معنی انفصال

لغت نامه دهخدا

انفصال

انفصال. [اِ ف ِ] (ع مص) جدا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقطاع. ضد اتصال. (از اقرب الموارد). جدا واشدن. (تاج المصادر بیهقی).
- انفصال عظم، تفرق اتصال استخوانی از استخوانی که بدو ملتصق است بی شکستن چون تفرق زندین. (یادداشت مؤلف).
|| (اصطلاح فلسفه) عدم اتصال است از چیزی که شأنیت اتصال دارد. مثلاً به دیوار نمی توان گفت کور است زیرا که شأنیت بینایی ندارد. ولی شخص را می توان گفت کور است زیرا که شأنیت بینایی دارد پس مجردات که شأنیت اتصال ندارند، انفصال بر آنها اطلاق نمی شود مثل عقول مجرده. (حکمت قدیم تونی، از فرهنگ فارسی معین). || تفرق اتصال. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) جدایی. گسستگی. (ناظم الاطباء).
- انفصال از خدمت، عزل. (یادداشت مؤلف).
|| فیصل و بندوبست. (ناظم الاطباء). || انجام کار. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

انفصال‌

Detachment, Discontinuity, Disunion, Separateness, Separation, Severance

فرهنگ عمید

انفصال

منفصل شدن، جدا شدن، جدایی، گسستگی،
برکنار شدن از کار و شغل،

فرهنگ معین

انفصال

جدا شدن، بی کار شدن. [خوانش: (اِ فِ) [ع.] (مص ل.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

انفصال

ناپیوستگی، جدایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

انفصال

انفکاک، تجزیه، جدایی، فصل، گسستگی، مفارقت، برکناری، خلع، عزل، انقطاع، گسیختگی،
(متضاد) اتصال

کلمات بیگانه به فارسی

انفصال

جدایی

فارسی به عربی

انفصال

انشقاق، توقف، مفرق، نتوء


انفصال از

استقلال عن

فرهنگ فارسی هوشیار

انفصال

جدا شدن، انقطاع

معادل ابجد

انفصال

252

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری