معنی کش باف

لغت نامه دهخدا

کش باف

کش باف. [ک َ / ک ِ] (نف مرکب) آنکه پارچه های کشی بافد. || (ن مف مرکب) کش بافته. بافته شده بسان کش. پارچه ای که با کشیدن دراز شودو چون رها کنی بصورت اول درآید. (یادداشت مؤلف).
- پارچه ٔ کش باف، پارچه ای که چون کشند دراز شود و غالباً میان آن تارهایی از کائوچوک گذارند. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که چون از دو سو کشند دراز شود.
- پیراهن کش باف، پیراهن که از پارچه ٔ کش باف سازند.
- جوراب کش باف، که چون پارچه ٔ کش باف کش آید.


باف

باف. (نف مرخم) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف. توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و... است. در کلمات مرکب ذیل «باف » را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف.
- بوریاباف، بافنده ٔ بوریا. (آنندراج):
بوریاباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. حریرباف. حصیرباف. خیال باف. دروغ باف. دیباباف:
وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
روبنده باف. زری باف. زره باف. زنده باف. زنبیل باف. شال باف. زیغباف:
زیغبافان را با وشی بافان بنهند
طبل زن را بنشانندبر رود نواز.
ابوالعباس.
شَعرباف. فلسفه باف. قلنبه باف. قالی باف. کامواباف. کش باف. گلیم باف. گونی باف. گیسوباف. مخمل باف. منسوج باف:
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف.
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
سعدی (بوستان).
یراق باف. || مخفف بافت و بافته و بافته شده، برخلاف قیاس. نسیج. (المعرب جوالیقی، ص 140). تنیده شده. بمعنی بافته شده است. (یادداشت مؤلف). در ترکیبات ذیل: آستری باف. ارمنی باف. اطلس باف. شوشتری باف. فرنگی باف. خانه باف:
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی.
دست باف بمعنی بافته شده با دست. و ریزباف. و سطبرباف و شوشتری باف و فرنگی باف و امثال آن، بمعنی بافته شده و قیاس آستری بافت و ارمنی بافت و اطلس بافت و پای بافت و دست بافت و ریزبافت و سطربافت است. || (فعل امر) امر از بافتن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری).

باف. (اِخ) دهی است به خوارزم. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

باف. (اِخ) نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره ٔ قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهه ٔ عشق) در آنجا بوده است (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199).


کش کش کش

کش کش کش. [ک ِ ک ِ ک ِ / ک ُ ک ُ ک ُ] (صوت) آوازی که بدان سگ را بر سگی یا بر غریبی آغالند. (یادداشت مؤلف). || کلمه ای است که برای آرام کردن طفل شیرخواره ٔ گریان و خوابانیدن او گویند و عرب بیسک و ویسک گوید. (یادداشت مؤلف).


منسوج باف

منسوج باف. [م َ] (نف مرکب) بافنده. نساج. پارچه باف:
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف.
سعدی (بوستان).
رجوع به منسوج شود. || زری باف. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

کش باف

‎ (صفت) آنکه پارچه کش بافد، (صفت) پارچه ای که توا ء م با کش است.


باف

(ریشه بافتن بافیدن) (اسم) در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، (اسم) گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف.


سلسله باف

زنجیر باف


طلا باف

پارسی است تلا باف زربفت (صفت) زربفت: جامه طلا باف.

حل جدول

فارسی به عربی

جامه کش باف

جوارب


ژاکت کش باف پشمی

بلوز بالازرار

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کش باف

403

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری