معنی دربزرگ

حل جدول

دربزرگ

درب، قاپو


صفحه بزرگ تبلیغات دربزرگ راه ها

لطفا نام و شماره مجله و سپس صفحه را در قسمت ثبت واژه وارد کنید


دروازه

دربزرگ، درب، قاپو، باب

لغت نامه دهخدا

قم

قم. [ق ُ] (اِخ) از شهرهای مشهور ایران است که بیشتر با کاشان از آن نام برده میشود. طول آن 50 درجه و 53 دقیقه و عرض آن 34 درجه و 38 دقیقه است و از سطح دریا 930 گز ارتفاع داردو بنابراین تقریباً 270 گز از شهر تهران پست تر است.این شهر در 147 کیلومتری جنوب تهران در محل انشعاب راههای شوسه ٔ تهران به اراک به اصفهان به کاشان واقعاست و مسافت آن با شهرهای مذکور به قرار زیر است:
قم به تهران 147 کیلومتر
" به اراک 136 " "
" به اصفهان 263 " "
" به کاشان 104 " "
راه آهن سرتاسری کشور از قم عبور میکند و ایستگاه مهم آن در قسمت شمالی رودخانه در کوی شهرنو واقع است. شهر قم معلوم نیست که ازچه وقت بصورت شهر در آمده است و آنچه مسلم است این که قرنها پیش از اسلام این شهر وجود داشته است، حتی مورخان قدیم بعضی از حکام را که در زمان پادشاهان باستانی ایران درقم حکومت کرده اند نام برده اند. فردوسی نیز درچند مورد نام قم را ذکر کرده است. گرچه به این نوشته ها از لحاظ تاریخی چندان اعتماد نیست اما توجه بمحل اصلی شهر قم که خرابه های آن اکنون در یک کیلومتری مشرق شهرمشاهده میگردد و همچنین از نام های قراء اطراف شهر ووضع زندگانی سکنه ٔ این قرای دیگر شکی باقی نمیماند در اینکه شهر قم برخلاف گفته ٔ یاقوت حموی جغرافیدان اسلامی از شهرهای مستحدثه ٔ دوره ٔ اسلامی نیست بلکه مدتها پیش از ظهور اسلام وجود داشته و از شهرهای آباد ایران بوده است. نام قم و توصیف زعفران آن در کتاب «خسرو کواذان وریذک » از آثار زمان ساسانی ذکر گردیده است. بعد از ظهور اسلام و توجه شیعه به این شهر در قبرستان قم که خارج شهر و طرف مغرب بوده عده ای از امامزادگان و علماء و محدثان مدفون گردیدند. در اواخر قرن دوم هجری حضرت فاطمه ٔ معصومه خواهر حضرت رضا امام هشتم که به قصد دیدار برادر خود به خراسان میرفت در شهرقم مریض گردید و در قم رحلت کرد و در قبرستان قم بخاک سپرده شد از آن وقت مردم بتدریج مساکن خود را به قبرستان نزدیک کردند تا به مدفن حضرت معصومه نزدیک باشند و از زیارت قبر وی برخوردار گردند از اینرو و در اثر مرور زمان ساختمانهای شهر در قسمتهای مشرق متروک ماند و مردم متوجه ٔ طرف غربی شدند شهر قم به سال 23 هَ. ق. به دست ابوموسی اشعری فتح شد و اسلام در آنجا نفوذ پیدا کرد و دیری نگذشت که مردم آن به مذهب تشیع گرویدند. بطوری که از تاریخ قم و نوشته ٔ جغرافی نویسان اسلامی برمی آید قم تا اواخر قرن دوم هجری تابعاصفهان بوده و حاکم مستقلی نداشته است. از زمان هارون الرشید این شهر از اصفهان جدا شد. امروز چند رشته از راههای اصلی و راه آهن سرتاسری کشور از قم میگذرد از این لحاظ قم دارای موقع و اهمیت خاصی است ولی باید دانست که در قرون اولیه ٔ هجری شهر قم در گوشه ای واقع بوده و خلفا و حکام نسبت به آن توجهی چندان نداشته اند. در زمان خلافت عباسی که بیشتر اوقات آل علی راتعقیب میکردند بسیاری از سادات به قم پناه آوردند واز همین موقع عقاید شیعه در اذهان ساکن قم رسوخ پیدا کرد و به تدریج یک شهر شیعه نشین شناخته شد. در اوایل قرن سوم هجری شهر قم به دو قسمت بزرگ مینجان و کوچک به نام کمندان تقسیم میشده در مینجان یکهزار خانه وجود داشته و در داخل آن دژ استواری متعلق بساکنان اصلی قم قرار داشته است. ساکنان شهر آمیخته ای از بنی مذحج و اشعریها و اقوام قدیم ایرانی بوده اند. راهها از قم به ری، اصفهان، کرج (در حدود نهاوند فعلی) و همدان عبور میکرده. خراج قم چهارمیلیون و پانصد هزار درهم بود. یاقوت که در قرن هفتم میزیسته در مراصد الاطلاع (ص 275) و معجم البلدان از قم چنین مینویسد، قم شهری است اسلامی که اثری از ایرانیان قدیم در آن نیست. در این شهر چاه هائیست که در سردی و خوشگواری آب آن در دنیا نظیر ندارد و گویند که گاه در تابستان یخ از آن چاهها بیرون می آید (؟) بناهای این شهر از آجر است. سردابهای قم در نهایت خوبی است بین قم و ری بیابان کویری است که در آن کاروانسراهایی بنا کرده اند. تمام اهل قم شیعه ٔ امامی هستند... اصطخری گوید قم شهری است که بارو ندارد و شهری پرنعمت است و آب آن از چاه هاست و در اصل با نمک آمیخته است. و در آنجا چاههای فراخ و بلند کنند سپس از بن آن تا بالای چاه بنا نهند پس چون زمستان آید سراسر آن آب بیابانها و بارانها را بدین چاهها سردهند و چون در تابستان از آن بکاربرند بسیار گوارا باشد و آب بستانهای ایشان با دلو است. بلاذری نویسد که چون ابوموسی اشعری از نهاوند به اهواز شد با احنف بن قیس به سال 23 هَ. ق. به قم آمد و پس از چند روز آن را بگشود و گفته اند احنف بن قیس را مأمور کرد و او به سال 23 هَ. ق. آنجا را فتح کرد و بعضی گویند قم بین اصفهان و ساوه و شهری بزرگ و زیباست و مردم آن همه شیعه ٔ امامی اند و آغاز شهر گشتن آن در ایام حجاج بن یوسف به سال 83 هَ. ق. بود. سپس یاقوت در این باره و وجه تسمیه ٔ قم شرحی نوشته است. رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ٔ قم شود. در حدودقرن هفتم که مغولان به ایران حمله کردند شهر قم نیز دستخوش قتل و غارت و تاراج آنان قرار گرفت و بصورت ویرانه ای درآمد. در قرن نهم هجری گویا شهر قم مختصر آبادی پیدا کرده و در عداد شهرهای متوسط درآمده است. خواندمیر نویسنده ٔ روضه الصفا که در اواخر تیموریان میزیسته چند شعر در وصف شهرهای معظم عراق و از جمله قم ذکر کرده است. در زمان صفویه، چون این خاندان نسبت به قم توجه مخصوصی داشتند این شهر رو به آبادی گذاشت و دارای ساختمانهای نسبتاً زیبا گردید و جمعیت آن به پنجاه هزار بالغ شد. پنج تن از این سلسله در قم به خاک سپرده شده اند:
1- شاه صفی نواده ٔ شاه عباس کبیر. 2- شاه عباس دوم. 3- شاه سلیمان. 4- شاه سلطان حسین. 5- شاه طهماسب دوم. در زمان فتنه ٔ افغانها باز قم رو به خرابی نهاد مخصوصاً مدتی که جمعی از سپاهیان افغانی این شهر را مقر خود قرار داده بودند فساد زیادی در آن راه یافت. پس از روی کار آمدن قاجاریه در زمان فتحعلی شاه مجدداً آبادی قم شروع گردید. لرد کرزن سیاستمدار انگلیسی در سفرنامه ٔ خود می نویسد (ترجمه ٔ جواهر کلام ج 1 ص 11): فتحعلی شاه در ایام جوانی نذر کرده بود که اگر به سلطنت برسد اولاً از قم مالیات نگیرد ثانیاً آن را آباد کند و پس از جلوس بشرط دوم وفا کرد و با آنکه به امساک شهرت داشت در کمال سخاوت در تعمیر و تزیین شهر قم کوشید...گنبد حضرت معصومه را با خشتهای مسین زراندود تزیین نمود و یک بیمارستان [مدرسه دارالشفا] و یک آموزشگاه روحانی و یک مهمانسرا در شهر قم باز کرد و برای خویش مقبره ای ساخت. قبر فتحعلیشاه ودو پسر و نواده اش محمد شاه در جوار مرقد حضرت معصومه است.... در زمان محمدشاه دوباره خرابی به قم راه یافته است، در جغرافیایی بنام «جهان نما» که در زمان این پادشاه نوشته شده قم را شهری مخروبه و از عمارت عاری معرفی کرده و جمعیت آن را 25 هزار تن نوشته است.در زمان ناصرالدین شاه گاهی از اوقات قم تیول زنان و شاهزاده ها بوده است و عوارض سنگین از مردم دریافت میکرده اند. از نوشته ٔ دکتر فوریه که اواخر سلطنت ناصرالدین شاه به قم رفته و عکسهایی از قم منتشر کرده چنین برمی آید که در آن زمان قم بارو و برج و دروازه ٔ باعظمت و مجللی داشته است. و آن شهر در وسط باغها و سبزه زارها واقع و عرض رودخانه ٔ قم فوق العاده زیاد بوده است. در همین زمان است که یکی از زیباترین بناها در قم شد و آن صحن نو و ایوان آینه ٔ حضرت معصومه است که ساختمان آن را میرزا ابراهیم امین السلطان شروع کرد و پسرش میرزاعلی اصغرخان اتابیک به انجام رسانید.شهر قم هر اندازه وسیعتر و پرجمعیت تر میشد اساس آن بحال خود باقی بود تا اوایل سلطنت رضاشاه از سال 1307 هَ. ش. ببعد کم کم وضع آن تغییر کرد. قبرستان رسمی که در پشت دیوار شمالی صحن نو تا مقابل مسجد امام داشت تسطیح شد و در دو طرف آن دو خیابان آستانه و ارم و در وسط باغی به نام باغ ملی احداث گردید سپس دروازه ای که روی پل رودخانه وصل به بازار وجود داشت و بازار متصل به آن را خراب کردند و تا انتهای میدان کهنه ادامه دادند و یک خیابان وسیع و طولانی شرقی - غربی بنام خیابان آذر احداث کردند و همچنین از مقابل دربزرگ مسجد امام بخشی از بازار نو و خانه ها برای ایجاد خیابانی بنام خیابان بهروز از میان رفت. از ساختمانهای جدید قم، دبیرستان حکیم نظامی، بیمارستان فاطمیه و سهامیه و نکویی، مسجد اعظم و مدرسه حجتیه را میتوان نام برد. و قسمتی از مسجد امام حسن و مسجد جامعو مسجد پنجه علی و چند بنا و مسجد دیگر جزء ابنیه ٔ قدیمی قم محسوب میشوند. از بناهای با عظمت قم صحن نو و ایوان آیینه ٔ حضرت معصومه است که در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه ساخته شده و دیگر سقف تیمچه ای است در بازار بنام تیمچه ٔ بزرگ که شاید کمتر بتوان برای آن نظیر پیدا کرد.
تاریخچه ٔ بنای گنبد و مرقد و صحن حضرت معصومه: پس از دفن آن حضرت پسران سعد اشعری سایبانی از بوریا بر روی مزار او ترتیب دادند. مدتی بعد زینب دختر حضرت جواد گنبدی بر روی قبر ساخت. در سال 431 هَ. ق. مرقد حضرت معصومه با خشتهای کاشی زیبا آراسته گردید و در سال 529 هَ. ق. شاه بیگم گنبد سابق را خراب و بجای آن گنبد باشکوهی بنا کرد. در سال 529 شاه اسماعیل صفوی ایوان شمالی را ساخت، در سال 1077 شاه صفی اول صحن زنانه را ساخت. شاه عباس ضریحی از فولاد سفید بر روی مرقد ترتیب داد. در سال 1218 فتحعلیشاه گنبد را طلا نمود و در سال 1236 مسجد بالا سر بنا شد. در سال 1275 ضریح فولادین شاه عباس را نقره کردند. در اواخر قرن سیزدهم هجری شالوده ٔ صحن جدید بوسیله ٔ آقا ابراهیم امین السلطان ریخته شد و ساختمان آن را پسرش علی اصغر اتابک به سال 1303 بپایان رسانید.
حوزه های علمیه و علوم و معارف قدیم در قم: از قرن اول هجری تاکنون شهر قم مرکز طلاب علوم دینی بوده است. عده ٔ بسیاری از علماء و محدثان نامی از این شهر برخاسته اند.از زمان صفویه در قم مدارس متعدد با موقوفات کافی احداث شد که همواره عده ای از طلاب علوم دینی در آنها مشغول تحصیل و تدریس بودند. در زمان قاجاریه نیز چند مدرسه در قم ساخته شد که هنوز دایر است. در زمان فتحعلیشاه میرزا ابوالقاسم قمی صاحب قوانین در قم حوزه ٔدرسی داشته و عده ای از علماء بزرگ از محضر وی استفاده میبرده اند. در سال 1340 هَ. ق. مرحوم حاج میرزا محمد فیض قمی (آیت اﷲ فیض) از اراک بقم مهاجرت کردندو با ورود دانشمندان و علماء دیگر به این شهرستان حوزه ٔ روحانیت فعلی بنیاد شد. در سال 1315 آیت اﷲ حایری در گذشت و حوزه ٔ قم بدست بزرگانی چون آیت اﷲ فیض، حجت و خوانساری نگاهداری شد. در سال 1364 هَ. ق. مرحوم حاج آقا حسین بروجردی طباطبائی از بروجرد بقم دعوت شد و با ورود ایشان بقم حوزه ٔ علمیه بیش از پیش رونق گرفت و روز بروز بر شماره ٔ طلاب افزوده میگشت چنانکه به پنج تا هفت هزار تن بالغ گردید. در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: شهر قم پیش از فتنه ٔ امیرتیمور شهری معتبر و آباد بوده و در فتنه ٔ تیمور تقریباً با خاک یکسان شده و بعد از این وقایع بار دیگر رو به آبادی گذارده هنوز جانی نگرفته بود که با فتنه ٔ افغان روبرو شده و بنا بگفته سرجان ملکم قم در فتنه ٔ افغان بکلی خراب شده و اگر چه بعد از آن قدری آبادی یافت اما هنوز مثل خرابه ای وسیع به نظر میرسد. قدر یقین این است که قم پیش از آن دو فتنه از شهر فعلی معتبرتر، آبادتر و پرجمعیت تر بوده، لکن احصائیه ٔ صحیحی از آن دوره ها در دست نداریم. در سال 1286 هَ. ق. نفوس قم 24000 تن بوده و در سال 1304 هَ. ق. 35000 و اگر شماره نفوس قم را مطابق اوراق شناسنامه صادره ٔ آمار حساب نمائیم جمعیت شهر قم در سال 1316 هَ. ش. 55000 و تا آخر سال 1326 هَ. ش. پس از اضافه نمودن موالیدو کسر مردگان بالغ بر 83235 نفر است. ولی چون عده ٔ زیادی به تهران مهاجرت نموده اند بطور حقیقت بیش از 65هزار جمعیت ندارد.
خیابان ها و اماکن قم: در زمان رضاشاه پهلوی شهر قم نیز مثل سایر شهرهای کشور رو به آبادی نهاد و چندین خیابان شرقی و غربی و شمالی و جنوبی احداث گردید. از خیابان های جدید شهر قم یکی خیابان میدان کهنه است که از پل حضرتی شروع شده بخط مستقیم به میدان کهنه میرود. دوم خیابانهای شرقی و غربی آستانه و بهروز که در50 متری جنوب پل با خیابان میدان کهنه تلاقی میکند و تشکیل چهارراهی میدهد. سوم خیابان ارم موازی با خیابان آستانه از طرف خاور به خیابان میدان کهنه و از طرف باختر به جاده ٔ اصفهان منتهی میگردد. در قسمت شمالی رودخانه، کوی شهرنو خیابان هائی به ایستگاه راه آهن و جاده ٔ تهران اراک و نیز خیابان فرهنگ احداث گردیده است. در شهر قم در حدود 2160 باب مغازه، مسافرخانه، گاراژ و دکاکین اصناف مختلف وجود دارد. تعداد برخی از اصناف به قرار زیر است. گاراژ 16، مسافرخانه 40، مهمانخانه درجه یک 2، قهوه خانه 64، آهنگری 36، خیاطی 32، کفاشی 54، مکانیکی 4، شماره های تلفن شهری قم بالغ بر 252 شماره است. برق شهر فقط در شبها دایر است. کلیه ٔ ادارات ونمایندگی های وزارتخانه های کشور به استثنای پادگان نظامی در این شهر وجود دارد. 4 دبیرستان و 17 دبستان در شهر قم وجود دارد و بعلاوه در حدود 3000 طلبه در مدارسه فیضیه، دارالشفا و مدارس دیگر مشغول تحصیل علوم دینی می باشند. بیمارستان فاطمی از مؤسسات مهم شهرقم محسوب و در حدود 300 تختخواب آن مجاناً مخصوص اشخاص بی بضاعت است. از طرف بهداری قم شعبات متعدد درمانگاه در نقاط مختلفه شهر دایر می باشد. آب قم از رودخانه ٔ قم تأمین می گردد در قدیم این رودخانه بنام های گل افشان، انار بار، لعل رود، لعل بار نامیده می شده و سرچشمه آن ارتفاعات جنوبی گلپایگان است. آب رودخانه ٔ مذکور در قسمتهای علیا شیرین و در نزدیکی قم بواسطه ٔ جنس زمین کمی لب شور میشود. و در زمستان و بهار آب آن بسیار ولی در تابستان خیلی کم است. در شهر قم در حدود 45 الی 50 آب انبار بزرگ و عمومی وجود دارد که در زمستان آبگیری شده و در تابستان بمصرف میرسد. قدیمترین آب انبارهای شهر آب انبارهای سردارسید عرب، دارالشفا، میرزا ابوطالب، چهل اختران است.
وضع اقتصادی: موضوع مهمی که در وضع اقتصادی سکنه ٔ این شهر کاملاً دخیل است وجود مدفن حضرت معصومه بنت موسی بن جعفر علیهم السلام در این شهر است که زیارتگاه شیعیان محسوب میشود و در تمام مدت سال از نقاط مختلف کشور زوار به زیارت آمده پس از توقف چند روز مراجعت مینمایند. ورود زوار مخصوصاً در ماه های محرم، صفر ورمضان و سایر ایام سوگواری خیلی زیاد است بطوری که مسافرخانه بقیمت گزاف نمیتوان تهیه نمود، بعلاوه شهر قم در یک گره مواصلاتی قرار گرفته و عبور کامیون و اتوبوسهای شهرهای جنوب خاوری و جنوب باختری کشور از این شهر اجباری است، از طرفی شهر قم تنها مرکز بازرگانی دهستان های قنوات، قمرود، قهستان و خلیجستان محسوب میگردد.
محصولات: در قدیم الایام در شهر قم زراعتهای مفید و پرقیمتی وجود داشته که اکنون نشانی از آنها نیست از جمله زراعت زعفران که روزی مایه ٔ سرافرازی کشاورزان این شهر بوده و نیز بادام، زیره، انجیر سرخ در این شهرستان بخوبی بعمل می آمده و از اشجار درخت کاج در قم بسیار بوده و زینت افزای خیابان ها و بستان ها بوده است. محصولات فعلی شهر قم عبارت است از غلات، پنبه، انار، انجیر و مختصر میوه جات.
صنایع: درازمنه ٔ قدیم در قم صنایعی وجود داشته که برخی از آن ها تا همین اواخر بوده و قسمتی از آن ها از بین رفته است. از جمله در شهر قم کارخانه ٔ حریربافی وجود داشته که حریر آن فوق العاده ممتاز بوده است، همچنین سریرها و تختهای آن بخوبی مشهور بوده و چند کارخانه ٔ بلورسازی و شیشه گری دائر بوده که هرگونه اسباب چراغ، لامپ، غلیان و میوه خوری و شربت خوری و تنگ با کمال خوبی بیرون میداده است، کارخانه ٔ چینی سازی داشته که کاسه و قدح و بشقاب در آن میساخته اند، اما اکنون صنعتی که از صنعت دیگران در خوبی و ظرافت ممتاز باشد در شهرقم وجود ندارد مگر چند صنعت که مهم نیست از قبیل سوهان پزی، نمدمالی، کاشی سازی.
کارخانه: کارخانه ٔ مهم قم کارخانه ٔ تهیه ریسباف است که در انتهای باختری خیابان ارم واقع و در سال 1315 هَ. ش. تأسیس شده است، محصول آن در صورت 20 ساعت کار شبانه روز 400 بقچه ریسمان نمره 10 و 20 است. عده ٔ کارگران در مدت هشت ساعت کار در حدود 300 تن مرد و زن و بچه است.
خطوط تلگراف و تلفن: همان طور که قم در گره مواصلاتی راه های مهم واقع شده بهمین نسبت مرکز انشعاب خطوط ارتباطی است. بوسیله ٔ رشته های متعدد تلگراف و تلفن با تهران، اراک، اصفهان، محلات، خمین، نراق و کاشان مربوط است. پست این شهر با شهرهای مجاور با ماشین و به دهستانهای تابعه بوسیله ٔپیک سوار انجام میگیرد.
آثار تاریخی: درشهرقم ابنیه ٔ قدیمه که از چندین قرن پیش بنا شده بسیار است برای نمونه برخی از آنها را بطور خلاصه نام می بریم. 1- بنای گنبد مطهر حضرت معصومه که در سال 529هَ. ق. ساختمان شده و به تدریج بر بنای آن افزوده شده است. 2- گنبد علی بن جعفر در سال 702 هَ. ق. 3- گبند احمدبن قاسم در 20 محرم سال 708 هَ. ق. 4- گنبد حارث بن احمدبن زین العابدین که بخاک فرج معروف است در اوایل قرن هشتم هجری. 5- بنای امام زاده جعفر در 677 هَ. ق. 6- بنای امام زاده ابراهیم که پیش از 400 سال از تاریخ بنای آن می گذرد. 7- گنبد موسی مبرقع که تاریخ بنای آن پیش از قرن هفتم است. 8- بناهای باغ سبز مدفن سه برادران. تاریخ بنا 792 هَ. ق. 9- بنای آستانه ٔ زیدبن علی تاریخ 847 هَ. ق. 10- بنای گنبدچهل دختران در 935 هَ. ق. 11- بنای مسجد جامع از بناهای اواسط قرن هفتم هجری.
شهریارانی که در بقعه ٔ حضرت معصومه بخاک سپرده شده اند: 1- شاه صفی اول. 2- شاه عباس ثانی. 3- شاه سلیمان. 4- شاه سلطان حسین. 5- فتح علیشاه قاجار.
در کتاب راهنمای ایران، نشریه ٔ دائره ٔ جغرافیایی ستاد ارتش آمده است: جمعیت قم 80000 تن است.
بزرگان و معروفین محل: آیت اﷲ حاج آقاحسین قمی، میرزای قمی، آیت اﷲ آقای فیض، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 و «انجم فروزان » آقای عباس فیض و «قم را بشناسید» علی اصغر فقیهی و البلدان یعقوبی و معجم البلدان شود:
چو دﱡر گرچه در بحرگنجه گمم
ولی از قهستان شهرقمم.
نظامی.
- امثال:
قم بود و غنبید، آنهم امسال نبید (نبود).


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالصمد الشیرازی، مکنی به ابونصر. در تاریخ بیهقی نام وی در چند جا با لقب خواجه و خواجه ٔ بزرگ و خواجه عمید آمده است. وی از بزرگان و محتشمان دوره ٔ غزنوی است و شعرای بزرگ این دوران او را مدیح گفته اند و از آن جمله است منوچهری که گوید:
بادام چون شیانی بارد بروز باد
چون کف ّ راد احمد عبدالصمد بود.
و هم در قصیده ٔ دیگرِ منوچهری با لقب شمس الوزرا آورده شده است:
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمس الوزرا نیست که شمس الثقلان است.
وی نخست صاحب دیوان آلتونتاش حاجب بود و ابوالفضل بیهقی گوید: خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. و هنگامی که بوسهل زوزنی عارض درباب آلتونتاش خوارزمشاه دسیسه کرد، ومسعود را بر آن داشت تا ملطفه ای بقائد منجوق، که بخوارزم بود، در باب فروگرفتن و کشتن آلتونتاش نویسد، و عاقبت خود زوزنی در سر آن کار فروگرفته شد، احمد عبدالصمد در خوارزم کارها کرد و منجوق را بکشت. بیهقی در باب این دسیسه گوید: از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان نهاده بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو می بایست گرفت، چون برفت تیر از شصت بدر رفت و گردنان چون علی قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش بمانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید. امیر گفت: تدبیر چیست ؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کارها بکند، بوسهل گفت: سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند، خداوند بخط خویش سوی قائد منجوق که مهتر لشکر کجاتست وبه خوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه ای نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند، و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان ویرا بر توان انداخت، و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صوابست، عارض توئی نام هر یک نسخت کن، همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هوشیاری چنو نیست بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. پس از قضای ایزد عز وجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت، و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد، بوالفتح حاتمی دیگر روز به ابومحمد مسعدی وکیل خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی دروقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود، و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها میگرفتند و احتیاط بجا می آوردند، معمای مسعدی بازآوردند، سلطان بخواجه ٔ بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چراباید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی، مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت: من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن مرا سوگندمغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند: این مهم چیست ؟ جواب داد که: این ممکن نگردد که بگویم گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه ٔ تو این پرسش بر این جمله است والاّ بنوعی دیگر پرسیدندی گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان، بازنمودند و امان ستدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه بر آن حال واقف گشت فراشد و روی بمن کرد و گفت: بینی چه میکنند؟ پس مسعدی را گفت: پیش از این چیزی نبشته ای ؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم. خواجه گفت: ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده او راچاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است و پوشیده مرا گفت: سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تاچه شود و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار، که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسدچه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت: هر چه در این باب صلاح است بباید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته بازآمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه، و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم در این باب دو نامه ٔ معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده. و مسعدی را بازگردانیدند و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیوسبا و چون احمد عبدالصمد با وی، این خبر کی روا شود، آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما، طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند، نزدیک امیر روو بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. گفتم: این سلیم است. زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید و بازگشتم. پس از آن، نماز دیگر پیش امیر نشسته بودم که اسکدار خوارزم را بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آن را بیاورد و بستدم و بگشادم نامه ٔ صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم. گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حُجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد واولیا و حشم بیامدند و قائد منجوق سالار کجاتان سرمست بود نه جای خود نشست بلکه فراتر آمد خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که: نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم، از این بیراهی هلاک میشوم، نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد. خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد، گناه ما راست که بر این صبر میکنیم. تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت: میدانی که چه میگوئی ؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حد خویش نگاه نمیداری اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می برآویخت و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت وجان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد، خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: تو که صاحب بریدی شاهد حال بوده ای چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند بنده بشرح بازنمود تا رای عالی زادَه اﷲ علواً بر آن واقف گردد انشأاﷲ تعالی. و رقعتی درج نامه بود که چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرر گردد باذن اﷲ چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت: چه گوئی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداونددراز باد، غیب نتوانم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود، و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد، و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد، تا نامه ٔ پوشیده ٔ او نرسد بر این حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری چند پوشیده کنم ؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطفه ای بخط ماست چنین و چنین، و چون نامه ٔ وکیل دررسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته، و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را بلکه از آن است که نباید که آن ملطفه بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد و آن ملطفه بدست آن دبیرک باشد تدبیر این چیست ؟ گفتم: خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد، و همه شب با اندیشه بودم. و در جای دیگر گوید: امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست ؟ گفت: بعاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد و فرزندانش و خیلش را بپسر دادن، تا دهند یا نه، و بهمه حالها نامه ٔ صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم.... یک روز بخانه ٔ خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم. دلم بزدکه از خوارزم آمده است گفتم: بیاریدش. درآمد و خالی خواست و این عصائی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بوعبداﷲ حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تااین خطر بکرد و بیامد، اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهدکه مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد انشأاﷲ. گفتم: پیغام چیست ؟ گفت: میگوید که آنچه پیش از این نوشته بودم قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن حشم کجات و جغرات خوانده و برملأ ازخوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که: کار جهان یک سان بنماند، و آلتونتاش و احمدخویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن رااند، این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزادمردان بینوائی چند توانیم کشید، و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند، دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ای، گفت: آری، گفت: مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی ؟ قائد مر او را جوابی چند زفت تر بازداد، خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که: بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟ احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. بنده آنجا حاضر بود قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و در این میانه گفت: آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت ؟ احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی، ترا و مانند ترا چه محل آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید ؟ قائد جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت و احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی، قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید، و برخاست تا برود احمد گفت: بگیریداین سگ را، قائد گفت که: همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید، مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود وشمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند و سرایش فروگرفتند و پسرش با دبیرش بازداشتند و مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است و دیگر روز از دبیر ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است منکر شد که قائد چیزی بدو نداده است، خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد وبا احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی، و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و اﷲ ولی الکافیه...-انتهی. عاقبت مسعود بنا باشارت خواجه احمد حسن میمندی بوسهل زوزنی را که این تضریب کرده بود فروگرفت و بازداشت و بیهقی از قول بونصر مشکان در این باب گوید: «دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض، و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند، خواجه کار آن مرد تمام کند. خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه ٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده ٔ انبوه بقهندز برد، و در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندزبردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید، و امیر را آنچه رفته بازنمودند» مسعود باشارت خواجه احمد حسن میمندی از خواززرمشاه دلجوئی کرد و نامه ای باو نوشت.
بیهقی قصه ٔ کشته شدن قائد منجوق را، از احمد عبدالصمد، در سالی که وزارت مودود یافت، شنیده و چنین گوید: و من که بوالفضلم کشتن قائد منجوق را تحقیق تر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود بدینور رسید و کینه ٔ امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمهاﷲ علیه، یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بُست درنرسیده بود مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم: خبری نرسیده است از بست ولیکن چنان باید که تا روزی ده برسد، گفت: امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد، گفتم: کیست از او شایسته تر، بروزگار امیر شهید رضی اﷲ عنه وی داشت تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد منجوق رسید و از حالها من بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی و همچنین رفت اما یک نکته معلوم ِ تو نیست و آن دانستنی است، گفتم: اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید، و من میخواستم که این تاریخ بکنم هرکجا نکته ای بودی در آن آویختمی. چگونگی حال قائد منجوق از وی بازپرسیدم گفت: روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدائی دادرسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی اگر آواز دادی که بار دهیددیگران درآمدندی، و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم، با خود گفتمی این چه هوس است که هرروزی خلوتی کند، تا یک روز بهرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه ای رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم با خود گفتم: دربزرگ غلط من بودم حق بدست خوازرمشاه است و در خوارزم همچنین بود چون مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت. این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد چون علی قریبی را که چنوئی نبود برانداختند و چون اریارق، و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت، اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت، و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان ؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زودزود دست بوی درازنتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم: به از این باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند گفت: گذاشتم. و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه ای بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده، و آن دعوت بزرگ هم در این پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت، و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود وناسزاها گفت و تهدیدها کرد خوارزمشاه احتمال کرد هرچند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد، من بخانه ٔ خویش رفتم و کار او بساختم چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت، وی در خشم شد و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود سخنهای بلند گفتن گرفت من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند، و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده ای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت: این چیست ای احمدکه رفت ؟ گفتم: این صواب بود. گفت: بحضرت چه گوئید؟ گفتم: تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی تو. گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین، و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد -انتهی. چنانکه گفته شد و از این حکایت نیز برمی آمد احمد عبدالصمد علاوه بر اینکه در کارهای خوارزمشاه و ثغر خوارزم دخالت عظیم داشت و بیشتر کارها بدست او میرفت در پیش مسعود نیز مقامی داشت و مورد نظر بود و وی را خلعت فرستاده میشد چنانکه وقتی آلتونتاش مأمور جنگ با علی تگین شد، آلتونتاش و خواجه احمد را از طرف مسعود خلعتها رسید. بیهقی گوید:.... و استادم نامه ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را خلعتهای دیگر خواجه احمد عبدالصمد وخاصگان خوارزمشاه را و اولیاء و حشم سلطانی را... ودر این جنگ با علی تگین نیز احمد عبدالصمد کارها کردو احتیاطها بکار برد و بیهقی گوید که: خوارزمشاه راتیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب فرمان یافت و خواجه عبدالصمد رحمه اﷲ تعالی آن مرد کافی دانای بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرائی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبرد... خوارزمشاه در این جنگ بتفصیلی که در تاریخ بیهقی آمده بخارا رافتح کرد و در جنگهای دیگر پافشاری ها نمود و عاقبت کشته شد، تفصیل این جنگ با حذف بعض قسمتها از تاریخ بیهقی آورده میشود: چون به دبوسی رسید طلیعه ٔ علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگشتند خوازرمشاه بر بالایی بایستاد و جمله ٔسالاران و اعیان را بخواند و گفت: فردا جنگ باشد... و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمود چون از نان فارغ شد با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرامیده بود...
چون صبح بدمید بر بالائی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش، گفت: ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یک دل دارد، جان را بخواهند زد، و ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم، هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذاًباﷲ سستی کنید و خلل افتد، جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید من آنچه دانستم گفتم...و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هرکس از لشکر بازگردد میان بدو نیم کنند... چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد خوارزمشاه تعبیه راند چون فرسنگی کناره ٔ رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تگین از آب بگذشت. هرچند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم، و نقیبان سوی احمد و ساقه ایستانید و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است پس براند با یکدیگر رسیدند و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید و علی تگین هم بر بالایی بایستاد از علامت سرخ و چتر بجای آوردند و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت در مدت عمر چنین یاد ندارد... و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب پس از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند، و اگر خوازرمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ آمده بود،... هرچند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکوئی گفت و هرچند مجروح بود کس ندانست و مقدمان بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هریک عذر خواستند عذر بپذیرفت گفت: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و گر شب نیامدی فتح برآمدی. گفتند: چنین کنیم. احمد و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هرچند چنین است فردا بجنگ روم. احمد گفت: روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک رفتم گفت: دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آن است که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هرچند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم، احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان و سپاه را بباید خواند و نمود که به جنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید، تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت: صوابست، اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد وامیرک را بخواند گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخودمشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود، احمد بگریست و گفت: به از این میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که: امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه ٔ لشکر دُمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد. گفتند سخت صوابست، وروان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند. این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین محمودبیگ و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسطها که سلطان از او بیازرد تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی، قضا کار کرد، این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمده و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم، ما کدخدایان پیشگاه محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن، و هرچند خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بمن بلائی رسد اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود، حق مسلمانی و حق مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید میکنید.
کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند. چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت: خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هرچند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد گفت: احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم. احمد گفت: کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنماییم، معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی، خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه ٔ بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه ای بزرگ و لشکر و اعیان، رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، درصلح سخن رفت، رسول گفت که: علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت که این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند... و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند گفت: کار من بود کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه ٔ بزرگ بنشست و خلعتی فاخر و صلتی بسزا بداد و رسول را بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد و سخن بر آنجمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوازرمشاه زیادت شد شکر خادم مهتر سرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان، چون احمد را بدید گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت بپشت آرید چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند چون یک منزل رفته باشید اگر آشکارا شود حکم مشاهدت شما راست که اگر عیاذاًباﷲ خبر مرگ من بعلی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید و امیرک، حال من، چون با لشکربدرگاه نزدیک سلطان رود بازنماید که هیچ چیز عزیزتراز جان نباشد در رضای خداوند بذل کردم و امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کند، بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند، احمد بخیمه ٔ بزرگ خود آمد و نقیبان بخواند و بلشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ٔ ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد منتظر آواز کوس باشید... چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانیدند تا او را نگاه میداشت و گفتند از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود، و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فروکوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید، تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده ٔ بزرگ زده، او را از پیل فروگرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد و احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت کردن مشغول شوید، احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هرکس فوجی لشکر با خود آرید، همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد احمدایشان را فرود آورد وخالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوازرمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت: اکنون خود را زودتر بآموی افکنیم، خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما بآموی رسیده باشیم، وغلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنانکه روز برود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم هرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند گفت: شما دانید که خوازرمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید، وی را دوش وفات بود که آدمی رااز مرگ چاره نیست و خداوند سلطان را زندگانی دراز باد بجای است و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند فرزند شایسته ٔ خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده ام، و او از ما دور است وتا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم از خزانه ٔ خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر عیاذاًباﷲ شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجائی، این پوست بازکرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخن اند و روی به قوم کرد که شما همین میگوئید؟ گفتند ما بندگان فرمان برداریم احمد ایشان رابسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ برآوردند و سوی اسب و سلاح شدند، این مقدمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمان خود ومقدمان آمدند که قرار گرفت از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه. رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. در این باب لختی تأمل کردند تا آخر بر این جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد گفت: سخت صواب است. بر این جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر این مشرّح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد انشأاﷲ تعالی... و خواجه ٔ بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبداﷲ و عبدالجلیل را بخواندند ومن نیز حاضر بودم و نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید... و نامه رفت بامیر چغانیان به شرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرب او قبول خواهد بود تا فسادی تولد نگردد، و بخواجه احمد عبدالصمد نامه رفت - مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند - با بسیار نواخت به احمد، و گفت: آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند و مهذب گشته در خدمت و یکی را که رای واجب کند براثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد، و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامه ها بتوقیع و خط خویش مقید کرد و احمد عبدالصمد سپس کدخدا و وزیر پسرش هارون گردید. بیهقی در باب خوارزمشاهی هارون و کدخدائی احمد گوید: «دیگر روز بار داد و هارون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر، بخواند.امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافعبن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود. خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدوله پیش ازخوارزمشاهی. هارون یک ساعت در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود و میان دو نمازپیشین و دیگر بخانه ها بازشدند. منشور هارون بولایت خوارزم بخلیفتی ِ خداوندزاده امیر سعیدبن مسعود نسخت کردند در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند ولقب نهادند و هارون را خلیفهالدار خوارزمشاه خواندند منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد و مخاطبه هارون ولدی ومعتمدی کرده آمد و خلعت هارون پنجشنبه ٔ هشتم ماه جمادی الاولی سنه ٔ ثلاث و عشرین و اربعماءه بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند... و روز آدینه هارون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد، هارون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند و پس از آن پیش سلطان آمد دستوری خواست رفتن را سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود و احمد ترا بجای پدر است مثالهای وی را کاربند باش...
و پس از آن به سال 424 بوزارت سلطان مسعود رسید. در حبیب السیر در این باب آمده است: در سنه ٔ اربع و عشرین و اربعماءه خواجه ٔ حمیده صفات احمدبن حسن میمندی بعالم آخرت انتقال یافت و سلطان مسعود ابونصر احمدبن محمدبن عبدالصمد را که صاحب دیوان هارون بن آلتونتاش حاجب بود از خوارزم طلبیده امر وزارت باو تفویض نمود و احمدبن محمد تا آخر حیات مسعود بلوازم آن منصب اشتغال داشت و بیهقی در تاریخ گوید که: وبجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت تا خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بَدَل وی بنزدیک هارون فرستادند... و در جای دیگر از تاریخ بیهقی آمده است که پس از مرگ خواجه احمد حسن میمندی امیر مسعود با اعیان و ارکان دولت خلوت کرده و در باب انتخاب وزیر رأی زد پس از گفت وگوها گفته شد: احمدبن عبدالصمد شایسته تر از همگان است آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است... و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد بونصر نبشت ونزدیک آن قوم رفت گفتند هریک از دیگری شایسته ترند وخداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد. امیربونصر را گفت، بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است و بوالحسن عقیلی مجلس ما را و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است... امیر فرمود تا دوات آورند و بخط خویش ملطفه ای نبشت سوی احمدبرین جمله که با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد، چنان بایدکه در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی و ملطفه ببونصر داد و گفت: بخط خویش چیزی بنویس خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد و از خویشتن نیز نامه ای نویس و مصرّح بازنمای که ازبرای وزارت تاوی را داده آید. خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است، تا مرد قوی دل شود و بونصر نامه ٔ سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود درین ابواب و از جهه خود ملطفه ای نبشت برین جمله: زندگانی خواجه سید دراز باد و در عز و دولت سالهای بسیار بزیاد، بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و برآن سرّ خدای عزّ و جل ّ واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولی النعم که باختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است و نامه ٔ سلطان من نبشتم بفرمان عالی زاده اﷲ علواً بخط خویش، وبتوقیعی مؤکد گشت، و بخط عالی ملطفه ای درج آن است و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم چند دراز باید کرد، سخت زود آید که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد واﷲ تعالی یمده ببقائه عزیزاً مدیداً و یبلغه غایه همّه و یبلغنی فیه ما تمنیت له بمنه. و این نامه ها را توقیع کرد و از خیلتاشان و دیوسواران یکی را نامزد کردند وبا وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت برفت... و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبدالصمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تاجامه و بیست هزار درم بخشید و گفت: بر اثر بسه روز حرکت کنم و جواب نامه برین جمله بود که فرمان عالی رسید بخط خواجه بونصر مشکان، آراسته بتوقیعی و درج آن ملطفه بخط عالی و بنده آن را بر سر و چشم نهاد و بونصر مشکان نیز ملطفه ای نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نداند، خیلتاش را بازگردانید واین شغل که بنده میراند ببونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است و هرون سخت خردمند و خویشتن دار است انشأاﷲ تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند و عبدالجبار را با خویشتن می آرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته. بنده بر اثر خیلتاش بسه روز از آنجا برود تا بزودی بدرگاه عالی برسد. و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه ٔ معتاد، الشیخ الجلیل السید ابونصربن مشکان، احمد عبدالصمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت: تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است و نامه ها بنزدیک امیر برد.چون خبر آمد که خواجه نزدیک نیشابور رسید امیر فرمود تا همگان باستقبال وی روند، همه بسیج رفتن کردند، تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غُره ٔ ماه جمادی الاولی، مردم که میرسیدند وی را سلام میگفتند، و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است فرمود که پیش باید آمد، دو سه جای زمین بوسه داد و برکن صفه بایستاد، امیر سوی بلکاتگین اشارتی کرد، بلکاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفه آورد و سخت دور از تخت بنشاند و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند. وی عقدی گوهر، گفتند هزار دینار قیمت آن بود، از آستین بیرون گرفت حاجب بلکاتگین از وی بستد و حاجب بونصر را داد تا پیش امیر بنهاد امیر احمد را گفت: کار خوارزم هرون و لشکر چون ماندی ؟ گفت: بفر دولت عالی بر مراد، هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج دیدی بباید آسود. خدمت

معادل ابجد

دربزرگ

433

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری