معنی بوریاباف
لغت نامه دهخدا
بوریاباف. (نف مرکب) آنکه بوریا بافد. (آنندراج). سازنده ٔ بوریا. (ناظم الاطباء). بوریاگیر. حصیرباف:
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.
نظامی.
بوریاباف اگرچه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است.
حافظ.
|| پتل بند و تپنگوی اسباب. (ناظم الاطباء).
بوریاباف. (اِخ) دهی از دهستان قلعه حاتم است که در شهرستان بروجرد واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بوریابافی
بوریابافی. (حامص مرکب) عمل بوریاباف. بافندگی بوریا. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) محل بافتن بوریا. کارگاه بوریاباف. و رجوع به بوریاباف شود.
بوریایی
بوریایی. (ص نسبی) بوریاباف. بوریافروش. (یادداشت بخط مؤلف).
زیغگر
زیغگر. [گ َ] (ص مرکب) زیغباف. (انجمن آرا). حصیرباف. بوریاباف. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیغ شود.
حصیرباف
حصیرباف. [ح َ] (نف مرکب) آنکه نسج حصیر کند. آنکه بوریا بافد. حصیری. بوریاباف: و گویند که حصیرباف بوده. (تذکره ٔ دولتشاه ص 35).
بوریاگر
بوریاگر. [گ َ] (ص مرکب) حصیرباف. بوریاباف:
وز قیامت بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
زردوزی
زردوزی. [زَ] (حامص مرکب) عمل زردوز. (فرهنگ فارسی معین). چکن دوزی و شغل دوختن جامه رابا تارهای زر و گلابتون. (ناظم الاطباء):
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.
نظامی.
|| (اِ مرکب) محلی که در آن پارچه ٔ زری دوزند. (فرهنگ فارسی معین).
همکار
همکار. [هََ] (ص مرکب) شریک و هم پیشه. (آنندراج):
نه ز همدستان ماننده به هم دستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.
فرخی.
مشو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بسی به که با یار بد.
اسدی.
هرکه را اختیار کند همکاران او رامطیع باشند. (تاریخ بیهقی).
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است.
حافظ.
کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمایی به من از غیرت همکار ده.
صائب.
بیستون سینه را ناخن کند روی مسیح
پر به چشم کم مبین، همکار فرهاد است این.
مسیح کاشی.
فرهنگ عمید
حل جدول
معادل ابجد
302