معنی غیرمستعمل

حل جدول

غیرمستعمل

نامتعارف

لغت نامه دهخدا

نامتعارف

نامتعارف. [م ُ ت َ رِ] (ص مرکب) نامعمول. نامتداول. غیرمستعمل. متروک.


ناغه

ناغه. [غ َ / غ ِ] (هندی، ص) خالی. تهی. صفر. || غیرمستعمل. || (اِ) فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء).


نافرسوده

نافرسوده. [ف َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فرسوده ناشده. || نو. غیرمستعمل. رجوع به فرسوده شود.


طین اندلسی

طین اندلسی. [ن ِ اَ دُ ل ُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سیاه و کثیف میباشد و در ضمادات استعمال او جائز است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). طین سیاه کثیف است که از سموم قتاله است و از داخل غیرمستعمل و داخل ضمادات و اطلیه کرده میشود. (فهرست مخزن الادویه).


غالب

غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن الحارث العکلی، مکنی به ابی حزام. از شعرای عرب که در زمان مهدی خلیفه ٔ عباسی میزیسته و در شعرش لغات غیرمستعمل و وحشی بسیار است و نمونه ای از آن در الموشح آمده و مؤلف بر او خرده گرفته است. (الموشح ص 354).


ناکاردیده

ناکاردیده. [دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) بی تجربه. ناآزموده. بی وقوف. بی قابلیت. بی هنر در کار. (از ناظم الاطباء). ناشی. نادان. نامجرب:
همی راند ناکاردیده جوان
بدینگونه تا بر پل نهروان.
فردوسی.
چو بشنید ناکاردیده جوان
دلش گشت پردرد و تیره روان.
فردوسی.
نخواهی که ضایعشود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار.
سعدی.
|| تازه سال. جوان کم تجربه. تازه کار:
ز ترکان هر آن کس که بد پیش رو
ز ناکاردیده سواران نو.
فردوسی.
جوانی است ناکاردیده ولیکن
ز بس بخردی آگهی کاردانی.
فرخی.
|| به کار نرفته. کارناکرده. غیرمستعمل. نامستعمل. که مورد استعمال واقع نشده است. که هنوز به کار برده نشده است:
همان جامه ٔ پاک زربفت پنج
ببارید ناکاردیده ز گنج.
فردوسی.
|| فرومایه. (ناظم الاطباء). دشنام گونه ای است:
بدان شخ ّ بی نم کجا خون اوی [خون سیاوش را]
فروریخت ناکاردیده گروی.
فردوسی.


نابسوده

نابسوده. [ب ِ / ب َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ناسفته. سوراخ نشده. نابسود:
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است.
فردوسی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
|| نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه:
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده به دست.
فردوسی.
|| نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد:
چشمم به وی افتاد و برنهادم
دل بر گهری سرخ نابسوده.
خسروانی.
برو بافته شفشه ٔ سیم و زر
بشفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا بمهر بوده.
نظامی.
|| لمس نشده. دست نخورده. بکر:
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شدرستم آمد برش.
فردوسی.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی.


ارمنین

ارمنین. [اَ م َ] (اِ) بیونانی اسم نباتیست که بر دو نوع برّی و بستانی میباشد و بری او غیرمستعمل و بستانی او برگش شبیه ببرگ ابهل و ساقش مربع و بقدر نصف ذراع و غلاف ثمرش شبیه بغلاف لوبیا و مایل بطرف اسفل و تخمش سیاه و دراز و تخم برّی او مستدیر و اغبر، و گویند ارمنین درخت قلقلان است. در سیم گرم و محلل و جذّاب و یک درهم او با شراب بغایت محرک باه و ضماد مطبوخ او محلل اورام بلغمی و جاذب پیکان و خار از بدن و مخرج جنین و قطور او با عسل جهت قرحه ٔ چشم نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). بلغت رومی انار صحرائی را گویند و بعربی رمان البرّی خوانند و بعضی درخت انار صحرائی را گفته اند و بعضی گویند اناردانه ٔ دشتی است که آنرا حب القلقل خوانند، قاف اول مکسور و ثانی مفتوح. (برهان). انار برّی. (سروری) (جهانگیری). انار دشتی. (رشیدی). قلقل. (اختیارات بدیعی). انار کوهی. (شعوری). قلقلان. قُلاقِل. حب القلقل. اناردانه ٔ دشتی. جودان. جودانه. گلنار پارسی.


بادیان ختائی

بادیان ختائی. [ن ِ خ َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادیان خطائی. میوه ٔ درخت قشنگی است همیشه سبز و از طایفه ٔ ماگنولیاسه و از محصولات چین و ژاپون و از ادویه ٔ محرکه است و اهل چین این ثمر را محترم می دارند و پس از صرف غذا می خورند و در محضر بت می سوزانند. (ناظم الاطباء: بادیان و بادیان خطائی). از تیره ٔ ماگنولیاهاست که دانه های آن معطر است و در داروسازی بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 201).و رجوع به ص 235 همین کتاب شود. از ادویه ٔ جدید است.ماهیت آن: ثمریست جوزی رنگ و هشت پره و بعضی هفت پره وهر پره ای دو پارچه پیوسته بهم. بالای آنها منشق و دراندرون آن تخم کوچک نیز جوزی رنگ و طعم آن فی الجمله شبیه به رازیانه است و لهذا آنرا بادیان ختائی نامنداز جهت آنکه شکل آن مانند رازیانه است و از جبال نیپال و چین و زیربادرات هند آورند. بهتر و مستعمل آن تازه و تندطعم و پُررائحه ٔ آن است و کهنه ٔ آن که سیاه رنگ و طعم و رائحه ٔ آن برطرف شده باشد غیرمستعمل. طبیعت آن: در دوم گرم و خشک و منسوب بمشتری. افعال و خواص آن: محلل و مفتح و مقوی معده و هاضمه و دافع ریاح و ثقل طعام و درد احشا و تحلیل بلغم و ریاح و مدربول، و نصارا جهت امور مذکوره با چای خطائی طبخ نموده بدستور مذکور در چای مینوشند. مضر عضل و عصب، سلیم و مصدع و مورث تشنگی. مصلح آن بریان نمودن آن است. (مخزن الادویه چ هند صص 128- 129: بادیان خطائی).


شناس

شناس.[ش ِ] (اِمص) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم) مخفف شناسنده. در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آب شناس. آدم شناس. آلت شناس. اخترشناس. انجم شناس. انگل شناس. ایران شناس. ایزدشناس. بنده شناس. پرده شناس. پی شناس. جمجمه شناس. جنگل شناس. جواهرشناس. جوهرشناس. چوب شناس. حشره شناس. حقایق شناس. حق شناس. حقه شناس. حقیقت شناس. حیوان شناس. خاک شناس. خداشناس. خسروشناس. خطشناس. خودشناس. خون شناس. دریاشناس. دشمن شناس. دم شناس. دواشناس. راه شناس (بلد). رئیس شناس. ردشناس. روانشناس. روشناس. زمین شناس. زیرک شناس. سبک شناس. ستاره شناس. سخن شناس. سرشناس. سکه شناس. سنگ شناس. شاه شناس. شرق شناس. شعرشناس. طبیعت شناس. طریقت شناس. عرب شناس. عنصرشناس. فراست شناس. قاروره شناس. قافیه شناس. قبیله شناس. قیافه شناس. کارشناس. کتاب شناس. گاه شناس. گوهرشناس. گیتی شناس. لشکرشناس. مردم شناس. مصالح شناس. معدن شناس. معنی شناس. منازل شناس. منت شناس. منزل شناس. موسیقی شناس. موقعشناس. میکرب شناس. نان شناس. نبات شناس. نبض شناس. نمک شناس. نیکی شناس. وقت شناس. هواشناس. هیئت شناس. یزدان شناس. یکی شناس.
|| (ص) آشنا: فلانی شناس است. (فرهنگ فارسی معین). آشنا. دوست (در تداول عامه ٔ خراسان). || (اِ) در کتب متقدمین پارسیان، شناس افاده ٔ معنی صفت معرفت می نماید، چنانکه صفات ثبوتیه را که عربی و مصطلح علما است پارسیان «شناسهای ایستا» ترجمه کرده اند، چه ایستا به معنی ایستاده و ثابت و غیرمتحرک است. (انجمن آرا) (آنندراج). || بیان و تفسیر و تعریف. (ناظم الاطباء).


رشتن

رشتن.[رِ ت َ] (مص) ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غَزْل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غَزْل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب):
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان.
ابوشکور بلخی.
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
فردوسی.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن.
فردوسی.
من امروز ازین اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب.
فردوسی.
دوچندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت.
فردوسی.
جهان را بدانش توان یافتن
بدانش توان رشتن و بافتن.
فرخی.
ز کژّی نشد راست کار کسی
به ناموس رشتن نشاید بسی.
اسدی.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بُوَد کارش.
ناصرخسرو.
وَاکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا
آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی.
ناصرخسرو.
دم عیسی کند آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
سخن را رشته بس باریک رشتم
وگرچه در شب تاریک رشتم.
نظامی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.


خرم

خرم. [خ َ] (ع اِ) بینی کوه. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پوست تخم مرغ است که بجهت ادویه ٔ عین مشغول کرده باشند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پشته و یا بینی کوه که جدا شده باشد از دیگری. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دماغه. (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (مص) (اصطلاح عروض) افتادن فای فعولن و میم مفاعیلن در عروض. (از ناظم الاطباء). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: هو حذف المیم من مفاعیلن لیبقی فاعیلن فنقل الی مفعولن و یسمی اخرم. (تعریفات جرجانی). حذف حرف اول از جزء است چنانچه در عنوان الشرف گفته، و در پاره ای از رسائل عروض عرب گوید: خرم افکندن اولین متحرک از وتد مجموع باشد در صورتی که جزء در صدر بیت واقع شده باشد پس اگر این عمل در فعولن سالم صورت گیرد آنرا عضب خوانند و خرم اعم از عضب و ثلم باشد - انتهی. در رساله ٔ قطب الدین سرخسی آمده که خرم اسقاط اول ْ وتد مجموع است، و در عروض سیفی آورده که خرم انداختن میم مفاعیلن است و چون فاعیلن کلمه ٔ غیرمستعمل باقی ماند بجایش مفعولن نهند و آن رکن که در آن خرم واقع شود آنرا اخرم گویند، و در منتخب می گوید: خرم رفتن فای فعولن و میم مفاعیلن است پس در اختلاف عبارات امعان نظری کن. || (مص) باز کردن درز دوخته را. (از تاج العروس): اما علاج، آنکه جراحت بر او [بر زبان] آید و رباطی کوتاه گردد دستکاریست و بریدن آن رباط چندانکه زفان مسترخی نشود و اگراز بریدن ترسند که چون بسیار آید اولیتر آن باشد که خرم کنند و آن چنان باشد که ابریشمی بوزن اندر زیر آن رباط کشند به احتیاط و ببندند و رگها را گوش دارند تا در ابریشم و بند او نباشند تا بریده نشوند آن ابریشم را بگذارند و همی آزمایند تا آن روز که آن رباط بریده نشود و ابریشم برون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || شکافتن دیوار بینی را. || بریدن و کم کردن چیزی را از کسی، منه: ماخرمت منه شیئاً. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || خارج از راه شدن رهبر، منه: ماخرم الدلیل عن الطریق. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب). || افتاده. افتادگی در کتاب و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف).


افراشتن

افراشتن. [اَ ت َ] (مص) برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامه ٔ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست:
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون راژها افراشتی.
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم.
سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سعدی.
- به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن:
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بفرمود تا سرْش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن:
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.
- دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن:
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
(گرشاسب نامه).
- رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصه ٔ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن:
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم.
نظامی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت.
سعدی.
حب ّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.
اوحدی.
- سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن:
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی.
فردوسی.
- قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف).
- کلاه افراشتن، بلند ساختن آن:
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه.
فردوسی.
|| نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف):
در او افراشته دُرهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
غرض من [بیهقی] آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی).
- افراشتن چادر، زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن.
- افراشتن خیمه، زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن.
- طارم افراشتن، بنا کردن طارم و برپای ساختن آن:
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
|| ستودن و تعریف کردن. || جمع نمودن. (آنندراج).


بیختن

بیختن. [ت َ] (مص) مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله.نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی «وختن » از ریشه ٔ اوستایی «وئج » (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). پهلوی «ویختن »، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن:
پرکنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری.
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته دُرّ ثمن.
منوچهری.
جهان گشت پر ابر الماس ریز
شد از خاک و خون باد شنگرف بیز.
اسدی.
از پی این عبیر می بیزند
وزپی آن حنوط میسایند.
مسعودسعد.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته
تا نباشد پای آزرده خیال نازکت.
ابوالمعالی.
همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61).
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
بدین قاروره تا کی آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی.
نظامی.
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبادت برآمیخته.
سعدی.
سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم.
سعدی.
- امثال:
ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| افشاندن. ریختن:
بسی مشک و دینار بربیختند
بسی زعفران و درم ریختند.
فردوسی.
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی.
ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243).
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
(از کلیله و دمنه).
خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید.
عطار.
|| پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف).
- بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لَی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف). || برده نمودن و تابع کردن. || ذلیل کردن و ناتوان کردن. || از حرکت بازداشتن. || ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).

معادل ابجد

غیرمستعمل

1850

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری