معنی دواره
فرهنگ فارسی هوشیار
پرگار، چرخنده گردنده (صفت) مونث دوار، پرگار، هاله ماه.
پرکال
(اسم) آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت. -5 مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را بقسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن. از سامان افتادن از نظم افتادن. یا پرگار (کسی) کژ بودن. بختذ او بد و باژگونه بودن. یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک.
پرگال
(اسم) آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت. -5 مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را بقسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن. از سامان افتادن از نظم افتادن. یا پرگار (کسی) کژ بودن. بختذ او بد و باژگونه بودن. یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک.
فرهنگ عمید
پرگار،
گویش مازندرانی
بازهم – دوباره
فارسی به عربی
لغت نامه دهخدا
دواره. [دَوْ وارَ] ع ص) دواره. مؤنث دوار. || گرد. مدور. چرخش دار: له [للصعتر]... اکلیل لیس علیه و هیئه الدواره لکنه منقسم منفصل. (تذکره ٔ ابن البیطار.
- دواره و قواره، هر چیز ساکن را دَواره و قَواره گویند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
|| (اِ) پرگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). برجار. برکار یا بیکار. (نشوءاللغه ص 64). فرجار. (یادداشت مؤلف). فرجار. (اقرب الموارد):
گرد می گردی بر جای چو دواره
گرندانی ره نشگفت که دواری.
ناصرخسرو.
|| گو لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دایره ای که در زیر بینی قرار دارد. || شکنبه ٔ گوسفند. (از اقرب الموارد). || هاله ٔ ماه. (ناظم الاطباء). شایورد.
دواره. [دُ / دَوْ وا رَ] (ع اِ) پاره ای گرد از سر. (از اقرب الموارد) (آنندراج).دایره ای که بر میان سر مردم باشد. (مهذب الاسماء).
دواره. [دُوْ وا رَ] (ع اِ) ریگ توده ٔ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || حاویه (در شکم گوسفند). شکنبه ٔ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء. || هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قُوّاره گویند. (منتهی الارب).
عقاص
عقاص. [ع ِ] (ع اِ) رشته که بدان گیسو بندند. (منتهی الارب). نخی که بوسیله ٔ آن اطراف ذؤابه را بندند. ج، عُقُص. (از اقرب الموارد). موی بند. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). جل گیس. گیسوبند. گیس باف. || «دواره» و شکنبه که در شکم گوسپند است. (از اقرب الموارد). || ج ِ عَقیصه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ج ِ عَقصه. (اقرب الموارد).
قفعة
قفعه. [ق َ ع َ] (ع اِ) زنبیل خرد بی گوشه از برگ خرما، یا خنور خرما، یا آوندی است گرد که در آن خرمای تر و جز آن چینند. (منتهی الارب). شی ٔ کالزبیل من خوص بلا عروه، و قیل قفه واسعهالاسفل ضیقهالاعلی، و قیل جله التمر، و فی اللسان «الجله بلغه الیمن یحمل بها القطن »، و قیل مستدیره یجتنی فیها الرطب و نحوه. (اقرب الموارد). کوبین و زنبیل روغنگران. (مهذب الاسماء). دواره ای که روغن کشان در آن کنجد درکرده بر یکدیگر نهند چندانکه روغن روان گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قِفاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، قَفَعات. (اقرب الموارد).
معادل ابجد
216