معنی دیباباف

لغت نامه دهخدا

دیباباف

دیباباف. (نف مرکب) بافنده ٔ دیبا. که شغل و یا حرفه ٔ او بافتن دیباست:
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خورست همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید بلخی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
فرخی.
بین که دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر به رنگ بادرنگ.
منوچهری.
وز قیامت بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
سرشک ابر دیباباف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبرسوز سوزد در هوا عنبر.
امیرمعزی.


دیباگر

دیباگر. [گ َ] (ص مرکب) دیباباف. (آنندراج). بافنده ٔ دیبا. (ناظم الاطباء).


دباج

دباج. [دَب ْ با] (ع ص) دیبافروش. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). || دیباباف. (مهذب الاسماء). ج، دباجون.


دیبادوز

دیبادوز. (نف مرکب) دوزنده ٔ دیبا. دیباباف:
ابر دیبادوز، دیبا دوزد اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبر سوزد اندر لاله زار.
منوچهری.


بوریاگر

بوریاگر. [گ َ] (ص مرکب) حصیرباف. بوریاباف:
وز قیامت بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.


معصفرپوش

معصفرپوش. [م ُ ع َ ف َ](نف مرکب) زرد. زردرنگ:
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
فرخی.


طرایف گر

طرایف گر. [طَ ی ِ گ َ] (ص مرکب) ترتیب دهنده ٔ طرایف. طرایفی:
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
قطران (در وصف ِ آتش سده).


والاباف

والاباف. (نف مرکب) از عالم دیباباف. (آنندراج). بافنده ٔ والا. که والا بافد:
یار والاباف کسب و کار من سودای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به والا شود.


دیباجی

دیباجی. (ص نسبی) (از: دیباج معرب دیبا، دیپاگ + ی نسبت) دیباباف را گویند یعنی هرچه از دیبا بافته شده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || منسوب به دیباج که صنعت ابریشم بافی و خرید و فروش آن را میرساند. (از انساب سمعانی). دیباگری. دیبا فروش. (دهار):
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباج است.
مسعودسعد.
الاّ از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباجی قضا نکند پود و تار ملک.
انوری.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوایی فرست.
خاقانی.

حل جدول

دیباباف

دیباجی

فرهنگ عمید

دیباجی

دیباگر، دیباباف،
دیبافروش،


دیباگر

دیباباف،
دیبافروش، دیباجی، دیباچی،


شکاف

شکافتن
شکافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خاراشکاف، کوه‌شکاف،
(اسم) ‹اشکاف، کاف› چاک، رخنه، درز، تراک،
(اسم) [قدیمی] کلاف ابریشم: شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به ‌باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی: شاعران بی‌دیوان: ۵۹)،


بادرنگ

‹بادارنگ، واترنگ، وارنگ، بادرنج› (زیست‌شناسی) = بالنگ: بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری: ۶۱)،
[قدیمی] گاهواره: ای حبه‌دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن‌به‌مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی: مجمع‌الفرس: بادرنگ)،
[قدیمی] اسب راهوار،

فرهنگ فارسی هوشیار

معصفر پوش

‎ زرد پوش، سرخپوش (صفت) زرد پوش، سرخ پوش: گه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود. (فرخی)

معادل ابجد

دیباباف

100

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری