معنی حکاک

لغت نامه دهخدا

حکاک

حکاک. [ح ِ] (ع مص) حکاک دابه؛ سوده و خراشیده گردیدن ستور. || (اِ) حکاک شر؛ بسیار پیش آینده به بدی. (منتهی الارب).

حکاک. [ح ُ] (ع اِ) بوره. بورق. || (مص) حکه. خارش. حاجت خاریدن. (منتهی الارب).

حکاک. [ح َک ْ کا] (ع ص) سوده گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حک کننده. بسیار تراشنده. || نگین سای. (ربنجنی) (تفلیسی) (منتهی الارب). نگینه سای. مهره سای. (ملخص اللغات). مهرکن. نقاش الخواتیم. (ابن البیطار). ج، حکاکون (مهذب الاسماء)، حکاکین.
- امثال:
حکاک را به قم آباد چکار.
|| که پر خارد. که پر خارش دارد. بیماری خارش و سوزش اعضاء. شیخ الرئیس، در فصل الاوجاع التی لها اسماء، گوید: سبب وجعالحکاک، خلط حریف اومالح. و در شرحی از شروح نصاب آمده است: دردی که با آن خارش در عضو دردناک باشد و صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: حکاک، الم خارش است. رجوع به وجع شود.


خامه ٔ حکاک

خامه ٔ حکاک. [م َ / م ِ ی ِ ح َک ْ کا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قلمی که حکاکان بکار برند:
صاحب نام و نشان چون خامه ٔ حکاک شد
گر چه آمد هر قدم بر سنگ پای تیر ما.
ثابت (از آنندراج).


سراج حکاک

سراج حکاک. [س ِ ج ِ ح َک ْ کا] (اِخ) اسم او سراج الدین و به سراجای حکا» مشهور است و در صنعت حکاکی خاتم مهارت خاص داشت. از شغل مزبور صاحب وقوف و به حسن اخلاق معروف بوده. از اوست:
از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد
از گریه بهر سو که گذشتیم چمن شد.
(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 182).
وی در سنه ٔ 1089 هَ. ق. به اصفهان درگذشته است. رجوع به الذریعه ذیل دیوان حکا» اصفهانی و تذکره ٔ نصرآبادی صص 143- 144 شود.


حکاک مرغزی

حکاک مرغزی. [ح َک ْ کا ک ِ م َ] (اِخ) از قدمای شعر است. و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است. چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:
من آن کسم که چو کردم بهجو کردن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته، خواجه نجیبی، خطیری و طیّان
قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای
اگربعهد منندی و در زمانه ٔ من
مراستی ز میانشان همه برآی و درای.
سوزنی.
و او را منظومه ای بوده است بنام خرزه نامه:
رفیق و مونس من هزلهای طیّان است
حکایت خوش من خرزه نامه ٔ حکاک.
سوزنی.
ابیات پراکنده ٔ ذیل از اوست که در لغت فرس اسدی آمده است:
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه دوخ چکاد.
کی بر او زر و سیم عرضه کنم
خویشتن را بگفت راد کنم
من بدین مکر و حیله زر ندهم
بر ره زیفش اوستاد کنم.
گرفتم رگ اوداج و فشردمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
چنان منکر لفجی که برون آید از زنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
بماندستم دلتنگ بخانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل و سر و روی پرآژنگ.
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نظر بچشماغیل.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.
گر بخواهی که بفخمند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
گر بدر کونت موی هر یک چون باد روست
بی خدویش ده که موی در آن بجای خدوست.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
چو بنهاد آن تل سوسن زپیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرم بهنانه.
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.

فارسی به انگلیسی

حکاک‌

Engraver, Etcher

فرهنگ عمید

حکاک

کسی که نوشته یا صورتی را روی نگین یا فلز حک می‌کند، نگین‌ساز، مهرساز،

حل جدول

فرهنگ معین

حکاک

(حَ کّ) [ع.] (ص فا.) کسی که شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

حکاک

مهرساز، نگین‌ساز، نگین‌گر

فرهنگ فارسی هوشیار

حکاک

حک کننده، سوده گر، بسیار تراشنده، نگین سای ‎ مهر ساز مهر کن، نگینه ساز، کننده، سترنده، خراشنده، خارنده، سوز خارش دردی یا سوزشی که از خاراندن اندام پدید آید، خارش انگیز ‎ (صفت) بسیار حک کننده، آنکه شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند نگین سای مهر کن مهر ساز، (اسم) دردی که بسبب آن از خاریدن اعضا سوزش بهم رسد، دارویی که موجب تحریک و خارش پوست گردد.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

حکاک

49

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری