معنی اژدهاک

لغت نامه دهخدا

اژدهاک

اژدهاک. [اَ ژِ دَ / اَ دَ] (اِخ) ضحاک. (جهانگیری). ضحاک ماران. (برهان). ازدهاک. آژی دهاک.اَزی دهاک. ازدهاق (معرّب). طبری گوید: بیوراسب، و هو الازدهاق و العرب تسمیه الضحاک فتجعل الحرف الذی بین السین و الزای فی الفارسیه ضاداً و الهاء حأاً و القاف کافاً:
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نیابت برد تخت از اژدهاکا.
دقیقی.
جمشید تاج دار بیک اره سر برید
ده آک اژدهاک اسیر دو مار شد.
عبدالقادر نائینی.
ضحاک بیوراسپ... و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفت است، پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک، یعنی خندناک، و اژدهاک نیز گفتند سبب آن علت بود که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم را بیوبارند. (مجمل التواریخ و القصص صص 25- 26). رجوع به ضحاک و داستانهای ایران قدیم تألیف پیرنیا صص 21- 22 شود. || آستیاگس. آخرین پادشاه سلسله ٔ ماد. اسم این شاه را هرودت آستیاگس نوشته و کتزیاس آستی گاس. راجع به اسامی پادشاهان ماد هشت جدول بدست آمده، پنج از هرودت و سه از کتزیاس. در سه جدول از هشت جدول مذکور اسم این شاه اژدهاک نوشته شده، نبونید پادشاه بابل اسم او را ایخ توویگو نویسانده و محققاً معلوم نیست که آستیاگس، آستی گاس ونیز ایخ توویگو مصحف چه اسمی است، ظن قوی این است که مصحف اژدهاک می باشد، زیرا مارآپاس کاتینا مورخ ارمنستان هم اسم او را چنانکه بیاید آشداهاک نوشته که همان اژدهاک است. بهرحال او پسر هووخشتر بود و مدت سلطنتش موافق روایات هرودت از584 تا 550 ق. م. در زمان او دولت ماد منقرض شد و وقایع چنین بود:
اوضاع آسیای غربی: وقتی که این شاه بتخت نشست، دولت ماد بزرگترین دولت آسیای غربی بشمار میرفت و ابهتی، که هووخشتر به ماد داده بود دلالت میکرد براینکه این دولت آتیه ٔ درخشان تری خواهد داشت، ولی برخلاف انتظار، چنانکه در جای خود بیاید، دیری نگذشت که دولت مزبور بدست کوروش بزرگ منقرض شد (550 ق. م.). اژدهاک در بدو سلطنت خود خواست به جهانگیریهای هووخشتر ادامه دهد، ولی بزودی دریافت که اوضاع آسیای غربی و موقع دول همجوار مانع از این کار است، زیرا اگر او میخواست از طرف مغرب توسعه یابد میبایست با دولت لیدی و بابل بجنگد. دولت اولی بواسطه ٔ زحمات آلیات و کرزوس قوی بود، با یونانیها و مصر روابط دوستانه ٔ محکمی داشت و بعلاوه دختر آلیات ملکه ٔ ماد بود. بابل هم پادشاهی داشت، مانند بخت النصر فعال و بااراده و درافتادن با چنین سلطانی صلاح ماد نبود، بخصوص که خواهر اژدهاک ملکه ٔ ماد بشمار میرفت. از طرف دیگر لیدیه و بابل هم، چون قوت ماد را می دیدند نمیخواستند بهانه ای برای جنگ ایجاد کنند. این بود که تقریباً در مدت سی سال صلح و آرامش مختل نشد و در این مدت بخت النصر استحکامات بابل را قوی کرد و این شهر را به اندازه ای آراست که بابل مجدداً مقام سابق خود را بازیافت و آنرا عروس شهرها و پایتخت آسیا گفتند. بعد از بخت النصر دوم، در میان جانشینان او کسی پیدا نشد که کارهای اورا دنبال کند. نفاق داخلی، که بواسطه ٔ وجود بخت النصر قوی و بااراده موقتاً فرونشسته بود، مجدداً شروع شد، چند نفر بتخت نشسته بزودی کشته شدند یا درگذشتند و بالاخره کاهنان بابل شخصی را نبونید (به بابلی نبونه خید) نام، که از خانواده ٔ سلطنت نبود، بتخت نشاندند. از لوحه هائی که در بابل یافته اند، معلوم میشود که پدر این شخص کاهن معبد سین یعنی رب النوع ماه در حرّان بوده و شاید قرابتی با خانواده ٔ سلطنت آسور داشته.بهرحال او شخصی نبود که بتواند در چنین موقع باریک دولت بابل را اداره کند و فقط از این جهت او را بتخت نشاندند که در کنگاش کاهنان بر ضدّ پادشاه قبل شرکت داشت. با وجود این سستی داخلی آرامش بابل بواسطه ٔ ابهتی که دولت مزبور در زمان بخت النصر یافته بود، دوام داشت. سوریه حرکتی نمیکرد. حتی صور از بابل میخواست کسی را برای پادشاهی بدانجا بفرستد و مصر هم به مستملکات بابل طمع نمیورزید، ولی دولت ماد، که بخوبی از اوضاع داخلی بابل آگاه بود، موقع را مناسب دید که خیال دیرین خود را راجع به توسعه ٔ مملکت از طرف مغرب به موقع عمل بگذارد و پادشاه ماد با قشونی داخل بین النهرین گردید. کیفیات این جنگ معلوم نیست و حتی نمیدانیم مصادمه ٔ بین فریقین روی داده یا نه، ولی از لوحه های نبونید پیداست که او از این پیش آمد بسیار مکدربوده، ولی نه از جهت سیاسی، بلکه از این جهت که نیت او در تعمیر معبد سین در حران به تأخیر افتاده بود. لوحه های او غالباً پر است از اطلاعات راجع به آثار عتیقه ٔ بابل، بمعابد و استوانه هائی که در پی های معابد قدیم می یافت و نیز راجع بسلاطین بسیار قدیم بابل و اکد و غیره. از قشون کشی پادشاه ماد هم، اگر اطلاعی میدهد، بطور اجمال و بمناسبت معبد حران است. از یک لوحه ٔ او چنین مستفاد میشود که اگر کوروش بر پادشاه مادخروج نکرده بود، جنگ ماد و بابل امتداد می یافت.
قیام کوروش بر پادشاه ماد: راجع به این واقعه اسنادی که وجود دارد عبارت است از نوشته های مورخین قدیم مانند هرودوت، کتزیاس و غیره که چون بیشتر راجع به صباوت و جوانی کوروش و کارهای اوست، جایش در تاریخ دوره ٔ پارسی است و بیاید. تفاوتهایی هم در نوشته های مورخین دیده میشود که در جای خود ذکر خواهد شد. خلاصه ٔ تمام این نوشته ها این است که کوروش بر پادشاه ماد یاغی شد ودر نتیجه ٔ جنگ یا جنگهائی همدان را گرفته دولت ماد را منقرض کرد، فقط گزنفون، چنانکه در موقع خود ذکر خواهد شد، تسلط کوروش را بر ماد بطور دیگر شرح داده. بالاتر گفته شد که در حفریات بابل لوحه ای از نبونید بدست آمده. پادشاه بابل در این لوحه مفاد خوابی را که دیده بیان کرده و در آخر آن اشاره به بهره مندی کوروش و انقراض ماد میکند. این است مفاد لوحه: مردوک، آقای بزرگ و [سین]، یعنی نور آسمان و زمین، از دو طرف من ایستاده بودند. مردوک بمن گفت: نبونید پادشاه بابل، آجر تهیه کن و معبد [اخول خول] را بساز تا [سین] آقای بزرگ در آنجا سکنی گزیند. من با کمال فروتنی به مردوک آقای خدایان، گفتم معبدی را که تو نشان میدهی مادی ها و قشون بسیار آنها محاصره کرده اند. مردوک بمن جواب داد مادیهائی که تو از آنها سخن میرانی، دیگر وجود ندارند، چنانکه مملکت، پادشاه و اعوان و انصار او دیگر وجود ندارند. در سال سوم، آنها [یعنی پارسیها] به جنگ او [یعنی پادشاه ماد] رفتند و کوروش پادشاه [انشان]، خادم جوان او [یعنی مردوک]با قوای خود افواج مادی را متفرق کرد و ایخ توویگو پادشاه ماد را اسیر کرده به مملکت خود فرستاد، نبونیداز این پیش آمد غیرمترقب مشعوف بود، چه می پنداشت که این واقعه او را به اجرای خیال خود، یعنی تصرف حرّان و ساختن معبدی برای [سین] در آنجا نزدیک کرده و نمیدانست که چند سال بعد خود بابل هم بدست کوروش خواهد افتاد. از مضمون لوحه چنین استنباط میشود که مادیها در این جنگ نسبت به بابلیها بهره مند بوده اند و قیام کوروش بر ماد موقتاً بابل را از دست رقیب قوی خلاصی بخشیده.
درباره ٔ اژدهاک (ایخ توویگوی بابلی ها یا آستیاگس یونانی ها) نمیتوان قضاوت کرد، زیرا نوشته های مورّخین قدیم نسبت به او متضاد است: هرودوت او را جبار و شدیدالعمل دانسته، کتزیاس بعکس او را پادشاهی رئوف معرفی کرده و نیکلائوس دمشقی او را ستوده. بعضی مانند نلدکه عقیده دارند که نوشته های هرودوت راجع به آخرین پادشاه ماد از گفته های خانواده ٔ «هارپاگ » وزیر ایخ توویگو است و چون این خانواده، چنانکه بیاید، دشمن شاه ماد بود، او را بد توصیف کرده. اما گفته های نیکلائوس دمشقی را هم اغراق آمیز میدانند. نتیجه این میشود که راجع به شخص آستیاک یا اژدهاک از جهت فقدان مدارک صحیحه نمیتوان چیزی گفت.
در پایان این مبحث لازم است علاوه کنیم: مارآپاس کاتینا مورخ ارمنستان عقیده داشت که اژدهاک در جنگی با تیگران پادشاه ارمنستان و دوست کوروش بقتل رسید. مورخ مذکور گوید (کتاب 18- 22 مستخرج از کتاب موسی خورن): از جهت دوستی تیگران با کوروش، اژدهاک پادشاه ماد، از پادشاه ارمنستان ظنین شد. شبی خوابی دید بس هولناک که بروحشت او افزود و در نتیجه ٔ شوری با نزدیکان خود مصمم گشت که تیگران را خائنانه تلف کند بنابراین خواهر او «دیگرانوهی » را ازدواج کرد، تا بدستیاری وی قصد خود را انجام دهد. زن راضی نشد ببرادرش خیانت کند و سرّاً او را از نقشه ٔ میشوم اژدهاک آگاه ساخت. بعد، که پادشاه ماد میخواست در سرحد ماد و ارمنستان تیگران را ملاقات کند و او را بکشد، تیگران دعوت او را نپذیرفت و دشمنی خود را با اوآشکار کرد. پس از آن بزودی جنگ درگرفت و پنج ماه دوام یافت. بالاخره در جدالی که تیگران با اژدهاک کرد، او را کشت و خانواده اش را به ارمنستان برده در مشرق آرارات جا داد. عده ٔ زنان، دختران، پسران و سایر اسرا به ده هزار میرسید و ملکه آنوائیش نام داشت. راجع به روایت مورّخ مذکور باید گفت که برخلاف نوشته های مورّخین یونانی و رومی است.راست است که گزنفون، چنانکه بیاید، تیگران نامی را اسم برده و او را پسر پادشاه ارمنستان دانسته، ولی چنین روایتی را او هم ذکر نکرده. بعکس گزنفون گوید (درتربیت کوروش)، که پادشاه ارمنستان خواست از موقع استفاده کرده باج به پادشاه ماد ندهد، ولی کوروش از طرف او قشون به ارمنستان کشیده پادشاه آن را مطیع کرد، چنانکه او باج خود را داد، سپاهی هم به کمک مادیها که جنگی در پیش داشتند فرستاد و تیگران هم در ملازمت کوروش به ماد رفت. بنابر آنچه گفته شد روایت مارآپاس کاتینا را باید یکی از گفته های داستانی پنداشت. (ایران باستان صص 200- 204).


پیورسپ

پیورسپ. [وَ رَ] (اِخ) لقب ضحاک. اژدهاک. دهاک. تلفظی از بیورسب است. رجوع به بیورسب و بیورسپ شود.


آستیاژ

آستیاژ. (اِخ) اَستیاژ. آسپاداس. نام آخرین پادشاه مِدو او را داریوش در 549 ق.م. از پادشاهی خلع کرد. ازدهاک. (دمشقی). آزی دهاک. اژدهاک. اژدها. اژدرها. ده آک. ضحاک. ضحاک ماران. و رجوع به اَستیاژ و آک شود.


اژهراک

اژهراک. [اَ ژِ هََ] (اِخ) نام ضحاک است بزبان پیشینگان. (نسخه ای از لغت فرس اسدی). و شعوری این بیت دقیقی را شاهد آورده است:
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نه باکت برده ٔ ناک اژهراکا.
و رجوع به اژدهاک شود.


استیاژ

استیاژ. [اَ] (اِخ) آستیاژ. استیاگس. تلفظ یونانی ایشتوویگو نام آخرین پادشاه مادی. اسم این پادشاه را هرودت «آستیاگس » نوشته و کتزیاس «آستی کاس ». راجع به اسامی پادشاهان ماد هشت جدول بدست آمده، پنج ازهرودوت و سه از کتزیاس. در سه جدول از هشت جدول مذکور اسم این شاه «اژدهاک » نوشته شده. نبونید پادشاه بابل اسم او را «ایخ توویکو» نویسانده و محققاً معلوم نیست که آستیاگس، آستی گاس و نیز ایخ توویکو مصحف چه اسمی است، ظن قوی این است که مصحف اژدهاک میباشد، زیرا «مار آپاس کاتینا» مورخ ارمنستان هم اسم او را چنانکه بیاید «اشداهاک » نوشته، که همان اژدهاک است. بهرحال او پسر هووخشترَ بود ومدت سلطنتش موافق روایات هرودوت از 584 تا 550 ق. م. در زمان او دولت ماد منقرض شد و وقایع چنین بود:
اوضاع آسیای غربی: وقتی که این شاه بتخت نشست دولت ماد بزرگترین دولت آسیای غربی بشمار میرفت و ابهتی که هووخشتره بماد داده بود، دلالت میکرد بر اینکه این دولت آینده ٔ درخشان تری خواهد داشت، ولی برخلاف انتظار چنانکه در جای خود بیاید، دیری نگذشت که دولت مزبور بدست کوروش بزرگ منقرض شد (550 ق. م.). اژدهاک در بدو سلطنت خود خواست بجهانگیریهای هووخشتره ادامه دهد، ولی بزودی دریافت که اوضاع آسیای غربی و موقع دول همجوار مانع از این کار است زیرا اگر ماد میخواست از طرف مغرب توسعه یابد می بایست با دولت لیدی و بابل بجنگد. دولت اوّلی بواسطه ٔ زحمات آلیات و کرزوس قوی بود، با یونانیها و مصر روابط دوستانه ٔ محکمی داشت و بعلاوه دختر آلیات ملکه ٔ ماد بود. بابل هم پادشاهی داشت مانند بخت النصر فعال و بااراده و درافتادن باچنین سلطانی صلاح ماد نبود بخصوص که خواهر آژدهاک ملکه ٔ بابل بشمار میرفت، از طرف دیگر لیدیه و بابل هم چون قوت ماد را میدیدند نمیخواستند بهانه ٔ جنگ ایجادکنند. این بود که تقریباً در مدت سی سال صلح و آرامش مختل نشد و در این مدت بخت النصر استحکامات بابل راقوی کرد و این شهر را باندازه ای آراست که بابل مجدداً مقام سابق خود را بازیافت و آنرا عروس شهرها و پایتخت آسیا گفتند. بعد از بخت النصر دوم در میان جانشینانش کسی پیدا نشد که کارهای او را دنبال کند. نفاق داخلی که بواسطه ٔ وجود بخت النصر قوی و بااراده موقتاً فرونشسته بود مجدداً شروع شد. چند نفر بتخت نشسته بزودی کشته شدند یا درگذشتند و بالاخره کاهنان بابل شخصی را نبونید (به بابلی: نبونه خید) نام که از خانواده ٔ سلطنت نبود بتخت نشاندند. از لوحه هایی که در بابل یافته اند، معلوم میشود که پدر این شخص کاهن معبد «سین » یعنی رب النوع ماه در حران بوده و شاید قرابتی با خانواده ٔ سلطنت آسور داشته است. بهرحال او شخصی نبود که بتواند در چنین موقع باریک دولت بابل را اداره کند و فقط از این جهت او را به تخت نشاندند که در کنگاش کاهنان برضد پادشاه قبل شرکت داشت. با وجود این سستی داخلی آرامش بابل بواسطه ٔ ابهتی که دولت مزبوردر زمان بخت النصر یافته بود دوام داشت، سوریه حرکتی نمیکرد، حتی صور از بابل میخواست کسی را برای پادشاهی بدانجا بفرستد و مصر هم بمستملکات بابل طمع نمی ورزید ولی دولت ماد که به خوبی از اوضاع داخلی بابل آگاه بود موقع را مناسب دید که خیال دیرین خود را راجع بتوسعه ٔ مملکت از طرف مغرب بموقع عمل بگذارد و پادشاه ماد با قشونی داخل بین النهرین گردید. کیفیات این جنگ معلوم نیست و حتی نمیدانیم مصادمه ای بین فریقین روی داده یا نه. ولی از لوحه های نبونید پیداست که او از این پیشآمد خیلی مکدر بوده، ولی نه از جهت سیاسی، بلکه از این جهت که نیت او در تعمیر معبد «سین » در حرّان بتأخیر افتاده بود. لوحه های او غالباً پر است از اطلاعات راجع به آثار عتیقه ٔ بابل بمعابد و استوانه هایی که در پی های معابد قدیم مییافت و نیز راجع بسلاطین بسیار قدیم بابل، اکد و غیره، از قشون کشی پادشاه ماد هم اگر اطلاعی میدهد بطور اجمال و بمناسبت معبدحران است. از یک لوحه ٔ او چنین مستفاد میشود که اگرکوروش بر پادشاه ماد خروج نکرده بود، جنگ ماد و بابل امتداد می یافت.
قیام کوروش بر پادشاه ماد: راجع به این واقعه اسنادی که وجود دارد عبارتست از نوشته های مورخین قدیم مانند هرودت، کتزیاس و غیره که چون بیشتر راجع به صباوت و جوانی کوروش و کارهای اوست جایش در تاریخ دوره ٔ پارسی است و بیاید. تفاوتهایی هم در نوشته های مورخین دیده میشود که در جایش ذکر خواهد شد. خلاصه ٔ تمام این نوشته ها اینست که کوروش بر پادشاه ماد یاغی شد و در نتیجه ٔ جنگ یا جنگهایی همدان را گرفته دولت ماد را منقرض کرد، فقط گزنفون چنانکه در موقع خود ذکر خواهد شد تسلط کورش را بر ماد بطور دیگر شرح داده. بالاتر گفته شد که در حفریات بابل لوحه ای از نبونید بدست آمده. پادشاه بابل در این لوحه مفادخوابی را که دیده بیان و در آخر آن اشاره به بهره مندی کوروش و انقراض ماد میکند. این است مفاد لوحه: «مردوک آقای بزرگ و «سین » یعنی نور آسمان و زمین از دوطرف من ایستاده بودند. مردوک بمن گفت نبونید پادشاه بابل آجر تهیه کن و معبد اخول خول را بساز، تا «سین »آقای بزرگ در آنجا سکنی گزیند. من با کمال فروتنی بمردوک آقای خدایان گفتم معبدی را که تو نشان میدهی مادیها و قشون بسیار آنها محاصره کرده اند. مردوک بمن جواب داد مادیها که تو از آنها سخن میرانی دیگر وجودندارند چنانکه مملکت، پادشاه و اعوان و انصار او دیگر وجود ندارند. در سال سوم آنها (یعنی پارسیها) بجنگ او (یعنی پادشاه ماد) رفتند و کوروش پادشاه اَنشان خادم جوان او (یعنی مردوک) با قوای خود افواج مادی را متفرق کرد و ایخ توویکو پادشاه ماد را اسیر کرده بمملکت خود فرستاد». نبونید از این پیش آمد غیرمترقب مشعوف بود، چه می پنداشت که این واقعه او را به اجرای خیال خود یعنی تصرف حران و ساختن معبدی برای «سین » در آنجا نزدیک کرده و نمی دانست که چند سال بعد خود بابل هم بدست کوروش خواهد افتاد. از مضمون لوحه چنین استنباط میشود که مادیها در این جنگ نسبت به بابلیها بهره مند بوده اند و قیام کوروش بر ماد موقتاً بابل رااز دست رقیب قوی خلاصی بخشیده. درباره ٔ اژدهاک (ایخ توویکو بابلی ها یا آستیاگس یونانیها) نمیتوان قضاوت کرد زیرا نوشته های مورخین قدیم نسبت باو متضاد است. هرودوت او را جبار و شدیدالعمل دانسته. کتزیاس بعکس او را پادشاهی رئوف معرفی کرده و نیکلائوس دمشقی او راستوده. بعضی مانند نلدکه عقیده دارند که نوشته های هرودوت راجع به آخرین پادشاه ماد از گفته های خانواده ٔهارپاک وزیر ایخ توویکو است و چون این خانواده چنانکه بیاید، دشمن شاه ماد بود او را بد توصیف کرده، اماگفته های نیکلائوس دمشقی را هم اغراق آمیز میدانند، نتیجه این میشود که راجع به شخص آستیاک یا اژدهاک از جهت فقدان مدارک صحیحه نمیتوان چیزی گفت. در پایان این مبحث لازم است علاوه کنیم مار آپاس کاتینا مورخ ارمنستان عقیده داشت که اژدهاک در جنگی با تیگران پادشاه ارمنستان و دوست کوروش بقتل رسید. مورخ مذکور گوید (کتاب 18- 22 مستخرج از کتاب موسی خورن): از جهت دوستی تیگران با کوروش اژدهاک پادشاه ماد از پادشاه ارمنستان ظنین شد. شبی خوابی دید بس هولناک که بر وحشت او افزود و در نتیجه ٔ شوری با نزدیکان خود مصمم گشت که تیگران را خائنانه تلف کند بنابراین خواهر او «دیگرانوهی » را ازدواج کرد تا بدستیاری وی قصد خود را انجام دهد. زن راضی نشد به برادرش خیانت کند و سراً او را از نقشه ٔ مشئوم اژدهاک آگاه ساخت. بعد که پادشاه ماد میخواست در سرحد ماد و ارمنستان تیگران را ملاقات کند و او را بکشد، تیگران دعوت او را نپذیرفت و دشمنی خود را با او آشکار کرد. پس از آن بزودی جنگ درگرفت و پنج ماه دوام یافت. بالاخره در جدالی که تیگران با اژدهاک کرد او را کشت و خانواده اش را به ارمنستان برده در مشرق آرارات جا داد. عده ٔ زنان، دختران، پسران و سایر اسرا بده هزار میرسید و ملکه آنوایش نام داشت. راجع بروایت مورخ مذکور، باید گفت که برخلاف نوشته های مورخین یونانی و رومی است. راست است که گزنفون چنانکه بیاید، تیگران نامی را اسم برده و او را پسر پادشاه ارمنستان دانسته، ولی چنین روایتی را او هم ذکر نکرده، بعکس گزنفون گوید (در تربیت کوروش) که پادشاه ارمنستان خواست از موقع استفاده کرده باج به پادشاه ماد ندهد ولی کوروش از طرف او قشون به ارمنستان کشیده پادشاه آنرا مطیع کرد. چنانکه او باج خود را داد سپاهی هم بکمک مادیها که جنگی در پیش داشتند فرستاد و تیگران هم در ملازمت کوروش بماد رفت. بنابر آنچه گفته شد روایت مار آپاس کاتینا را باید یکی ازگفته های داستانی پنداشت. (ایران باستان صص 200- 204).


اژی

اژی. [اَ] (اِخ) (در سانسکریت: اَهی) نام یکی از اهریمنان نزد آریائیان و آن بمعنی مار یا اژدهاست. وی در کوه مسکن داشته و دیوان را بیاری خود میطلبد. در حقیقت اهی یا اژی ابر سیاه توأم با بوران و طوفان و رعد است که با هزاران حلقه و پیچ و تاب برفراز قله ٔ کوه می پیچد و دیوارمانند بسوی آسمان بالا میرود. ایندره (رب النوع رعد) نیرومند با این مار مصاف داده او را میکشد. در ریگ ودا بارها از این مبارزه یاد شده است و یقیناًماری که در اساطیر و ادبیات حماسی اغلب ملل موجود است، همان اهی آریائیان قدیم است که متدرجاً علت تشبیه که ابرهای سیاه باشد از میان رفته ولی مشبه به یعنی مار یا اژدهای بدکار در خاطرها محفوظ مانده است. داستان اژی دهاکه (جزء اول آن همان اژی اوستا و اهی سانسکریت است) که افسانه ٔ نزاع ترَی تَنَه با مار سه سر (در وِدا) را شامل است دراوستا بصورت منازعه ٔ ثَرَاِتَئُنَه (یعنی فریدون) با مار سه سر شیبا [اَژی دَهاکَه ثری کَمِرِذَ خشوَئِش] آمده است. فردوسی نیز این نام را بعنوان «ضحاک » و «اژدها» و «اژدهافش » که دو مار (به جای مار سه سر) بر کتفش رسته بود، و فریدون با او جنگید و ویرا مغلوب کرد، معرفی کند. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 35- 36 و رجوع به ضحاک و اژدهاک شود.


ضحاک

ضحاک. [ض َح ْ حا] (اِخ) بیوراسب. بیوراسف. اژی دهاک. اژدهاک. اژدها. (فردوسی). اژدهافش. اژدهادوش. (فردوسی)... ماردوش. پادشاه داستانی که پس از جمشید بر اریکه ٔ سلطنت نشست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند. او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور اسب تازی به هرّائی از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس لهوب (کذا) گویند و ضحاک حمیری نیز خوانندش و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک، یعنی خندناک. و اژدهاک گفتند سبب آن علت که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم بیوبارند، اندر تاریخ جریر گوید بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر، ایزدتعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت. اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ارو]نداسپ، و ارونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود و روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست. ابن ربکاون بن سادسره (کذا) ابن تاج بن فروال بن سیامک بن مشی بن کیومرث، و تاج جد او بود که عرب از نسل اواَند و بزمین بابل نشست فرزندش [دو] دختر [بود یکی] فریدون بزنی کرد و یکی بزمین کابلستان افتاد و مهراب که جد رستم بود از فرزندان این دختر است، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیافته ام.
ابن البلخی گوید:
این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن ازدهاق است و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می گویند از نسابه که اصل او از یمن بوده است و نسب او ضحاک بن علوان بن عبیدبن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را بنیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابه ٔ پارسیان نسب او چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دینکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجمله ٔ اجداد اوست پدر جمله ٔ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او می رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز، هرچه عجم اند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود، و درهمه ٔ روایتها ضحاک خواهرزاده ٔ جمشید بوده ست و نام مادرش ورک بود خواهر جمشید. و سپس جای دیگر آرد: نسب بیوراسف درباب انساب یاد کرده آمده ست و اینک گویندضحاک اصل آن اژدهاق است و به لغه عرب الفاظ همی گردد از این جهت ضحاک گویند، و ازبهر آن او را اژدهاق گفتندی که او جادو بود و ببابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمودو گفته اند که به ابتدا که جادوئی می آموخت پدرش منع می کرد پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش، ضحاک پدر خویش را بتقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار بناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته بفسق و فساد و شراب خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان، وبر هر دو دوش دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنانک دست جنبانید و ازبهر تهویل را بمردم چنان نمودی که دو مار است اما اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند که آن هر دو سلعه چون روزگار بیامد بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمها برمی نهادند و سکون و آسایش آنگاه یافتی که مغز سر آدمی بر آن نهادندی مانند طلا و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت کابی، آهنگری اصفهانی ازبهر آنک دو پسر ازآن ِ او کشته بود خروج کرد و پوست که آهنگران دارند بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا ببانگ بلند ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریاد می کرد و غوغا با او بهم برخاستند و عالمیان دست با او یکی کردند و روی بسرایهای ضحاک نهاد و ضحاک بگریخت و سرای و حجره ها از وی خالی ماند، ومردمان کابی آهنگر را گفتند بپادشاهی بنشین گفت من سزاء پادشاهی نیستم اما یکی را از فرزندان جمشید طلب باید کردن و بپادشاهی نشاندن، و افریدون از بیم ضحاک گریخته بود و پنهان شده، مردم رفتند و او را به دست آوردند و بپادشاهی نشاندند و ضحاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاهسالاران گردانید و آن پوست پاره را بجواهر بیاراست و بفال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها.
ابوریحان بیرونی در التفهیم بمناسبت جشن مهرگان گوید: مهرگان چیست ؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو آنک معروف است به ضحاک و بکوه دماوند بازداشت... و نیز در سبب آتش کردن در جشن سده گوید: اما سبب آتش کردن وبرداشتن آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتفهای او برآمده بود، و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل، نیک کردار از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را بدماوند فرستادی، چون افریدون اورا بگرفت سرزنش کرد و این ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته (کذا، و ظ: کشتنی) یکی را برهانیدمی و جمله ٔ ایشان از پس کوهند. پس با وی استواران فرستاد تا بدعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانه ٔ خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ِ ایشان پدید آید، پس آن نزدیک افریدون بموقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، ای مه مغان.
فردوسی داستان ضحاک را بدینگونه منظوم ساخته است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای
پسر بد مر آن پاکدین رایکی
کش از مهر بهره نبد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بوددر زبان دری ده هزار
از اسپان تازی بزرّین ستام
ورا بودبیور که بردند نام
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی
که آن را جز از من نداند کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک دل بود پیمانْش کرد
چنانک او بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن
بدو گفت جز تو کسی در سرای
چرا باید ای نامور کدخدای
چه باید پدر چون پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
بگیر این سرِ مایه درگاه اوی
ترا زیبد اندر جهان جاه اوی
بر این گفته ٔ من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین ازدرِ کار نیست
بدو گفت گربگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نه برتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس
مر آن پادشا را در اندرسرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
سر تازیان مهترنامجوی
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سربخت شاه
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
بخون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نرّه شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند دیگر نو افکند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربسر پادشاهی تو راست
دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چواین گفته شد ساز دیگر گرفت
دگرگونه چاره گرفت ای شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخن گوی و بینادل و پاک تن
همیدون بضحاک بنهاد روی
نبودش جز از آفرین گفت وگوی
بدو گفت گر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
زبهر خورش جایگه ساختش
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز
پس آهرمن بدکنش رای کرد
به دل کشتن جانور جای کرد
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرده آورد یک یک بجای
بخونش بپرورد برسان ِ شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویَدْش فرمان کند
بفرمان او دل گروگان کند
خورش زرده ٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تندرست
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات از آن گونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا چه سازد ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشها ز کبک و تذرو سفید
بسازید و آمددلی پرامید
شه تازیان چون بخوان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سوم روز خوان را بمرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
بروز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندرآورد و خورد
شگفت آمدش زآن هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر ازمهر توست
همه توشه ٔ جانم از چهر توست
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر و چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه ای داد بر کفت او
چو بوسید شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برُست
غمی گشت و از هر سوئی چاره جُست
سرانجام ببْرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگرباره از کفت شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بیک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان تا چه ماند، نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر نرّه دیو اندرین جست وجو
چه جست و چه دید اندرین گفت وگو
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان
#
تباه شدن روزگار جمشید:
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جم ّشید
بر او تیره شد فرّه ٔ ایزدی
بکژّی گرائید و نابخردی
پدید آمد از هر سوئی خسروی
یکی نامداری ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر بضحاک روی
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشیدرا بخت شد کندرو
بتنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه
سپرده بضحاک تخت و کلاه...
نهان بود چند از دم ِ اژدها
بفرجام هم زو نیامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمدبر این روزگاری دراز
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز براز
دو پاکیزه از خانه ٔ جم ّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چو افسربدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهروئی بنام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان تُنبل و جادوئی
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمه ٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایه ٔ پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمهای بداندرخورش
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها به اندازه پرداختند
خورش خانه ٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار خرم نهان
چو آمَدْش هنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
ازآن روزبانان مردم کُشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمیخت با مغز آن ارجمند
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از اینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی از ایشان دویست
بر آنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش
بدادی و صحرا نهادیش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد
بود خانهاشان سراسر پلاس
ندارند در دل ز یزدان هراس
پس آیین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی که با دیو پرداختی
کجا نامور دختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کیی بد نه آیین نه کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر بَرْش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریاز
بخواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزه ٔ گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر بسال
ز سر تا بپایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی بگردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوندکوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزدبخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی براز
به آرام خفته تو در خوان خویش
چه دیدی نگویی چه آمَدْت پیش
جهانی سراسر بفرمان توست
دد و دیو و مردم نگهبان توست
زمین هفت کشور بشاهی تو راست
سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آنسان بجستی ز جای
بما بازگو ای جهان کدخدای
بخورشیدرویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت
گر ایدون که این داستان بشنوید
شودْتان دل از جان من ناامید
بشاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت راز
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت توست
جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان
سخن سربسر موبدان را بگوی
پژوهش کن و رازها بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست
چو دانستیش چاره کن آن زمان
بخیره مترس از بد بدگمان
شه بدمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین بر افکند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد هر آنجاکه بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی
ز کشور بنزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
بخواند و بیک جایشان گرد کرد
وز ایشان همی جست درمان درد
بگفتا مرا زود آگه کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
نهانی سخن کردشان خواستار
زنیک و بد گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشداین تاج و تخت و کمر
گر این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار بایکدگر
که گر بودنی بازگوییم راست
شود جان بیکبار و جان بی بهاست
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود
وگر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سر فکنده نگون
بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیارهوش
یکی بود بینادل و راست کوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
از آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه ترسش و سردباد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
ببالا شود چون یکی سرو برز
بگردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه ٔ گاوروی
ببندت درآرد زایوان بکوی
بدو گفت ضحاک ناپاکدین
چرا بنددم چیست با مَنْش کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی بهانه نجوید بدی
برآید به دست تو هوش پدرْش
وز آن درد گردد پر از کینه سَرْش
یکی گاو برمایه خواهد بُدن
جهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزه ٔ گاوسر
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید رویش ز بیم گزند
چو آمد دل تاجور باز جای
بتخت کیان اندرآورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی بازجست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید و برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشیدبود
بکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران ببایستگی
روان را چو دانش بشایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون بمهر
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی برتازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرد ضحاک پرگفتگوی
بگرد زمین در همین جستجوی
فریدون که بودش پدر آتبین
شده تنگ بر آتبین بر، زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که رخشنده بر تَنْش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید وبارید خون در کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیر
وزین گاو نغزش بپرور بشیر
پرستنده ٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پذیرنده ٔ پند تو
فرانک بدو داد فرزند را
بگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست وجوی
شد از گاو گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فرازآمدت از ره بخردی
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
مر این را برم تا به البرزکوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بدان کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن
ببرّد سر و تاج ضحاک را
سپارد کمربند او خاک را
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد بضحاک بد روزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار
بیامد پر از کینه چون پیل مست
مر آن گاو برمایه را کرد پست
همه هرچه دید اندرو چارپای
بیفکند و زیشان بپردخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چنان بدکه ضحاک خود روز و شب
بیاد فریدون گشادی دو لب
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش زآفریدون شده پرنهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران رابخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بر این بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانْش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو به رنج روان
ز تو بر من آمد ستم بیشتر
زنی هر زمان بر دلم نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا
بفرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشای و بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر
مرا روزگار اینچنین گوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیان مردِ آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدهاپیکری
بباید بدین داستان داوری
اگر هفت کشور بشاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت بفرزند من چون رسید
که مارانْت را مغز فرزند من
همی داد باید بهر انجمن
سپهبد بگفتار او بنگرید
شگفت آمدش کآن سخنها شنید
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود پس کاوه را پادشاه
که باشد بدان محضر او گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها بگفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرّید و بسپرد محضر بپای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی
مهان شاه را خواندندآفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت بادسرد
نیارد گذشتن بروز نبرد
چرا پیش تو کاوه ٔ خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همی محضر ما بپیمان تو
بدرّد بپیچد ز فرمان تو
ندیدیم ما کار زین زشت تر
بماندیم خیره بدین کار در
کی ِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
میان من و او به ایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست
همیدون چو او زد بسر بر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون آمد از پیش شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کوهوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فر او بغنویم
بپویید کاین مهتر آهرمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر او انجمن شد نه خُرد
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را بدیبای روم
ز گوهر بر و پیکر و زَرْش بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک واژونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر بر نهاده کلاه کیان
که من رفتنی ام سوی کارزار
تو را جز نیایش مباد ایچ کار
فروریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
بیزدان همی گفت زنهار من
سپردم بتو ای جهاندار من
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت...
سپاه انجمن شد بدرگاه اوی
به ابر اندر آمد سر گاه اوی
همی رفت منزل بمنزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
رسیدند بر تازیان نوند
بجایی که یزدان پرستان بدند
درآمد در آن جای نیکان فرود
فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تیره تر گشت از آن جایگاه
خرامان بیامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی
سروشی بدو آمده از بهشت
که تا بازگوید بدو خوب و زشت
سوی مهتر آمد بسان پری
نهانش بیاموخت افسونگری
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید
فریدون بدانست کآن ایزدی است
نه آهرمنی و نه کار بدی است
شد از شادمانی رُخَش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان...
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بر ایشان پدید
براند و بُدش کاوه پیش سپاه
بر افراز راند او از آن جایگاه
به اروندرود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر برین روی آب
نیاوردکشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
مرا گفت کشتی مران تا نخست
جوازی بیابی به مُهرم درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامَدْش باک
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
ببستند یارانْش یکسر کمر
همیدون بدریا نهادند سر
بر آن بادپایان باآفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
بخشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت المقدس نهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژهوختش خواندند
بتازی کنون خانه ٔ پاک خوان
برآورده ایوان ضحاک دان...
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دیداندر آن شهر شاه
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کآن خانه ٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
بیارانْش گفت آنکه زین تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک
بترسم همی آنکه با او جهان
یکی راز دارد مگر در نهان
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ
بگفت و بگرز گران دست برد
عنان باره ٔ تیزتک را سپرد...
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
کس از روزبانان به در بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرودآورید
که آن جز بنام جهاندار دید
یکی گرزه ٔ گاوپیکر سرش
زدی هرکه آمد همی در برش
وز آن جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نرّه دیوان بدند
سران شان بگرز گران کرد پست
نشست از بر گاه ِ جادوپرست
نهاده بر تخت ضحاک پای
کلاه کیی جُست و بگرفت جای
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی ازو هیچگونه ندید
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی
پس آن خواهران جهاندار جم
ز نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد
ندیدیم کس کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند بکس جاودانه نه بخت
منم پورآن نیکبخت آتبین
که ضحاک بگرفت از ایران زمین
بکشتش بزاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران بکین اندرآورده روی
سرش را بدین گرزه ٔ گاوچهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون توئی
که ویران کنی تنبل و جادوئی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان از کمربست توست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را زناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر اژدها را سر آمد بگاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرّد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین
فریدون بگیرد سر تخت تو
همیدون فروپژمرد بخت تو
دلش زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است
همی خون دام ودد و مرد و زن
بگیرد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود گفت ِ اخترشناسان نگون
همان نیز زآن مارها بر دو کفت
به رنج دراز است مانده شگفت
از این کشور آید بدیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلسوزی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام
بکاخ اندر آمد دوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو
ز یک دست سرو سهی شهرناز
ز دست دگر ماهروی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار...
فریدون بفرمود تا رفت پیش
بگفت آشکارا همه رازخویش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی
سخنها چو بشنید زو کندرو
بکرد آنچه گفتش جهاندار نو
فریدون چو می خورد و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر باره ٔ راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید
مر او را بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فرازآمدند از دگر کشوری
از این سه یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
بیامد بتخت کیی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست
بدو گفت ضحاک شاید بُدن
که مهمان بود شاد باید بُدن
چنان داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار
بمردی نشیند در آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آئین خویش آوردناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با خواهران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
بیک دست گیرد رخ شهرناز
بدیگر عقیق لب ارنواز
برآشفت ضحاک برسان ِ کَرگ
شنید این سخن آرزو کرد مرگ
بدشنام زشت و به آواز سخت
بتندی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
از این پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
کز این پس نیابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدائی ّ شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش
جهاندار ضحاک از آن گفتگوی
بجوش آمد و تیز بنهاد روی
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نرّه دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
بهر بام ودر مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت واز بام سنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چون ژاله زَابرسیاه
کسی را نبد بر زمین جایگاه
بشهر اندرون هرکه برنا بدند
چو پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک زگفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهادوش ناپاک را
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کس از انجمن
برآمد یکایک بکاخ بلند
به دست اندرون شست یازی کمند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادوی هافریدون بناز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده بنفرین ضحاک لب
بدانست کآن کار هست ایزدی
رهایی نیابد ز دست بدی
بمغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندرافکند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند
بچنگ اندرش آبگون دشنه بود
بخون پریچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون بکردار باد
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک را کرد خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
بکوه اندرون بِه ْ بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
بفرمود کردن به در بر خروش
که ای نامداران با فرّ و هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین باره جوید کسی نام و ننگ
به بند اندر است آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیرمانید و خرّم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرزکوه
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
بنیکی بباید سپردن رهش
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید
به بند کمندی چنان چون سزید
ببردند ضحاک را بسته خوار
بپشت هیونی برافکنده زار
همی راند از اینگونه تا شیرخوان
جهان راچو این بشنوی پیر خوان
بدانگونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی راند او را بکوه اندرون
همی خواست کآرد سرش را نگون
بیامد همانگه خجسته سروش
بخوبی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوندکوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
بهنگام سختی ببر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
بکوه دماوند کردش به بند
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی
بکوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
بجائی که مغزش [کذا] نبود اندر آن
فروبست دستش بدان کوه باز
بدان تا بماند بسختی دراز
بماند او بر این گونه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته.
در کتاب حماسه سرائی آمده است: بروایت فردوسی بعهد جمشید در دشت سواران نیزه گذار (عربستان) نیکمردی بنام مرداس بود که پسری زشت سیرت و ناپاک و سبکسار اما دلیر و جهانجوی داشت بنام ضحاک که چون ده هزار اسب داشت اورا به پهلوی بیوراسب می خواندند. این بیوراسب به فریب ابلیس (اهریمن) پدر خویش مرداس را بکشت. آنگاه ابلیس بصورت جوانی نیکروی بر او ظاهر شد و خوالیگر او گشت و ببوسه ای از کتفین او دو مار برآورد و پنهان گردید و باز بهیأت پزشکی بر او پدیدار شد و گفت چاره ٔ آن دو مار تنها سیر داشتن آنهاست با مغز مردم و بایددو تن از آدمیان را هر روز کشت و از مغز ایشان خورش بدین دو مار داد، و مراد اهریمن از این چاره گری آن بود که نسل آدمیان برافتد و از ایشان جهان پرداخته آید. در این هنگام ایرانیان بر جمشید بشوریدند و ضحاک را بسلطنت برداشتند. جمشید از پیش او بگریخت و پس از صد سال گرفتار و با اره به دو نیم شد. ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و دو خواهر جمشید، ارنواز و شهرناز را، بزنی گرفت. در عهد او آئین فرزانگان پنهان و کام دیوان آشکار گشت و دیوان چیرگی یافتند و هر شب خورشگر او دو مرد جوان را به ایوان شاه می برد و از مغز آن دو، مارها را خورش می داد. دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و بنام ارمائیل و کرمائیل بودند، بر آن شدند که بخوالیگری بخدمت ضحاک روند تا مگر از این راه هر روز یک تن را از مرگ بازرهانند و چنین نیز کردند چنانکه هر ماه سی تن بهمت ایشان از مرگ نجات می یافتند و چون شماره ٔ آنان به سی می رسید خورشگران ایشان را به شبانی به صحرا می فرستادند. نژاد کُرد از اینان پدید آمده است. چون چهل سال از پادشاهی ضحاک بماند شبی سه تن را که فر کیانی داشتند به خواب دید. خوابگزاران او را از ظهور فریدون آگاه ساختند و او در جستجوی فریدون بود که کاوه ٔ آهنگر بر او قیام کرد و فریدون را بشاهی برگزید و بجنگ ضحاک برانگیخت واو ضحاک را مقید کرد و به دماوندکوه برد و در غاری بیاویخت تا همچنان به بادافراه گناهان خویش آویخته برجای بماند. فردوسی ضحاک تازی را چندین بار مطلقاً اژدها یاد کرده، چنانکه در این ابیات گفته است:
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را بخاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها.
و گاه نیز وی را اژدهافش و اژدهادوش نامیده و این چنانکه می دانیم و از آنچه خواهیم دید نیز برمی آید نشانه ای از تصورات مؤلفان اوستا و راویان روایات و احادیث کهن نسبت به اوست. در اوستا نام ضحاک چندین بار بصورتهای دوگانه ٔ اَژی دَهاک و اَژی آمده است.در یشت پنجم (آبان یشت) که مبتنی بر ستایش اردویسور اناهیتاست از ضحاک در فقرات 29-31 بدین منوال یاد شده است: برای او (یعنی اناهیتا) اَژی دارای سه بتفوز (یعنی ضحاک) در کشور بوری صد اسب و هزار گاو و هزار گوسپند قربانی کرد و از او درخواست که او را در تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنها از آدمیان یاری کند ولی اردویسور اناهیتا او رایاری نکرد. و باز در فقره ٔ 34 چنین آمده است: ثَراتئون (فریدون) پسر آثویه (آتبین) به اناهیتا قربانیها داد و از او درخواست که وی را بر اژی دهاک سه پوز و سه سر و شش چشم، دارنده ٔ هزار گونه چالاکی دیودروج زورمند که مایه ٔ آسیب آدمیان است و آن دروند و نیرومندترین دروجی که اهریمن برای تباهی گیتی و جهان راستی آفریده است چیرگی دهد و او را مدد کند تا دو زنش سنگهوک (شهرناز) و اَرِنوَک (ارنواز) را که برای زناشوئی بهترین اندام را دارند و زیباترین زنان جهانند ازو برباید. در یشت نهم (درواسپ یشت یا کوش یشت) فقرات 13 و 14 عین مطالب فقره ٔ 34 آبان یشت تکرار شده و در فقره ٔ 40 از یشت 14 (بهرام یشت) نیز از اژی دهاک با همان صفات سه بتفوزی و سه سری و شش چشمی و دارنده ٔ هزار گونه چالاکی و دیودروج نیرومند که مایه ٔ آسیب آدمیان است، سخن رفته و از شکست دهنده ٔ او یعنی فریدون شجاع نیز یاد شده است. در یشت 15 (رام یشت) فقرات 19-21 آمده است که اژی دهاک سه پوز در کوی رینت َ (کرند) دارنده ٔ راه دشوار بر تخت زرین و بالش زرین و فرش زرین نزد برسم گشاده با کف دست باز ویو (فرشته ٔ باد) را ستوده ازو خواست که وی را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی کند ولی وَیو بدین ستاینده ٔ ناجوانمرد توجهی نکرد و آرزوی او را برنیاورد. در فقرات 23 و 24همین یشت و همچنین فقرات 33 و 34 یشت 17 (ارت یشت) مطالب فقره ٔ 34 آبان یشت عیناً تکرار شده است. در یشت نوزدهم (زامیادیشت) فقرات 46-51 از مجادله ٔ ضحاک و آذر برای به دست آوردن فرّ کیان بنحو ذیل سخن رفته است: سپنت مینو و اهریمن هر یک برای به دست آوردن این فرّ بتکاپو افتادند و هر یک از ایشان پیکهائی چالاک از پی آن فرستادند. پیکهای سپنت مینو و هومَنَه (بهمن) و اَشاوهیشت (اردیبهشت) و آذر بودند و پیکهای اهریمن اَک َمنش (منش زشت) و اَاِشم (دیوخشم) و اژی دهاک و سپی تیور که جم را اره کرده بود. آذر پیش رفت و با خود اندیشید که این فر را من به دست خواهم آورد. اما اژی دهاک سه پوزه ٔ دروند از پس او با شتاب درآمد و گفت ای آذر دور شو و بدان که اگر بر این فر دست یابی من تو را یکباره نابود خواهم ساخت چنانکه دیگر نتوانی زمین را روشنی بخشید. آذر چون این بشنید از بیم اژی دهاک سهمگین دست از این کاربداشت. آنگاه اژی دهاک سه پوز دروند با شتاب از پی اودرآمد و با خود اندیشید که این فر را من به دست خواهم آورد اما ناگاه آذر برخاست و گفت ای اژی دهاک سه پوز دور شو و بدان که اگر بر فر دست یابی من ترا یکباره خواهم سوخت و در بتفوز تو شعله بر خواهم افروخت چنانکه نتوانی بر روی زمین برای تباه کردن جهان راستی برآئی. اژی دهاک بترسید چه آذر سهمناک بود و از اینروی دست فراپس کشید. در چهردادنسک که از نسکهای مفقود اوستای دوره ٔ ساسانی است هم شرحی راجع بضحاک آمده و عهد پادشاهی او عهد بیم و خطر خوانده شده بود که پس از سلطنت خوب و دور از آزار جمشید در ایران پدید آمد. در یک قسمت دیگر اوستا که اکنون مفقود است یعنی سوتگرنسک که دینکرد حاوی خلاصه ای از آن است از ضحاک با تفصیل بیشتری یاد شده و در اینجا نام ماده دیوی که مادر ضحاک است اوذاگ بود. در فرگرد (فصل) چهارم از این نسک، پنج عیب بزرگ یعنی آز و پلیدی و دروغ و جادوی و بی قیدی بضحاک نسبت داده شده و چنین آمده بود که فریدون برای برافکندن این معایب با او بنزاع برخاست و او را به انتقام جم نابودساخت. گذشته از این ضحاک با خبثی فراوان از چهار خصلت زشت یعنی مستی، ترفندپرستی، خودپسندی و بیدینی طرفداری می کرد در صورتی که جم این چهار خصلت را از جهان دور داشت و بدین وسیله فنا و زوال را از میان ببرد. در فرگرد (فصل) بیستم همین نسک از اندوهی که با نشر خبر قتل جم و نیرو یافتن دهاک بمردم دست داده بود و از پاسخ مردم بسخنان ضحاک یاد شده و چنین آمده است که جم اسباب رفاه و آسایش آدمیان را فراهم میکرد، اما اوذاگ، یم شت (جم شید) هورَمَک (صاحب گله های خوب) را بلذات دنیوی حریص ساخت و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار کرد و پرستنده ٔ هفت دیو بزرگ را بوجود آورد. مراد از پرستنده ٔ هفت دیو بزرگ ضحاک است و این هفت دیو عبارتند از اَک َمَنه و اَندر و سئوروَ و ننگهئی ثیه و تئوروی و زئیریک و اهریمن. از آنچه تاکنون از اوستا نقل کردیم مطالب ذیل درباب ضحاک از کتاب مقدس زرتشتیان مستفاد می شود: نام ضحاک در اوستا اژی دَهاک است و این نام در متون پهلوی نیز ذکر شده. اَژی یعنی جزء اول این نام در اوست


اسب

اسب. [اَ] (اِ) (از پهلوی اسپ) چارپائی از جانوران ذوحافر که سواری و بار را بکار آید. اسپ. فَرَس. نوند. برذون. نونده. باره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بارگی. ریمن. (برهان). بارگیر. شولک. (صحاح الفرس). ابوالمضاء. (السامی فی الاسامی). ابوالمضا. (مهذب الاسماء). ابوطالب. ابومنقذ. ابوالمضمار. ابوالاخطل. ابوعمار. (مهذب الاسماء). هامه. (منتهی الارب): فسکل، اسب بازپسین. عُرن، اسب بی زین. لخت، اجرد؛ اسب بی مو. مصمت، اسب بی نشان. بیم، اشدف، اسب بزرگ تن. سحیر؛ اسب بزرگ شکم. (منتهی الارب). ابقع؛ اسب پیسه. (مهذب الاسماء). اسعف، اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب). برذون، اسب ترکی. (زمخشری). عنجوج، اسب جواد. عوّام، اسب راهوار. شاهب، اسب سپیدموی. فیخز؛ اسب سطبرنره. (منتهی الارب). کمیت، اسب سرخ. (صراح). سِلَّغد؛ اسب (منتهی الارب):
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی.
بفرمود [رستم] تا اسب را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیهاکه بردند نام...
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ...
فردوسی.
فرودآمد از اسب آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی.
کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی.
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قال پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه و پیرم دادند و من بر آنم
کاندر جهان سیاهی زآن پیرتر نباشد
آن اسب بازدادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زآن سر خبر نباشد
اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگ دگر نباشد.
سلمان ساوجی.
- امثال:
اسب تازی دو تک رود بشتاب
شتر آهسته میرود شب و روز.
سعدی.
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرّین همه در گردن خر می بینم.
حافظ.
اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است.
امیرعلی شیر.
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان، نه گاو پرواری.
سعدی.
- از اسب فرودآمدن و از اسب پیاده شدن،از اسب بزیر آمدن:
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نوجوان پهلوان را بدید
فرودآمد از اسپ سام سوار
گرفتند مر یکدگر را کنار.
فردوسی.
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام.
فردوسی.
- اسب آتش نعل، اسپ تندرو. (مؤید الفضلاء).
- اسب آل. رجوع به آل شود.
- اسبان، خیل.
- اسبان تازی، عراب.
- اسب افکندن، اسب به میدان تاختن:
چو اسب افکند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه.
فردوسی.
- اسب برانگیختن، اسب از جای حرکت دادن رفتن را:
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام (؟)...
فردوسی.
سپر خواست از ریدک ترک، زال
برانگیخت اسب و برآوردیال.
فردوسی.
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
چنان شد که مرد اندرآمد بمرد.
فردوسی.
- اسب تاختن، راندن اسب بسرعت: اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان. (تاریخ بیهقی).
- اسب تازی، اسب عربی:
پای تو مرکب است وکف دست مشربه ست
گر نیست اسب تازی و نه مشربه ٔ بلور.
ناصرخسرو.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به.
سعدی.
- اسب تیزرو، اسب شتاب و راهوار.
- اسب پالانی، پالانی. کودن.
- اسب جنگی، اسبی که در جنگ بر آن نشینند:
دگر اسب جنگی چل و شش هزار
که بودند بر آخور شهریار.
فردوسی.
- اسب چوبین، اسبی که از چوب کودکان را سازند. و کنایه از تابوت است.
- اسب خرامنده، عَیال. (منتهی الارب).
- اسب فلان خواستن، در قدیم معمول بود که چون کسی بسمتی از قبیل امارت و حکومت یا منصبی دیگر محلی منصوب میشد، گاه بازگشتن خادمی بانگ میزد: اسب... بیاورید: کیخسرو بچند تن از شاهان پیغام داد که بدرگاه آیندتا در امان باشند و چنان کردند آنگاه که اجازت بازگشتن خواستند:
بر آن مردمان [شاهان] خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند و شاه
سوی گنگ دژ رفت خود با سپاه.
فردوسی.
و در دو بیت ذیل نیز شاید اشارتی بدین معنی باشد: کیخسرو چون جهن پسر افراسیاب را پادشاهی داد،
بگنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت و تاج شاهانه آر
بیاورد گنجور تاج کیان
ابا خلعت و باره ٔ مهتران.
فردوسی.
اسب امیر خراسان خواستند و وی سوی خراسان و نیشابور بازگشت. (تاریخ بیهقی). خواهی که بر درگاه ترا اسب امیر عراق خواهیم یا اسب شاهنشاه. (تاریخ بیهقی). و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی اﷲ عنه فرمود تا ویرا خلعتی سخت فاخر راست کردند... و امیر برنشست تا لشکر هند بر وی بگذشت... و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوستان خواستند و برفت. (تاریخ بیهقی).
امروز که معشوق بعشقم برخاست
بر درگه، اسب میر می باید خواست.
(اسرارالتوحید چ طهران ص 205).
- اسب نبرد، اسب جنگی.
- اسب نوبتی، خنگ نوبتی. رجوع به خنگ شود. اسب چاپارخانه.
- اسب یدکی، اسب نوبتی.
- بر اسب بودن، سوار اسب بودن: علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ردیف اسب در امثال وحکم شود.
- به اسب اندرآمدن، بر اسب نشستن:
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندرآیند یکسر سپاه.
فردوسی.
- ز اسب اندرآمدن، از اسب فرودآمدن. از اسب افتادن:
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسب اندرآمد نگونسارسر
شد آن شیردل پیر سالارفر.
فردوسی.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بر زین بد از بیش و کم
از اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید و از شهریار.
فردوسی.
اسب در ایران باستان: در این مقال سخن از اسب است، اما نه آنچنانکه در جانورشناسی است، کاری به نژاد و ساخت اندام و استخوان بندی و نیروهای آن نداریم، بلکه میخواهیم ببینیم این جانور نزد ایرانیان چگونه شناخته شده و در آثار باستان و درگوشه و کنار تاریخ این سرزمین چگونه از آن یاد شده است. این جانور بسیار سودمند از روزگاران بسیار کهن همراه و یار ایرانیان بوده، در هیچ جا نام و نشانی از آنان بجا نمانده که از این یار دیرین هم نام و نشانی نباشد. پیروزی و سرافرازی ایرانیان دلیر در پیکارها از پرتو همین چهارپای دلیر و سربلند است. همین تکاور گستاخ است که گردونهای خروشنده و تندرو و سواران چست و چالاک را به پهنه ٔ کارزار آورد و سرزمین پهناوری از سغد تا نوبه و از هند تا کرانه ٔ دریای یونان را از آن هخامنشیان ساخت ودر تاریخ چندین هزارساله ٔ این مرز و بوم هماره ایرانیان را نزد هماوردان در زدوخورد سربلند گردانید. ایرانیان از همان آغاز فرهنگ خود ارزش این جانور زیبا وسودمند و هوشمند و دلیر را دریافتند، و آن را از آفریدگان نیک دانسته به نگهبانی و پرورش و پرستاری آن کوشیدند. نامی که امروزه این جانور در فارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریاییها داشته: در اوستا و فرس هخامنشی اَسپ َ و ماده ٔ آن اَسپا یا اَسپی و در سانسکریت اَسوَ خوانده شده و در لاتینی اکوئوس. سوار در فارسی ازواژه ٔ فرس هخامنشی اسپ باری بجای مانده. در سنگ نپشته ٔ داریوش در بهستان (بیستون) چهار بار بکار رفته است. کهن تر از سنگ نپشته ٔ داریوش بزرگ (522- 486 ق. م.) در یک سنگ نپشته که از سارگُون پادشاه آشور (722- 705 ق. م.) بجا مانده یکی از شهریاران ماد یاد شده که ایسپبارَ نامیده میشده. جزء اخیر این واژه بَرَ (برنده) از مصدر بَر یعنی بردن درآمده است در پهلوی اَسپوارَ و اَسوار (اسواران سالار در نامه ٔ پهلوی ماتیگان شترنگ آمده) نزد نویسندگان ایرانی و عرب اسوار (در جمع اساوره) بسا بمعنی آزادگان و بزرگان گرفته شده است واژه هایی که در فارسی از اسب ترکیب یافته بسیار است از آنهاست «اسپست » (اسفست) که امروز یونجه گویند. جزء دوم این واژه از ریشه ٔ اَد میباشد که در سانسکریت بمعنی خوردن است. سپست: اسپ + اَست هیئت اصلی وباستانی آن اسپرتا بوده، در سریانی پِس پِستا شده و معرب آن فصفصه (ج، فصافص) است. در زبان لاتین گیاه سرزمین ماد خوانده شده: این گیاه مانند خود اسب به ایران زمین اختصاص داشته و در کشورهای اسب خیز ایران بکشت و ورز آن اهمیت میدادند. در نامه ٔ پهلوی «ارتخشیربابکان » آمده: «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم) روی برتافته بکرانه ٔ دریا شتافت، در آنجا بخانه ٔ دو برادر یکی بورژَک و دیگری بُورزآذَر پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و نزد آن جو و کاه و اسپست ریختند...» از خبر طبری در تاریخش در سخن از گزیت (مالیات) در زمان خسرو انوشیروان میتوان به اهمیت و ارزش اسپست در ایران باستان پی برد. از برای هر یک جریب که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم مالیات وضع کردند؛از برای یک جریب موزار، هشت درهم، از برای یک جریب اسفست، هفت درهم، از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی، یک درهم، از برای هر شش درخت خرمای معمولی، یک درهم، از برای شش درخت زیتون یک درهم. چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول بوده و جو که آنهم غذای اسب است با گندم یکسان بوده است. دیگر واژه ٔ اسپریس یا اسپرس که در فرهنگها اسپریز و اسپرژ و اسپرسپ و اسپرسف یاد گردیده و بمعنی میدان اسب دوانی و میدان جنگ و پیکار گرفته اند. شمس فخری گفته:
زهی پادشاهی که سطح فلک
بود بندگان ترا اسپریس.
در شاهنامه آمده:
نشانها نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
در اوستا بجای اسپریس، چرِتا آمده و واژه ٔ مرکب چَرِتو دراجو (درازای چرتا) که در فقره ٔ 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازه ٔ درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش، فصل 26فقره ٔ 1، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده: «یک هاسر... یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست ». چنانکه از واژه ٔ اسپراس پهلوی پیداست، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده است. سین پهلوی در فارسی هاء میشود چون راس، راه، آگاسی، آگاهی، گاس، گاه، ماسی، ماهی و جز اینها. اسپریس از واژه های فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است. بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان ونامه ٔ پهلوی بندهش، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب، بدرازای دو هزار گام است. دیگر از واژه هایی که اسب درآن دیده میشود «سپاه » است و «اسپهبد یا سپهبد» کسی که بسرداری رزمیان سواره ٔ سپاه گماشته شود. شک نیست که نام شهر اسپهان یا سپاهان (معرب: اصفهان) از همین واژه است که در اوستا و فرس هخامنشی سپادَ میباشد. جغرافیانویس معروف یونانی بطلمیوس نام این شهر را بنقل از اِراتُستِنس (275- 195 ق. م.) اَسپدان َ یاد کرده است. یاقوت در معجم البلدان، بنقل از ابن درید وحمزه ٔ اصفهانی، نام اسپهان را از همین بنیاد دانسته، وجه اشتقاقی را که ابوعبیده نوشته نیز یاد کرده است و همچنین در وجه اشتقاق نام این شهر به واژه ٔ اسباه که بمعنی سگ است پرداخته است. در یادداشت شماره ٔ4 این مقال گفتیم ریشه و بن اسب را از مصدر اَک (اَس) که بمعنی تند رفتن است گرفته اند. نظر به اینکه این جانور در میان چارپایان خانگی دیگر چون شتر و گاو و خر، تندتر و تیزروتر است، بسا در اوستا اَئوروَنْت خوانده شده است. چست و چالاک و دلیر و پهلوان، صفتی است که در نامه ٔ دینی ایرانیان بسیار بکار رفته و چندین بار همین صفت چون اسم آمده و لفظ مترادف اسب است، چنانکه در یسنا 11، فقره ٔ 2 و یسنا 50 (گاتها) بند7 و یسنا 57، فقره ٔ 27 و جز اینها. ستور در فارسی واژه ایست که بمعنی اسب گرفته میشود چنانکه فردوسی گوید:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
این واژه در اوستا ستَئُورَ آمده و از آن چارپایان بزرگ چون اسب و شتر و گاو و خر اراده میشود در مقابل اَنومَیَه یا پَسو یعنی چارپایان خرد اهلی چون میش (گوسفند) و بز. در پهلوی نیز ستور مانند فارسی بمعنی اسب است. گفتیم در زبانهای باستانی ایران چون اوستا و فرس هخامنشی، مادینه ٔ اسب را اَسپا یا اَسپی میگفتند. در فارسی مادیان که مادینه ٔ اسب است، از ریشه و بن ماتافرس هخامنشی است که در پهلوی مات شده و بمعنی مادر آمده است. مادیان چنانکه ماکیان (مرغ خانگی) با واژه ٔ ماده (در پهلوی ماتک) یا مادینه یکی است. اما استر که بگفته ٔ بلعمی: «خر بر اسپ او [طهمورث] افکند تا استر آمد » در سانسکریت اَسوتَرَخوانده میشود و بخوبی پیداست که جزو اول آن اَسوَ (اَسْپ َ) میباشد. نامهای شهریاران داستانی و پادشاهان تاریخی و ناموران ایران که با اسب ترکیب یافته بسیار است و این بخوبی میرساند که ایرانیان از روزگار بسیار کهن با این چهارپا آشنا بودند و میان نام گروهی از اینان که با اسب ترکیب یافته و در اوستا و کتیبه های آشور و بابل و سنگ نبشتهای هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان از آن یاد شده چند تن را یادآور میشویم: ایسپَبارَ نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سده ٔ هشتم پیش از میلاد در کتیبه ای از او نام میبرد. این نام لفظاً یعنی سوار که از آن سخن داشتیم: کرساسب [کرساسپه]، گرشاسب، یعنی دارنده ٔ اسب لاغر. اَرِجَت اَسْپ َ، ارجاسب، دارنده ٔ اسب ارجمند یا دارای اسب باارج و گرانبها. اَئوروَت اَسْپ َ، لهراسب، تنداسب. ویشتاسب [ویشتاسپه]، گشتاسب، دارای اسب ازکارافتاده. یاماسپ [یاماسپه]، جاماسب، یعنی دارنده ٔ اسب.... (؟). توماسپ [توماسپه]، تهماسب، دارنده ٔ اسب فربه یا دارای اسب زورمند. هوسپ [هوسپه]؛ دارنده ٔ اسپ خوب.اَسپ َچَنا؛ آرزومند اسب یا خواستار داشتن اسب. کشنسب، دارنده ٔ اسب نر و دلیر. شیداسب، شیدور و درخشان. در نوشته های متأخر بیوراسب، نامی که به اژدهاک (ضحاک) داده شده، یعنی دارای ده هزار اسب و نام پدرش طبق بندهش خروتاسب یاد شده، نظر بواژه ٔ خروت در اوستا، باید این نام بمعنی دارنده ٔ اسب سهمگین باشد در بندهش و دینکرد و وچیتکیهای زادسپرم و وچرکرت دینیک و مروج الذهب مسعودی و روایات داراب هرمزدیار، نام چهارده تن از نیاکان وخشور زرتشت برشمرده شده نام چهار تن از آنان با واژه ٔ اسپ دیده میشود اینچنین: پوروشسب در اوستا پرورش اسب چنانکه در یسنا 9، فقره ٔ 3 و آبان یشت فقره ٔ 18 و وندیداد، فرگرد نوزدهم، فقره ٔ 6 و در مروج الذهب بورشسف، لفظاً یعنی دارنده ٔ اسب پیر، پوروشسب نام پدر زرتشت است. پتیراسب در مروج الذهب فدراسف دومین نیای پیغمبر است یعنی (؟) اورودسب دارنده ٔ اسب تندرو، در مروج الذهب، اریکدسف، یاد شده سومین نیای زرتشت است. هچدسپ در مروج الذهب، هجدسف در اوستا، هئچت اسپ، چهارمین نیای زرتشت است، چند بار پیغمبر از او در سرودهای خود گاتها یاد میکند چنانکه در یسنا 46 بند 15 ویسنا 53 بند 3. نام گروهی از ایرانیان نیز با شتر ترکیب یافته، از آنهاست نام خود پیغمبر ایران زرتهوشتر یعنی زرین شتر یا دارنده ٔ شتر زرد. فرشئوشتر (در فارسی فرشوشتر) دارنده ٔ شتر فرارونده یا راهوار. فرشوشتر برادر جاماسب وزیر کی گشتاسب است و چند بار در سرودهای گاتها یاد شده است.
ناگزیر اسب مانند همه ٔ جانوران خانگی یا اهلی در دشتها آزاد میزیست و رفته رفته رام گردید. تا چندی پیش در دشت های سرزمینی که امروزه ترکستان روسیه خوانند رمه ٔ اسبهای وحشی که ترپن نام داشتند دیده میشدند. دیرگاهی است که اقوام معروف به هندواروپائی و در میان آنان بویژه آریاییها یعنی هندوان و ایرانیان، که روزی با هم میزیستند، به رام کردن اسبهای وحشی کامیاب شدند و آنها را آنچنان پرورش دادند که از ارمغان های گرانبهای فرهنگ (تمدن) آریائی گردید و بدستیاری آنان به سرزمینهای کشورهای غیرآریائی رسید.در روزگار کهن ایران زمین بزرگ مرز و بومی بوده اسب خیز، امروزه مانند پارینه اسبهای آن زیبا و تیزتک و دلیرند. از جمله چیزی که توجه تازه وارد به این دیار را بخود میکشد اسبهای خوش اندام آن است. این اسبها از نژاد و تخمه ٔ همان تکاورانی هستند که در پارینه دارای نام و آوازه ٔ نیک بودند و یا در نوشته های کهن ستوده شده اند. دیرگاهی است که ایرانیان به ارزش این جانور هنرمند برخورده بپرورش آن پرداختند آنچنانکه در نامه ٔ دینی آنان اوستا، اسب مانند گاو و شتر بسیار ستوده شده است. در میان دینهای سامی چون یهودی و عیسوی و اسلام اتفاقاً نام چند جانور در توراه و انجیل و قرآن یاد شده است، اما در هیچ جا آنچنان نیست که دینداران را به پرورش و تیمار و نگهداری آنها بگمارد. درمیان این نامه های دینی یادآوری چند فقره از سفر پنجم توراه، باب چهاردهم و سفر لاویان باب یازدهم بیجا نیست. در این دو جا از جانوران حلال و حرام و مکروه گوشت سخن رفته: چرندگان و پرندگان و ماهیان حلال و مکروه و حرام یک یک برشمرده شده، درست برابر است با دستوری که بعد در دین اسلام درآمده است. در دینهای آریائی چون زردشتی و برهمنی و بودائی بر خلاف کیشهای سامی توجه خاصی بجانوران شده است. در این دو دین اخیر، در سرزمین هند بهمه ٔ جانداران چه سودمند و چه زیانکار توجه شده است. این توجه از این رو است که بعقیده ٔ هندوان و بودائیان دوره ٔ زندگی مردم پس از مرگ پایان نمی پذیرد، هرکه درگذشت باز خواهد برگشت. روان درگذشته از کالبدی به کالبد دیگر درمی آید. انتقال روح از بدنی به بدن دیگر بسته به کردار جهانی اوست، روان ممکن است در بازگشتهای پایان ناپذیر خود، دیگرباره به پیکر آدمی درآید یا در کالبد جانوری نمودار گردد، یا بقالب یکی از خداوندان جلوه کند، نظر به کَرمَن یعنی کردار چه نیک و چه زشت، پس از طی یک دوره زندگی مردم، روان آنان به پیکر دیگری درمی آید و نظر به سمسارا یعنی گردش زندگی، در دین های هندی هیچیک از جانداران را نباید کشت و هر آنکه از فرمان اهیمسا (نکشتن) سر پیچد به آلایش بزرگترین گناه آلوده گردد، یک برهمنی و بودایی باید محبت خود را بهمه ٔ جانوران که با مردمان یکسان دانسته شده و هیچ تفاوتی میان آنان قایل نگردیده، بثبوت برساند اما دردین ایران توجهی که به جانوران شده از روی عقیده ٔ به کرمن و سمسارا نیست، چه در دین زرتشتی تناسخ وجود ندارد. نگهداری از چارپایان سودمند در ردیف نگهداری از همه ٔ آفریدگان نیک و سودمند است. هندوان میان جانوران سودمند و زیاندار فرقی نگذاشتند اما ایرانیان که به زندگی خوش و آبادانی علاقه داشتند کشتن جانوران زیانکار را تکلیف دینی خود میدانستند. ستیزه ٔ با آنها ستیزه ایست نسبت به همه ٔ چیزهای پلید و ناپاک اهریمنی که در مقاله ٔ «خرفستر» از آن سخن داشتیم و در همین مقاله از نگهداری اسب بدستور اوستا سخن خواهیم راند. گفتیم اسب ارمغانی است از فرهنگ (تمدن) آریاییها.بگواهی تاریخ و آثار کهن، این جانور بدستیاری ایرانیان بسرزمین های شنعار (بابل) و مصر رسیده است. در میان آثار سومریها اسب دیده نمیشود و نامی هم از این جاندار در کتیبه های آنان نیست، پس از رسیدن اسب بسرزمین بابل آن را «خر کوهی » خواندند.
واژه ٔ «سیسو» که در زبان اکدی و آشوری از برای اسب بکار رفته، واژه ٔ بومی آن دیار نیست در شنعار همچنین در مصر گردونه ها را گاوان و خران میکشیدند؛ گردونه ٔ گودئه پادشاه سومر (2600- 2560 ق. م.) با خر کشیده میشد و بگردونه ٔ خداوند نینگرسو که بخواست وی گودئه بشاهی رسید، جانوران شگفت انگیز بسته شده بود. درقوانین معروف همورابی پادشاه توانای بابل (2123- 2081 ق. م.) در جزء دارایی و مقررات و در سخن از بیطار (دامپزشک)، گاو و خر و گوسفند و خوک برشمرده شده از اسب نامی نیست. چنین مینماید که چندی پس از دومین هزاره ٔ پیش از مسیح، اسب به بابل زمین رسیده باشد و همان کاری که خر در کشیدن گردونه انجام میداده با این جاندار نورسیده انجام گرفته باشد و از این رو «خر کوهی » نامیده شد. خود این نام گویاست که اسب از کوهستانی که امروزه پشتکوه نامیم و نزد یونانیان زاگرس خوانده شده بدشتهای عراق کنونی رسیده باشد، قومی که از این کوه به کرانه ٔ دجله سرازیر شده نزد یونانیان کوسه اِ نامیده شده اما درکتیبه های بابل کششو یاد گردیده، ناگزیر این نام که از همزمانان این قوم بجای مانده درست تر است. کششوها نزد خاورشناسان کنونی نظربه نام یونانی آنان کسئن یا کاسیت نوشته میشود. این قوم بگواهی نویسندگان یونانی در راهی که از بابل به همدان کشیده میشده جای داشتند، پادشاهان هخامنشی که در زمستان از پایتخت همدان به پایتخت زمستانی خود بابل میرفتند آنان را با بخششها مینواختند. در هنگام لشکرکشی اسکندر به ایران این قوم دلیر و جنگجو سیزده هزار رزم آزما داشته و باکشورگشای مقدونی به زدوخورد پرداختند.
در تاریخ شنعار (بابل) نخستین بار درنهمین سال پادشاهی سمسوئی لان (2073 ق. م.) پسر و جانشین همورابی از کششو یاد شده، گویا در این زمان کششوها از متحدین ریمسین بودند و از برای بازستاندن پادشاهی از خاندان همورابی و بتخت نشاندن ریمسین به وی یاری کردند. از این تاریخ ببعد چندین بار از آنان در کتیبه های بابلی یاد شده و پادشاه آشور سانهریب در لشکرکشی خود در سال 703ق. م. از کششوهای جنگجوی پشتکوه (زاگرس) نام میبرد.اینان به اندازه ای بسرزمین بابل رخنه کرده بودند که یکی از سران آنان بنام گندش توانست در سال 1760 ق. م. تاج و تخت شاهی آنجا را بدست آورد. تا سال 1180 ق. م. یعنی پانصد و هشتاد سال کششوها در آن دیار پادشاهی داشتند. کتیبه ای که از گندش بجای مانده خود را پادشاه سومر و اکد و وارث پادشاهی بابل میخواند. از زبان کششو، نام سران و لغت هایی به ما رسیده که برخی از آنها با نامهای خاص قبایل همسایه ٔ آنان که در سرزمینهای کوهستانی میان آشورو ماد میزیستند، پیوستگی دارد و نیز برخی از این نامها یادآور نامهای قبایل آریائی میتانی و حیتیت میباشد و چنین مینماید که آنان با اقوام آسیای صغیر خویشاوندی داشته باشند، اما برخلاف آنان نه از اقوام هندواروپائی و آریائی و نه ازاقوام سامی هستند و بهیچ روی با ایلامی ها و سومریها نسبتی ندارند. جای تردید نیست که کششوها در زیر نفوذتمدن آریائیها بودند. از جمله ٔ علائم این نفوذ نام یکی از پروردگاران آنان است که بنام شوریاس میپرستیدند. در میان گروهی از پروردگاران غیرآریائی آنان بیشک شوریاس همان سوریه ٔ آریائی است که خورشید باشد. «سین، S» علامت فاعلی است که در شوریاس بجای مانده است. گذشته از این در لغات آنان عناصر ایرانی بسیار دیده میشود. پس از روی آوردن آریائیها (ایرانیان) به سرزمین های مغرب ایران، رفته رفته کششوها بسوی بابل رانده شدند. قبایل آریائی از پایان سومین هزاره ٔ پیش از مسیح خاور دریای گرگان (خزر) و دریاچه ٔ خوارزم (ارال) را بچنگ آوردند و از آن سرزمین ها دسته ای بسوی جنوب شرقی سند و دسته ٔ دیگر به کشور کوهستانی ایران درآمدند و بهر جا که رفتند بومیان آنجا را بجنبش درآورده از دیاری به دیار دیگر راندند. ورود چند دسته از آریاییها، در میان آنان میتانیها و حیتیتها در بین النهرین و سوریه متأخرتر از سال 1600 ق. م. نیست. مهاجرت آریائیها از جایی بجایی با گردونه هائی که اسبها میکشیدند، انجام گرفت. زن و فرزند و باروبنه ٔ آنان را همین چارپایان بسرمنزل رسانیدند. مرزوبومهائی که اسب را ندیده و نشناخته بودند، بدستیاری آریائیها با آن آشنا شدند، کششوها نیز این جانور هنرمند را از آریائیها بدست آوردند و به پرورش آن کوشیدند، آنچنانکه بازرگانی و داد و ستد برگزیده ٔ آن__ان اسب__ها ب__ودن__د و آنه__ا را ب__ا خ__ود ببابل بردند و در آن سرزمین مانند سرزمینهای آریائی نشین گردونه های به اسب بربسته بتکاپو درآمدند.
در آثار سلسله های پیشین پادشاهان مصر از اسب نام و نشانی نیست. از سال 1580 ق. م. مصر بدست یکی از اقوام آسیائی افتاد که آنان در تاریخ هیکسوس خوانده میشوند و تا بسال 1350 ق. م. در آن دیار فرمانروا بودند. پس از سپری شدن روزگار اینان دیگرباره یک سلسله ٔ مصری بسر کار آمد و هیکسوسهای بیگانه را تا به فلسطین راندند. این سلسله که بدست اهموسه تأسیس شده، هجدهمین سلسله ٔ شاهان مصر بشمار است. در آثار همین سلسله است که نخستین بار در کرانه ٔ نیل به اسب و گردونه ٔ اسبی برمیخوریم. چنین مینماید که این جانور در هنگام استیلای آسیاییهای بیگانه، به خاک مصر رسیده باشد. در افسانه های یونانی کنتورها در کنده گریها به پیکر اسبی نشان داده شده که از ناف ببالابصورت آدمی است و چنین مینماید که وجود اسب در یونان مانند افسانه های آنان بسیار قدیمی باشد، اما کنتورها بعدها به این هیئت نشان داده شده اند. کنتورها آنچنانکه هومر در اشعار خود از آنان سخن داشته مردمانی وحشی و خشن کوهستان تسالی بودند. نزد هزیود شاعردیگر یونان سده ٔ نهم پیش از میلاد نیز کنتورها چنین کسانی میباشند. در اشعار پندار شاعر سده ٔ پنجم پیش از میلاد (521- 441 ق. م.) کنتورها نیم تن اسب و نیم دیگر آدمی تعریف شده اند. چنین مینماید که داستان کنتورها با چنین هیئتی کهنتراز سده ٔ هشتم پیش از میلاد نباشد. درآمدن کنتورها به این هیئت بخوبی شگفتی یونانیان را از دیدن نخستین سواران یا مردمان بر اسب نشسته میرساند.
اسب در سرزمین هند ناگزیر از ارمغانهای اقوام آریائی است که بدانجا مهاجرت کردند، جز از پنجاب و سند هوای آن دیار، بویژه جنوب آن، آنچنان نیست که اسبهای خوب بپروراند، پارینه چنین بوده و امروزه نیز چنین است. در ودا نامه ٔ آسمانی برهمنان که آنهمه از اسبهای زیبا یاد شده، میرساند که بخشی از کهنترین سرودهای آن پیش از ورود آریائیها به آن مرزوبوم سروده شده و یادآور دیاری است که از اسبهای خوب برخوردار بود. از پرتو گردونه های اسبی بود که سرزمین پهناور هندوستان به چنگ آریائیها درآمد و برتری آنان را به بومیان آنجا ثابت ساخت. قربانی اسب از برای خدایان (اسومدهه) یکی از مراسم بسیار کهن ودا است. بسیار قابل توجه است که در ودا در قطعاتی که دانستوتی خوانده میشود، در میان بخششهای گرانبهایی که سرودگویان ودا از شاهان و بزرگان دریافت میکردند، چندین اسب بود، بسا از بخشش پنجاه اسب سخن رفته است. در چین که زمان تاریخی آنجا از پایان سده ٔ سیزدهم پیش از میلاد آغاز میشود در جزء رمه و گله ٔ گاو و گوسفند و خوک مردمان کشاورز آن دیار اسب نبود. در مراسم دینی آنان که بسرپرستی بزرگان و سران قوم انجام میشد گاو نر (ورزاو) و گوسفند وخوک فدیه میگردیدند در صورتی که در سرزمینهای همسایه ٔ آنان، سکها و ماساگتها که از اقوام آریایی بودند و از آنان سخن خواهیم داشت، در دشتهایی که امروز ترکستان روسیه خوانده میشود، از برای خدایان خود اسب قربانی میکردند.
بعقیده ٔ برتلو مرکز پرورش اسب یعنی جایی که اسبهای وحشی تربیت شده و رام گردیده و از آنجا بهمراهی مردم بسرزمینهای دیگر رسیده، کوههای تیانشان در ترکستان شرقی، یا ترکستان چین است و از همین جا اسب و گردونه ٔاسبی بچین درآمد. در سال 1881 م. باز اسب وحشی در دزونگری میان کوههای تیانشان و آلتائی پیدا شده است. چنانکه میدانیم سرزمینی که امروزه ترکستان چین و ترکستان روس نامیده میشود، مرکز اصلی تمدن آریائیها بوده و بویژه کرانه های سیردریا و آمودریا (سیحون و جیحون) مهد تمدن تورانیان وایرانیان است اما اسب عربی که بخوبی معروف است همان اسب ایرانی است که پس ازافتادن ایران بدست تازیان پرورش یافته است، زیرا عربستان در روزگار کهن سرزمین اسب خیز شناخته نشده است. و در هیچ جای توراه از اسبهای کویر آن دیار سخن نرفته، همیشه سخن از شتر و خر آنجاست. نقوش و کتیبه های آشوری همواره عربها را باخر و شتر و گوسفند نشان داده و یاد کرده است. هردوت نویسنده ٔ سده ٔ پنجم پیش از میلاد که از لشکریان خشیارشا در جنگ یونان سخن میدارد، در میان آنان از گروه عربها که جزء لشکریان بوده یاد کرده مینویسد: عربها با شتر می تاختند و در تندی از اسب واپس نمیماندند...شترسواران عرب در دنبال پس از همه ٔ اسب سواران بودندزیرا اسبها با شتران سازشی ندارند از اینرو بایستی پشت سر همه باشند که اسبها نرمند. در نوشته های کهن هر جا که سخن از عرب است با اسب یاد نشده، چه سرزمین وی با جانوری بیابان نورد و شکیبا و بردبار و اندک خور و بسیاررو چون شتر بیشترسازش دارد. استرابون (63 ق. م. - 19 م.) نوشته: در یمن اسب و استر نیست و بگفته ٔ وی در مرز و بوم نبطیها هم اسب نیست، بجای آن شتر بکار میبرند. زمان پرورش اسب در عربستان نباید قدیمتر از پایان سده ٔ چهارم پیش از میلاد باشد. نه اینکه فقط اسب از ارمغانهای اقوام هندواروپائی است بلکه گردونه (ارابه) هم بدستیاری آنان بسرزمین های دیگر رسید. از اینکه میگوئیم اسب را نژاد هندواروپایی به اقوام دیگر شناساند، مقصود اسب پرورش یافته است، اسبی را که بکار انداخته و از کار آن سودی برند، اگر نه درهمه جای روی زمین هر جا که آب و هوای مساعد بود و هر خاکی که چراگاه و پناهگاهی داشت، از این جانور برخوردار بود، در غارهائی که استخوان مردمان هزاران سال پیش پیدا شده استخوانهای اسب دیده شده است. این جانور در هر جا که میزیست شکار آدمی و مایه ٔ خورش وی بود تا اینکه اقوامی که نظر بزبانشان هندواروپایی خوانند آن را رام کرده از برای باربری بکار بردند و در آغاز آنرا به گردونه بستند و با گردونه های اسبی به پهنه ٔ کارزار درآمدند.
بپشت اسب نشستن بگواهی تاریخ و آثار، بسیار متأخرتر است. با گردونه ٔ جنگی ارمغان دیگری از اقوام هندواروپایی به اقوام دیگر روی زمین رسید و آن چرخ است که یکی از بزرگترین اختراع آدمی است. پیش از اینکه مصریها با گردونه ٔ اسبی آشنا شوند بارهای سنگین خود را با غلطک میکشیدند، پیداست که در روی زمین سخت و هموار چرخ بغلطک برتری دارد، باری را با چرخ کشیدن آسانتر است و کار زودتر انجام میگیرد.
سکها از زمان بسیار کهن گردونه های چهارچرخه یا شش چرخه که گاوها آنها را میکشیدند، داشتند. حمل و نقل اینان بهمین وسیله انجام میگرفت. نقش اینگونه گردونه ها در روی ظروف آنان، در گور (قبر) های کرچ پیدا شده است. در هنگام جنگ ترویا در آغاز سده ٔ دوازدهم پیش از میلاد، سران لشکر روی گردونه ها میجنگیدند. همچنین همزمانان آنان حیتیها و مصریها در روزگار رامِسس دوم (1292 -1225 ق. م.) و رامسس سوم (1198- 1167 ق. م.) در پهنه ٔ کارزار با گردونه های جنگی در تکاپو بودند. واژه ٔرتهشتر در اوستا که در فارسی ارتشتار شده بخوبی میرساند که از دیرگاه ایرانیان با گردونه ٔ اسبی آشنا بودند و نام طبقه ٔ رزمیان آنان از «گردونه سوار»، ساخته شده است. این واژه از دوجزء ترکیب یافته: نخست از رتهه که بمعنی گردونه یا ارابه است، در سانسکریت نیز رتهه در لاتین رتا در فرانسه رو و در آلمانی راد (چرخ)، دوم از مصدر ستا که در فارسی ستادن و ایستادن گوییم. بنابراین رتهشتر، ارتشتار یعنی بگردونه ایستاده یا به ارابه برنشسته یا چرخ سوار. در ایران باستان ارتشتاران دومین گروه پیشه وران بشمار بودند در برابر آذربانان و کشاورزان و هتخشان یعنی نخستین و سومین و چهارمین گروه پیشه وران که پیشوایان برزیگران و دستورزان باشند چنانکه دیده میشود نام طبقه ٔ جنگاوران ایران باستان از نام گردونه ٔ جنگی است همان گردونه ای که اسبهای تیزتک آن را بتکاپو درمی آورد. همچنین در اوستا از برای گردونه، واژه ٔ واش بسیار بکار رفته، از مصدر ورت که در پهلوی «ورتیتن » و در فارسی گردیدن شده است، از همین بنیاد است نوردیدن (با جزء یا پیشاوند نی) و وردنه که بمعنی محور است، بنابراین گردون یا گردونه در فارسی با واش اوستایی از یک ریشه و بن است. ریتهیه در اوستا رتهیا در سانسکریت که در پهلوی راس و در فارسی راه شده از ریشه ٔ رتهه (گردونه) میباشد. از آثار و نقوشی که در دست است پیداست که به اسب نشستن و سواره جنگیدن از یک زمان نسبهً متأخر است و دیرگاهی پس از بستن اسب به گردونه، رواج یافت. در سده ٔ هشتم پیش از میلاد در آسیای غربی جنگجویان سواره بمیدانهای جنگ درآمدند، چنانکه در لشکریان آشور اندکی پیش از سارگون دوم (722- 705 ق. م.) دیده میشود که جنگجویی بر اسبی نشسته و خادمی به اسب دیگر نشسته و اسب آن جنگجو را اداره میکند. در زمان آسوربانیپال (669- 626 ق. م.) اسبهای رزمیان به زین و ستام آراسته شده و خادمان سواره که اسبهای آنان را در هنگام پیکار اداره میکردند، دیگر دیده نمیشوند. شک نیست که اسب به گردونه بستن یا بر اسب نشستن نزد اقوام آریایی قدیمتر است و رسم دیرین اینان است که رفته رفته به اقوام غیرآریایی رسید. گفتیم آسیای مرکزی، سلسله ٔ کوههای تیانشان مرکز پرورش اسب دانسته شده است. این سرزمین که بعدها پس از دست اندازی مغول نژادان ترکستان چین و ترکستان روس خوانده شده، مرزوبوم دیرین اقوام ایرانی بوده، در میان آنان سکها و دسته ٔ دیگری ماساگتها در پیرامون دریاچه ٔ خوارزم (آرال) میزیستند. سکها همانندکه خاورشناسان و تاریخ نویسان به پیروی یونانیان آنان را اسکیت یاد میکنند. داریوش در کتیبه ٔ بیستون آنان را سک نامیده و از سه قبیله ٔ آنان نام میبرد. کوروش سرسلسله ٔ هخامنشیان در سال 529 ق. م. در شمال غربی ایران در جنگ با اینان کشته شده، پس از دست اندازی اینان بسرزمین درنگین آنجا را بنامشان خوانده سکستان (سیستان) گفتند. ماساگتها قبیله ای از سکها هستندکه یونانیان آنان را مسگتای نامیده اند، چنانکه از خود این نام که بمعنی «ماهیخوار» است پیداست که اینان از قبایل ایرانی که در آسیای مرکزی بودند، نزد یونانیان اسکت خوانده شدند و هردوت مینویسد که اینان را ایرانیان سَک َ نامند. همین قبایل هستند که ایرانیان باستانی چنانکه در اوستا و داستان ملی ما، نام تورانیان به آنان داده اند. این قبایل مانند همه ٔ قبایل ایرانی از روزگاران بسیار کهن با اسب سر و کاری داشتند. هرودت درباره ٔ ماساگتها مینویسد: رخت و زندگی ماساگتها مانند سکهاست، سواره یا پیاده پیکار میکنند، به تیر و تبرزین مسلح هستند. زر و مس نزد آنان بسیاربکار میرود، تیر و تبرزین آنان از مس ساخته میشود، خود و کمربندشان بزر آراسته است، همچنین سینه بند و دهنه و لگام اسبهای خود را با زر می آرایند... در میان همه ٔ خدایان آنان بجز خورشید خدای دیگر را نمیستایند و از برای او اسب قربانی میکنند، زیرا عقیده دارندکه باید از برای چالاک ترین خداوند، چست ترین و تندترین جاندار فدیه گردد. بگفته ٔ کزنفون ارمنیها نیز ازبرای مهر (خورشید) اسب قربانی میکردند.
اسب و گردونه در اوستا: از برای اینکه بدانیم گردونه و اسبی که آنرا میکشد تا به چه اندازه نزد ایرانیان گرانبها بوده باید نگاهی به اوستا انداخت. آنچه درباره ٔ این دو در نامه ٔ دینی که کهنترین اثر کتبی ایرانیان است آمده بخوبی میرساند که در مرزوبوم ایران دیرگاهی است که با گردونه و اسب آشنا هستند و میرساند که دلیران و ناموران این دیار در پهنه ٔ کارزار از اسب و گردونه بی نیاز نبودند. گروهی از ایزدان یا فرشتگان مزدیسنا مانند خود ایرانیان رزم آزما بگردونه ٔ مینوی نشسته اند. از آنان است مهر که در اوستا و فرس هخامنشی متر و در سانسکریت میتر خوانده شده است.
مهر ایزد فروغ و پیکار و پاسبان عهد و پیمان است. این ایزد بعدها با خورشید تیزاسب که یاد کردیم یکی دانسته شده است. مهر ایزدیست دارای هزار چشم و ده هزارگوش و ده هزار پاسبان. در تفسیر پهلوی (زند) مهریشت آمده این گوشها و چشمها خود جداگانه فرشتگانی هستندکه از سوی مهر گماشته شده اند تا از کردارهای مردمان آنچه را شنیدند و دیدند وی را بیاگاهانند. خود مهر بگردونه ٔ چهاراسبه نشسته از خاور به باختر شتابد. درگردونه اش ابزارهای جنگ انباشته شده تا دیوان و دروغ گویان و پیمان شکنان را بسزا رساند. در مهریشت که در نیایش و درود همین ایزد است در فقرات 124- 125 آمده: «مهر از برای پاسبانی پاکدینان بازو گشوده از گرزمان درخشان روان گردد. گردونه ٔ زیبا و هموار رونده اش زرین و با زینتهای گوناگون آراسته است. این گردونه را چهار اسب سفید یکرنگ جاودانی که از چراخوری مینوی خورش یابند میکشند. سمهای پیشین آنها زرین و سمهای پسین آنها سیمین است. این چهار تکاور به یوغ گرانبها بسته شده ». در فقرات 128- 132 آمده: «در گردونه ٔ مهر هزار کمان خوب ساخته شده و به زه گوزن آراسته و هزار تیر به پر کرکس نشانده نهاده شده تیرهائی زرین ناوک که سوفارش از استخوان وچوبه اش از آهن است. در گردونه ٔ مهر هزار نیزه ٔ سرتیز و هزار تبرزین پولادین و هزار تیغ دوسره و هزار گرزه ٔ آهنین و کوبین زرین نهاده. این ابزارها آنچنان خوب ساخته شده که پیروزمندترین و بتندی نیروی اندیشه پرتاب شوند». فقرات 19- 20: «مهر برآشفته و آزرده به همان سوی که پیمان شکن است روی آورد و بخطا نرود، آنچنان که اسبهای پیمان شکنان در زیر سواران خود خیره سری کنند از جای نجنبند و جست وخیز نکنند». فقره ٔ 52: «مرد بدکنش و فریب کار را ایزد مهر با گامهای تند و گردونه ٔ چست خود پذیره شود و او را نابود کند». فقره ٔ76: «آری توئی ای مهر نابوده کننده ٔ مرد بداندیش، تویی دارنده ٔ اسبهای زیبا و گردونه های خوب ». فقره ٔ 143: «گردونه ٔ مهر ساخته ٔ خرد پاک آفریدگار است ». فقره ٔ 67: «گردونه ٔ مهر بلندچرخ است ». فقره ٔ 136: «چهار اسب سفید به گردونه ٔ مهر بسته شده و با چرخ زرین کشیده شود». فقره ٔ 67: «گردونه ٔ مهر را فرشته ٔ توانگری ارت بزرگوار همی گرداند». گردونه ٔ ایزد سروش مانند گردونه ٔ ایزد مهر به چهار اسب سفید بسته شده چنانکه در یسنا 57 فقرات 27- 28 آمده: «سروش پاک خوب بالای پیروزمند گیتی افزای پاک و سرور پاکی را میستاییم. او را چهار راهوار (اَئوروَنْت) سفید روشن درخشان پاک هوشمند بی سایه در سرای مینوی میکشند، سمهای شاخ سان آنها زرکوب است. تندترند از اسبها، تندتر از باران، تندتر از میغ (ابر)، تندتر از مرغهای پران، تندتر از تیر خوب رهاشده ». فرشته ٔ نگهبان چارپایان سودمند که در اوستا درواسپا خوانده شده نیز دارای گردونه است. در فقرات 1- 2 درواسپ یشت که در نیایش همین فرشته است آمده: «درواسپ توانای مزدا آفریده ٔ پاک را میستاییم، کسی که چارپایان خرد (پسو) را درست (سالم) نگه دارد، کسی که چارپایان بزرگ (ستور) را درست نگه دارد، کسی که دوستان را درست نگه دارد، کسی که کودکان را درست نگه دارد، کسی که دارنده ٔ اسبهای زین شده و گردونه های گردنده و چرخهای خروشنده است ». در میان ایزدان اندروای فرشته ٔ هوا هم با گردونه و چرخ زرین یادگردیده است. همچنین ناهید نگهبان آب و پارند نماینده ٔ فراوانی به گردونه نشسته اند. بسا در اوستا به فقراتی برمیخوریم که در آنها داشتن گردونه و اسب آرزوشده و دارایی آنها در ردیف خان ومان و زن و فرزند و گله و رمه مایه ٔ آسایش و زندگی خوش و خرم دانسته شده است، از آن جمله در فروردین یشت فقرات 51- 52 آمده:«کسی که فرورها را از خود خشنود کند، آنان در پاداش از برای او از مزدا درخواست کنند خانه اش از گله ٔ گاوان و گروه مردان بهره مند باد، از اسب تیزتک و گردونه ٔ استوار برخوردار ماناد». در آبان یشت فقرات 130- 131 آمده: «ای ناهید پاک بی آلایش و توانا آرزومندم که مرا خوشبخت سازی و به شهریاری (دارایی) بزرگ رسانی، آن شهریاری که از خورش فراوان و بهره ٔ بزرگ برخوردار باشد و از اسبهای شیهه زننده و از چرخهای خروشنده واز تازیانه ٔ شیبا و از انبار انباشته و از همه ٔ چیزهایی که از برای زندگی خوب بکار آید. اینک مرا ای ناهید پاک آرزوی داشتن دو چالاک (اروند) است، یک چالاک دوپا و یک چالاک چهارپا، این چالاک دوپا (مرد دلیر) از برای گردانیدن گردونه در پهنه ٔ کارزار و این چالاک چهارپا (اسب) از برای در هم شکستن دو بازوان لشکر درسنگر فراخ از چپ به راست و از راست به چپ ». فقره ٔ 86 آبان یشت: «از تو ای ناهید، باید مردان دلیر، اسب تندرو درخواست کنند». در ارت یشت که در نیایش ایزد توانگری و پاداش است در ردیف بخشایشهای ایزدی از گردونه و اسب چنین یاد شده: «هر آنکه این ایزد را از خود خشنود کند در این جهان نیز پاداش یابد، به هر کجا که فرشته ٔ ارت روی آورد در آنجا شادمانی است، در آنجا خان ومان خوب برپاست، از آنجا بوی خوش برآید، در آنجا سازش و دوستی است، در آنجا شهریاری است. در آنجا خورش فراوان است، در آنجا انبارها انباشته است، در آنجابسترها گسترده است. در آنجا همه ٔ چیزهای گرانبها فراهم است. به هر کجا که ایزد ارت روی کند، سراهای خوب ساخته شده ٔ آنجا از ستوران بهره ور است، در آنجا تختهای زرین پایه نهاده شده و با بالشها آراسته است، زنان نازنین در آنجا با گوشواره و دست بند و گردن بند آرمیده اند. به هر کجا که فرشته ٔ توانگری پای فرونهد در آنجا دختران زیباپیکر و بلندانگشت خلخالها به پا کرده و کمربند به میان بسته دارند، آنچنان که دیدار آنان شادی بخشد. کسانی که از بخشایش فرشته ٔ توانگری برخوردار باشند اسبهای تندرو و هراس انگیز و تیزتک شان گردونه ٔ استوار را بتکاپو درآورند و از نیزه ٔ سرتیز و بلندچوبه شان هماوردان از پیش و پشت بستوه آیند. ارت به هرکه روی کند شتران بلندکوهان و دلیرش در تکاپو و ستیز افتند، آری شتران همان کسانی که تو یار آن باشی، ای ارت، براستی خوشا بکسی که تو یارش باشی، تو ای پربخشایش و نیرومند، مرا نیز یار باش ». در گشتاسب یشت فقره ٔ 46 و فقره ٔ 48 از زبان زرتشت برای کی گشتاسب پادشاه همزمان و پشتیبان وی از اهورامزدا فرزندان دلیر و گردونه های روان و اسبهای تیزتک پژوهش شده است. در تیریشت که در نیایش تیشتر فرشته ٔ باران است در فقره ٔ 56 گوید: «ای زرتشت سپیتمان اگر کشورهای ایران تیشتر فروغنده و فرهمند را از روی راستی آنچنان که باید نیایش کند به این کشورهای ایران لشکر دشمن دست نیابد و سیلاب و بیماری و آسیب زهرآگین به آنها نرسد و نه گردونه ها و نه درفشهای برافراشته ٔ دشمن ». در اشتاد (ارشتات) یشت فقرات 4- 5 آمده: «مردی که فرشته ٔ راستی را از خود خشنود کند فرشته ٔ توانگری ارت بدو گشایش دهد و به خان ومان زیبای خسروی به نیایش درآمده، واز همه گونه رمه و از همه پیروزی و از همه خرد و ازهمه فرّ برخوردار سازد. اگر ارت نیک بزرگوار به خان ومان زیبای خسروی بنیان کسی پای فرونهد هزار اسب و هزار رمه و فرزندان آزاده بدو ارزانی دارد».
بسا در اوستا از نیروی اسب سخن رفته از آنجمله است در بهرام یشت. در این یشت بسیار دلکش ایزد بهرام که در اوستا وِرِتهرَغن َ خوانده شده و فرشته ٔ پیروزی است ستوده شده است. پیداست که ایرانیان رزم آزما در پهنه ٔ کارزار رستگاری و پیروزی از او خواستار بودند. در فقرات 1- 27 این یشت ایزد بهرام خود را به پیغمبر زرتشت بنمود و هر بار به هیئتی که گویای زور و نیرویی است نمودار گشت. در میان این هیئتهای دهگانه هفت بار به پیکر جانداری چون ورزاو (گاو نر) و شتر و اسب و گراز و عقاب و جز اینها خویشتن به وخشور زرتشت پدیدار ساخت. در پاره ٔ 9 این یشت چنین آمده: «فرشته ٔ پیروزی اهوراآفریده سومین بار خود را به پیکر اسب به زرتشت بنمود، اسبی زیبا و سفید یکرنگ با گوشهای زرین و لگام زربفت آنچنانکه از پیشانی آن دلیری هویدا بود». در تیریشت فقره ٔ 24 گوید: «اگر مردمان از من (تیشتر) نام برده ستایش کنند آنچنانکه ایزدان دیگر را نام برده و ستایند هرآینه من نیروی ده اسب، نیروی ده گاو، ده کوه، نیروی آبی ناورو خواهم گرفت ». در بهرام یشت فقره ٔ 39 آمده: «همان پیروزی که بزرگان آرزومند آن بودند، بزرگ زادگان آرزومند آن بودند، ناموران جویای آن بودند، کیکاوس خواستار آن بود، آن [پیروزی] که نیروی اسبی در بر دارد، نیروی شتر سرمست در بر دارد، نیروی آب ناورو در بر دارد». مانند فقره ٔ 10 دین یشت که در آغاز این مقال یاد کردیم در فقره ٔ 31 بهرام یشت از نیروی بینایی اسب سخن رفته که در شب تیره ٔ بی ستاره و پوشیده از ابر یک موی اسب که در روی زمین افتاده بخوبی تواند بازشناخت، آن موی از یال اسبی است یا ازدم آن. دیگر از جاهائی که در اوستا از اسب یاد شده است در یسنا 11 فقره ٔ 2 میباشد اینچنین: «اسب سوار نفرین کند که اسبان [اَئوروَنت] نتوانی بستن، نه بر اسبان نشستن، نه به اسبان لگام زدن، تو ای کسی که آرزو نکنی زورم را در انجمن گروه مردان در میدان بنمایانی ». در مهریشت فقره ٔ 11آمده: «ارتشتاران بر پشت اسب بمهر نماز برند، زور از برای اسبها و تندرستی خویشتن درخواست کنند، تا اینکه دشمنان را از دور توانند شناخت و هماوردان را از آسیب رسانیدن توانند بازداشت و به بداندیشان کینه جوی توانند چیره گشت ». در آبان یشت فق

فرهنگ معین

اژدهاک

اژدها، ضحاک. [خوانش: (اَ دَ) [اوس.] (اِمر.)]

حل جدول

اژدهاک

نام دیگر ضحاک


لقب‌ ضحاک

اژدهاک


نام دیگر ضحاک

اژدهاک


لقب ضحاک

مار دوش، اژدهاک

فرهنگ فارسی هوشیار

اژدهاک

(اسم) اژدها‎، ضحاک

معادل ابجد

اژدهاک

1031

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری