معنی نگاه
لغت نامه دهخدا
نگاه. [ن ِ] (اِ) نظر. دید. دیدار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نگریست. مشاهده. ملاحظه. (ناظم الاطباء). نظاره. نظره. نگه. اسم است از نگریستن مانند نگرش. (یادداشت مؤلف):
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه.
فردوسی.
بتی که چشم من از هر نگاه چهره ٔ او
نگارخانه شد ارچه پدید نیست نگار.
فرخی.
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زآنکه دانست که رائی است مراو را محکم.
فرخی.
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه ها آمده ای.
خاقانی.
ای آفتاب روشن و ای سایه ٔ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی.
سعدی.
کز این زمره ٔ خلق در بارگاه
نمی باشدت جز در اینان نگاه.
سعدی.
هجوم شوق تماشا و تیغ شرم ببین
که دامنش ز نگاه چکیده لبریز است.
عرفی (از آنندراج).
دیوانه ٔ زنجیر نگاه تو نگشته ست
دیوانه که دارند به زنجیر نگاهش.
ظهوری (از آنندراج).
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری (از آنندراج).
می نخورده ست غالباً هرگز
آنکه گفته ست می نگاهش را.
ظهوری (از آنندراج).
نیم کش کرد چنان تیغ نگاهی که ز بیم
شوق دست نظر از دامن پاکش برداشت.
طالب (از آنندراج).
هر سینه ای که پاک شد از خار آرزو
میدان تیغبازی برق نگاه اوست.
صائب (از آنندراج).
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری.
صائب (از آنندراج).
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در دیده که دیده ست که بتخانه زند موج.
صائب (از آنندراج).
به هر سو پیش پیشم می دود گرد تمنایت
چو طومار نگاهم غیر حیرت نیست عنوانی.
بیدل (از آنندراج).
بالیده سنبل شوق از پیچ و تاب آهم
بوی بهار حیرت دارد گل نگاهم.
بیدل (از آنندراج).
چنان به دیدن رخساره ٔ تو مشتاقم
که نامه را به حریر نگاه می پیچم.
شوکت (از آنندراج).
یاد زنار نگاهی کردم
اشک تسبیح سلیمانی بود.
سراج المحققین (از آنندراج).
|| توجه. عنایت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نگاه کردن شود. || حراست. پاسبانی. حفاظت. نگهبانی. (ناظم الاطباء). رجوع به نگاه داری و نگاه داشتن شود.
نگاه دارندگی
نگاه دارندگی. [ن ِ رَ دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل نگاه دارنده. رجوع به نگاه دارنده و نگاه دار شود.
خیره نگاه
خیره نگاه. [رَ / رِ ن ِ] (ص مرکب) دقیق نگاه. عمیق نگاه. (یادداشت مؤلف).
- خیره نگاه کردن، دقیق شدن. (یادداشت مؤلف).
نگاه داشتنی
نگاه داشتنی. [ن ِ ت َ] (ص لیاقت) که قابل نگاه داشتن است. که ازدرِ نگاه داشتن است. رجوع به نگاه داشتن شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
تماشا، توجه، دید، دیدار، رویت، عنایت، مشاهده، نظاره، نظر، نگرش
فارسی به انگلیسی
Eye, Look, Regard, View
فارسی به ترکی
bakış
فارسی به آلمانی
Aussehen, Blick (m), Blicken, Gucken, Schauen, Sehen
فرهنگ عمید
دید، نظر،
(اسم) چشم،
(شبه جمله) [عامیانه] توجه کنید، توجه کن،
* نگاه داشتن: (مصدر متعدی)
نگاهداری کردن،
متوقف ساختن، ایست دادن،
* نگاه کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) دیدن، نگریستن،
فرهنگ معین
(نِ) [په.] (اِ.) نظر، دید.
حل جدول
فارسی به عربی
اعتبار، لمحه، نظره
فرهنگ فارسی هوشیار
نظر، نگریست، مشاهده، ملاحظه
فرهنگ پهلوی
دیدار، توجه، دیدن
فارسی به ایتالیایی
واژه پیشنهادی
نظاره
معادل ابجد
76