معنی دهلیزخانه

حل جدول

فرهنگ عمید

بالان

دهلیزخانه، دالان: یکی را سد یٲجوج است باره / یکی را روضهٴ خلد است بالان (عنصری: ۲۶۹)،
دام، تله،

لغت نامه دهخدا

سنگ در

سنگ در. [س َ گ ِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دهلیزخانه که در ولایت از سنگ میباشد. (آنندراج):
بسنگ در کعبه ام ده قران
وز آن پله ٔ طاعتم کن گران.
هاتفی (از آنندراج).


بالانی

بالانی. (اِ) فرق سر. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). هرچیز که پوشاند سر را. (ناظم الاطباء). اما در کتب و مآخذ دسترس دیگر دیده نشد. || منسوب به بالان که دهلیزخانه است. || جنبیدنی. قابل جنبش. (ناظم الاطباء). جنبانی.


سنگ آستان

سنگ آستان. [س َ گ ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سنگ آستانه. دهلیزخانه. (آنندراج). سنگ که در آستان یا آستانه ٔ در بکار رفته باشد:
زیر سر گنجی ز سنگ آستانش داشتم
سر به این معنی مرا در کوی او پامال بود.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).


بالانه

بالانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) بالان. دهلیزخانه. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (آنندراج). حکیم سنایی به قوام الدین نوشته است: تخت و تاج خواص در بالای علیین منتظر قدر اوست، در بالانه ٔ اسفل السافلین چکار دارد؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (فرهنگ جهانگیری). || فاصله ٔ بین دو در. (ناظم الاطباء).


حارث

حارث. [رِ] (اِخ) ابن محمدبن ابی اسامه التمیمی. حافظ و محدث و صاحب مسنداست. ابوالعباس نباتی در آنجا که او را در شمار مشیخه قاسم بن اصبغ آرد، گوید: وی راویه ٔ اخبار، محدثی ثقه و بسیار حدیث است. دارقطنی گوید در باب حارث اختلاف است و بنظر من مردی ثقه است و ابن حبان نیز وی را در زمره ٔ ثقات آرد. ابن حزم در جائی گوید ضعیف و در جای دیگر گوید مجهول است ذهبی درتلخیص المستدرک گوید: «لیس بعمده». خلف بن مرزبان را با او حکایتی است که خود خلف آن را چنین نقل کند: روزی پیش حارث شدم گروهی از وراقان را در دهلیزخانه ٔ او دیدم و او نام آنها را با اجرت دو درهم مینوشت. او را گفتم نام من نیزبنویس. پس وراق نامها را بدو عرض کرد حارث گفت: «ابن مرزبان مع هؤلاء ولا کرامه» این خبر بمن گفتند رقعه ای بگرفتم و این ابیات برآن بنوشتم و بدو فرستادم:
ابلغ الحارث المحدث قولا
عن اخ صادق شدید المحبه
ویک قد کنت تعتزی سالف الَ
دّهر قدیما الی قبائل ضبه
و کتبت الحدیث عن سائرالنا
س و حاذیت واللقأبن شبه
عن یزید والواقدی و روح
و ابن سعد والقعنبی و هدبه
ثم صنفت من احادیث سفیا
ن و عن مالک و مسند شعبه
و عن ابن المدینی ایضا فمازلَ
ت قدیماً تبث للناس کتبه
افمنهم اخذت بیعک للعلم
و ایثار من یزیدک حبه
سوءهسوءه لشیخ قدیم
ملک الحرص والضراعه قلبه
فهو کالقفر فی المعیشه یبسا
و امانیه بعد تسعین رطبه.
چون حارث آن رقعه را بخواند گفت: «ادخلوه قاتله اﷲ فضحنی ». بقول حاجی خلیفه حارث را مسند است. احمدبن کامل گوید حارث مردی ثقه بود و به 96 سالگی رسید. عسقلانی گوید مولد او بسال 186 هَ. ق. و وفات در 282 بوده است. ووفات او را در سنه ٔ 279 نیز گفته اند ولی آنچه پیشترگفته شد درست می نماید چه گفته ٔ احمدبن کامل که حارث 96 سال زندگی کرد - در حالی که میدانیم از اصحاب حارث بوده است - قول عسقلانی را تأیید میکند. رجوع به لسان المیزان چ حیدرآباد ج 2 ص 157 و 158 و رجوع به کشف الظنون شود.


ثابت

ثابت. [ب ِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زهرون. طبیب حرانی مکنی به ابی الحسن.مؤلف مطرح الأنظار گوید کنیت او ابوالحسن و از اطبای مشهور مائه ٔ چهارم هجری، و بوفور علم و حدس صائب معروف بود. عبیداﷲبن جبرئیل گوید در ایامی که عضدالدوله ٔ دیلمی وارد بغداد شد ابوالحسن ثابت بن ابراهیم در بغداد مقیم و سرآمد اطبای آن دیار بود. روز ورود عضدالدوله از اطبای بغداد اول کس که نزد او رفت ثابت بن ابراهیم طبیب مزبور و سنان طبیب بودند عضدالدوله از معرف حال آن دو نفر پرسش فرمود، معرف عرض کرد که دو طبیب معتبر شهر بغداد می باشند عضدالدوله گفت بحمداﷲ ما در کمال صحت و عافیتیم و محتاج آنها نیستیم و التفاتی بآن دو طبیب نکرد وهر دو با کمال خجلت به دهلیزخانه مراجعت کردند. سنان طبیب که اصغر سناً از ثابت بن ابراهیم بود بثابت گفت که بما بسی گران است که با این کثرت علم و وفور دانش از نزد این مرد با این خفت بیرون آییم اگر اجازت دهی بمجلس برگشته و جوابی که سزاوار است بر وی عرضه دارم ثابت قبول کرد و هر دو پیش عضدالدوله معاودت کردند. سنان عرض کرد أطال اﷲ بقاءالملک همانا که موضوع علم ما حفظ صحت است و ملک حاجتمندترین تمام مردم است بدان موضوع. عضدالدوله را این تقریر خوش آمد و فرمود صدقت یا حکیم، سپس آن دو طبیب را در جرگه ٔ اطبای حضور خویش منسلک فرمود. گویند یک سال پیش از آنکه عضدالدوله مبتلا بمرض اختلال دماغ شود ثابت بن ابراهیم خبر داده بود. در باب حدس صائب و تقدمهالمعرفه ٔ آن حکیم در کتب تواریخ حکایات غریبه ذکر کرده اند چون اغلب آنها خالی از اغراق نبود لذا بذکر آنها نپرداخت. وفات ثابت بن ابراهیم بنا بنوشته ٔ مورخ خزرجی در یازدهم ذی القعده ٔ سنه ٔ خمس و ستین و ثلثمائه (365 هَ. ق.) در شهر بغداد اتفاق افتاد و تولد او بنا بنوشته ٔ مورخ مزبور در شهر ذی القعده ثلاث و ثمانین و مأتین (283 هَ. ق.) در شهر رقه بوده، ولی صاحب کتاب مختصرالدول وفات ثابت را در سال 369 ضبط کرده. از تألیفات حکیم مزبور دو کتاب مابین اطبا معروف است یکی کتاب اصلاح مقالات یوحنابن سرابیون و دیگری اجوبه ٔ مسائلی است که بعضی از اطبای عصر از وی سؤال کرده اند - انتهی. قفطی در تاریخ الحکما گوید که ابوالحسن ثابت بن ابراهیم روز جمعه یازده شب مانده از شوال سال 369 در بغداد وفات کرد و مولدش در رقه شب پنجشنبه دو شب مانده از ذی القعده ٔ سال دویست و هشتاد و سه بود. دکتر لکلرک در تاریخ طب عرب آورده است: پدرش ابراهیم نیز طبیب بود و در حرّان میزیست. ابوالحسن ثابت پزشکی مجرب و حاذق بود ابن بطلان درکتاب خود بدانجا که از معالجه ٔ جدید بعض امراض مانند فالج که قبلاً بوسیله ٔ ادویه ٔ محرکه مداوا میشد بحث کرده ذکر او آورده است. ابوالفرج بن العبری از حدس وحذاقت ثابت اموری حکایت کرده که بیشتر معرف بی باکی اوست تا غریزه ٔ طبی وی و او برادری داشت بنام هلال بن ابراهیم که در بغداد طبابت میکرد و شهرتی داشت و در خدمت امیرامراء توزون میزیست. رجوع به ابی الحسن الحرانی و تاریخ الحکماء قفطی ص 101، 111، 112، 115 شود.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعدان مکنی به ابوبکر. از معتبرین فضلای عرفای مائه ٔ سیم هجری است و با معتضد و مکتفی و مقتدر معاصر بوده از اصحاب شیخ جنید بغدادی است و از اقران ابوعلی رودباری است. مولد و منشاء وی بغداد بوده بعلوم این طایفه زیاده مأنوس و بفهم کلام اینها از جمله پیش است. شیخ ابوالحسن حدیق و ابوالعباس فرغانی در حق وی گفته اند که در این زمان نمانده است این طایفه را مگر دو تن ابوعلی رودباری بمصر و ابوبکربن ابی سعدان بعراق و ابوبکر بفهم عبارات نزدیکتر از اوست. شیخ ابوعبداﷲبن خفیف که او را کتابیست در شرح حال این طایفه گفته است که وقتی در بغداد بودم با شیخ ابومحمد رویم بجهت نماز عید بمسجد شدیم پس از نماز مرا گفت ابن ابی سعدان را می شناسی گفتم آری گفت برو و او را گوی که امروز مارا بمجال است و مؤانست خود مشرف گرداند بفرموده ٔ وی برفتم در دهلیزخانه دریافتمش که آنجا غیر یکپاره بوریای پاره چیزی نبود و او در آنجا نشسته پس از نشستن و صحبت اداء رسالت از جانب شیخ ابومحمد کردم گفت از جای خیز این سفره را بگیر شخصی است در بیرون در بوی ده تا خوردنی بیاورد گفتم مگر اجابت دعوت شیخ ابومحمد رویم را نمی کنید گفت اجابت دعوت برادر دینی لازمست پس این حدیث برخواند روی عن علی علیه السلام ان رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وآله وسلم دعی الی مأدبه و هی التی تسمونها الولیمه فقال قم بنا یا علی الی البیت نأکل کسیره لیحسن مواکلتنا من الناس، روایت شده است از علی علیه السلام که پیغمبر خدایرا خواندند بمأدبه که غذا وولیمه ٔ عروسی باشد فرمود برخیز یا علی تا به خانه رویم و خشک پاره نانی تغذیه نمائیم تا خوردن بمردم نیکو افتد که بحسب صورت حرص در خوردن غذا واقع نشود ابوعبداﷲ گوید من سفره بردم و بآن شخص دادم سه گرده نان و نان خورشی آورده بخوردیم آن گاه با هم به منزل شیخ ابومحمد رویم رفتیم و از این حکایت ارشاد میشود مرید به ترک حرص و شکم پروری و قناعت و هم اجابت کردن دعوت برادر دینی را. از کلمات او است که گفته هرکه باصوفیان صحبت دارد باید که وی را نفسی نبود دل نبود و ملک نبود چون بچیزی نگرد از اسباب این از بلوغ بمقصد خود بیفتد به آن نرسد در معنی این کلمات گفته اند که او را نفس نبود و دل نبود و ملک نبود یعنی بایست نفس و دل خود را بازگذارد و بگذرد از آن، و آنچه دارد و از این طایفه داند و چیزی را منسوب بخود نسازد ونیز از کلمات او است الصوفی هو الخارج عن النعوت و الرّسوم و الفقیر هو الفاقد للأسباب فقد السبب اوجب له اسم الفقر و سهل له الطریق الی المسبب، صوفی کسیست که از تأثیر و تصرف احوال و آثار بیرون آمده باشدیعنی احوال و آثار وی از آنچه در آن است بیرون نیارد و فقیر آنکسی است که دست از اسباب بدارد که دست بازداشتن از اسباب موجب است مر او را اسم فقر با آنکه بس آسانست راه بسوی مسبب اسباب که سبب رفع فقر است. و هم او راست من لم یتطرف فی التصوف فهو غبی ای جاهل،آنکس که در این طایفه بود و در تصوف او را سخنان طرفه و شگرف نبوده باشد او نادان است. یکی از بزرگان علما را نگاشته اند که از تلامیذ و اصحاب خود سخنان تازه می طلبیده و همواره میگفته است که گوشت قدید میاورید گوشت تازه بیاورید. سال وفات آن عارف کامل در تراجم این طبقه مسطور نیست همینقدر از ترجمه اش مستفاد میگردد که مقارن بوده است با اواخر مائه ٔ سیم هجری هو اﷲ العالم بحقایق الامور. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 159).


د

د. (حرف) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمه ٔ برهان). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقوره و مجزوم و ارضیه است و نیز از حروف خاکی است (برهان در کلمه ٔ هفت حرف خاکی) در حساب جُمَّل نماینده ٔ عدد چهارو در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است. و در نجوم ومعماها علامت ستاره ٔ عُطارد است و مشبه به قد کمانی و در کتب لغت و جغرافیا رمز است از «بلد». و در علم نجوم و تقویم رمز و نشانه ٔ برج اسد است:
نشان شیر در تقویم «دال » آمد از آن معنی
هرآن عاشق که شد چون شیر، قد چون دال خم سازد.
سنائی.
و در کتب حدیث رمز است ازابی داود صاحب سنن. مخرج این حرف نوک زبان باشد نزدیک مخرج تاء. صاحب صحاح الفرس نویسد: گفته اند در پارسی کلمه ای نیست اول او دال غیر معجم مگر «درخش » و این سخن محل نظر است زیرا که درفش و دست و دستور و امثال آن بسیار آمده است به دال غیر معجم - انتهی.
در خط متبع: در نیمه ٔ دوم دال گویند دراصل الف بود خم کردند دال شد و باید که هر دو طرف او مساوی بود و مقدار سر او از آخر نگذرد والا باید که آخر او اندکی باریکتر بود و مقدار کشیدن او از آخر باید که بمقدار نیمه الف باشد و گویند او مرکب است از دو خط: یکی منکب و دیگری مسطح و دال را در محقق و ثلث تطریز کنند و طرف آخر او در ثلث مربع سازند چنانچه شبیه نون و در محقق این معنی نشاید و در نسخ بایدکه طرف اعلی و اسفل او مساوی یکدیگر باشند و در مقدار. (نفایس الفنون ص 10).
ابدالها:
> حرف «دال » در فارسی گاهی به «بای یک نقطه » تبدیل شود و یا بدل از آن آید، چون:
دالان = بالان، به معنی دهلیزخانه.
> گاهی به «تای فوقانی »، چون:
سغده = سخته.
بدفوز = بتفوز.
خاد = خات، به معنی غلیواژ.
شواد = شوات، به معنی طائری که به فارسی چرز گویند.
زردشت = زرتشت، نام پیغمبر ایرانی.
گفتید = گفتیت.
بیارید = بیاریت.
آمیغدن = آمیختن.
بدواز = بتواز.
الفغدن = الفختن.
زرد = زرت.
دیرک = تیرک.
دایه = تایه، به معنی حاضنه.
کود = کوت.
ریدک = ریتک، به معنی غلام.
دگمه = تگمه.
آدش = آتش.
تود = توت.
پرد = پرت.
دشک = تشک.
دلاغ = تلاغ.
چفده = چفته:
یکی چون درخت تهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.
ناصرخسرو.
دیوار = تیفال.
گرد = گرت.
دوختن = توختن.
آرد = آرت.
دُنبک = تُنبک.
دَکَل = تَکَل.
کدخدای = کتخدای.
بادنجان = باتنجان.
شنبلید = شنبلیت.
قاوود = قاووت.
لِرد = لرت.
> و گاهی به «ث » چون:
تود = توث.
> و گاهی به «ج »، چون:
گرد = گرج، نام ولایتی.
> و گاهی به «چ »، چون:
ماده خر = ماچه خر.
ماده = ماچه.
کودک = کوچک.
> و گاهی به «ذال معجمه »، چون:
آدر= آذر.
گدار = گذار.
> و گاهی به «زای معجمه »، چون:
سرخ مرد = سرخ مرز.
داد = زاد؛ به معنی سن، عمر.
> و به «شین معجمه »، چون:
گوداب = گوشاب، نام آشی.
> و گاهی به «طاء»، چون:
بادیه = باطیه.
> و گاهی به «گ »، چون:
آوند = آونگ.
استخوان رند = استخوان رنگ.
دند = دنگ، به معنی فقیر.
اورند = اورنگ.
کرند = کرنگ، به معنی اسپ.
کلند = کلنگ، (دست افزار معروف).
> و گاهی به «ل »، چون:
دَغ = لَغ؛ به معنی زمین سخت و بی گیاه.
> و گاهی به «ن »، چون:
گزیده = گزینه، به معنی منتخب و چیده و بر این قیاس:
نموده = نمونه.
> و گاهی به «و»، چون:
بید = بیو، به معنی کرمی که پشمینه را تباه کند.
> و گاهی به «هَ »، چون:
تبرزد = تبرزه، نوعی از شکر سفید.
زاغد = زاغه.
> و گاهی به «یای تحتانی »، چون:
آذربادگان = آذربایگان، نام قسمتی از ایران.
مادندر = مایندر؛ به معنی زن پدر.
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
ماده = مایه.
خود = خوی (مغفر):
فریدون است پنداری به زیر درع وخوی اندر.
دقیقی.
حرف «دال » در تعریب:
> گاهی بدل «تاء» آید، چون:
بد = بت (منتهی الارب ذیل بُد).
بافد = بافت (شهری در کرمان، از منتهی الارب). مردار سنگ و مرتک (دال مردار)
> گاهی به «ذال » بدل شود، چون:
نموده = نموذج.
پالوده = فالوذج.
استاد = استاذ.
بیجاده =بیجاذق.
چادر = شوذر.
> گاهی بدل به «طاء» گردد، چون:
نَمَد = نمط.
غنبید = قنبیط.
حرف «دال » در عربی:
> گاهی به «تاء» بدل شود، چون:
دفتر = تفتر.
اجدماع = اجتماع.
> گاهی به «جیم » بدل شود، چون:
اَبَد = اَبَج.
> گاهی به «ذال » بدل شود، چون:
دَش = ذَش.
> گاهی به «زاء» بدل شود، چون:
عُجالد = عجالز.
> گاهی به «طاء» بدل شود، چون:
عجالد = عجالط.
دَوَران = طوران.
بدغ = بطغ.
اجتلاد = اجتلاط.
ادغم = اطخم.
دبق = طبق.
> گاهی به «غین » بدل شود، چون:
دَغر = طغر.
ماذا ترید = ماذا تریغ.
این حرف به بای یک نقطه تبدیل شود و یا بدل از آن آید چون، دالان و بالان، به معنی دهلیزخانه، و به تای فوقانی چون: سغده، سخته. بدفوز، بتفور. خاد، خات، به معنی غلیواز. شواد، شوات، به معنی طائری که به فارسی چرز گویند. زردشت، زرتشت، نام پیغمبر ایرانی. گفتید، گفتیت. بیارید، بیاریت.آمیغدن، آمیختن. پتواز، بدواز. الغفدن، الفختن. زرد، زرت. دیرک، تیرک. دایه، تایه به معنی حاضنه. کود، کوت. ریدک، ریتک (غلام). تگمه، دکمه. آدش، آتش. تود، توت. پرد، پرت. دشک، تشک. دلاغ، تلاغ. چفده، چفته:
یکی چون درخت تهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.
ناصرخسرو.
دیوار، تیفال. گرد، گرت. دوختن، توختن. آرد، آرت. دُنبک، تُنبک. دَکَل، تَکل. کدخدای، کتخدای. بادنجان، باتنجان. شنبلید، شنبلیت. قاوود، قاووت. لِرد، لِرت. و به «ث » چون: تود، توث، و به جیم چون گرد و گرج، نام ولایتی، و به «چ » چون ماده خر، ماچه خر. ماده، ماچه. کودک، کوچک، و به ذال معجمه چون: آدر، آذر. گدار، گذار؛ و به زای معجمه چون: سرخ مرد، سرخ مرز. داد، زاد به معنی سن، عمر؛ و به شین معجمه چون: گوداب، گوشاب، نام آشی، و به طاء چون: بادیه، باطیه، وبه گاف چون: آوند، آونگ. استخوان رند، استخوان رنگ. دند، دنگ (فقیر). اورند، اورنگ. کرند، گرنگ (اسپ). کلند، کلنگ، دست افزار معروف، و به لام چون: دَغ، لَغ، زمین سخت و بی گیاه، و به نون چون گزیده، گزینه، به معنی منتخب و چیده. و برین قیاس: نموده و نمونه، و به واو چون: بید، بیو، به معنی کرمی که پشمینه را تباه کند؛ و به هاء چون: تبرزد، تبرزه، نوعی از شکر سفید. زاغد، زاغه، و به یاء تحتانی چون: آذربادگان، آذربایگان، نام قسمتی از ایران. مادندر و مایندر، به معنی زن پدر. پادزهر، پای زهر. خدو، خیو. ماده، مایه. خود، خوی (مغفر):
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
در تعریب بدل تاء آید: بد؛ بت. (منتهی الارب ذیل بُد). بافد، بافت (شهری در کرمان) (از منتهی الارب): مردارسنگ و مرتک (دال مردار)، به ذال بدل شود چون: نموده، نموذج. پالوده، فالوذج. استاد، استاذ. بیجاده، بیجاذق. چادر، شوذر؛ و بدل به طاء گردد: نَمد، نمط. غنبید، قنبیط؛ و در عربی به تاء بَدل شود: دفتر، تفتر. اجدماع، اجتماع، و با جیم بدل شود: اَبد، ابج، و به ذال بدل شود: دَش، ذَش، و به زاء بدل شود: عُجالد و عجالز؛ و به طاء بدل شود، عجالد، عجالط. دَوَران، طوران. بدغ، بطغ. اجتلاد، اجتلاط. ادغم، اطخم. دبق، طبق، و به غین بدل شود چون: دَغر، طغر. ماذا ترید، ماذا تریغ. || در آخر افعال افاده ٔ معنی حال کند چون: کند و زند و گذرد. و در آخر اسماء زایده آید چون: شفتالو و شفتالود؛ و پیرهن و پیرهند و نارون و ناروند. (غیاث) (آنندراج). || دال گاه بدل هاء وقف است احتزار ثقالت را چون: بدین، بدان، بدو، بدیشان، به جای به آن، به این، به او به ایشان. و یا اینکه بدل از همزه است یعنی در موقع لحوق باء به (او) و (آن) و (این) و (ایشان) و (اینان) و (آنان)، همزه تبدیل به دال شود: بدو. بدان. بدین. بدیشان. بدینان. بدانان. و تواند بود که زینت را باشد. || دال در کلمه ٔ «بد» هنگام الحاق به لفظ «تر» حذف شود، بدتر (= بتر):
خراسانیان گر نجستند دین
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر.
ناصرخسرو.
گاه تخفیف را حذف شود: رهاورد، رهاور. و در وزن شعر نیز:
چون عرفات هشت خلد نه درت از مزینی.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
|| در زبان فارسی تفرقه ٔ میان دال و ذال را قدما قاعده ای نهاده اند و برخی شاعران بنظم آورده چنانکه ظهیر فاریابی گوید:
احفظ الفرق بین دال و ذال
فهو رکن بالفارسیه معظم
کل ما قبله سکون بلا وای
فهو دال و غیره ذال معجم.
و ابن یمین گوید:
تعیین دال وذال که در مفردی بود
ز الفاظ فارسی بشنو زانکه مبهم است
حرف صحیح و ساکن اگر پیش از او بود
دال است و هرچه هست جز این ذال معجم است.
و عبدالرشید تتوی در لغت خود گوید: لیکن اصح آن است که در این دو مقام مهمله و معجمه هر دو خوانند، بلکه افصح پیش قدمای فرس مهمله است چنانکه الحال اهل ماوراءالنهراستعمال می کنند و مولانا شرف الدین علی در حلل مطرز گفته که در این دو موضع اهل فارس بذال معجمه خوانند واهل ماوراءالنهر بدال مهمله، حتی لفظ گذشت و گذرد را نیز بدال مهمله استعمال کنند. و باز عبدالرشید در کلمه ٔ آذر گوید: و در فرهنگ [جهانگیری] آمده که اردشیر زردشتی که در لغات فُرس ماهر بود و کتاب زند و پازند و استا نیکو میدانست هرگاه در خواندن زند به این لغت (یعنی لغت آذر) میرسید بضم دال مهمله میخواندو میگفت در کتاب زند و استا این لغات بذال معجمه نیامده و همچنین هر لغتی که در اول او لفظ آذر بود - انتهی. صاحب برهان قاطع گوید: تفرقه ٔ میان دال و ذال از این رباعی که خواجه نصیر علیه الرحمه فرموده اند می توان کرد:
آنانکه به فارسی سخن میرانند
در معرض دال ذال را ننشانند
ماقبل وی ار ساکن و جز وای بود
دال است وگرنه ذال معجم خوانند.
اما مولوی رعایت این فرق نکرده است چنانکه امروزه نیز این فرق از میان برخاسته. و نیز برهان آرد که دال مهمله یکی از دو علامت ماضی مفرد است (علامت دیگر آن تای فرشت باشد) چون: آمد. و نیز علامت مضارع باشد. چون: می آیدو میرود... - انتهی.

معادل ابجد

دهلیزخانه

712

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری