معنی دیباجی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دیباجی. (ص نسبی) (از: دیباج معرب دیبا، دیپاگ + ی نسبت) دیباباف را گویند یعنی هرچه از دیبا بافته شده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || منسوب به دیباج که صنعت ابریشم بافی و خرید و فروش آن را میرساند. (از انساب سمعانی). دیباگری. دیبا فروش. (دهار):
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباج است.
مسعودسعد.
الاّ از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباجی قضا نکند پود و تار ملک.
انوری.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوایی فرست.
خاقانی.

دیباجی. (اِخ) لقب ابن المطرف. (انساب سمعانی).

دیباجی. (اِخ) ابوالطیب محمدبن جعفربن المهلب. نسبت وی منسوب به صنعت دیباج است. (از تاج العروس).

دیباجی. (اِخ) شاعری باستانی است و یک بیت از شعر او در لغت نامه ٔ اسدی به شاهد آمده است. (یادداشت مؤلف):
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی بندر شاریان.
دیباجی.
رجوع به ماده بعد شود.

فرهنگ عمید

دیباگر، دیباباف،
دیبافروش،

فرهنگ فارسی هوشیار

دیبایی دیبا فروش (صفت) منسوب به دیباج. آنکه دیبا و حریر بافد، آنچه که از دیبا و حریر بافته شده باشد.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر