٔ واحدی بکارمیروند، مانند: گلاب، مقلوب «آب گل » که دیگر نمیتوان آنرا مضاف ٌالیه دانست و در مبحث نحو از آن سخن گفت بلکه کلمه ٔ گلاب اسم مرکبی است که باید در مبحث ترکیبات صرف درباره ٔ آن بگفتگو پرداخت. و گاه از طریق فک اضافه نیز مضاف و مضاف ٌالیه بصورت اسم مرکب درآیند چون پدرزن.
کسره ٔ اضافه: بگفته ٔ مرحوم بهمنیار در زبان فارسی به آخر اسم مضافی که پیش از مضاف ٌالیه آمده باشد اگر به حرف آواپذیری منتهی نباشد کسره ای ملحق میکنند: شاگردِ دبستان. و این کسره نشانه ٔ اضافه است.
چند قاعده: 1- آخر کلمه های مضاف به ضمایر متصل م، ش، ت مفتوح میشود: اسپم، اسپت، اسپش. 2- هنگامی که چند مضاف معطوف بهم پدید آید آخرین مضاف را کسره دهند: اسب و اشتر و فیل ِ پادشاه. 3- در کلمه های مختوم به الف و «و» یعنی صدای «او» (َو) یایی به آخر مضاف می پیوندند و کسره را به «ی » می دهند: خدای ِ جهان. سخنگوی ِ ایران. 4- در کلمه های مختوم به صدای «اَو» (َ-َ و) آوردن «ی » غلط است و کسره را به آخر «اَو» (َ-َ و) ملحق کنند، چون: خسروِ ایران. جلوِ منزل. تابلوِ مدرسه. راهروِ خانه و جز اینها. 5- در کلمه های مختوم به «ه » مختفی نیز «ی » را به آخر کلمه می پیوندند، چون خانه ی ِ او. جامه ی ِ تو. ولی در رسم خط متقدمان این «ی » را کوچک می نوشتند و بالای «ه » با کسره ٔ اضافه بدین سان می گذاشتند: خانه ٔ او. جامه ٔ تو. و در رسم خط امروز نیز هنوز این شیوه متداول است. 6- در کلمه های مختوم به «ه » مختفی گاه بضرورت شعر کسره ٔ اضافه را حذف و «ی » را ساکن تلفظ کنند:
دمدمه ٔ این نای از دمهای اوست
های و هوی روح ازهیهای اوست.
پذیره ٔ فرامرز شد با سپاه.
7- در کلمه های مختوم به مصوت مرکب «َ-ی َ » نیز کسره را به خود مصوت مرکب دهند: نی ِ نیزار. می ِ انگور. پی ِ بنا. 8- درکلمه های مختوم به «َی » رواست «ی » را در شعر مشدد آرند:
این درازی مدت از تیزی ّ صنع
می نماید سرعت انگیزی ّ صنع.
مولوی.
صوفی ّ ما که توبه ز می کرده بود دوش
بشکست توبه تا در میخانه دید باز.
حافظ.
فک اضافه: هنگامی است که کسره ٔ اضافه را حذف کنند و این شیوه زمانی بکار می رود که بخواهند از مضاف و مضاف ٌالیه کلمه ٔ مرکب بسازند و آقای قریب اینگونه ترکیب را اضافه ٔ موصول و صاحب نهج الادب مرکب اضافی مقطوع نامیده اند، چون: پدرزن، صاحبدل، سرخیل، صاحبخانه. و در چند مورد کسره ٔ اضافه را حذف کنند: 1- در تداول عامه، چون: بچه ننه، بغل دست، پایین پا، پی کارت برو، سرقلیان، دختردایی، دخترعمو، دخترعمه، پسرخاله، پسرعمه، پسرخواهر، که همین گونه استعمال ها رفته رفته ترکیب را به صورت اسم یا صفت مرکب درمی آورد. و حتی در تداول عامه گاه در کلمه های مختوم به «َو» و «َا» هنگام اتصال آنها به ضمایر متصل، «ی » را نیز حذف کنند: روم سیاه.بوش خوب است. پاش درد می کند. 2- در ضرورت شعر، چون:
همان گیو گفت این شکار من است
همان سوختن کوه کار من است.
فردوسی.
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد.
خاقانی.
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم.
نظامی (از غیاث) (از نهج الادب).
زدن خاک در دیده ٔ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری.
نظامی.
تویی کآفریده ز یک قطره آب
گهرهای روشن تر از آفتاب.
نظامی.
جهان جوی را بنده فرمان شدند.
نظامی.
سرجمله ٔ جمله شهریاران.
نظامی.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی.
سعدی.
گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست.
کلیم.
نخندد غنچه ای در باغ عاشق تا که نشنیده
ز تنگی یک تبسم وز پس دیوار باغ او.
واله هروی (از نهج الادب).
در ضمایر متصل نیز بضرورت شعر حرکت کلمه می افتد و بصورت سکون می آید:
پدرْت آن گرانمایه شاه بزرگ.
فردوسی.
پدرْم آمد و خون لهراسب خواست.
فردوسی.
شگفت نیست ازو گر شکمْش کاواک است.
لبیبی.
ای عجب دلْتان بنگرفت و نشد جانْتان ملول.
خاقانی.
ششدانگ عیار آب و گِلْشان
دینار چهاردانگ دلْشان.
خاقانی.
3- هنگام ساختن کلمه ٔ مرکب چون: دربار. جاسیگار. سرآغاز. سرجمله. سرستون. سردر. سرمایه. نیم نان. ولیعهد. حاضرجواب. صاحب هنر. صاحبدل. کافرنعمت و جز اینها. 4- در اضافه ٔ مقلوب یعنی مقدم آمدن مضاف ٌالیه بر مضاف که کسره ٔ اضافه را حذف میکنند مانند: جهان پادشاهی. کلاه گوشه. خانه خدا. نی پاره. آسیاسنگ. و این در صورتی است که دو کلمه ٔ مرکب مستعمل نشده باشد وگرنه مربوط به گونه ٔ سوم یعنی ساختن کلمه ٔ مرکب میشود.
فایده ٔ اضافه: دو فایده برای اضافه آورده اند، یکی تعریف و دیگر تخصیص. تعریف چون: همسر لوط، سگ ِ اصحاب کهف و مانند اینها که بعلت معرفه بودن «لوط» و «اصحاب کهف »، مضاف (همسر و سگ) نیزمعرفه شده است. و تخصیص چون: خادم ِ شاه، فرمان ِ شاه، که مضاف پیش از اضافه شدن به شاه شامل هر خادم و فرمانی میشد ولی پس از اضافه شدن اختصاص به فرمان و خادم شاه یافته است. بنابراین مراد از تخصیص خاص کردن امری عام است تا نزدیک به معرفه شود و این هنگامی است که مضاف ٌالیه نکره باشد.
مقصود از اضافه: نحویان در اضافه ٔ معمولی چون غلام زیدگفته اند مقصود مضاف است و در اضافه ٔ تشبیهی چون دایه ٔ ابر مضاف ٌالیه را مقصود از اضافه دانسته اند.
حذف مضاف و مضاف الیه: گاه مضاف به قرینه و به منظور اختصار حذف شود، چون: شهر تهران غرق شادیست، که مضاف شهر (مردم) به قرینه حذف شده است. یا در تداول عامه که گویند: گلستان را خواندم بحذف: کتاب گلستان. یا ریاضی را فراگرفتم بحذف: درس ریاضی و جز اینها و چنانکه آقای دکتر معین نوشته اند در شعر سعدی:
گر انصاف گویی بداختر کسی است... گفته ٔ نجم الغنی که بحذف مضاف پیش ازکلمه ٔ «انصاف » قائل شده و نوشته است مضاف محذوف «سخن » است، یعنی «سخن انصاف » درست نیست زیرا در این بیت «انصاف گفتن » بمعنی حق گفتن و داد دادن به سخن آمده والاّ مصدر انصاف در «سخن انصاف » جز بتأویل متکلف معنی ندارد. دکتر معین مثالهای دیگری را که نجم الغنی آورده نیز بحق رد کرده اند. درباره ٔ حذف مضاف ٌالیه نیز نجم الغنی دو شاهد آورده است:
خدایا بحق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنی خاتمه
و گوید در این مثال مضاف ٌالیه «خاتمه » حذف شده و تقدیر «خاتمه ٔ من » بوده است. مثال دوم این است:
دعا کن بشب چون گدایان بروز
اگر میکنی پادشاهی بسوز
مضاف ٌالیه «سوز» اعنی «دل » محذوف است.
اقسام اضافه: اضافه را به اعتبار فایده به دو قسم تقسیم کرده اند: معنوی و لفظی. فایده ٔ اضافه ٔ معنوی تعریف و تخصیص است و فایده ٔ اضافه ٔ لفظی فقط تخفیف مضاف باشد. صاحب نهج الادب اضافه ٔ معنوی را «بنابر تقدیر حروف » تقسیم کرده و نوشته است: در اضافت معنوی تقدیر حرف جر بر سه نهج بود: یکی «برای » که در فارسی برای تعیین است مانند: «منت ِ خدای » یعنی منت برای خدا و ظاهر [است] که «منت » عام است که خدا را باشد یا احدی از انسان رابه اضافت متعین شد. دوم «از» که در فارسی بمعنی «مِن » تبعیضیه است، مانند «انگشتری سیم » که سیم انگشتر بعضی از مطلق سیم است. سوم «در» چون «نماز شب »، «سوار کشتی » که مضاف الیه ظرف زمان یا مکان است. و در دستور کاشف آمده: «اضافت لامیه که معانی تملک، اختصاص، نسبت، تعلیل را افاده کند، مثال: جام جمشید، گنج قارون، اهل ِ ستم، کتاب ِ احمد». و آقای دکتر معین مینویسند: تسمیه ٔ اضافه ٔ لامی بتقلید عربی است که در این قبیل موارد لام تملیک (لَِ) تقدیر کنند، و در فارسی چنین حرفی مستعمل نیست و بجای آن «برای » یا «مر... را» توان گذاشت. اضافه ٔ ملکی واضافه ٔ اختصاصی هرچند نزدیک بهمند، در معنی فرقی دارند (که از آن بحث خواهد شد). «اهل ِ ستم » که برای نسبت آمده (اهل منسوب به ستم) در حقیقت اضافه ٔ بیانی است و «کتاب احمد» مثال اضافه ٔ ملکی است نه تعلیلی. و نیز مینویسند: تقسیم اضافه از لحاظ تقدیر حروف، تنها یک مبحث دستوری نیست بلکه مربوط به «معانی و بیان و نحو عربی میباشد...».
تقسیم اضافه ٔ معنوی از لحاظ حقیقت و مجاز: اضافه ٔ حقیقی:نجم الغنی مثالهای خانه ٔ زید و اسب عمرو را اضافه ٔ حقیقی دانسته از اینرو که ملابست در میان مضاف و مضاف ٌالیه حقیقت است و گوید صاحب منتخب النحو که گفته است نسبت مضاف بسوی مضاف ٌالیه حقیقی بود یعنی وجه نسبت در خارج متحقق باشد، مطلب واحد است.
اقسام اضافه ٔ حقیقی:
الف. اضافه ٔ اختصاصی: اصطلاح «اضافه ٔ اختصاصی » را بعض دستورنویسان بمعنی «اضافه ٔ تخصیصی » گرفته اند ولی ما آنرا بمعنی عامتر در اینجا بکار میبریم. برخی از ادیبان اضافه ٔ تخصیصی و اضافه ٔ ملکی را در دو عنوان جداگانه یاد کنند از جهت افتراق و تمایزی که مابین این دو نوع اضافه موجود است. حق با آنان است ولی از جهت وجه اشتراکی هم که میان آن دو وجود دارد تفکیک تام، صحیح مینماید. پس بهتر است که آن دو را دو شاخه ٔ یک درخت و دوفرع یک اصل بدانیم، و ما آن اصل را بنام اضافه ٔ اختصاصی یاد می کنیم. اضافه ٔ اختصاصی، اختصاص و تعلق را میرساند: کتاب ِ حسن، زنگ ِ شتر. و آن بر دو قسم است: 1- اضافه ٔ تخصیصی که برخی در تعریف آن نوشته اند: اختصاص را برساند و برخی گفته اند: اضافت مخصص (بفتح صاد) بسوی مخصص (بکسر صاد) بدفع اشتراک خاصه ٔ او، چون: آیینه ٔ لعل و زنگ ِ شتر و پوست ِ انار و بعبارت دیگر اضافت مختص است بسوی مختص الیه بدفع اشتراک خاصه ٔ او. سپس صاحب نهج الادب این نوع اضافه را به اقسام زیر تقسیم کرده است: 1- اختصاص ملک بسوی مالک و اختصاص مالک به ملک (که آقای دکتر معین در اضافه ٔ ملکی درباره ٔ این دو گونه بحث کرده اند). 2- اختصاص تسمیه، چون: «روزِ دوشنبه » و «علم کلام » و «ملک هندوستان ». 3- اختصاص وضع، چون: آیینه ٔ پیل و زنگ ِ شتر. 4- اختصاص ایجاد، چون: گلستان ِ سعدی و آیینه ٔ سکندر. 5 -اختصاص جزء با کل، چون: برگ ِ شجر، سر زید، پوست انار (از این قسم است: شاخه ٔ درخت، ساقه ٔ درخت، ریشه ٔ درخت، انگشت ِ دست، انگشت ِ پا، موی ِ بدن). 6- اضافت ظرف با مظروف، چون: همیان زر و آقای دکتر معین نوشته اند: همین مؤلف بعداً این نوع را جزو اقسام اضافت تخصیصی بعنوان «اضافت ظرفی »یاد کرده است. 7- اختصاص نسب و قرابت، چون: پدرِ زید، برادرِ عمرو... و آقای دکتر معین مینویسد: میتوانیم این قسم را اضافه ٔ نسبی بنامیم و آن عبارت است از اضافه ٔ صفت (خویشاوندی، نسبت) به علم (اسم خاص) که نسبت و قرابت را رساند:
منیژه کجا دخت افراسیاب
درخشان کند باغ چون آفتاب.
فردوسی (منتخب شاهنامه چ فروغی ص 337).
8- اختصاص مسبب بسوی سبب و از همین قبیل است اضافت ابنی، سپس آقای دکتر معین این مثالها را برای اضافه ٔ تخصیصی آورده اند:
بنفشه هست و نبیذ بنفشه بوی خوریم
بیاد همت محمودشاه بارخدای.
عماره ٔ مروزی (از رودکی نفیسی ج 3 ص 1188).
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی.
رودکی (از چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 53).
ب. اضافه ٔ ظرفی: مؤلف غیاث نویسد: «اضافت ظرفی، و آن اضافت مظروف است بسوی ظرف، چون نشیننده ٔ بازار، آب ِ دریا، هوای ِ صحرا. و گاهی اضافت ظرف باشد بسوی مظروف، چون: شیشه ٔ گلاب، صندوق ِ کتاب ». مؤلف نهج الادب در اقسام اضافات تخصیصی آرد: اضافت ظرفی بمعنی «فی » یعنی «در» و آن اضافت مظروف است بسوی ظرف و بر دو گونه است:
یکی ظرف زمانی، که ظرف زمان مضاف ٌالیه باشد، چون: نمازِ شب، برودت ِ زمستان، حرارت ِ تابستان، خواب ِ نیمروز.
دیگر ظرف مکانی، یعنی مضاف ٌالیه ظرف مکان بود، چون: نشیننده ٔ بازار، آب ِ دریا، هوای ِ صحرا، باشنده ٔ برزن.
ج. اضافه ٔ سببی: مؤلفان قبفهی در چ 2 دستور در اقسام اضافه نوشته اند: اضافه ٔ سببی، و آن اضافه ٔ سبب است به مسبب: تیغ انتقام، شمشیرِ کین. و یا اضافه ٔ مسبب به سبب: کشته ٔ غم، سوخته ٔ فراق. نجم الغنی در انواع اضافت تخصیصی آرد: «اختصاص مسبب بسوی سبب، چون جان داده ٔ فراق، کشته ٔ غم. و اختصاص سبب بسوی مسبب چون: قتل ِ قصاص، تیغ انتقام، و این اضافت تخصیصی لامی است چرا که در غلام زید یا کشته ٔ غم تقدیر «برای » که ترجمه ٔ لام است در مضاف ٌالیه میباشد. آقای دکتر معین شواهدی از شاعران برای این گونه اضافه آورده اند (رجوع به رساله ٔاضافه ج 2 ص 28 شود). و آنگاه مینویسند:
توضیح 1- از فروع اضافه ٔ تخصیصی، اضافه ٔ اسم (عام یا خاص) یا صفت (بجای موصوف) به محل اوست: حافظِ شیراز، بدرِ چاچ، علمای ِاصفهان. و این مثالها را نیز در ضمن شواهد نظم و نثر آورده اند: علماء ماوراءالنهر، فلاطن ِ یونان، دیبای ششتر، بلیناس روم، بوسعیدِ مهنه، شمس ِ تبریز، شمعِ فارس، پروانه ٔ روم، اوستادِ دامغان. رجوع به ص 29 و 30 همان رساله شود. سپس مینویسند: بعض معاصران در این گونه موارد، در ترجمه از زبانهای اروپایی بجای اضافه علم را با «از» آرند و آن در فارسی نابجاست. آنگاه بنقل از محمد قزوینی در ج 1 و ج 2 جهانگشای جوینی شواهد و مثالهایی از «اضافه ٔنام حکمران یا پادشاه محلی به خود آن محل » آورده اندمانند: علاءالدین ِ الموت یعنی پادشاه و صاحب الموت. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 205). رجوع به رساله ٔ اضافه صص 30- 32 شود.
توضیح 2- از فروع اضافه ٔ تخصیصی نیز انتساب مضاف (اسم عام یا اسم خاص، و یا صفت بجای موصوف) به خانواده یا سلسله ای: شاه ِ قاجار، صدرِ آل برهان، خلیفه ٔ بنی عباس، غیاث الدین ِ کرت.
توضیح 3- هم از فروع اضافه ٔ تخصیصی می توان «اضافه ٔ به اَدنی ملابست » را نام برد. مؤلف غیاث آرد: «اضافت به اَدنی ملابست یعنی نسبت کردن یکی را به دیگری به کمتر مناسبتی که بینهما واقع است...: «ایران ِ ما به از توران ِ شماست ».ظاهر است که قائل این کلام باید در محله ٔ شهری از مضافات ایران اقامت داشته باشد و همچنین مخاطب به این اندک مناسبت که ذکر کرده آمد، تمام ایران را ازآن خود قرار داده و این اضافت متفرع است از اضافت تملیکی که... مذکور شد». سپس آقای دکتر معین تذکر می دهند که صاحب غیاث در اینجا اینگونه اضافه را جزو اضافه ٔ ملکی شمرده، در صورتی که نجم الغنی آنرا در انواع «اضافت تخصیصی » آورده و برای آن اقسامی بدین سان قائل شده است: 1- کمال اختصاص چون: هندوستان ِ ما به از ایران ِ شماست. 2- اعتبار مجازی چون: پل ِ حکیم... و آقای دکتر هر دو مثال را (در حاشیه) جزو اضافه ٔ ملکی دانسته اند.
اقسام دیگر اضافه ٔ معنوی عبارتند از: ملکی یا تملیکی، بیانی، اضافه ٔ بنوت یا ابنی، اقترانی، توصیفی، مجازی (تشبیهی)، استعاری که در رساله ٔ اضافه ج 2 آقای دکتر معین بتفصیل درباره ٔهر یک چه از لحاظ تعریف و چه از نظر شواهد به بحث پرداخته و اقوال دستورنویسان دیگر چون: حبیب اصفهانی، کاشف، نجم الغنی، صاحب غیاث، ادیب هروی، قویم، دبیرآذر، پروین گنابادی و نظریات پنج استاد (قریب، بهار، فروزانفر، همایی و رشید یاسمی) را در هر مبحثی نقل کرده و فرق میان برخی از انواع اضافه را بیان داشته اند. سپس بهمان شیوه به بحث در اضافه ٔ لفظی پرداخته و تعریف آنرا از نجم الغنی بدین سان آورده اند: اضافت لفظی علامتش آنکه اسم صفت مضاف بسوی معمول خود باشد پس احتراز است از اسمی که صفت نباشد: روستازادگان دانشمند. آنگاه در ص 80 به تقسیم اضافه به اعتبار تقدیم و تأخیر مضاف ٌالیه پرداخته و درباره ٔ اضافه ٔ مستوی و مقلوب بهمان روش بحث کرده اند و از ص 91 تا 128 درباره ٔ صفات (مشتق و غیرمشتق) مرکب مرخم و اضافه به اعتبار لفظ مضاف و مضاف ٌالیه و حالات ترکیب اضافی و تتابع اضافات به گفتگو پرداخته اند.
اضافه در نحو عربی: در نحو عربی، اضافه نسبت دادن چیزی است به چیزی بواسطه ٔ حرف جر درلفظ یا در تقدیر به اراده. در تعریف مزبور کلمه ٔ «چیز» اعم است و شامل اسم و فعل هر دو می شود. کلمه ٔ منسوب را «مضاف » و کلمه ٔ منسوب بدان را «مضاف ٌالیه » خوانند. و قید کردن «بواسطه ٔ حرف جر» بمنظور احتراز فاعل و مفعول در مثال: ضرب زیدٌ عَمْراً است زیرا در مثال مزبور «ضرب » را به آن دو (فاعل و مفعول) نسبت داده اند اما نه بواسطه ٔ حرف جر. و قید کردن «در لفظ» در تعریف که بمعنی ملفوظ است شامل «مررت بزید» هم میشود، چه «مررت » به «زید» نسبت داده شده است. و قید «در تقدیر» که به معنی مقدراست شامل این مثال میشود: غلام زید. که «غلام » به تقدیر حرف جر به «زید» نسبت داده شده است، زیرا تقدیر مثال مزبور چنین است: غلام ٌ لزید. و قید کردن «به اراده » در تعریف بدین منظور است که عمل حرف مقدر اراده شود و اثر آن که «جر» است نمودار و باقی باشد و با این قید مثال: قسمت یوم الجمعه از تعریف خارج میشود، زیرا «قسمت » بواسطه ٔ حرف مقدر «فی » به کلمه ٔ دیگر نسبت داده شده ولی عمل حرف جر «فی » اراده نشده است زیرا اگر اراده میشد «یوم » را جر میداد. همچنین مثال ضربته تأدیباً، از تعریف خارج است. تعریف مزبور مبتنی بر مذهب سیبویه است و تعریف مصطلح مشهور در میان نحویان این است که: اضافه نسبت دادن چیزی بواسطه ٔ حرف جراست در تقدیر. و بدین معنی اضافه از خواص اسم بشمارمی آید. و شرط اضافه بتقدیر حرف این است که مضاف اسمی مجرد از تنوین باشد و بر دو گونه است: معنوی. یعنی اضافه در مضاف معنی تعریف را برساند، هرگاه مضاف ٌالیه معرفه باشد یا در مضاف افاده ٔ تخصیص کند هنگامی که مضاف ٌالیه نکره باشد و آنرا اضافه ٔ محض خوانند و نشانه ٔ آن آن است که مضاف صفتی نباشد که به معمول خوداضافه شده باشد خواه آن معمول فاعل یا مفعول آن صفت پیش از اضافه باشد مانند غلام زید و کریم البلد. و بحکم استقراء اینگونه اضافه یا بمعنی «لام » است در جز آنچه جنس مضاف ٌالیه یا ظرف آن باشد مانند: غلام زید ویا بمعنی «مِن » است در جنس مضاف چون: خاتم فضه و یابمعنی «فی » است در ظرف آن، مانند ضرب الیوم. و اضافه ٔ عام به خاص از وجهی اضافه ٔ بیانی است بتقدیر «مِن » مانند: خاتم فضه. و اضافه ٔ عام براطلاق به خاص، براطلاق نیز اضافه ٔ بیانی است جز اینکه بعقیده ٔ جمهور بمعنی «لام » و بعقیده ٔ صاحب کشاف بمعنی «مِن » است مانند: شجر اراک. گونه ٔ دیگر لفظی است یعنی در لفظ افاده ٔخفت کند و آن را غیرمحض نیز خوانند و علامت آن این است که مضاف صفتی باشد که به معمول خود اضافه شود، مانند: ضارب زید و حَسَن الوجه و حرف آن (یعنی حرف مقدر) چیزی است که با آن مناسب باشد یعنی به حرفی متعدی شود که اصل فعلی که مضاف از آن مشتق است بدان متعدی گردد مانند: راغب زید، که مقدر آن «الی » است یعنی: راغب الی زید، هرگاه اضافه به مفعول باشد. و برخلاف نظر ابن برهان، اضافه ٔ مصدر به معمولش و همچنین برخلاف عقیده ٔ برخی از نحویان اضافه ٔ اسم تفضیل از این گونه نیست. باید دانست که قائل شدن به تقدیر حرف جر در اضافه ٔ لفظی نظری است که بدان در سخن ابن حاجب تصریح شده است لیکن دیگر نحویان در اضافه ٔ لفظی به تقدیر حرف جر قائل نیستند و بنابراین تعریف اضافه این خدشه را نفی نمیکند که اضافه بتقدیر حرف جر بدو گونه ٔ لفظی و معنوی تقسیم گردد. برخی از نحویان در اضافه ٔ صفت به مفعولش قائل به تقدیر «لام » شده اند تا برای عمل آن تقویتی باشد چنانکه در مثال ضارب زید، گویند تقدیر، ضارب لزید است و این تکلفی بیش نیست. همچنین در قائل شدن بتقدیر «من » بیانی در اضافه ٔ صفت به فاعلش نیز تکلف است چون: الحسن الوجه بتقدیر «من » بیانی. زیرایاد کردن «وجه » در مثال: جائنی زید الحسن الوجه بمنزله ٔ تمییز است، چه در اسناد «حسن » به «زید» ابهامی است و دانسته نمیشود کدام چیز آن «حسن » است و چون «وجه » ذکر شود چنانست که گویند از حیث وجه. اینهاست نکاتی که درباره ٔ اضافه از کافیه و شرحهای آن و ارشاد ووافی مستفاد میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اضافه در فلسفه، یکی از مقولات عشر ارسطو است. جرجانی گوید: اضافه نسبتی است که عارض شونده است برای چیزی به قیاس، به نسبت دیگری، چون: پدری و پسری. (از تعریفات). و صاحب نفایس الفنون آرد: اضافه عبارت است از نسبتی که بر چیزی عارض شود بقیاس با چیزی دگر همچو ابوت و بنوت. (نفایس الفنون). و جرجانی در تعریف آن بصورت دیگری آرد: حالت نسبی متکرری است که یکی از آن دو، جز با دیگری بتعقل نیاید، چون: پدری و پسری. (از تعریفات). و صاحب کشاف آرد: در نزد حکما به اشتراک بر سه معنی اطلاق شود: 1- نسبت متکرر یعنی نسبتی که در قیاس به نسبت دیگر بعقل آید و هم در قیاس به نخست معقول باشد، چون:پدری که در قیاس به پسری بعقل آید و پسری نیز نسبتی است که در قیاس به پدری معقول باشد. و اضافه بدین معنی جزء مقولات از اقسام مطلق نسبت است، چنانکه هرگاه مکان را در مثل به ذات متمکن نسبت دهیم، برای متمکن به اعتبار حصول در آن هیئتی حاصل شود که اَین است، و هرگاه آن را به متمکن نسبت دهیم به اعتبار اینکه دارای مکان است، اضافه حاصل خواهد شد زیرا لفظ مکان در قیاس به نسبتی دیگر که بودن چیز دارای مکان یعنی متمکن در آن است متضمن نسبت معقول باشد. پس مکانیّت وممکنیت از مقوله ٔ اضافه است و حصول چیزی در مکان نسبت معقولی میان ذات آن چیز و مکان است نه نسبت معقول در قیاس به نسبت دیگر. و بنابرین از این مقوله نیست و با این وصف فرق میان اضافه و مطلق نسبیت روشن شد.و اضافه ٔ بدین معنی را اضافه ٔ حقیقی نیز نامند. 2 -معروض بر این عارض مانند ذات پدر که بر پدری معروض شود. 3- معروض با عارض و این دو را مضاف مشهوری نیزنامند (رجوع به مضاف شود). بنابرین کلمه ٔ اضافه مانند کلمه ٔ مضاف بر سه معنی اطلاق شود: 1- عارض بتنهایی. 2- معروض بتنهایی. 3- مجموع مرکب از آن دو. در شرح مواقف چنین است ولی در شرح حکمهالعین آمده است که: مضاف مشهوری عبارت از مجموع مرکب است آنجا که گفت: و مضاف به اشتراک بر نفس اضافه اطلاق شود، چون: پدری و پسری، و بر مرکب از آنها و از معروض آنها و آن مضاف مشهوری است چون پدر و پسر و بر معروض بتنهایی - انتهی. و رجوع به مضاف شود.
تقسیمات اضافه: اضافه را اقسامی است چون: 1- اضافه یا از دو طرف متوافق است چون جوار و اخوت و یا متخالف باشد چون: پسر و پدر. و متخالف یا محدود است مانند: دوچندان و نیم. و یا محدود نیست چون کمتر و بیشتر. 2- گاهی اضافه به صفت حقیقی موجودیست که در هر دو مضاف هست چون: عشق که برای ادراک عاشق و جمال معشوق است و هر یک از عاشقی و معشوقی در محل خود بواسطه ٔصفت موجود در آن ثابت می شود. و یا صفت مزبور در یکی از آن دو یافت می شود مانند: دانشمندی و آن اضافه به صفت موجود در دانشمند است که دانش باشد نه دانسته، و وی به دانستگی متصف هست بی آنکه برای او صفت موجودی باشد که اقتضا کند آنرا به وی متصف سازند. و گاه اصلاً اضافه به صفت حقیقی نیست چون یمین و یسار زیرا برای متیامن و متیاسر صفتی حقیقی نیست که بدان متیامن و متیاسر گردد. 3- ابن سینا اضافه را در اقسام زیر منحصر کرده است: معادله، اضافه بزیادت، اضافه بفعل وانفعال، که مصدر آنها از قوت است و اضافه به محاکات. اما معادله همچون مجاورت و مشابهت و مماثلت و مساوات. و اضافه بزیادت یا از کم است چون طاهر و یا از قوت است چون: غالب و قاهر و مانع. و اضافه بفعل و انفعال چون: پدر و پسر و قاطع و منقطع. و اضافه به محاکات چون: علم و معلوم و حس ّ و محسوس که عقل هیئت معلوم را و حس هیئت محسوس را حکایت کند. 4- اضافه گاه بر همه ٔ مقولات و بلکه بر واجب تعالی نیز مانند اول عارض شود بدین سان:
جوهر، چون: پدر و پسر.
کم ّ، چون: صغیر و کبیر.
کیف، چون: گرم تر و سردتر.
مضاف، چون: نزدیکتر و دورتر.
اَیْن، چون: برتر و فروتر.
متی، چون: قدمت و حدوث.
وضع، چون: سخت کژی یا راستی.
ملک، چون: پوشیده و برهنه.
فعل، چون: اقطع.
انفعال، چون: سخت گرم بودن.
دو طرف اضافه: گاه دو طرف اضافه نام مفرد مخصوصی است چون: پدری و پسری. و گاه تنها یکی از دو طرف را نام مخصوصی است چون: مبدئیّت. و گاه هیچ یک از دو طرف را نامی نباشد چون: اخوت. و گاه برای اضافه و موضوع آن با هم نامی وضع شود و این نام به تضمن بر اضافه دلالت کند خواه مشتق باشد چون: عالم وخواه غیرمشتق چون: جناح. (از کشاف اصطلاحات فنون). ورجوع به مضاف و اضافه ٔ متکرره و غیرمتکرره شود.
- اضافت کردن، نسبت دادن. منسوب کردن. منسوب گردانیدن:
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو.
- || بستن (تهمت بستن): شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بیدیانتی منسوب گردانیده فضیحت و رسوای خلق گردانند. (سندبادنامه ص 322). و رجوع به اضافه و اضافه کردن شود.
- اضافه بر، برسری. (یادداشت مؤلف).
- اضافه حقوق، پولی که بموجب قانون استخدام به کارمند داده میشود پس از آنکه مراحل قانونی را می پیماید و این مبلغ برحسب رتبه های گوناگون متفاوت است. و رجوع به اضافه مواجب و رتبه شود.
- اضافه شدن، ضمیمه شدن. منضم گردیدن. رجوع به اضافه شود.
- اضافه ٔ غیرمتکرره، یا در هر یکی (از دو متضایف) اضافت از نوعی دیگر باشد چون: پدری و پسری و علت و معلول و عالم و معلوم و قوی و مقوی علیه و مانند آن و آن را اضافت غیرمتکرره خوانند. (از اساس الاقتباس ص 47). و رجوع به اضافه و مضاف و اضافه ٔ متکرره شود.
- اضافه کار، کارهای اضافی از وقت رسمی و معین روز کارگر یا کارمند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اضافه کاری شود.
- اضافه کاری، افزون بر مدت و ساعات قانونی کار کردن. و رجوع به اضافه کار شود.
- اضافه کردن، فزون کردن. زیادت کردن. فزودن. افزون کردن. افزایش دادن: حقوق کسی را اضافه کردن.
- || ضم ّ کردن چیزی را به چیزی. منضم کردن. ضمیمه کردن.
- || اتصال دادن. وصل کردن. الحاق کردن. پیوستن.
- || نسبت کردن. اسناد دادن. و رجوع به اضافت کردن شود.
- || بازخواندن به دیگری. (یادداشت مؤلف). رجوع به اضافه شود.
- اضافه ٔ متکرره، خواجه نصیر در مبحث معرفت مقوله ٔ مضاف آرد: خاصیت مضاف آن است که موضوع او و آن ماهیت که مضاف مقول باشد بقیاس با اوبا هم مع باشند، یا در خارج چون: پدر و پسر، یا در ذهن چون: عالم و معلوم، و متقدم و متأخر. و در هر یکی از این دو متضایف اضافتی باشد، یا هر دو از یک نوع، مانند: برادری، چه هر دو را برادر یکدیگر گویند وهمچنین درستی و برابری و مساوات و مشابهت و تضاد و غیر آن. و آن را اضافت متکرره خوانند. (از اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 47). و رجوع به اضافه و مضاف و اضافه ٔ غیرمتکرره شود.
- اضافه مواجب، مبلغی که برحسب قانون استخدام پس از طی مدت قانونی به کارمند تعلق گیرد. اضافه حقوق. رجوع به اضافه حقوق شود.
- اضافه نمودن. رجوع به اضافه کردن شود.
- به اضافه، به اضافت، بنسبت. نسبت به چیزی. در برابر چیزی هنگام مقایسه: سلطان را از دیار هند مملکتی مسلّم شد که عرصه ٔ خراسان به اضافت با آن ممالک ناچیز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 202).
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی.
سعدی.
با قد تو زیبانبود سرو بنسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت.
سعدی.
- به اضافه، در تداول حساب، بعلاوه و علامت آن «+» است، چنانکه در جمع گویند: 11 = 6 + 5 (پنج به اضافه ٔ6 مساوی یازده). و گاه بعلاوه گویند.
- حرف اضافه، حروف اضافه. رجوع به حرف اضافه شود.

معادل ابجد

غیرمفید

1344

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری