معنی کس

فارسی به انگلیسی

کس‌

Anybody, Individual, Person, Person _, Pudendum, Vulva

فارسی به عربی

کس

شخص

فرهنگ فارسی هوشیار

کس کس

(اسم) فریق: (کس کس ازهام دینان خود از خان و مان بیرون مکنید) . (کشف الاسرار: در ترجمه ء: و تخرجون فریقا منکم من دیارهم) .


کس

آدمی، شخص، تن، فرد، مردم، آدمیزاد

لغت نامه دهخدا

کس

کس. [] (اِخ) نام قریه ای است به چهارفرسنگی جرجان برکوه. (یادداشت مؤلف).

کس. [ک ُ] (اِ) شرمگاه زن. موضع جماع زنان که عربان فرج خوانند. (برهان). شرم زن. (منتهی الارب). فرج زن. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). موضع جماع در زنان. چوز. نس. (یادداشت مؤلف):
زین سان که کس تو می خورد خرزه
سیرش نکند خیار کاونجک.
منجیک.
کس بسگ اندر فکن که کیر کسائی
دوست ندارد کس زنان بلایه.
کسائی.
همه آویخته از دامن بهتان و دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
دزدی به کس مادر خود برد کفش من
صد شکر می کنم که در او پای من نبود.
سلیم (از آنندراج).
آبرو ننگ است بهر بکر دنیا ریختن
خصم مردان است تف بر کس این قطامه کن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
کسی کالای خود در حجره ٔ کس زنت ننهد
که تا اول تو سرقفلی برای خویش نستانی.
ملافوتی یزدی (از آنندراج).
- کس باز، جنده باز. خانم باز. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). زن باره.
- کس پیرزن، چیزهای پلاسیده ٔ پرچین و چروک را بدان مانند کنند. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس پاره، دشنامی است که به زنان دهند و اگر لفظ خواهر یا مادر و زن نیز بر آن مزید شود فحشی است مردان را. (از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده).
- کستر زن، کنایه از قواد و قلتبان است و این غلط مشهور است. کس ده زن از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج).
- کس ترکی،صفتی است بی وجه و نامعقول، گویند چرا بهانه ٔ کس ترکی می گیری. (از لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس تغار، دشنامی است زنانه که بیشتر لحن مزاح دارد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده): کس تغار خانم !
- کسته، کس ده. روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء).
- کس خر نه، به معنی کس خرگذار و کنایه از آدم هالو و صاف و ساده و ابله. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس خل، آدم دیوانه و مجنون و سفیه. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس خور، کس باز. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به کس باز شود.
- کس دادن، با هر کس همخوابگی کردن زن. شرم خویش در اختیار مرد نهادن زن. زنا کردن. گرد آمدن زن با مردی براه ناروا.
- کس دماغ،به کسانی گویند که بینی پهن و زشت داشته باشند. (ازفرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || کسی که بر روی پره ٔ بینی وی چاکی پدید آمده و او را زشت کرده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس ده، زن که با هرکس تن به همخوابگی دهد. زن که از راه نامشروع با مردان رابطه دارد. روسپی. فاحشه.
- کس شعر، حرفهای مهمل و بی معنی و چرت و پرت. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- || عذر بدتر از گناه. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- || شعر بند تنبانی. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کس قاطری، نوعی کلاه پوستی است که بالای آن باریک و فرورفته است. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس کباب، قرمساق. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از وجه قوادی و قلتبانی. (از آنندراج). اما در شاهد زیرین به معنی اصلی نزدیکتر است:
دی کیر چو پولاد مرا کند ز بیخ
تا از پس کس کباب گرداند سیخ.
میرشاه (از آنندراج).
- کس کش، قواد. دلال محبت. (لغات عامیانه جمال زاده). دیوث. قلتبان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). جاکش. (ناظم الاطباء).
- کس کشی، قوادی. دلالی محبت. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده). دیوثی. قلتبانی. جاکشی.
- کس کفتار، فرج کفتار. (آنندراج).
- || شفقت و مهربانی. (آنندراج). وسیله ٔ ایجاد مهربانی.
- کس گربه، مهره ای است که گویا از بقایای جانوران دریا گرفته و نرم تنان بدست آید و آن را در جزء نظر قربانی برای جلوگیری از چشم زدن به کودکان می آویزند. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). کودی که یک سرش بسته باشند و کودی سوراخ دار. در ایران بگردن خر می بندند و گردن بند و گردبان و کودی در ولایت [یعنی ایران] مصرفی ندارد غیر از این. و در هندوستان بگردن و پشت گاو بندند و در نقدینه هم رواج دارد و خرمهره عبارت از همین است. (آنندراج):
ویران چو شود یکسرشان گو می شو
ملکی که بود از کس گربه زر او.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کس لیس، کس لیسنده. کس خور. کس باز. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به کس باز شود.
- کس مشنگ، کس خل. ابله. بی شعور. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس مصب، نوعی دشنام و مصطلح اهل گیلان است. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).

کس. [ک ُس س] (معرب، اِ) مأخوذ از کس فارسی و به معنی آن. ج، اکساس، گویند مولده است. (ناظم الاطباء). شرم زن و هو لیس من کلامهم انما هو مولد. (منتهی الارب). عضو مخصوص زنان است و کسوس جمع آن اسچ و این معرب کس فارسی به تخفیف است. (آنندراج).

کس. [ک َ] (اِ) مردم باشد، چه کسی مردمی و ناکسی نامردمی را گویند. (برهان). آدمی. شخص. تن. فرد. (یادداشت مؤلف). مردم. (از آنندراج) (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف). شخص. مرد. نفر. آدمیزاد. (ناظم الاطباء). مطلق آدمی. (آنندراج):
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی.
ابوالمؤید.
همه کبر و لافی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
برخویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
ز جور کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی.
ابوشکور.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارندارز.
فردوسی.
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.
فردوسی.
که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست.
فردوسی.
بخور هرچه داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید به کس.
فردوسی.
که را مجهول تر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کسهای دیگر.
فرخی.
اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درگاه بزرگان همه ذل است و هوان است.
منوچهری.
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده کردی دودمان را.
(ویس و رامین).
امیر گفت من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی).
به دست کسان چون توان کشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر.
اسدی.
همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی.
سوزنی.
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند.
مولوی.
آنچه می مالند در روی کسان
جمع شد در چهره ٔ آن ناکسان.
مولوی.
کسانی که از ما به عیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند.
سعدی.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس.
سعدی.
چند باشی عیال فکر کسان
چه گشاید ترا ز ذکر کسان.
اوحدی.
|| نفر. تن، که در شمارش انسان به کار رود بدون معدود: شخص دیگر؛ دیگری. کسان. دیگران. اشخاص دیگر:
به خیره سرشمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است.
رودکی.
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد شاه آبروی.
فردوسی.
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد.
فردوسی.
چو از شهر و از لشکر اندر گذشت
کسانش ببردند بسته به دشت.
فردوسی.
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هریکی با لشکری بس.
(ویس و رامین).
به چشمش در بمانده دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش.
(ویس و رامین).
ز کسهای او [سلطان] بد مران پیش اوی
سخنها جز آن کش خوش آید مگوی.
اسدی.
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان.
(گرشاسب نامه).
خلیفه خادمی را گفت که چندکس از موالیان ما حاضر کن. (تاریخ برامکه).
ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه).
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
جز این سه کس دیگر بر آن نیارستی نشستن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
از آن پس یکایک همه ٔ امیران را معزول کرد و کسان و قرابت خویش را به جای ایشان فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون برخاست از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش. (مجمل التواریخ و القصص). همی اندیشم که جعفر تنگدل شود که چندین روز از کسان وکنیزکان خویش غایب ماند. (تاریخ بخارا). برادر او را با هفتصد کس از وجوه افراد و رؤس قواد او بگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
نفریبی به آشنایی کس
کس خود تیغ خود شناسی و بس.
نظامی.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
سعدی.
کسی گفت که فلان رادیر شد که ندیدی. گفت من او را نمی خواهم که ببینم قضا را از کسان او یکی حاضر بود. (گلستان). یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش رفتند و باز آوردند. (گلستان). این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت. (گلستان).
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
کلمه ٔ کس در معنی فوق به صورتهای مرکب زیر بکار رود:
- آن کس، آنکه:
خنک آن کس کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
(از لغت نامه ٔ اسدی ص 258).
- چه کسی، کیستی ؟ (یادداشت مؤلف): گفت ای پسر تو چه کسی و پدرت کیست ؟ (نوروزنامه).
- دیگر کس، کس دیگر. دیگری:
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است.
فردوسی.
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی).
- شهر کسان، سرزمین بیگانه:
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
غریبیم و تنها و بی دوست و یار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی.
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی.
(ویس و رامین)
مرا چون اژدها برجان گَزیدی
چو در شهر کسان جانان گُزیدی.
(ویس و رامین)
ز بهر مردم بیگانه صدکار
به نام و ننگ باید کرد ناچار.
(ویس و رامین)
در این شهر کسان برده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا.
(ویس و رامین)
- کسی، شخصی. تنی:
چند بردارداین هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
و گر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بخوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
اندر این شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر.
فرخی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
- کسی را، آنکس را که. آنکه را:
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی بدیوان شاه اردشیر.
فردوسی.
- هرآن کس، هرکه:
هرآن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
فردوسی.
- هرکس، هرکه:
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین.
ابوشکور.
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار.
فردوسی.
- همه کس، همه ٔ مردم:
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید.
رجوع به هریک از این مدخلهادر جای خود شود.
|| هیچکس. هیچ تن. (یادداشت مؤلف). هیچ یک:
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه.
رودکی.
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکربا پیون.
رودکی.
نکو گفت مزدور با آن خویش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش.
رودکی.
تا کتخدای گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی).
نگر تا تواندچنین کرد کس ؟
مگر من که هستم جهاندار وبس.
دقیقی.
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
دقیقی.
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نریزند خون خداوند کس.
فردوسی.
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی.
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند برجان ناکام و بس.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست.
فردوسی.
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار.
(گرشاسب نامه ص 188).
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند یک مرد کم بود و بس.
(گرشاسب نامه).
کس این پهلوان را هماورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست.
اسدی.
پس از این کس رازهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. (نوروزنامه).
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس.
(گلستان).
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
کس نیست که آشفته ٔ آن زلف دوتا نیست
در رهگذری نیست که دامی ز بلا نیست.
حافظ.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
(از یادداشتهای مؤلف).
|| هیچ کس را. احدی را. هیچ تنی را. (یادداشت مؤلف):
ز خویشان او [افراسیاب] کس نیازرد شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
با سرشک عطای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب.
عسجدی.
|| کسی.تنی. فردی و در بعض از شواهد ذیل موهم معنی هیچکس نیز هست:
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.
ابوشکور.
چنان دان که کس بی هنر در جهان
به خیره نجوید نشست مهان.
فردوسی.
کنون چاره ٔ ما همین است و بس
که جز پهلوان شاه ما نیست کس.
فردوسی.
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت باید نشاند.
فردوسی.
چه گویی کز همه حران چنو بوده است کس نیزا
نه هست اکنون و نه باشد و نه بوده ست هرگیزا.
بهرامی.
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
نه بنالید ازیشان کس نه کس بتپید.
منوچهری.
کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی).
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید.
اسدی.
کس نامد از آن جهان که تا پرسم ازو
کاحوال مسافران عالم چون شد.
خیام.
تا بتوانی خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خویش منشان کس را.
عطار.
|| کسی را. فردی را:
مرا گر نخواهید بی رای من
چرا کس نشانید بر جان من.
فردوسی.
|| یار. رفیق. همدم. (ناظم الاطباء). معاشر. همدم. همنشین. مجالس. غمخوار. یار و رفیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). ج، کسان:
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست.
رودکی.
خردمند اگر باغم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است.
اسدی (گرشاسب نامه).
هرکه اونام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس.
سنائی.
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند.
سعدی (بوستان).
ای کس ما بیکسی ّ ما ببین. (یادداشت مؤلف).
- بی کس، بی یار. بی رفیق. بی مددکار. (ناظم الاطباء).
|| منسوب. خویش. پیوسته. ج، کسان. کسها. (یادداشت مؤلف). || آن که امروزه آدم گویند چنانکه گویند آدمهای شاه. (یادداشت مؤلف). ملازم. گماشته. بنده. مأمور. خدم. ج، کسان و کسها: پس او را باکس خویش سوی بهرام فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو بشنیدگفتارش آئین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب.
فردوسی.
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس.
فردوسی.
وزان پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش.
فردوسی.
سیم و جامه به کس او دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. (تاریخ بیهقی ص 669). خیزو کسان فرست تا سپاه سالارتاش والتون تاش حاجب بزرگرا بخوانند. (تاریخ بیهقی). من برخاستم و کسان فرستادم. (تاریخ بیهقی). کسان رفتند و سرایش فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). این حدیث عبدوس به کس خود به غازی رسانید و سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب).
ای ترک من امروزنگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی.
اسدی.
که هرسوکس شاه بشتافتی
بکشتی روان هرکرا یافتی.
اسدی.
همه مرترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس.
(گرشاسب نامه).
تا خبر ایشان به ملک رسید کس فرستاد و ایشان در آن غار شدند. (قصص الانبیاء ص 201). پس رسول آواز داد که منادی ندا کند تا قوم فرود آیندو کس فرستاد تا آنان که رفته بودند بازگردند. (قصص الانبیاء ص 232). برنائی اندر راه پیش وی آمد، خوبروی، براسبی نشسته و جماعتی از کسان وی با وی نشسته. (تاریخ بخارا). تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آن کس بفرستاد. (چهارمقاله ص 74). امیر منصور کس فرستاد و محمدبن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت. (چهارمقاله ص 74).
|| مرد جنگی. مرد کارزاری. یار سپاهی. یاور. کمک لشکری. ج، کسان:
از ایران و توران نخواهیم کس
چو من باشم و تو به آورد بس.
فردوسی.
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همه جنگ چوبینه گویند و بس.
از هرجای کسان می فرستاد تا کسان عمرولیث می کشتند و مال می آوردند. (تاریخ بخارا). || رسول. (ناظم الاطباء). فرستاده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). قاصد ایلچی. فرسته: بندو سوی مهتران لشکرکس فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بدو گفت پورا در این روزگار
کس آمد مرا از بر شهریار.
دقیقی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
چو از راه ایران برآمد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار.
فردوسی.
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس.
فردوسی.
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگهدار و فریاد رس.
فردوسی.
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس ارنه بفرستاد.
فرخی.
کس کرد به کدیه سپهی خواست زگیلان
هرگز به جهان شاه که دیده ست و گدائی.
منوچهری.
آنجا فرود آمد و کس به شهر همی فرستاد به نزدیک رؤسا و مهتران و امیدها، نیکو همی کرد. (تاریخ سیستان). شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد. (تاریخ بیهقی).
پسر چیره دی بمن کس کرد
آنچنان خربطی که بیمارم.
انوری (از آنندراج).
و به باذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ و القصص).
|| غریب. بیگانه. اجنبی. ج، کسان به معنی غرباء و بیگانگان. (یادداشت مؤلف). مردم ناآشنا. مقابل آشنا. مقابل خودی. || ذوی العقول. (یادداشت مؤلف). مقابل غیر ذوی العقول:
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس.
سعدی.
|| دانشمند. عاقل. دانا. (ناظم الاطباء). عقلاء ودانشمندان. (برهان). دریابنده. خردمند. آدم عاقل و مجرب:
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر.
سوزنی.
توقع مدار ای پسرگر کسی
که بی سعی هرگز بجایی رسی.
سعدی.
اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است.
سعدی.
|| ثروتمند. متمکن:
آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز.
(گلستان).
|| تربیت یافته. نجیب. (یادداشت مؤلف). اهل. مقابل ناکس. (از آنندراج). انسان آدم:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
|| مرد شریف. (غیاث اللغات) (آنندراج). شخصی سخت بزرگ. باشخصیت. مردی خارق العاده. (یادداشت مؤلف):
چند منقاد هرخسی باشی
جهد کن تا که خود کسی باشی.
اوحدی.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
- به کس شمردن، بزرگ شمردن. درخور اعتنا و عنایت دانستن. آدمی درخور توجه فرض کردن. متشخص بحساب آوردن:
ز تختی که هستی فرود آرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
به یک پشه ازبن ندارد خرد
از ایرا کسی را به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
فردوسی.
بدل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
فردوسی.
در بناها هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی ص 143).
- به کسی داشتن کسی را، متشخص و درخور اعتنا فرض کردن او را. درخور عنایت و اهمیت داشتن:
از این پس ندارم کسی را به کس
پرستش کنم پیش فریادرس.
فردوسی.
ندارد ز شاهان کسی را به کس
چو کهتر بود شاه فریادرس.
فردوسی.
ازین سخت سرما تو فریادرس
نداریم جز تو کسی را به کس.
فردوسی.
- کس و ناکس، مرد و نامرد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شریف و وضیع. خاص و عام. (ناظم الاطباء):
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس.
اثیراخسیکتی.
از کس و ناکس ببر خاقانیا اندر جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوایی برنخاست.
خاقانی (از آنندراج).
- ناکس، پست. فرومایه. وضیع. (یادداشت مؤلف). مقابل شریف:
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
بکوشش به نگردد هیچ بدتر.
(ویس و رامین).
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
کسی کو ملامت کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان.
سعدی (بوستان).
رجوع به ناکس شود.
- ناکسان کس شده، فرومایگان از پستی به مقام بلند رسیده و مال دار گشته. (یادداشت مؤلف):
اندر ایام توبر خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 175).
- هیچ کس، غیر مهم و متشخص. پست:
هرگز تو به هیچ کس نشایی
برسرت دو شوله خاک و سرگین.
شهیدبلخی.

کس. [ک َس س] (ع مص) سخت کوبیدن. (از ناظم الاطباء). سخت کوفتن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

کس. [ک َ / ک ِس س] (اِخ) شهری است نزدیک به سمرقند. (منتهی الارب). نام شهری نزدیک سمرقند. شهری به ترکستان در نزدیکی سمرقند. (یادداشت مؤلف). در نزدیکی سمرقند است و گویند عبارت است از صغد، ابن ماکولا گوید عراقیون این کلمه را کس به فتح کاف خوانند و بسا به تصحیف کش خوانده شده است، اما این قول خطاست چون از جیحون بگذری و به سمرقند وبخارا برسی اهالی کِس ّ تلفظ کنند شهری است که قهندزو ربض دارد و شهری دیگر هم به ربض پیوسته اما شهر داخل کهندژی ویران دارد و شهر بیرونی آباد می باشد وسعت و مساحت شهر بالغ بر سه فرسنگ در سه فرسنگ است و تمام خانه ها آب جاری دارد. (از معجم البلدان). || باب کس، دروازه ٔ کس که محله ای بوده است به سمرقند. (یادداشت مؤلف). || شهری به زمین مکران. (منتهی الارب). نام شهری به مکران و معرب کج است. (یادداشت مؤلف). || شهر مشهوری است درخاک سند و گویند معرب کش می باشد. (معجم البلدان).

فرهنگ عمید

کس

شخص، ذات، آدمی‌، مردم: کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی: ۷۹)،
[مجاز] خویش، خویشاوند،
[مجاز] یار، همدم،

فرهنگ معین

کس

(کُ) (اِ.) (عا.) اندام خارجی تناسلی زن، فرج.، ~خل کم عقل، دیوانه.، ~مشنگ کم عقل، خُل.

(اِ.) شخص، مردم، ذات، (مبهم) شخص مبهم، فردی، احدی، یار، رفیق، همدم، خویش، خویشاوند، مرد، جوانمرد. [خوانش: (کَ)]

حل جدول

کس

شخص و فرد

شخص، فرد

مترادف و متضاد زبان فارسی

کس

خویشاوند، خویش، قوم، آدم، بابا، تن، شخص، فرد، انیس، مونس، همدم، یار

گویش مازندرانی

کس

شخص، خویشاوند، پشت و پناه

فارسی به آلمانی

کس

Mensch (m), Person (f), Pfotze [noun]

معادل ابجد

کس

80

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری