معنی جوگندمی

فرهنگ عمید

جوگندمی

موی سیاه‌وسفید سر و ریش،

حل جدول

جوگندمی

موی سر سیاه و سپید


موی سر سیاه و سپید

جوگندمی

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

جوگندمی

(ص نسب.) منسوب به جوگندم، (کن.) موی سر و ریش که سیاه و سفید باشد. [خوانش: (جُ گَ دُ)]


آمیزه مو

(~.) (ص مر.) کسی که موهای سرش جوگندمی (سیاه و سفید) باشد.


آمیزه

آمیخته، مخلوط، کسی که ریش جوگندمی دارد. آمیژه هم گویند. [خوانش: (زِ) (ص مر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

جوگندمی

(صفت) منسوب به جو گندم، موی سر و ریش که سیاه و سفید باشد.

لغت نامه دهخدا

پیسه موی

پیسه موی. [س َ / س ِ] (ص مرکب) دوموی. دارای موی سپید و سیاه. جوگندمی. اشمط. شمطاء. (زمخشری).


آمیزه مو

آمیزه مو. [زَ / زِ] (ص مرکب) آنکه بعض مویهای سیاه و بعض آن سپید دارد، و آن پس از جوانی باشد. دومو. دومویه. اشمط. شمطاء. با موی جوگندمی:
اگر شاه هر هفت کشور بود
چو آمیزه مو شد مکدر بود.
دقیقی.
کمیژه موی. (تاج المصادر بیهقی).
- آمیزه موی شدن، کمیژه موی شدن. اخلاس. (تاج المصادر بیهقی).


ریش

ریش. (اِ) لحیه. (دهار) (ترجمان القرآن). محاسن. موهای چانه و گونه ها. (ناظم الاطباء). محاسن. دف و سفره از تشبیهات اوست. (آنندراج). مجموع مویی که بر زنخ و اطراف رخسار برآید. صاحب براهین العجم گوید: باید دانست که ریشی که به معنی موی زنخ است فارسی نیست و با یای مجهول قافیه است، اما گفته ٔ او بر اساسی نیست. (یادداشت مؤلف):
قی اوفتد آن را که سر وریش تو بیند
زان خلم و زان بفچ چکان بر بر و بر روی.
شهید بلخی.
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب.
رودکی.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
معروفی.
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به سد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره ٔ مروزی.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.
عماره ٔ مروزی.
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.
عماره ٔ مروزی.
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.
طیان.
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی شاند.
طیان.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
فردوسی.
تهمتن گرفت آنگهی ریش او
کشید و برون بردش از پیش او.
فردوسی.
گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر به برما هرآینه.
عسجدی.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
ابوالعباس.
بدان صفت که خرپشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صد هزار تفو.
سوزنی.
جواب داد سلام مرا به گوشه ٔ ریش
چگونه ریش بمانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار به خوان من آمده بی ریش.
انوری.
هرکس پادشاه ریش خویش است.
عطار
گر به ریش و خایه بودستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی.
مولوی.
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست.
مولوی.
میفراز گردن به دستار خویش
که دستار پنبه ست و ریشت حشیش.
سعدی (بوستان).
دو دستش چو با شانه سازش کند
دف ریش او را نوازش کند.
فتاده شب و روز در پیش او
به ذوق طبق سفره ٔ ریش او.
ملاطغرا (از آنندراج).
- از ته ریش گذشتن، فریب دادن. (غیات اللغات). کنایه از فریب دادن. (آنندراج).
- || کنایه است از، از جا برآمدن. (آنندراج).
- || از حالت نیک به حالت بد رفتن. (آنندراج).
- به ریش خود یا کسی خندیدن، مسخره کردن. ریشخند کردن:
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد
تو خود اگر نتوانی به ریش خویش مخند.
سعدی.
- به ریش کسی بستن، دختری زشت را به مردی ابله دادن.
- || به زور یا فریب کسی را به کاری واداشتن. (یادداشت مؤلف).
- به ریش کسی پیاز خرد نکردن، از او نترسیدن. به او وقعی نگذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- به ریش کسی نگریستن، کنایه از متوسل شدن بدو. توقع داشتن از وی:
با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
- به ریش گرفتن، پذیرفتن. قبول کردن. به مزاح دروغی را چون راست پذیرفتن. پذیرفتن تملق و تبصبص از کسی با علم به خلاف. پذیرفتن گفته ٔ تملق آمیز از کسی با وجود داشتن یقین به دروغ گویی او برای لذتی که از این گفتار می برد: گفتند تو بسیار فاضلی و او هم به ریش گرفت. (یادداشت مؤلف).
- به ریش نزدیک، نوجوان. نوجوانی که ریش آمدن وی نزدیک باشد.نوخط: دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست بادویست غلام... به ریش نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400).
- بی ریش، که ریش ندارد. نابالغ.
- || امرد.
- ریش بر باد دادن، کنایه از ریش تراشیدن است. (آنندراج):
مگر ز منهی رایت شنیده ای عالم
که ریشهای حریفان همی دهی بر باد.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- ریش برکندن، کندن موهای ریش. کنایه از زاری و اظهار تأسف شدید کردن، مانند برسر زدن:
ریش برمی کند و می گفت ای دریغ
کآفتاب نعمتم شد زیر میغ.
مولوی.
- ریش بریده، دشنامی است مردان را. (یادداشت مؤلف).
- ریش به دوغ سفید کردن، کنایه از مردم بی عقل و کسی که کم تجربه باشد. (برهان). ناتجربه کارو کم عقل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 351) (آنندراج). عمر را به سفاهت گذراندن. (ذیل برهان چ معین):
آن خواجه که برده از رخش بخل فروغ
کرده ست سفید زاحمقی ریش به دوغ.
ظهوری (از آنندراج).
- ریش پرباد، با غرور و تکبر. (از غیاث اللغات).
- ریش جوگندم، مرد میانه سال. کهل. (از مجموعه ٔمترادفات ص 167). موی آمیزه. (آنندراج):
این را عزت به فضل بود و به هنر
او را حرمت به ریش جوگندم بود.
طالب آملی (از آنندراج).
- ریش جوگندمی، سیاه و سپید.
- ریش چپرباف، ریش کلانی که مثل شانه ٔ جولاه باشد. (آنندراج):
آن ریش چپرباف که در بقچه نگاهش
می داشت برای در و دیوان به کجا رفت.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
- ریش حنایی، که ریش خود را به حنا خضاب کرده باشد. (از یادداشت مؤلف).
- || متظاهر به رعایت آداب نظافت و طهارت.
- ریش خر، پرسیاوشان. لحیهالحمار. (از منتهی الارب). رجوع به پرسیاوشان شود.
- ریش خروس، غبغب خروس. رعثه. (یادداشت مؤلف).
- ریش خود را زدن، اصلاح کردن ریش با ماشین نه با تیغ.
- ریش دادن، ضمانت کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش دادن و ریش گرفتن، متعهد شدن. (یادداشت مؤلف).
- ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن، کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت. تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از کم عقلی و ناتجربگی. (آنندراج):
نمی بینیم باقر یک سر مو پختگی با تو
مگر ریش سیاهت را سفید از آسیا کردی.
باقر کاشی.
- ریش دراز، که ریش دراز دارد. که ریش بلند دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریش در دست دیگری یا کسی داشتن، بی اختیاری در کاری. (مجموعه ٔ مترادفات ص 71). اختیار کار خود به او سپردن. (آنندراج):
هرکه دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
سعدی.
- ریش در دست کسی دادن، کار خود را به دیگری واگذار کردن. (ناظم الاطباء).
- ریش سیه سپید، لحیه لیثه. (منتهی الارب). ریش جوگندمی. رجوع به ترکیب ریش جوگندمی شود.
- ریشش به نماز نیست، ظاهراً یعنی استوار و مؤمن و صادق نیست: اما آنچه گفته است که: «رافضیان را همه ٔ امید به قائم باشد» ریشش به نماز نیست که دروغ گوید.... (کتاب النقض ص 573).
- ریشش درآمدن، غیر قابل انتفاع و بی مصرف شدن چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه).
- ریشش را به خون سرش خضاب کردن، سرش را بریدن. کشتن. (یادداشت مؤلف).
- ریش فتحعلیشاهی، ریش دراز همانند ریش فتحعلیشاه.
- ریش کپه (به فک اضافه)، ریش پهن. ریش تپه. بلمه. پرریش. لحیانی. (به اضافه) ریش انبوه و پرپشت. و نیز رجوع به مترادفات شود.
- ریش کسی را در دست داشتن، از او گروی یا مابه الضمانی در دست داشتن. (یادداشت مؤلف).
- ریش کشیدن، برقیاس ریش کندن، کنایه از متأسف و متحسر یا رنج و محنت کشیدن بیفایده باشد. (آنندراج):
مهلت اجل دهد ملکی را که هر زمان
ریش از برای رفتن گنج کیان کشد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- ریش گذاشتن، نتراشیدن ریش.
- ریش گرو دادن، زبان دادن. پایندانی و ضمانت کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش محرابی، نوعی ریش شبیه به محراب.
- ریش مورچپه، شاید ریش مورچه پی. رجوع شود به ترکیب بعدی. (یادداشت مؤلف).
- ریش مورچه پی، بسیار کوتاه زده شده باشد نه اینکه از بن تراشیده شده باشد.
- ریش نادری، شاید ریش مشابه ریش نادرشاه.
- || گرو و تعهد و مابه الضمانی کلان و عظیم.
- ریش نداشتن، کنایه از عزت و حرمت و اعتبار و آبرو نداشتن. (آنندراج):
پیش معنی بی قبول رشوه کس ریشی نداشت
بهرمزد اصلاح کار خلق چون دلاک کرد.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
- ریشی و پشمی بهم زدن، کودکی را ریش برآمدن. صاحب ریش و پشمی بودن. (یادداشت مؤلف).
- ریش و گیس بافتن یا ریش و گیس بهم بافتن، با هم شور کردن. عقل سرهم کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش و گیس گرو گذاشتن، ضمانت کردن. شفاعت کردن.
- گوریش، گاوریش. نادان:
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان.
مسعودسعد.
رجوع به ماده ٔ گاوریش شود.
- هم ریش، باجناق. هم داماد. دو تن که با دو خواهر ازدواج کرده باشند.و هم دندان.
- امثال:
آخر ای خواجه بجنبان ریش را، تو هم کاری بکن. (امثال و حکم دهخدا).
از ریش پیوند سبیل کردن. (امثال و حکم دهخدا).
از ریش گسست و بر بروت پیوست. (امثال و حکم دهخدا).
بازی بازی با ریش بابا هم بازی. (امثال و حکم دهخدا).
برکنده به ْ آن ریش که در دست زنان است. (امثال و حکم دهخدا).
به بهلول گفتند ریش تو بهتر یا دم سگ ؟ گفت: اگر از پل جستم ریش من وگرنه دم سگ. (امثال و حکم دهخدا).
تا هستم به ریشت بستم. (یادداشت مؤلف).
چراغی را که ایزد برفروزد
هرآن کس پف کند ریشش بسوزد.
دست از ریش ما بردار، ما را رها کن. (یادداشت مؤلف).
ریش او زرد است این هم یک دلیل. (امثال و حکم دهخدا).
ریش بابا ببین که نیمه نماند. (امثال و حکم دهخدا).
ریش خام طمع به جیب مفلس. (امثال و حکم دهخدا).
ریش دراز و سر کوچک نشان احمقی است. (امثال و حکم دهخدا).
ریش را بالای بروت گذاشتن، نظیر:
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(امثال و حکم دهخدا).
ریش سفید پنبه ٔ مینای می بود (شود). (امثال وحکم دهخدا).
ریشش درآمده، مبتذل شده است. نفع سابق را ندارد. همه کس آن را داند. بکر نیست. (یادداشت مؤلف).
ریش سکه ٔ مرد است. (امثال و حکم دهخدا).
ریش فروشد متاع مردم را:
که گفت ریش فروشد متاع مردم را.
واله هروی (از امثال و حکم).
این مثلی است مشهور ایران، مانند زاهدان ریش دراز به اظهار صلاح و تقوی کسی را فریب دادن و متاع کاسد خود را به بهای گران فروختن یعنی ریش دراز متاع ناروای او را می فروشد. (از آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 188).
ریش ملا ببوسیدن رفت. مثل هندی است. (از شاهد صادق، یادداشت مؤلف).
ریش و قیچی هر دو در دست شماست. (از امثال و حکم دهخدا).
هرکه ریش دارد بابای تو نیست. (امثال و حکم دهخدا).
|| (ص) به درازا از یکدیگر به قطعات جدا شده. پاره به قطعات باریک و دراز (در جامه و جز آن). (یادداشت مؤلف).در فرهنگ ناظم الاطباء معانی زیر برای کلمه ٔ ریش آمده و فارسی دانسته شده است اما از فرهنگهای دیگر تأیید نشد: || (اِ) پشم و صوف. || بالاپوش و جبه ای که بر بالای لباس پوشند. || لباس که در روز جشن پوشند. || زور و ظلم وستم. || زبردستی. خشم. قهر. غضب. || ریس و برگ خرمابن. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

جوگندمی

133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری