معنی بدخصال

لغت نامه دهخدا

بدخصال

بدخصال. [ب َ خ ِ] (ص مرکب) بدطبیعت. بدحالت. بدصفات. بدخصلت. (ناظم الاطباء). بد افعال و کردار. (آنندراج):
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
کسی گفت از این بنده ٔ بدخصال
چه خواهی، هنر یا ادب یا جمال ؟
سعدی (بوستان).


بدخصلت

بدخصلت. [ب َ خ ِ ل َ] (ص مرکب) بدخصال. بدطبیعت. بدحالت. بدصفات. (ناظم الاطباء).


بدنشان

بدنشان. [ب َ ن ِ] (ص مرکب) بدکار. دارای عیب. (از ولف). بدکار و پست. (ناظم الاطباء). بدصفت. (یادداشت مؤلف):
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
|| زبون. (ناظم الاطباء). عاجز. درمانده. فرومانده:
که آواره ٔ بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است.
فردوسی.
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
و رجوع به نشان شود.


خصال

خصال. [خ ِ] (ع اِ) خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). ج ِ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف):
مأمور خداوند مصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم.
ناصرخسرو.
و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبله ٔ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه).
این امیر ماضی در جمله ٔ خصال بی قرین بود و یگانه ٔ روی زمین. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چون شیر بخود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش.
نظامی.
حسنت جمیع خصاله. سعدی.
- بدخصال، بدعادت. بدخصلت:
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آنی ز بدخصالی.
(ناصرخسرو).
یکی گفت از این بنده ٔ بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23).
- خصال بد، عادت بد.
- خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء).
- خصال رذیله، خویهای زشت و بد.
- خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی).
- ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظه ٔ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322).
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت.
- مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت:
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری.
سعدی (طیبات).


بدگمان

بدگمان. [ب َ گ ُ / گ َ] (ص مرکب) آنکه گمان بد داشته باشد. (آنندراج). سؤظن دار. بدخیال.شبهه دار. (ناظم الاطباء). متظنن. (مهذب الاسماء). سَیَّی ءالظن. ظنون. بدسگال. مقابل نیکوگمان:
هجیر ستیزنده ٔ بدگمان
که می داشت راز سپهبد نهان.
فردوسی.
بگفتار گرسیوز بدگمان
درفشی مکن خویشتن در جهان.
فردوسی.
چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است. (تاریخ بیهقی ص 486). آدمیان بیشتر بر یکدیگر بدگمانند. (منتخب قابوس نامه ص 50). پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفای جانب او قرار نگرفتی و چنانکه گفته اند المسی ٔ نفور در حق او بدگمان بودی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 357).
وآن بهر چیز بدگمان بودن
خوبیی را بزشتی آلودن.
نظامی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی.
همرهان نازنینم از سفر بازآمدند
بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه ٔ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
بگذر از ظن خطا ای بدگمان
ان بعض الظن اثم آخر بخوان.
مولوی.
جایی نمی روی که دل بدگمان من
تا بازگشت تو به صد جا نمی رود.
صائب (از آنندراج).
|| دشمن. بدخواه. (از ولف). دشمن. بدنیت. (یادداشت مؤلف). مغرض. (از ناظم الاطباء). بد اندیش. بدسگال. (یادداشت مؤلف):
نگردیم زنده از این جنگ باز
نداریم ازین بدگمان چنگ باز.
دقیقی.
به ژوبین و خنجر به گرز و کمان
همی رزم جویند با بدگمان.
فردوسی.
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگتان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدگمان.
فرخی.
سرش سبز باد و دلش شادمان
ازو دور چشم بد بدگمان.
نظامی.
|| در بیت زیر ظاهراً معنی دژخیم و جلاد و میرغضب می دهد:
چو آید بفرمای تا در زمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2671).
|| بی وفا. (ناظم الاطباء). و رجوع به گمان شود.


یکی

یکی. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء:
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.
نظامی.
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.
عرفی.
- از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.
فردوسی.
- یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شماره ٔ یک:
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند)، کثرت از وحدت. کثیر از واحد:
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- || چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است:
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.
فردوسی.
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان). || (ضمیر مبهم) یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.
ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.
فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.
فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.
فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.
فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص 67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.
نظامی.
|| کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
مولوی.
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف): پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری).
- یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف):
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
|| (ضمیر مبهم) دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.
سعدی.
|| هیچکس. احدی:
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.
فردوسی.
|| (ص) واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا:
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص 135).
|| (عدد ترتیبی) اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید:
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
|| (ق) دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
|| لختی. زمانی:
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی.
|| فقط. تنها. لااقل. دست کم:
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
|| اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون:
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.
فردوسی.
|| کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف):
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.
فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
فردوسی.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب]
یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی.
فردوسی.
|| به عنوان ِ. درمقام ِ:
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
|| قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص) یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف):
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).
|| متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174).


یا

یا. (حرف ربط) حرف ربط است. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: در فارسی از حروف عاطفه است و افاده ٔ معنی تردید کند و از شأن اوست که بر معطوف علیه و معطوف هر دو آید در این صورت مدخول یکی منفی و مدخول دیگری مثبت باشد مثلاًیا مردی یا نامردی. یا مرد باش یا در پی مرد باش.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
و صاحب آنندراج آرد: و گاهی واو عاطفه نیز با او جمع شود خصوصاً دراشعار قدما و در عربی برای ندا آید - انتهی:
یا دوائی درد بیماری بکن
یا دکان برچین و عطاری مکن.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خوردپیل.
سعدی.
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی.
ناز و کرشمه بود در آیین حسن لیک
مهر و وفا ندانم یا بود یا نبود.
طالب آملی.
یا بز یا بز بها. و گاهی بر معطوف آید فقط چنانکه گوئی زید آمد یا عمرو در این صورت گاهی واو عطف نیز با او جمع شود و این در اشعار قدما بسیار است:
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب.
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب.
اوحدالدین انوری.
|| و گاهی بر معطوف علیه آید فقط و در این وقت افاده ٔ حرف شرط کند مثلاً:
یا صوفی را ز لعل خودکام دهید
ور کام نمیدهید دشنام دهید.
حاصل آنکه اگر صوفی را از لعل خود کام بدهید فهو المرام.همچنین در ابیات:
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علی وار این در خیبر بکن
ورنه چون فاروق و صدیق مهین
رو طریق دیگران را برگزین
یا به گلبن وصل کن این خار را
جمع کن با نار نور نار را.
حاصل معنی آنکه اگر همت بزرگ داری تبر برگیر تا آخر. و از این مستفاد میشود که گاهی فعل این شرط محذوف می آید چنانچه درما نحن فیه وگاهی این جزای شرط محذوف آید چنانچه در رباعی ملا صوفی و هذا غایهالتحقیق ولا مزید علیه - انتهی.
صاحب المعجم ذیل اگر آرد: اگر به معنی یا که حرف تردید است استعمال کرده اند چنانکه انوری گفته است:
ننگ است بر تو سکنی گیتی ز کبریا
در جنب کبریای تو خود این چه مسکن است
وین طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است.
یعنی پس چاه یوسف است یا چاه بیژن و انوری سرخسی بوده است و حرف شک به معنی حرف تردید استعمال کردن لغت سرخسیان است. (المعجم چ مدرس رضوی ص 231). و صاحب نهج الادب آرد: (گر) و (ار) مخففات اگر ترجمه ٔ «لو» و «ان » شرطیه است و در لغت سرخسیان بجای یای تردید مستعمل کما فی حدایق العجم و صاحب انجمن نیز فرموده که این معمول خراسانیان است که اگر و مگر گویند و یای تردید خواهند - انتهی. آنچه از بررسی شواهد برمی آید توان گفت «یا» در موارد زیر آید:
1- برای تساوی و تخییر آورده می شود وقتی که نتیجه ٔ کار نامعلوم و معلق میان دو یا چند امر متساوی باشد و یا امر دایر باشد میان دوشی ٔ نقیض هم چون زیستن و مردن، باز و فراز که انتخاب این یا آن برای گوینده برابر و یکسان باشد:
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما بدار سازد آونگ.
فرخی.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
عنصری.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویران است این منزل ما یا به نواست.
ناصرخسرو.
بر توموکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد به ناکام یا به کام.
ناصرخسرو.
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندرآ و گوی در میدان فکن.
سنائی.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده.
مولوی.
یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ و بیجامه شو.
مولوی.
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند.
مولوی.
یا روی بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی.
سعدی.
یا بتشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا خیر ما جوی.
سعدی.
صورتگر زیبای چین گو صورت و رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
یا بسازی برنج و راحت دهر
یا به زندان شوی به قلت مهر.
سعدی.
گفت نی نی سخن مگو با من
یا تو باشی در این سرا یا من.
سعدی.
گو به خدنگم بزن یا به سنانم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی.
سعدی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور.
سعدی.
گر بنوازی به لطف یا بگذاری به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو برمن رواست.
سعدی.
ای خواب گرد دیده ٔ سعدی دگرمگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست.
سعدی.
گر کسی سرو شنیده ست که رفته ست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است.
سعدی.
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی.
سعدی.
آرزو می کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری.
سعدی.
یکی گفت از این بنده ٔ بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی.
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دوسه کاری بکند.
حافظ.
2- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تردید و دودلی:
آخر هرکس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست.
رودکی.
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.
منوچهری.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
همی دانم که جور است این ولیکن
ندانم ز آسمان یا ز آسمانگر.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد یا نزدیک هشتاد.
ناصرخسرو.
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد
ندانم برون زین خلا یا ملاست.
ناصرخسرو
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضه ٔ بهشت است یا کنده ٔ سعیر.
ناصرخسرو.
یا چو آدم کرده تعلیمش خدا
بی حجاب مادر و دایه ورا.
مولوی.
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود.
مولوی.
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلای مهلکی از غیب خاست.
مولوی.
آنچنانم ز رنج دوری تو
که ندانم که زنده ام یا نه.
سعدی.
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را.
سعدی.
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم.
سعدی.
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
سعدی.
چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به من یا نرسد.
سعدی.
3- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام استفهام:
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی یافرستم سپاه ؟
فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه ؟
فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب ؟
عنصری.
گهر خوانمش یا عرض بازگوی
کزین هر دو نامش کدامین سزاست ؟
ناصرخسرو.
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بُدست یا مخیر؟
ناصرخسرو.
زیر دریا خوشترآید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر؟
مولوی.
تو فرشته آسمانی یا پری
یا تو عزرائیل شیران نری ؟
مولوی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است ؟
مولوی.
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده ؟
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دو پیکر برکند؟
سعدی.
به است آن یا زنخ یا سیب سیمین
لب است آن یا شکر یا جان شیرین ؟
سعدی.
ملک یا چشمه ٔ نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی باشد؟
سعدی.
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
دل ز من گل برد یا مه یا پری یا روی تو؟
سعدی.
حناست آن به ناخن دلبند هشته ای
یا خون بیدلیست که در بند کشته ای ؟
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من به طالع خود هرگز این گمان نبرم ؟
سعدی.
بوی بهار می دمد این یا نسیم صبح
باد بهار می گذرد یا پیام دوست ؟
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟
سعدی.
مابا تو بصلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دل است آن یا سنگ ؟
سعدی.
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت.
سعدی.
تا نقش می بنددفلک کس را نبودست این نمک ؟
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری ؟
سعدی.
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری ؟
سعدی.
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا بعمدا میروی ؟
سعدی.
شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
گلستان یا صنم یا ماه یا روی ؟
سعدی.
کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟
سعدی.
4- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام شرط. در این نوع به جای آن «اگر» «اگرنه » و «واگرنه » و«والا» می توان گذاشت چنانکه در شواهد زیر: هیچ دشمنی قصد آن (سیستان) نکرد و نکند که نه مخذول و مذموم بازگردد. اگر خود بازگردد یا نه هلاک شود. (تاریخ سیستان). و یاران را گفتی که ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه ما را چه یارا بودی که این کردی. (تاریخ سیستان). مگر اکنون سپاه مرا او دهد تا خجستانی را دریابم یا نه او اکنون همه ٔ خراسان بر من تباه کند... اکنون ایشان و ما را جان باید همی کند یا نه این ماند و نه ایشان... آن روز بر زبان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان).
چون نیست بقا اندروترا چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست.
ناصرخسرو.
با هرکس از او بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیر یا جوان است.
ناصرخسرو.
گردن و میان هر دو کتف می باید زد (آن را که طعام در گلوی او بمانده است) تا فرورود یا نه تدبیر قی باید کرد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). یکروز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود گفت آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. (تذکرهالاولیاء عطار).
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش.
سعدی.
5- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تفصیل و تقسیم و بدلیت:
چودینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم.
رودکی.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
یا باش دشمن من یا باش دوست ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپید کاری.
منوچهری.
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
و بنزدیک من وجد اصابت المی باشد مردل را یا از فرح یا از ترس یا از طرب یا از تعب. و وجود ازالت غمی از دل و مصادقت مراد آن وصفت واجد اِما حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اِما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف اما زفیر و اما نفیر اِما انین واما حنین اِماعیش واِما طیش اما کرب و اِما طرب. (کشف المحجوب هجویری چ لنین گراد ص 539). اندر محل نقص خود اِما معذور و اما مغرور و تعیین این معنی قول جنید است که گفت: راه دوست یا به علم یا به روش. (کشف المحجوب ص 540). کتاب و جامه ٔ مجروح را شرط دو چیز بود: یا بدوزند و بازدهند این جماعت یا به درویشی دیگر یا مر تبرک را پاره پاره کنند و قسمت کنند. (کشف المحجوب ص 543).
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون و یا والا.
ناصرخسرو.
آنگهی کآنچه نیست بوده شود
یا چو این بوده شد بفرساید.
ناصرخسرو.
تخم وبر و برگ همه رستنی.
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او
نیست دانا هرکه او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو (دیوان ص 77).
از ایشان یکی کینه دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است یا خور.
ناصرخسرو.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجیان و ستور.
ناصرخسرو.
نه زان گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
شغل کودک در دبیرستانش چیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب.
ناصرخسرو.
نگوئی آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابرغران را که حمال مطر دارد.
ناصرخسرو.
ترا فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو ترا خود می نخواهد برد و تن فرمان.
ناصرخسرو.
هیچکس نمانده بود الا گریخته یا کشته یا اسیر یا خسته. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آ و گوی در میدان فکن.
سنایی.
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا بینند.
خاقانی.
بهتر از این در دلم آزرم باد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد.
نظامی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری.
یا به خضاب و سرمه ای یا به عبیر و عنبری.
سعدی.
دوست بردارد به جرمی یا خطائی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی.
سعدی.
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی و بیوفاست.
سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.
سعدی.
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی.
سعدی.
من چه ام در باغ ریحان خشک برگی، گو بریز
یا کیم در ملک سلطان پاسبانی، گو مباش.
سعدی.
چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق
هرکه درو ننگرد مرده بود یا ضریر.
سعدی.
تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم یا بدهی تیر امان را.
سعدی.
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
سعدی.
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند
هرکس به وجود خود دارد ز تو پروایی.
سعدی.
من چاکر آنم که دلی برباید
یا دل به کسی دهد که جان آساید.
سعدی.
نگویمت که در او دانشیست یا فضلی
که نیست در همه آفاق مثل او جاهل.
سعدی.
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری.
سعدی.
هرگز بود آدمی بدین زیبائی
یا سرو بدین بلندی و رعنائی.
سعدی.
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
بگواگر گنهی رفت یا خطائی رفت.
سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل به چمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجره ٔ من بازآئی.
سعدی.
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.
سعدی.
یا وعده مکن که می فرستم
یا وعده ٔ خویش را وفا کن.
سعدی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
سعدی.
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فروبر جامه ٔ تقوی به نیل.
سعدی.
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سرهمت نهیم سر.
حافظ.
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش.
جامی.
یا مکن وعده چون نخواهی کرد
یا وفاکن به هرچه میگویی.
قرهالعین.
- امثال:
یا اجل می دواند یا روزی.
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن.
یا بیا با یزید بیعت کن.
یا برو کنگور زراعت کن.
یا تخت یا تخته.
یا جنی یا برابر جنی.
یا جواب یا ثواب.
یا خدا یا خرما. یا خدا می شود یاخرما.
یا خدایی یا برار خدا.
یا خر میرد یا خر صاحب یا دنیا ماند بی صاحب.
یا در آب است یا در آتش ماهی.
یا زر یا بز.
یا زر یا زور یازاری.
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم.
یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش.
یا سر می رود یا کلاه می آید.
یا کوچه گردی می شود یا خانه داری.
یا گربه است یا گوشت.
یا مرد باش یا در قدم مرد باش.
یا مرد باش یا نیمه مرد یا هپل هپو.
یا مرغ باش بپر یا شتر باش ببر.
یا مرگ یا استقلال.
یا مرگ یا اشتها.
یا مشت یا پشت. (از امثال و حکم ج 4 ص 2023 تا 2024).
|| «یا» در تداول منطق ادات عناد باشدچنانکه خواجه نصیرالدین طوسی آرد: و ادات عناد در تازی «او» و «اما» و مانند آن و در پارسی «یا» و «اگر» و آنچه بدان ماند. (اساس الاقتباس ص 70): شرطی منفصله نیز یا موجبه بود یا سالبه موجبه آنک حاکم بود با ثبات عناد، چنانکه گویی: یا آفتاب طالع است یا شب موجود است و سالبه آنکه حاکم به رفع عناد بود، چنانکه گویی: چنین نیست که آفتاب طالع است یا روز موجود است... و در منفصله گاه بود که تألیف میان قضایا بسیار بود زیادت از دو چنانک گویند: عدد یا زایدبود یا ناقص یا تام. (اساس الاقتباس ص 70). || (اِ) نام حرف پسین الفبا و رجوع به «یاء» و «ی » شود. || (پسوند) در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده است: مزید مؤخر امکنه در السنه ٔ سریانی و یونانی باشد: فزرانیا. شانیا. بردیا. بزیقیا. شافیا. برحایا. بردرایا. افلوغونیا. باقطایا. بادرایا. بادوریا. عربایا. باشمنایا. باشیا. فذایا. سونایا. سریا. جرجرایا. بربیطیا. باقطنایا. بزیقیا. باک یا. باکلیا.بانقیا. سندبایا (در آذربایجان). سونایا. قرقییا. فرجیا. نقیا. ماذرایا. جولایا. قبرونیا. نهرکرخایا. لعفیشیا. ارقانیا (نام بحر خزر بقول ارسطو). ژابیا. استینا. استیا. نعمایا. نغیا. معلثایا. معلایا. معلیا. لهیا. زندنیا. قرتیا. قرقیسیا. سینیا. و رجوع به کلمه ٔ عتیقه در معجم البلدان شود. اما مزید مؤخر بودن «یا» در این شواهد محل تأمل است.

حل جدول

بدخصال

بدکردارِ بداندیش


بدکردار و بداندیش

بدخصال


بدکردارِ بداندیش

بدخصال

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدخصال

بدخلق، بدخو، بدعادت، بدخصلت،
(متضاد) نیک‌خصال، نیک‌خصلت

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بدخصال

727

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری