معنی ادک
لغت نامه دهخدا
ادک. [اَ دَ] (اِ) قسمی جامه:
چو سنجاب و قاقم، سمور و فنک
دله صدره روباه و ابلق ادک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 186).
و بعضی را خلعت پوستین... و الطائی و ادک و غیرها در بر کردند. (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 156).
ادک. [اَ دُ] (اِ) شرم زنان و جانوران دیگر باشد. (از برهان قاطع). چوز.
ادک. [اَ دَک ک] (ع ص) اسب پهن پشت. (مهذب الاسماء). یا عام است. (منتهی الارب). ج، دُک ّ. || شتر بی کوهان یا آنکه کوهانش بلند نبود. (منتهی الارب). || لاغرسرون. (تاج المصادر بیهقی).
پهناپشت
پهناپشت. [پ َ پ ُ] (ص مرکب) دارای پشتی پهن و عریض: ادک، اسب پهنا پشت یا عام است. (منتهی الارب).
دک
دک. [دُک ک] (ع ص) ج ِ أدک ّ. (منتهی الارب). رجوع به ادک شود. || ج ِ دَکّاء. (اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.
دله
دله. [دَ ل َ /ل ِ] (اِ) جانوری است که آنرا قاقم گویند و گربه ٔ صحرایی را هم گفته اند و معرب آن دلق است. (از برهان). ابن مِقرض، و آن جانورکیست قاتل و کشنده ٔ کبوتر و نوعی موش بحساب می آید که در فارسی آنرا دله خوانند. (از تاج العروس ذیل مقرض).روباه سفید که از پوست آن پوستین کنند و آن پوستین را نیز گویند و معرب آن دلق است و برخی گویند آن گربه ٔ صحرایی است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). گربه صحرایی و برخی گویند روباه سفید. (از غیاث). گربه ٔ دشتی. (شرفنامه ٔ منیری). پستانداری است از راسته ٔ گوشتخواران جزو تیره ٔ سموریان به قامت گربه، دارای پاهای کوتاه و دم دراز و پوست نرم و به رنگ زرد یا قهوه ای. زیر گردن و شکمش مایل به سفیدی است. پوست دله را آستر جامه و دستکش سازند: خواسته ٔ ایشان [مردم ناحیت براذاس] پوست دله است. (حدود العالم).
همیشه تا به صورت یوز کمتر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله.
فرخی.
و او راست [زحل را] گاو... و دله و گربه... (التفهیم).
ز هرسو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین بر دله پوش.
اسدی.
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه.
فلکی.
گربه نه ای دست درازی مکن
با دله ای ده دله بازی مکن.
نظامی.
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
دله صدر و روباه و ابلق ادک.
نظام قاری (دیوان ص 186).
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر.
نظام قاری (دیوان ص 19).
استدلاق، برآوردن دله را. (از منتهی الارب).
- دله ٔ پیسه، کنایه از شب و روز:
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله ٔ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
|| موش خرما. راسو. نوعی موش صحرایی. (از فرهنگ لغات عامیانه). || جامه ٔ پشمینه و خرقه ٔ مرقع درویشان که از آن پشمها آویخته باشد. (از برهان). پشمینه ای است با مویهای آویخته که درویشان پوشندش، و دلق همانست. (شرفنامه ٔ منیری).
حل جدول
گویش مازندرانی
صوتی جهت خوراندن غذا به ادک
معادل ابجد
25