معنی دک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دک. [دُ] (فرانسوی، اِ) نوعی سگ با پوزه ٔ پهن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دگ. و رجوع به دگ شود.

دک. [دَ] (اِخ) دهی از دهستان الموت بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، بنشن، گردو و مختصر میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

دک. [دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

دک. [دَ] (اِخ) دهی از دهستان قصرقند شهرستان چاه بهار. سکنه ٔ آن 150 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و لبنیات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

دک. [دَ] (اِ) نصیب و تقدیر. (برهان). حصه و نصیب و بهره و تقدیر و قضا. (ناظم الاطباء). || گدائی. (برهان). فقر و گدائی. (ناظم الاطباء). دق. و رجوع به دق شود. || گدا. (برهان). گدا و مفلس. (ناظم الاطباء):
بر سر خوان سخن لذت ز من خواه که نیست
در ابای سخن هیچ سیه کاسه ٔ دک.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
|| (ص) محکم و مضبوط. (برهان). محکم و استوار و مضبوط و سخت. (ناظم الاطباء). محکم و پایدار:
ز جنبش طرازیده معمار دوران
اساس بناهای این بقعه را دک.
اثیرالدین (از آنندراج).
|| صدمه و آسیب و دکه. (برهان). تصادم و ضرب. (ناظم الاطباء). کوبش. صدمه. آسیب. (از فرهنگ فارسی معین):
زآن روز یاد کن که کند همچو خاک پست
کوه تنت زبانه ٔ آتش به ضرب دک.
کمال غیاث (از آنندراج).
|| سر، که به عربی رأس خوانند. (برهان):
کسی را که نامش نیاشا بود
دک و دیم او را تماشا کنیم.
طیان بمی (از فرهنگ فارسی معین).
تَحلیق، بسیار ستردن دک. (دهار).
- بددک وپوز، در تداول، بی اندام. با سر و شکلی بی اندام. بدقیافه. بددهن.
- دک و پوز، در تداول، سر و پوز. دک و دهن. (از فرهنگ فارسی معین). هیئت. قیافه. سر و وضع (با لحن تحقیر و تمسخر). (فرهنگ لغات عامیانه).
- دک و پوز کاری را نداشتن، عرضه ٔ انجام دادن کاری را نداشتن.
- دک و پوز کسی را له کردن، دک و دهن او را خرد کردن.
- دک و دندان، در تداول، سر و دندان.
- دک و دندان کسی را شکاندن، سر و دندان او را شکستن.
- دک و دنده، جمالزاده در فرهنگ لغات عامیانه گوید: بالاتنه. قسمت از کمر به بالای بدن به استثنای اطراف عالیه و دو دست. بیشتر در مورد اصابت ضربه یا صدمه ای به این قسمت بدن این لفظ را بکار برند: دک و دنده اش را خرد کردم، دک و دنده ام ضربه خورده است و درد می کند - انتهی. اما محتمل هم هست که کلمه از توابع دنده باشد چنانکه رگ و روده و پک و پهلو و چک و چانه و جز آن.
- دک و دَوران، سعه و رفاه حال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دک و دهان (دهن)، در تداول، سر و دهن. دک و پوز. (فرهنگ فارسی معین). دهان. لب و دندان و دهان. احیاناً دو فک، گویند: فلان کس بد دک و دهن است، یعنی لب و دهان و دندانهایی زشت دارد. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- دک و دهن کسی را خرد کردن، توی دهان وی زدن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دهان وی را خرد کردن.
- دک و دهن نداشتن، عرضه و لیاقت نداشتن. قدرت بیان نداشتن. (از فرهنگ عوام).
- دک و دیم، سر و صورت، چه دک به معنی سر و دیم به معنی صورت و روبود. (برهان).
|| سر آدمی که از کچلی موی نداشته باشد. (برهان). سر بی مو. (ناظم الاطباء). کسی که چهارضرب زده باشد یعنی ریش و سبیل و ابرو و مژه پاک بتراشد و آنرا دک و لک گفتندی. (از آنندراج). صورتی از دغ. دق.
- دک و لک، دق و لق. خشک و خالی. (از برهان) (از آنندراج).
- || صحرای بی علف. (برهان) (آنندراج). دغ.
- || سر بی موی. (برهان) (آنندراج). دغ. و رجوع به دق و لق شود.
|| کوه و صحرایی که ازسبزه و علف و بوته و خار و خلاشه خالی باشد. (برهان). کوه بی بر و بی سبزه، و صحرای بی گیاه. (ناظم الاطباء). دغ. رجوع به دغ شود: أرض قرعاء؛ زمینی دک. (مهذب الاسماء). || درختی که برگهای آن تمام ریخته باشند. || زمینی سخت که آنرا نتوان کندن. (برهان). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامه ٔ منیری). || پی دیواری که چینه بر بالای آن گذارند. (برهان). پایه. بنیان:
ور به یزدان اقتدا کرده ست سلطان، واجب است
شاه والا برنهد، چون حق نکو کرده ست دک.
انوری (از آنندراج).

دک. [دَک ک] (ع مص) کوفته کردن کسی را بیماری. (از منتهی الارب). خردمرد کردن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). || بیمار گردیدن، و فعل آن مجهول بکار رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کوفتن و ویران کردن وهموار نمودن. (از منتهی الارب). کوبیدن و منهدم کردن و زدن و شکاندن دیوار را تا با زمین هم سطح گردد. (از اقرب الموارد). شکستن و کوفتن چیزی تا با زمین هموار شود. (دهار). ویران ساختن ساختمان و دیوار. با خاک یکسان کردن: کلا اذا دکت الارض دکاً دکاً. (قرآن 21/89)، نه چنین است چون کوفته شود زمین کوفتن کوفتنی. || همواری زمین در بلندی و پستی. (منتهی الارب). هموار نمودن پستی و بلندی زمین و پوشاندن حفره های آن را با خاک و هموار کردن آنرا. (از اقرب الموارد). || روفتن خاک و برابر و هموار کردن آنرا. (از منتهی الارب). انباشتن و هموار کردن خاک را. || ریختن و افشاندن خاک بر میت و مرده. (از اقرب الموارد). || انباشتن چاه را به خاک و پنهان کردن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برانباشتن چاه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || راندن و دفع. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). دفع کردن. (فرهنگ فارسی معین). || بار کردن بر چهار پا بیش از توانایی او در حرکت. || ضعیف و ناتوان کردن تب کسی را. (ازذیل اقرب الموارد از تاج). || خسته کردن مرد کنیز خود را هنگام آرمیدن با وی بوسیله ٔ افکندن سنگینی خویش بر او. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).

دک. [دَک ک] (ع ص) أرض دک، زمین کوفته و هموارکرده، و کذلک مکان دک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین کوبیده و هموار. (فرهنگ فارسی معین). ج، دُکوک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً، و خَرَّ موسی صعقاً. (قرآن 143/7)، و چون خدایش برای کوه تجلی کرد آنرا کوفته و ریزه ریزه قرار داد، و موسی بیهوش به روی درافتاد. || (ِا) ریگستان هموار. || توده. (منتهی الارب). ج، دِکاک. (منتهی الارب).

دک. [دِ] (اِ) لرزیدن، اعم از سرما یا از خوف یا به طلب چیزی. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دیک: دک دک (دیک دیک) لرزیدن، سخت لرزیدن خاصه از سرما.

دک. [دُک ک] (ع ص) درشت و سطبر. (منتهی الارب). شدید و ضخیم. (اقرب الموارد). || (اِ) کوه نرم. (منتهی الارب). کوه پهن. (دهار). کوه ذلیل و کوتاه. (از اقرب الموارد). ج، دِکَکه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

دک. [دُک ک] (ع ص) ج ِ أدک ّ. (منتهی الارب). رجوع به ادک شود. || ج ِ دَکّاء. (اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.

دک. [دُ] (اِ) مخفف دوک، و آن آلتی است که نخ را بر آن تاب دهند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی) و رجوع به دوک شود.

دک. [دَ] (اِخ) دهی از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. سکنه 200 تن. آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

(دَ) (اِ.) گدا. 2- (ص.) گدایی.

(~.) (اِ.) سر، رأس.

ویران ساختن ساختمان و دیوار، کوبیدن، هموار ساختن پستی و بلندی زمین، دفع کردن. [خوانش: (~.) [ع.] (مص م.)]

(اِ.) پی دیواری که چینه بر بالای آن نهند، پایه، بنیان، (ص.) محکم، استوار. [خوانش: (~.)]

فرهنگ عمید

* دک شدن
* دک کردن
* دک شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] آهسته از جایی بیرون رفتن و ناپدید شدن،
* دک کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] کسی را به بهانه‌ای از جایی راندن و بیرون کردن،

سر، به‌ویژه سر بی‌مو،
* دک‌وپوز: [عامیانه] ظاهر شخص،
* دک‌و‌دنده: [عامیانه] بالاتنه،
* دک‌ودهن: [عامیانه] دهان و قسمت‌های بیرونی آن،

کوفتن،

حل جدول

راندن مزاحم

مترادف و متضاد زبان فارسی

دفع، طرد، راس، سر، بنیان، پایه، شالوده، بی‌برگ‌وبار، لخت، سایل، گدا، تکدی، سوال، گدایی، استوار، پایدار، محکم، ویران‌سازی، هموارسازی

فرهنگ فارسی هوشیار

نصیب و تقدیر، گدائی، مفلس و مبعنی سر بی مو و زمین خشک و سخت ‎ فرو کوبیدن، همواراندن هموار کردن، کوبش کوفتن، پس زدن دور راندن دور کردن، ریگستان، توده ‎- 7 انباشتن، ناتوانی از تپ، آب شدن از میان رفتن

فرهنگ فارسی آزاد

دَکّ، (دَکَّ- یَدُکَّ) فرو ریختن و خراب کردن بَنا- صاف و هموار کردن زمین- منهدم کردن- با خاک یکسان کردن- ضعیف کردن- پر کردن چاه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری