معنی هرزمان

فرهنگ فارسی هوشیار

هرزمان

هروقت هرساعت: ((آنکه مدام شیشه ام ازپی عیش داده است شیشه ام ازچه میبردپیش طبیب هرزمان. )) (حافظ)


هزمان

هرزمان هروقت: ((چنان گردد جهان هزمان که دردشت پلنگ آهونگیرد جزبکشتی. )) (دقیقی)


نای مشکک

نای مشک کوچک: بادبندی سرودنای مشکک بین که چون هرزمان آن بادبندی رازسرگیردهمی خ (امیرخسروانجمن لغ. )


لاله رخ

دارای چهره سرخ و لطیف چو لاله خوبروی: هرزمان جوری کند بر من بنو معشوق من راضیم راضی بهرچ آن لاله رخ باماکند. (منوچهری. د. چا. 25: 2)

حل جدول

هرزمان

هروقت

فرهنگ عمید

عندالامکان

هرگاه بشود، هرزمان بشود،


هرگاه

هروقت، هرزمان،
(حرف، قید) اگر، چنانچه،


هزمان

هرزمان: چنان گردد جهان هزمان که گویی / پلنگ آهو نگیرد جز به ‌کشتی (دقیقی: ۱۰۵)،


غرمان

خشمناک، خشمگین،
غمگین: دشمن خویش را بری فرمان / هرزمان دوست را کنی غرمان (نصیر ادیب: لغت‌نامه: غرمان)،

لغت نامه دهخدا

کشتی کردن

کشتی کردن. [ک ُ ک َ دَ] (مص مرکب) اصطراع. کشتی گرفتن. (یادداشت مؤلف). لباخ. تبذخ. (منتهی الارب):
بکین هرزمان پیشدستی کنم
به یک دست با پیل کشتی کنم.
اسدی.


ملک خو

ملک خو. [م َ ل َ](ص مرکب) ملک خوی. ملک خصال. فرشته خوی. فرشته نهاد. آنکه خصلت و خوی وی چون فرشتگان باشد. نیکخو:
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی.
و رجوع به ملک خوی شود.


روزروز

روزروز. (ق مرکب) روزبروز. (ناظم الاطباء). همه روز. یوماً فیوماً. (ناظم الاطباء). هرروز:
گلی کان همی تازه شد روزروز
کنون هرزمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
هرکه بچه ٔ مار بد را پروراند روزروز
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند.
ناصرخسرو.
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
قرعه بر هر کو فتادی روزروز
سوی آن شیران دویدی همچو یوز.
مولوی.


پای کوبیدن

پای کوبیدن. [دَ] (مص مرکب) زدن کف پای بر زمین یا چیزی دیگر بسختی. رقص. پای بازی کردن. رقصیدن:
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).
آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هرزمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آنرا طرب.
ناصرخسرو.
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری.
ناصرخسرو.
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمه ٔ طنبور.
ناصرخسرو.


کشتنی

کشتنی. [ک ُ ت َ] (ص لیاقت) واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف):
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 320).
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.
منوچهری.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتراز مردم ستمکار است.
ناصرخسرو.
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم.
خاقانی.
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم.
خاقانی.
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهادآن کشتنی دل بر فریبش.
نظامی.
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکره الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است.
مولوی.
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص 893 س 9).
خود کشته ٔ ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.
سعدی.
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم.
|| مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایسته ٔ کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء):
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی.


مدی

مدی. [م َ دا] (ع اِ) پایان چیزی. نهایت چیزی. (منتهی الارب). پایان کار. (دستورالاخوان). غایت. (مهذب الاسماء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). منتهی. (متن اللغه). انتها. (ناظم الاطباء).به صورت یا به معنی غایت و نهایت. (غیاث اللغات).
- مدی الاجل، منتهای اجل. (از متن اللغه).
- مدی الایام، همه وقت و در هرزمان. (ناظم الاطباء).
- مدی البصر، منتهای نگاه. (منتهی الارب) (از متن اللغه). تا آنجا که چشم کار می کند. (ناظم الاطباء).
- مدی الحیات، غایت زندگی. (از اقرب الموارد).
|| مسافت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دوری. فاصله. (ناظم الاطباء). || چغزلاوه. (منتهی الارب). عرمص. (اقرب الموارد). عرمص و جل وزغ که بر آب پدیدآید. (از متن اللغه). || نشانگاه و نشانه ٔ تیراندازی. || یک نوع درختی. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

هرزمان

303

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری