معنی دجر

لغت نامه دهخدا

دجر

دجر. [دُ ج ُ] (ع اِ) لوبیای. (منتهی الارب). دُجر.

دجر. [دَ ج ِ] (ع اِ) لوبیا.

دجر. [دُ] (ع اِ) چیزی که در بن آن آهن سوراخ دار باشد و در آن گندم اندازند وقت کاشتن تا به زمین نریزد. (منتهی الارب).

دجر. [دَ ج ِ] (ع ص) حیران. || مبتلی در هرج. || مست. نشاطی. فیرنده. (منتهی الارب).

دجر. [دَ ج َ] (ع مص) حیران شدن. || در آشوب و فتنه افتادن. || مست شدن. نشاطی شدن. (منتهی الارب).

دجر. [دَ / دُ / دِ] (ع اِ) لوبیا. (منتهی الارب) (دهار) (بحر الجواهر). اسم نبطی لوبیاست. (تحفه حکم مؤمن). لوبیاء معرب است. (مهذب الاسماء) (المعرب جوالیقی ص 300). || چوب که بر آهن کشاورزی استوار کنند. (منتهی الارب).


خدار

خدار. [خ ِ] (ع اِ) آلتی است که دجر را با لومه جمع میکند. (از متن اللغه).


لوویا

لوویا. (اِ) لوبیا. لوبیاست و آن غله ای باشد معروف که آن را در دواها به کار برند. و لُوِیا هم میگویند وعربان دجر خوانند. (برهان). و رجوع به لوبیا شود.


منجو

منجو. [م َ] (اِ) عدس. (ناظم الاطباء). مرجو است که به عربی عدس گویند. (از لسان العجم شعوری ج 2 ورق 357 الف):
بادناک آمد نخود و هم فطیر
دجر و ماش و فول و منجو هم شعیر.
حکیم شیرازی (از لسان العجم ایضاً).
|| انبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).رجوع به انبه شود.


ثامر

ثامر. [م ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثَمر. || غله ای است که آنرا لوبیا خوانند. آبی که آنرا در آن پخته باشند حیض و بول را براند. (برهان). لوبیا. دجر. || درختی که میوه ٔ او رسیده باشد. || درخت میوه ناک. || گل یا شکوفه ٔ حُماض که بفارسی ترشه است، و رنگ آن سرخ باشد.


مست شدن

مست شدن. [م َ ش ُ دَ](مص مرکب) حالتی دست دادن از سستی و لذت و نشاط و کم خردی با خوردن شراب و دیگر مسکرات و امثال آن. سکر.(دهار)(تاج المصادر بیهقی). نزف. انزاف. نشوه. انتشاء. ثمل. انهکاک. دجر. صاحب آنندراج گوید: گرم شدن، سرگران گردیدن، از پرکار شدن، از پرکار رفتن، سرمست شدن، نشئه گرفتن، نشئه بردن، بلند شدن، سخت شدن دماغ، دماغ رسیدن، دماغ آرایش دادن، دماغ رساندن، شکفته کردن دماغ، دماغ گرم کردن، از مترادفات آن است. -انتهی:
شود در نوازش بدین گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
حاکم روز قضای تو شده مست مگر
نه حکیمست که سازنده ٔ گردنده قضاست.
ناصرخسرو.
نی مشو آخر به یک می مست نیز
می طلب چون بی نهایت هست نیز.
عطار.
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو.
مولوی(مثنوی).
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی(بوستان).
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چوما
گر محتسب به خانه ٔ خمار بگذرد.
سعدی.
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
مستی خمرش نشود آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست.
سعدی.
انهزاج، مست شدن از بگنی و مانند آن.(منتهی الارب). ابث، مست شدن از پر خوردن شیر اشتر.
- مست شدن از خواب،سخت به خواب شدن:
بدان گه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایه ٔ چربدست.
فردوسی.
|| خوسه شدن. لاس شدن. چنانکه شتر یا گربه و جز آن. به فحل آمدن. به گشن آمدن. خواهان گشنی شدن. نر خواستن. تیزشهوت شدن فحل: ضراب، مست شدن اشتر و تیزشهوت شدن.(تاج المصادر بیهقی). قطم، مست شدن اشتر و فا گشنی آمدن او.(تاج المصادر بیهقی). || سرکش و غیرمطیع شدن. خشمناک شدن چنانکه درفیل نر و اشتر نر و غیره: هیاج، مست شدن شتر.


زجر

زجر. [زَ] (ع مص) بازداشتن و منع کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). باز داشتن کسی را و نهی کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). از کاری بازکردن. (المصادر زوزنی ص 22) (دهار). منع. نهی. و این لغت دراصل بمعنی راندن بوسیله ٔ بانگ زدن است. (از متن اللغه) (از محیطالمحیط). منع کردن. (از اقرب الموارد). ابن فارس گوید: کلمه ٔ مرکب از زاء و جیم و راء (بهمین ترتیب) دلالت بر انتهار (باز داشتن) کند.گویند: زجرت البعیر حتی مضی. و زجرت فلاناً عن الشی ٔ فانزجر. (از مقاییس اللغه ج 3 ص 47). || نهی کردن و نعت از آن زاجر (مذکر) و زاجره (مؤنث) آید. (از اقرب الموارد). منع ونهی است و در حدیث هر جا زجر آید بدین معنی است. مرادف آن است از دجار که دراصل ازتجار بوده است. (از تاج العروس) (از شرح قاموس). در حدیث عزل آمده «کأنه زجر»؛ یعنی گویی نهی شده از آن و در حدیث، هر جا زجر آید بمعنی نهی است. (از نهایه ٔ ابن اثیر). از کاری باز داشتن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 49 و 106). از کاری باز زدن. (تاج المصادر بیهقی). نهی کردن کسی. (از کتاب الافعال ابن قطاع ص 86). || راندن. زجرالکلب بمعنی باز داشتن و راندن آید. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن سگ را. (آنندراج). طرد و راندن است با بانگ. گویند: زجرته فانزجر؛ یعنی بانگ زدم تا برود پس رانده شد. و در قرآن است: فانما هی زجره واحده (19/37، 13/79). سپس در راندن (طرد) و بانگ برآوردن هر یک جداگانه بکار رفته است. «فالزاجرات زجراً» (2/37)، بمعنی راندن فرشتگان است ابرها را. و نیز در آیت «ما فیه مزدجر» (4/54)، مزدجر بمعنی «از ارتکاب گناهان منع شده » و در آیت «و قالوا مجنون و ازدجر» (9/54)، از دجر بمعنی «طرد شد، رانده شد» آمده است. و زجر را در این معنی بدین مناسبت بکار برند که بر مطرود بانگ میزنند و با گفتن کلماتی مانند: «دور شو» و «برگرد» میرانند. (از مفردات). دفع کردن سگ. (از ترجمه ٔ قاموس) (از تاج العروس). نهیب زدن بر سگ. سگ را با نهیب ازکاری باز داشتن. با «ب » و بدون آن نیز متعدی میشود. (از اقرب الموارد). باز داشتن (کف) سگ و غیر آن است. (از متن اللغه) (از المعجم الوسیط). زجر در اصل راندن و دور کردن بوسیله ٔ بانگ است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از متن اللغه). || از پس راندن شتر را. (از ترجمه ٔ قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). راندن شتر. براه رفتن تهیج کردن شتر. (از متن اللغه). بانگ کردن و به رفتن واداشتن شتر. سوق دادن شتر. و بدین معنی است زجر درقرآن: «فالزاجرات زجراً» (2/37)، یعنی فرشتگان ابرها را میرانند. (از محیط المحیط). برانگیختن و بشتاب واداشتن شتر. (از المعجم الوسیط). تشویق کردن و وادار ساختن شتر به تند رفتن و از زجر بدین معنی است حدیث ابن مسعود: «من قراء القرآن فی اقل من ثلاث فهو زاجر»؛ یعنی کسی که قرآن را در کمتر از سه روز تمام بخواند زاجر است یعنی راننده و سوق دهنده ٔ شتر. فهو راجز (براء مهمله اول و زاء آخر) نیز خوانده شده است. و نیز از زجر بدین معنی است حدیث «فسمع ورأه زجراً»؛ یعنی از پشت سر خویش بانگ (ساربانان) برای راندن شتران را شنید. (از نهایه ٔ ابن اثیر). بحرکت در آوردن شتر. (از کتاب الافعال ابن قطاع ص 86). سوق دادن شتر با بانگ زدن. (اقرب الموارد). زجر شتر؛ وادار ساختن او به رفتن بوسیله ٔ لفظی از الفاظ زجر. و این زجر در شتر بمنزله ردع است برای انسان، گویند: زجره عن السوء؛ یعنی او را از ارتکاب بدی ردع کرد. (از تاج العروس). || راه بردن. جلو راندن در حال فشار آوردن از عقب. (از کازیمیرسکی). بمعنی سوق دادن آید و بدین معنی است، زجر در این آیت: «فالزاجرات زجراً»؛ یعنی فرشتگان ابرها را میرانند. (از محیط المحیط). در تفسیر کشف الاسرار آمده: «الزاجرات زجراً...»؛ بفرشتگان که میغ میرانند و باران را فراهم آرند تا آنجا که فرمان اﷲ بود، و برخی گویند معنی آیت این است: به آیتهای قرآن که باز زننده ست از بدیها. (از تفسیر کشف الاسرار ج 8 ص 255 و 258). || (بمجاز) کلمات زجر را زجر گویند. این کلمات که همه از جمله ٔ اسماء اصواتند بعضی از آنها برای راندن و برخی دیگر برای تاراندن حیوانات بکار می رود و راندن یا تاراندن هر یک از انواع حیوان را در فارسی و عربی الفاظی ویژه است که در خلال کتب لغت و فرهنگها پراکنده اند. گاه نیز لفظی مشترک است میان دو یا چند نوع از حیوانات و ویژه ٔ زجر یک نوع حیوان نیست. در عربی برای برخی از الفاظ زجر مصدر نیز ساخته اند مثلاً زجر کردن بلفظ هلا را هلهله گویند چنانکه ملاحظه خواهد گردید. اینک برخی از الفاظ زجر: اَجْدَم، کلمه ای است که بدان اسب را زجر کنند اصل آن هجدم است: اجدم الفرس، زجر کرد اسب را بکلمه ٔ اجدم. (از منتهی الارب). بَس ْبَس ْ، کلمه ای است که بدان شترانرا زجر کنند و ابساس و بَس ْ زجر کردن شتران بلفظ بس بس. (از منتهی الارب). زجرکردن شتردر وقت راندن. (تاج المصادربیهقی): ده، زجر است شتر را. (بلوغ الارب ج 4 ص 278 از زمخشری). سَعْسَعْ؛زجر گوسپندان را. (دهار) سعسعه؛ راندن بلفظ سع سع. (منتهی الارب). عاج و عاج عاج، زجر است ناقه را و زجرکردن ناقه را بلفظ عاج عاج، و مصدر فعل از آن آرند و گویند عَج َّ و عَجْعَج َ؛ یعنی زجر کرد ناقه را بکلمه ٔ عاج. (از منتهی الارب). قرس، کلمه ای است که بدان سگ را زجر کنند. (منتهی الارب). قوش قوش، زجری است مر سگ را. (منتهی الارب). مهمهه. (تاج المصادر بیهقی).
هاد؛ زجری است شتر را. (منتهی الارب). و رجوع به «هاد» در این لغت نامه شود. هال ِ؛ زجری است اسب را. (از منتهی الارب). و رجوع به هال در این لغت نامه شود.هَت ْهَت ْ؛ کلمه ای است که بدان، اشتر را بر آب زجر کنند. هتهته، زجر کردن شتر بر آب بلفظ «هت هت ». (از منتهی الارب). رجوع به «هت هت » و «هتهته » در این لغت نامه شود. هِج، زجری است مر ناقه را. (از منتهی الارب).رجوع به هج در این لغت نامه شود. هِجْدَم، کلمه ای است که بدان اسب را زجر کنند تا پیش رود. لغتی است در اجدم. گویند نخستین کسی که بر اسب سوار شد پسر برادرکش آدم بود. وی سوار بر اسب، بر برادر خود حمله آورد، اسب را زجر کرد و گفت «هج الدم » هجدم مخفف همین کلمه است و برای زجر اسب بکار میرود. (از منتهی الارب).رجوع به «هجدم » در این لغت نامه شود. هَلا؛ کلمه ای است که بدان اسب را زجر کنند. (از منتهی الارب). هیج ِ، مبنی بر کسر؛ زجری است مرناقه را. (از منتهی الارب). هید [هََ / هی]؛ زجری است مرشتر را و زجر کردن و بانگ بر زدن شتر را هَید گویند. و گویند: ما له هید ولاهاد؛ یعنی کسی با او هاد یا هید نگوید و منع و زجرنکند. (از منتهی الارب). || (بمجاز) بانگ زدن برستور تا تیز رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بانگ کردن به گوسفندان. (از متن اللغه). بانگ برستور زدن تا برود. (دهار) (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 23) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 49 و 104). بانگ برستور زدن. (تاج المصادربیهقی). بانگی که شبانان بر گوسپندان زنند، بمجاز زجر گویند. (از تاج العروس) (از متن اللغه). آواز برای راندن شتران. (از اقرب الموارد). || برانگیختن. پراکندن چیزی. (از المعجم الوسیط). || پراکندن باد ابر را. (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد). پراکندن ابرها. دور کردن. (از کازیمیرسکی) (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد). || انداختن ناقه آنچه در شکم دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از آنندراج) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از ترجمه ٔقاموس). || انداختن و بیرون ریختن آنچه در دلست. استفراغ کردن. بر گرداندن. قی کردن. (از کازیمیرسکی). || فالگویی کردن بمرغان و بانگ زدن بر آنها، گویند: زجر الطائر؛ هر گاه آنرا بفال (بد) گیرد و از دیدن آن پیش بینی حوادثی کند، پس آنرا براند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فالگویی کردن بمرغان و بانگ بر زدن بر آن. (آنندراج). فال بمرغ کردن: زجرالطائر؛ فال بمرغ کرد. و تفأل َ؛ فال زد بمرغ. (مقدمه الادب چ لایپزیک ص 127). زجر عیافت و فالگیری از پرنده است، بدین گونه که سنگی بسوی پرنده میافکنند و پا بروی بانگ میزنند، پس اگر پرنده بسوی راست پرد فال نیک از آن گیرند و اگر به سمت چپ پرد فال بد. و کلاغ را ابوزاجر گویند زیرا بیشتر تفأل و تطیر با او کنند. (از محیط المحیط) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). زجر طائر؛ فال گرفتن به پرندگان. (از کتاب الافعال ابن قطاع ص 81). برانگیختن پرنده وپرانیدن آن تا سنوح او را بفال نیک و بروح او رابفال بد گیرند. (ازمعجم وسیط). کیش کردن پرندگان و پراندن آنها از محل خود برای تفال زدن با پرواز آنان. (از کازیمیرسکی). فال گرفتن بمرغ. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 22). بمرغ فال گرفتن. (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 42 و 111) (تاج المصادر): زجر الطایر؛ یعنی فال گرفت به وی پس بدر آمد پس دفع کرد آنرا مثل ازدجره از باب افتعال. (ترجمه ٔ قاموس). زجر بمجاز فالگیری به پرنده و پرانیدن او را گویند و لیث گوید زجر آن است که پرنده یا آهویی را برانند و از کیفیت پریدن او فال گیرند. و این همان طیره است که در شرع (اسلام) از آن نهی شده است. (از تاج العروس). || تکهن. پیش گویی کردن حوادث. (از محیط المحیط). عیافت است و آن خود نوعی از کاهنی است. گویند«زجرت ان یکون کذا و کذا»؛ یعنی پیش گویی کردم که چنین و چنان شود. (از لسان العرب). طیره و عیافت. و آن استدلال کردن باشد از رفتار وحوش و آواز مرغان بر وقوع حوادث. (یواقیت العلوم). فالگویی بمرغان و ستارگان جز آن. (منتهی الارب). فال گرفتن بنام مرغ یا به آواز، یا بصنعت فال گویی کردن بنجوم یا برمل یا چیزی دیگر. (ترجمه ٔ قاموس). قسمی کاهنی (تکهن) است. (از متن اللغه). عیافت و تکهن را زجر گویند. (از قاموس). بمجاز، زجر عیافت است که خود نوعی تکهن است. و اصل در آن است که پرنده ای را بوسیله ٔ بانگ زدن با پرتاب سنگ، بپرانند آنگاه اگر براست پرد فال نیک و اگر به چپ پرد فال بد زنند در اساس چنین آمده... و در حدیث است که شریح شاعر و زاجر بود. و زجاج گوید زجر پرندگان یا غیر پرندگان آن است که براست رفتن آنها را بفال نیک گیرند و بچپ رفتن آنها را بفال بد و کاهن را زاجر گویند از آنروی که هر گاه چیزی را بفال بد گیرد ودر امری گمان شومی برد، با بانگ و فریاد، دیگران رامتوجه سازد و از اقدام بدان نهی کند. زجر حیوانات ودرندگان نیز از همین باب است. (از تاج العروس). در حدیث است که شریح شاعر و زاجر بود، از زجر طیر بمعنی فال بد یا خوب گرفتن از پریدن پرندگان مانند سانح و بارح و آن نوعی است از کهانت و عیافت. زاجر آنکه فال زند. (از نهایه ٔ ابن اثیر). تخمین زدن. احتمال دادن. حدس زدن. فکر کردن درباره ٔ پیش آمدی: زجرت ان یکون کذا؛ من حدس میزنم که اینطور باشد. (از کازیمیرسکی). زجر، عیافت و آن حدس و تخمین زدن و گمان بردن به امور است از روی نام پرندگان یا آوا و یا محل فرود آمدن ایشان، و آن را نشان خوشبختی و نیکی و یا شومی و بدی گرفتن. (از متن اللغه: عیف). بستانی آرد: زجر، غیبگویی و اخبار از وقوع حادثه ای است پیش از وقوع و در قدیم معتقدانی داشته و در کلده و مصر رائج بوده است و از آنجا بیونان و از مردم یونان به رومیان رسید. در یونان و روم بیشتر بیکی از جهات اربعه فال می گرفتند. غیب گویان یونانی (هنگام پیشگویی وقایع آینده) روی خود را بسوی شمال و رومیان روی بسوی جنوب میکردند. مردم مشرق بیشتر نشانیهای خوشبختی و رفاهیت میدیدند و در باخترنشانهایی برخلاف آن میدیدند و آنرا شوم میدانستند و فال بد میزدند. دانش زجر و پیشگویی بر پایه ٔ پریدن و آوای پرندگان، درخشیدن برق یا دیگر حوادث مهم جَوّی مانند نیازک، اقسام بادها، خسوف، کسوف و نیز سمت پرش پرندگان (که لفظ طیره را از آن گرفته اند)، و نیز خواندن خروس ویا خوردن پرنده تخمی که در قفس گذارده شده، میباشد.بسیاری از حوادث خرد و ناچیز را نیز بفال بد میگرفتند، و نشانه ٔ شومی میدانستند مانند: عطسه، دچار اندوه و دلتنگی ناگهانی شدن، ریختن نمک بر خوان، یا باده برجامه و یا گذشتن حیوان از جلو شخصی بطوری که راه را بر او قطع کند. در یونان و روم، غیبگویان و فالگیران دارای نفوذ و قدرت فراوان بودند و تعداد آنان درروم همیشه از سه تن تجاوز نمیکرد و این سه تن پیوسته بوسیله ٔ انجمن مخصوصی از اشراف و هر یک از یکی از طوایف بزرگ برگزیده میشدند تاسال 300 ق.م. که قانون دیگری جانشین قانون مزبور گشت و بر طبق مقررات این قانون اخیر افرادی از طبقات عامه ٔ مردم نیز میتوانستند برای پیشگویی برگزیده شوند. و لذا عدد پیشگویان ازسه تن تجاوز کرد و تا 15 رسید. اما نتیجه ٔ بیرون شدن مقام مذکور از انحصار اشراف، آن شد که از نفوذ پیشگویان کاسته شد تا سال 390 م. که تئودوس بزرگ، جمعیت مزبور و هم چنین پرستش بتان را ملغی ساخت. (از دائرهالمعارف بستانی). یکی از اوابد عرب زجر و طیره است و این هر دو بیک معنی و اصل آن این است که عرب هر گاه آهنگ انجام دادن یا ترک کاری کنند، پرنده را با زجر میپرانند پس اگر به جانب راست پرید حکمی میکردند و اگر به چپ یا بالا و یا به سمت روبرو پرید حکمی دیگر. و از این رو زجر را طیرنیز نامند و بیشتر با کلاغ تطیر میکردند سپس با دیگرحیوانات بجز پرندگان نیز فال زدند و باز از این نیزتجاوز کردند و حوادث حالاتی که در جمادات رخ میداد مانند شکستن و بهم خوردن، و مانند آن را در فالگیری (زجر) مورد توجه قرار دادند. عربان در زجر، گاه تا سرحد کهانت پیش میرفتند. در شرع، حکم از راه زجر و طیره باطل و بلااثر دانسته شده است. پیغمبر (ص) فرمود: «اقروا الطیر فی وکناتها». و نیز گفت: «لا عدوی و لا طیره». اما فال، کاری پسندیده بشمار آمده زیرا از پیغمبر نقل کنند که گوید: «یعجبنی التفال و هی الکلمه الطیبه ». دانشمندان گفته اند فرق فال و طیره بدانست که فال بدون قصد آید و طیره را با قصد انجام دهند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 399 تا 400):
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل، به فال و به زجر.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 208).
و یکی بود نام او سطیح کاهن کی هر چه از وی بپرسیدندی بزجر بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). و بسیاری از این کندا و فال گویان و زجر و کسانی که در شانه ٔ گوسفند نگرند. (مجمل التواریخ و القصص ص 103). رجوع به ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون بقلم محمدِ پروین گنابادی ج 1 ص 188، 192 و بلوغ الارب جزء 2 ص 334، 340، و جزء 3 ص 261، 326 و مروج الذهب مسعودی چ 1 ج 2 صص 231- 237، و طیره، عرافه، فراسه، عیافه، عراف، عرافان، قیافه، کاهن، کهنه، کاهنان، کهانه در این لغت نامه شود. || زجر غراب البین، کنایت از سفر آمده است. گویند: «ازجرغراب البین »؛ یعنی بسفر خواهم رفت. (از اقرب الموارد). || تهدید کردن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 22) (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 49 و 117) (تاج المصادر بیهقی). تهدید. (ناظم الاطباء). || نالیدن. (دهار). || دور شدن. بیرون شدن. || فرار کردن. ازدجار نیز بدین معنی آمده. || بیمناک شدن. مرعوب گردیدن. از روی بیم فرار کردن. (از کازیمیرسکی).

حل جدول

دجر

لوبیا


لوبیا

دجر

فرهنگ فارسی هوشیار

دجر

حیران شدن

معادل ابجد

دجر

207

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری