معنی ناسپاسان

حل جدول

ناسپاسان

کافرین

فرهنگ فارسی هوشیار

تلخ حرفان

ناسپاسان تلخگویان


کفار

ناسپاس و ناگرونده جمع کافر، ناگروندگان، ناسپاسان


کفره

(تک: کافر) بی دینان ناسپاسان (اسم) جمع کافر: (لشکر اسلام. . . گروهی انبوه از کفره فجره و طاغیه باغیه را بدار البوار فرستاده. . . ) .

فرهنگ عمید

پرهراس

ترسان: به یزدان نباید بُودن ناسپاس / دل ناسپاسان بُوَد پرهراس (فردوسی: ۶/۴۹۰)،
ترسناک،

لغت نامه دهخدا

ناسپاس

ناسپاس. [س ِ] (ص مرکب) کافرنعمت. (آنندراج). ناشکر. (انجمن آرا). ناشکر. حق ناشناس. نمک بحرام. بی وفا. ناپسند. بی تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان القرآن). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی الارب). ناحقگزار. حق ناگزار. نمک نشناس. که سپاسگزار نیست. که سپاسگزاری نکند:
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آن را که او نیست یزدان شناس.
فردوسی.
ستاننده گر ناسپاس است نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس !
نگوید چنین مرد یزدان شناس.
فردوسی.
ز هرکس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کس ناسپاس.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد.
(قابوسنامه).
نبوم ناسپاس ازاو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
ناسپاس را بخود راه مده.
(خواجه عبداﷲ انصاری).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد یزدان شناس.
نظامی (از آنندراج).
همه در خرام و خورش ناسپاس
نبینی در ایشان کس ایزدشناس.
نظامی.
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس.
نظامی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر بار دلو از چه درست.
مولوی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به از آدمیزاده ٔ ناسپاس.
سعدی.
و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس. (گلستان سعدی).
که زائل شود نعمت ناسپاس.
سعدی.


پرهراس

پرهراس. [پ ُ هََ] (ص مرکب) پرترس. پربیم:
همی بود ازیشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس.
فردوسی.
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس.
فردوسی.
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس.
فردوسی.
به یزدان نباید شدن ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس.
فردوسی.
ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس
وزیشان دل انجمن پرهراس.
فردوسی.
بیامد، به یزدان شده ناسپاس
سری پر ز کین و دلی پرهراس.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش پرهراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس.
فردوسی.
جهان را ازو بود دل پرهراس
همی داشتندی شب و روز پاس.
فردوسی.
ز نوشین روان شد دلش پرهراس
همی رای زد روز و در شب سه پاس.
فردوسی.


خیرگی

خیرگی. [رَ / رِ] (حامص) خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف):
تبه کردی از خیرگی رای خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه).
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر.
سنائی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
|| بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف):
درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.
فردوسی.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار.
مسعودسعد.
ادب پرورده ٔ عشقم نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پرده ٔ شرم و حجابم را.
صائب (از آنندراج).
|| حالت خیره ماندن چشم:
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند.
فردوسی.
|| کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو [دندان] رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء):
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی.
|| دهشت. (یادداشت مؤلف). || دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء).


کفار

کفار. [ک ُف ْ فا] (ع ص، اِ) ج ِ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (اقرب الموارد). کِفار. کَفَرَه. کافرون. (از اقرب الموارد). ناگروندگان. ناسپاس. (منتهی الارب). مردمان کافر و ناسپاس وخارج از دین و بی ایمان و بت پرست. (ناظم الاطباء):
قوی کننده ٔ دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.
فرخی.
پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاده که به مکه فرستد تا به حرم مکه براه مردمان فرو برند رغم کفار را. (تاریخ سیستان ص 216). چند موضع دیگر ازسیستان خراب ببود که از تخریب کفار و استیلای آن گروه آبادان نشده بود. (تاریخ سیستان ص 404). بعد از استیلاء و وقعت کفار خذلهم اﷲ خراب و معطل مانده بود (قریه ٔ دیورک) (تاریخ سیستان ص 408).
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.
ناصرخسرو.
و نیزه ای بر سینه ٔ شهرک زد و بکشت و در حال کفار هزیمت شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 114).
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دوده ٔ کفار.
مسعودسعد.
تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). بعضی از ممالک که از کفار ستده بود و شعار اسلام در آن ظاهر کرده بدوسپرده بود (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 272). در سر کفار افتادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410). عاقبه الامر آوازهجوم کفار و نجوم فتنه ٔ تتار که از دو سال باز منتشر بود محقق گشت. (المعجم چ دانشگاه ص 5).
ترا که رحمت و داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
سعدی.
و رجوع به کافر شود.
- کفار نعمت، ج ِ کافر نعمت. کافر نعمتان. ناسپاسان. (فرهنگ فارسی معین): ایزد عز ذکره همه ٔ ناحق شناسان کفار نعمت را بگیراد بحق محمد و آله. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 467).


کنود

کنود. [ک َ] (ع ص) ناسپاس. (غیاث) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). ناسپاس. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (دهار). حق نشناس. آنکه کفران نعمت کند. نمک کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناسپاس. حق نشناس. کافرنعمت. (فرهنگ فارسی معین): سلطان از آن فتح با فوات مقصود و افلات کافر کنود لذتی نیافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 418و چ قویم ص 246). ایزد تعالی مورد انعام خداوند خواجه ٔ جهان را از درود ناسپاسان کفور و حق ناشناسان کنود آسوده داراد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین).
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود.
مولوی.
هر که بر خود نشناسد کرم بار خدای
دولتش دیر نماند که کفور است و کنود.
سعدی.
|| کافر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || نکوهنده خدای را. (منتهی الارب) (آنندراج). نکوهنده ٔ پروردگار خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || نافرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاصی. (از اقرب الموارد). عصیان کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین). || تنهاخورنده و بازدارنده عطای خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زننده ٔ غلام را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بنده ٔ خود را زند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زمینی که در او گیاه نروید. (غیاث).زمین که نرویاند چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زمینی که در او نبات نبود. (مهذب الاسماء). || زن ناسپاس دوستی و مواصلت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناسپاس مودت و مواصلت. (ناظم الاطباء). زن ناسپاس دوستی و مواصلت با زوج خود. و در تعریفات کسی که مصائب را برشمارد و مواهب را فراموش کند. (از اقرب الموارد). || در شریعت عبارتست از تارک فرائض و واجبات الهی و در طریقت از تارک فضائل، و در حقیقت کنایتست ازکسی که اراده کند چیزی را که اراده نکرده است آن راحق تعالی. و این هر سه معنی از این آیت متخذ است: ان الانسان لربه لکنود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


سپاس

سپاس. [س ِ] (اِ) پهلوی «سپاس »، ارمنی «سپاس - ام » (خدمت). (حاشیه ٔ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار):
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس.
دقیقی.
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس.
اسدی.
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای.
اسدی.
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی.
ناصرخسرو.
هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان.
سوزنی.
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس.
خاقانی.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
سعدی (بوستان).
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
حافظ.
|| قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری):
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
فردوسی.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی.
فردوسی.
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ.
فردوسی.
نسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس.
فردوسی.
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم.
اسدی.
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس.
مسعودسعد.
با این همه کرامت که [سلطان]با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
|| لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی).
- بی سپاس، بی سبب. بیهوده:
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس.
اسدی.
- ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند:
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس.
نظامی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.
سعدی (بوستان).
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان).


خشت

خشت. [خ ِ] (اِ) آجر خام و ناپخته. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پاره ای گل که آن را در قالبی ریزند و چون شکل قالب بخود گرفت قالب را از آن خارج کنند وسپس آن پاره گل، شکل قالب گرفته، را در آفتاب گذارند تا خشک شود و بعد آن را در ساختمانها بکار برند. می گویند خشت بهتر از آجر عایق گرما و صدا است. این پاره گل را گاه به جای «خشت « »خشت خام » نیز می گویند و چون خشت خام را بپزند آجر میشود. لَبِن:
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
عمار مروزی.
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوار گر.
فردوسی.
اگرتخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوشیده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت.
فردوسی.
بنالید و گفت اسب را زین کنید
از این پس مرا خشت بالین کنید.
فردوسی.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری.
منوچهری.
صدش داد از آن همچو آتش برنگ
که هر خشت ده من بر آمد بسنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
هر آن خشت کز کالبد شد بدر
بر ان کالبد بازناید دگر.
اسدی (گرشاسب نامه).
هر آن خشتی که بر سقف سرائیست
بدان کان از سر کشور خدائیست.
ناصرخسرو.
بل خشت زرین زان بنان شد در خوی خجلت نهان
چون خشت گل در آبدان از دست بنا ریخته.
خاقانی.
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و بسپر میر کیائید همه.
خاقانی.
دو خشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم.
نظامی.
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد بقصر بهشت.
نظامی.
ز بس خشت آهن که شد برهلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک.
نظامی.
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه آن خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 72).
هر آن پاره خشتی که بر منظریست
سر کیقبادی و اسکندریست.
حافظ.
چون خشت به آسیا بری خاک آری.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج.
- امثال:
خشت اول چون کج گذاشته شد دیوار کج در می آید:
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساندبرفلک باشد همان دیوار کج.
صائب.
این مثل باشد که تا گردون رود دیوار کج
خشت اول را اگر اول نهد معمار کج.
کار دل است کار خشت و گل نیست.
این مثل در جایی می زنند که آدمی را بدون دلیل از چیزی خوش آید و به آن عشق ورزد. یک خشت بگذار درش، کنایه از تمام کردن است می گویند تمام کن و یک خشت بگذار بر در آن.
- خشت بالین بودن، کنایه از مردن است:
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو.
فردوسی.
- خشت برآب زدن، کار بیهوده کردن.
- خشت بر دریا زدن، کنایه از کار عبث کردن است.
خشت بر دریا زدن بی حاصل است.
سعدی.
- خشت بر زبر آب زدن، خشت برآب زدن، کار بیهوده کردن:
در عشق تو مر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روان است.
ابن یمین.
- خشت پخته، آجر.
- خشت خام، خشتی که در کوره نپزند یعنی آجر نشده است:
هر چه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
(سندبادنامه.).
- خشت، خشت خام بر آب افکندن، کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است:
چو کرداربا ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی.
فردوسی.
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندر افکنده شد خشک خشت.
فردوسی.
- خشت زدن، خشت درست کردن. پاره ٔ گل را در قالب خشت قرار دادن و سپس قالب را بیرون آوردن و پاره ٔ گل را در مقابل آفتاب قرار دادن.
- || دروغ گفتن. لاف زدن. (یادداشت بخطمؤلف).
- خشت زر، خشتی که از طلاست. کنایه از آفتاب است:
دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور
چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته.
خاقانی.
- خشت زرین، خشتی که از طلاست. کنایه از خورشید است:
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین زان میان آمد برون.
خاقانی.
- خشت مالیدن، خشت زدن. خشت درست کردن.
- خشت مالی کردن، خشت زدن. خشت درست کردن.
|| آجر پخته، آجر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بعضی از شواهدی که برای خشت یعنی خشت خام آمد برای خشت به معنی آجر نیز قابل انطباق است. || هر چیز چهارگوشه ٔ کلان ستبر. (از ناظم الاطباء). || نوعی از سلاح جنگ باشد و آن نیزه ٔ کوچکی است که در میان آن حلقه ای از ریسمان یا ابریشم بافته بسته باشند انگشت سبابه را درآن حلقه کرده به جانب خصم اندازند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات):
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک خشت تو برسان زند همی.
دقیقی.
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ.
فردوسی.
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران بدشت.
فردوسی.
همی تاخت بهرام خشتی بدست
چنان چون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
درخشیدن تیغو ژوبین و خشت
تو گفتی بزر اندر آهن سرشت.
فردوسی.
سیه کرده عفریت بر زهره گردون
از انجم کشیده بر او خشت و خنجر.
ناصرخسرو.
از تیر تو درباره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی (دیوان چ دبیرساقی ص 22).
چو کوه آهن و کوه سیه گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان.
فرخی.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک اوکنگره برباید از برج حصار.
فرخی.
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب.
فرخی.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
از لب دریای هند تا خزران تاخته ست
میغ سیه از قفاش تیغ برون آخته ست
طفل فروکوفته ست خشت بینداخته ست.
منوچهری.
این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته.
اسدی (گرشاسب نامه).
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر.
اسدی.
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
مسعودسعد سلمان (دیوان چ رشید یاسمی ص 165).
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت.
مسعودسعد.
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
مسعودسعد.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ.
نظامی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت.
سعدی (بوستان).
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران.
سعدی (بوستان).
- خشت از جای رفتن، تیر از کمان دررفتن، کنایه از به وقوع پیوستن است: امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. (تاریخ بیهقی).
|| نام یک قسم حربه ای در جنگ. (از ناظم الاطباء). || گرز چهار پهلو. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || بیلچه. (از ناظم الاطباء). || نام نسک دوازدهم است از جمله بیست و یک نسک کتاب زند و پازند یعنی یک قسم از جمله بیست و یک قسم، چه نسک بمعنی قسم باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || روز 29 بهمن و چهارم از پنجه ٔ دزدیده. (یادداشت بخط مؤلف). || من. (یادداشت بخط مؤلف).
- بید خشت، نام گیاهی است دارویی.
- شیر خشت، نام گیاهی است دارویی.
|| نوعی از حلوا هم هست که در مشکها و جاها ریزند تا یک پارچه و قرص شود. || (اِ صوت) خش خش. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج):
خشت خشت موش در گوشش رسید
خفت مردی شهوتش کلی رمید.
مولوی.


دلو

دلو. [دَل ْوْ] (ع اِ) آوند آب کش. (منتهی الارب). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). ظرفی که بدان آب از چاه کشند. (غیاث). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره. آبریز. (از برهان). ام جابر. (مرصع). ام الجراف. (منتهی الارب). ام ادیم. (مرصع). جحوف. (منتهی الارب). دغول. دلاه. دول. (از برهان). ذنوب. سجل. سلم. غرب. فطیل. متعه. مِنزحه. نَیطَل. (منتهی الارب). هیز. (از برهان). ج، دِلاء، و دلی [دُ لی ی / دِلی ی / دَل ْ لا]، و أدلی و أدل که جمع قلت است و در اصل ادلو [اِ دْ ل ُ وُن ْ] بوده و واو آن به یاءقلب شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): و جأت سیاره فأرسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام و أسروه بضاعهً واﷲ علیم بما یعملون. (قرآن 19/12)، و کاروانیانی آمدند و آب آورشان را فرستادند و او دلو خود را به چاه فرونهاد، گفت مژده که این پسری است و او را بعنوان سرمایه و کالایی پنهان داشتند، و خداوند بدانچه انجام می دهند آگاه است.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن.
فردوسی.
آفتاب از وبال جست آخر
یوسف از چاه و دلو رست آخر.
خاقانی.
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کآن دلوها درید و رسنها ز تاب شد.
خاقانی.
آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدرید و ریسمان بگسست.
خاقانی.
زمزم بسان دیده ٔ یعقوب داده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش.
خاقانی.
یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب.
نظامی.
دلوهای دیگر از چه آب جو
دلو او فارغ ز چاه اصحاب جو.
مولوی.
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
هست عمامه و کله صورت دلو و ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام.
نظام قاری (دیوان ص 99).
ادلاء؛ دلو فروگذاشتن. (دهار).اذن الدلو؛ گوشه ٔ دلو. (دهار). تعریق، دلو را پر آب نکردن. (از منتهی الارب). جفه، جلافی، جوب، سانیه، سجل، سجیله، سحبل، سولاه، علاق، علاقه، غرب، قش، معلق، مغد؛ دلو بزرگ و کلان. (از منتهی الارب). جوفاء؛ دلو فراخ. خفراء؛ دلو سبزگشته از آب کشی. درک، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشه ٔ دلو بندند. دلاه؛ دلو خرد. ذنوب، دلو پرآب. (دهار). رتو؛ دلو کشیدن. سجل، پری دلو. سعنه؛ یک چوب دهن دلو. (منتهی الارب). سلم، دلو یک گوشه. (دهار). شجب، دلوی که مشک را بریده از نیمه ٔ آن ساخته باشند. صرّ؛ دلو مسترخی و فروهشته شده. عب، آواز کردن دلو وقت آب گرفتن در چاه. عروه؛ جای گرفت دلو. عصمور؛ چرخ چاه یا دلو آن. غرب ذأب، دلو بسیار جنبان در بالا آمدن و فرورفتن. (منتهی الارب). فرغ، جای بیرون آمدن آب از دلو، میان دو چوب سر دلو. (دهار). کتعه؛ دلو خرد. مسعن، دلو بزرگ که از دو چرم سازند. مسمع؛ دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلوبرابر باشد و گوشه ٔ دلو. مفضخه؛ دلو فراخ. منزفه؛ دلوی خرد که بر سر چوب دراز بندند و بدان آب کشند. ولغه؛ دلو خرد. هرشفه؛ دلو کهنه. هوذله؛ جنبیدن دلو. (منتهی الارب).
- در دلو شدن، از پا درآمدن. (امثال و حکم دهخدا): فریفته شد به خلعتی و ساخت زر که یافت، مشرفی بکرد، و خداوندش در دلو شد و او نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58).
- دلوکش، آنکه دلو رابه چاه میفرستد و بالا می کشد. آب کش:
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسفی است دلوکش عصمت من است.
خاقانی.
- امثال:
دلو همیشه از چاه درست برنمی آید، گاهی اعمال حاد یا بی باکیها و تهورها نتیجه ٔ معکوس بخشیده موجب خسران و بلکه تباهی عامل خود میشود. و بطریق دیگر نیز گویند دلوی (دولی) که در چاه میرود همیشه از چاه درست برنمی آید. (از فرهنگ عوام):
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر باردلو از چه درست.
مولوی.
دلو حاج میرزا آقاسی است یکیش همیشه بالاست یکیش پائین. (امثال و حکم). مثل دلو حاج میرزا آقاسی، یکی در درون و یکی بیرون. (امثال و حکم)، توضیح آنکه در چرخ آب کشی از چاه باگاو یا شتر و جز آن بر گرد چرخ دلوی چند بسته می شودو چون دلوی که پر از آب شده است از یک سو برمی آید دلو دیگر که تهی است از سوی دیگر به چاه در می شود و مثل فوق از آنجاست و مناسبت آن با حاج میرزاآقاسی آن است که این وزیر به حفر قنات و چاه علاقه ٔ بسیار داشت و همتی بکار می برد.
دلوش به سر چاه رسید، یعنی کارش تمام شد و عمرش سپری گشت. (آنندراج).
|| برجی است در آسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برج فلک که وبال آفتاب در آن است. (غیاث). یکی از دو خانه ٔ زحل است و خانه ٔ دیگر آن جدی است. (از مفاتیح العلوم).یازدهمین برج از بروج دوازده گانه ٔ فلک و آن ماه دوم زمستان است. نام صورتی ازصور بروج فلکیه و آن برج یازدهم است چون از حمل آغاز کنی، و آنرا ساکب الماء نیز نامند، و آنرا بر صورت مردی ایستاده توهم کرده اند با دستهای کشیده و به یک دست کوزه ای گرفته و نگونسارکرده و آب بر پای خویش می ریزد، و آن چهل و دو کوکب است و بیرون صورت سه کوکب. صورت و برج یازدهمین از منطقهالبروج که میان جدی و حوت جای دارد، و در آن یکصدوهشت ستاره باشد چهار از قدر سیم، و به صورت مردی تخیل شده کوزه یا دلوی واژگون بر دست که آب از آن روان است، و سعدالاخبیه و سعد بلع از ستارگان این صورت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن بصورت مردی است ایستاده و دلوی در دست، سر او بسمت شمال و دو پایش به سمت جنوب و پشت او بسوی مشرق و رویش به مغرب است. ستارگان «خباء» از سعدالاخبیه سر او و دست چپ او هستند از بالای سر تا دلوی که در سمت راست اوست. سعدالاخبیه آرنج چپ اوست. و شکم وی «جره» نام دارد. و دلو او چهار سعد است از سعدهای هفتگانه ای که از منازل قمر نیستندو آن چهار سعد عبارتند از: سعد ناشره، سعدالملک، سعدالبهائم، و سعدالمائح، و هر سعدی از آنها دو ستاره اند. بر پای چپ وی کوکبی است سپید که در عظمت شبیه به کوکب پای چپ است و فرغ مقدم در خارج از صورت اوست بسمت شمال. (از صبح الاعشی ج 2 ص 155):
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او.
منوچهری.
فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه.
(ویس و رامین).
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود شب.
خاقانی.
پنبه زاری برفلک بی آب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبه زارش ریسمان انگیخته.
خاقانی.
در دلو نورافشان شده، زآنجا به ماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یک ماهه نعما داشته.
خاقانی.
چون یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته.
خاقانی.
آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند.
خاقانی.
چون یوسف سپهر چهارم ز چاه وی
آمد به دلو در طلب تخت مشتری.
خاقانی.
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.
خاقانی.
ز پرگار حمل خورشید منظور
به دلو اندر فکنده بر زحل نور.
نظامی.
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پرآبست زرع و میو را.
مولوی.
به دریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ.
عطار.
|| نام ماه یازدهم از سال شمسی عرب، که ماه دوم زمستان و پس از جدی و پیش از حوت و مطابق کانون ثانی سریانی و بهمن فارسی است. و اول آن مطابق است تقریبا با ششم بهمن ماه جلالی و بیستم ژانویه ماه فرانسوی و آن سی روزاست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در صورت فرس اعظم، چهار ستاره است دو از آنها را منکب الفرس ودو را جناح الفرس، و مجموع را دلو خوانند، این غیر از برج دلو است. (از حاشیه ٔ لیلی و مجنون نظامی چ وحید دستگردی ص 176):
دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی.
نظامی.
|| داغی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد).


بن

بن. [ب ُ] (اِ) بنیاد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). پایه. اساس. پای. اصل. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن.
فردوسی.
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن.
فردوسی.
همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.
فردوسی.
اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.
(از اسرارالتوحید).
- از بن، ز بن، از اصل. به تمام. از هر جهت. کاملاً:
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم.
فردوسی.
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.
فردوسی.
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
منوچهری.
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
(گرشاسب نامه ص 341).
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش.
ناصرخسرو.
چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب.
ناصرخسرو.
گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن.
نظامی.
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن.
(بوستان).
- ازبن برکندگی، از ریشه، از بیخ افکنی.
- از بن برکندن، نابود کردن. از بن کندن. از بن برافکندن. از ریشه و اصل برانداختن. استیصال:
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم.
فردوسی.
وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش.
ناصرخسرو.
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.
ناصرخسرو.
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
خاقانی.
درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.
(بوستان).
- از بن دندان، بانقیاد. برضا. از صمیم قلب:
ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.
اسماعیل غزنوی.
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
فرخی.
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست.
فرخی.
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری.
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند.
ناصرخسرو.
خود چه پروین که مه و مهر همی سجده ٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند.
سنایی.
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند
ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم.
سنایی.
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش.
ادیب صابر.
در و مرجان لب و دندان او را هر زبان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری.
سوزنی.
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ توملک از بن دندان برد.
خاقانی.
کیست آنکو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان نبرد.
عمادی شهریاری.
از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک
دادم در مدح تو کام زبان آوری.
عمادی.
کعبه ٔ اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز شب گردون طوافش از بن دندان کند.
ظهیر.
بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان شود مسخر او.
ظهیر.
بندگی جست بفرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن.
عطار.
بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال.
سلمان.
- || بظاهر. بصورت ظاهر. نه از صمیم دل. بحکم اجبار: و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. (تاریخ بیهقی).
خدمت او از میان جان کندهر بنده ای
وآنکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.
معزی.
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد.
معزی.
از دل و جان هرکه پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبر است.
معزی.
- از بن سی ودو، از بن دندان:
سالم ز بیست گرچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم.
کمال اسماعیل.
- از بن گوش، بطوع. برضا. از بن دندان. از صمیم قلب: و بقضا از بن گوش رضا داد. (نفثهالمصدور زیدری).
ازسر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده.
ساوجی.
لاَّلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش.
ساوجی.
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
ازبن گوش بعشق تو برآورده سر است.
ساوجی.
- بن افکندن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود:
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن.
فردوسی.
- بن بخت بر زمین مالیدن، استوار گشتن بخت و دولت. (ناظم الاطباء).
- بن بغل، زیر بغل یا ریشه ٔ آن. (ناظم الاطباء).
- بن بینی، نوک بینی و ریشه ٔ بینی که نزدیک به ابرو می باشد. (ناظم الاطباء).
- بن دامان، ارض و زمین. (ناظم الاطباء).
- بن دامان شبستان کردن، زمین را خوابگاه خود ساختن. (ناظم الاطباء).
- || بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء).
- بن دندان، رجوع به از بن دندان در همین ترکیبات شود.
- || ذخیره. پس انداز. (ناظم الاطباء).
- || قصد. اراده. (ناظم الاطباء).
- بن کشتی، دنباله ٔ کشتی. (ناظم الاطباء).
- بن کوه، قاعده ٔ کوه. (ناظم الاطباء).
- بن گوش، اطاعت. انقیاد. دقت. (ناظم الاطباء).
|| پایان. (برهان). پایان و انتها. (انجمن آرای ناصری). انتها. ته:
بن غار هم بسته آمد بکوه
بماند آن جهاندار دور از گروه.
فردوسی.
یوسفی آورده ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده ای بردر زندان او.
خاقانی.
|| انتهای هر چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). پایان هر چیز. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیخ و پایان و منتهای هر چیز. (جهانگیری) (از مجمع الفرس) (آنندراج). آخر:
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تابن آبان.
رودکی.
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن.
فردوسی.
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن.
فردوسی.
چودیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
- به بن آمدن، به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. تمام شدن. به پایان آمدن:
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن.
فردوسی.
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن.
فردوسی.
- به بن انجامیدن، به بن آمدن. به پایان رسیدن. به آخر رسیدن:
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
و رجوع به «به بن آمدن » شود.
- به بن شدن، آخر شدن. به فرجام رسیدن. به آخر رسیدن:
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن.
فردوسی.
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن.
فردوسی.
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن.
فردوسی.
- سر و بن، سر و ته. اول و آخر:
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
عروسی بکر بین باتخت وباتاج
سر و بن بسته در توحید معراج.
نظامی.
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد تا به مرو رسید. (تذکره الاولیاء عطار).
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن.
سعدی.
|| خوشه ٔ خرما. (از برهان) (ناظم الاطباء). || درخت. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). در ترکیبهای خرمابن، سروبن، ناربن، بیدبن و...:
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش.
ناصرخسرو.
بخرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
نظامی.
از آن ناربن تا بوقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار.
نظامی.
چو بیدبن که تن آور شود به پنجه سال
به پنج روز ببالاش بردود یقطین.
سعدی.
|| بوته: گلبن، بوته ٔ گل:
نانوردیم و خوار و بن نه شگفت
که بن خار نیست وردنورد.
کسائی.
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا.
سوزنی.
ببازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست.
نظامی.
قد چون سروش از دیوان شاهی
بگلبن داده تشریف سپاهی.
نظامی.
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.
سعدی.
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی.
سعدی (بوستان).
خاربنان بر سر خاکش برست. (گلستان). || نتیجه و سرانجام. (ناظم الاطباء):
زهر گونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست ایزد نباشد به بن.
فردوسی.
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن.
فردوسی.
چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی کشور شود پرسخن.
فردوسی.
|| بمعنی ابتدا نیز آمده. (آنندراج):
شنیدم همه هرچه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن.
فردوسی (از آنندراج).
|| سوراخ مقعد که بعربی فقحه خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). اِست. (ربنجنی). کون. (یادداشت مرحوم دهخدا). || چیزی نیز هست که آن را آب کامه گویند و آن نان خورشی است معروف و مشهور در صفاهان. (برهان). آب کامه. (ناظم الاطباء). || تخمی است که آن را قهوه نیز گویند. (غیاث اللغات). || مجازاً، بمعنی رخت و اسباب خانه، زیرا که اثاث البیت گوئیا اصل و بیخ جمعیت خانه است. (آنندراج). || منصب. منزلت. مقام عالی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنان را نشانی به بن
بفرجام کارآیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی.
|| وقع. اهمیت. منزلت: چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمی نهاد. (فارسنامه چ لسترنج ص 52). || قاعده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مزید مؤخر امکنه، رستنی ها و اشیاء بود: اترابن، اسپیاربن، اشکربن، اغوزبن، اغوزبن اسپو، اغوزداربن، افرابن، اناربن، انجیره بن، اوجابن، ایرت بن، بندبن، پیچه بن، پاسزبن، تکیه ٔ اوجابن، تکیه ٔ شاه غازی بن، تکیه ٔ طوقداربن، توسکابن، تیله بن، چارتابن، چشمه بن، چمه بن، چناربن، خانه بن، دزبن، دوکه بن، سرداربن، سنگ بن، سنگه بن، سوره بن، سی بن، طلابن، عیشه بن، قلعه بن، کلایه بن، کلمازی بن، مکربن، کیکه بن، کل بن، لرهدبن، مازوبن، مازی بن، محله ٔ اوجابن، محله ٔ چناربن، محله ٔ شاه غازی بن، محله ٔ طوقداربن، محله ٔ هزاربن، مسجد اوجابن، نارنج بن، نوری بن، وله بن، ولیک بن، ونه بن، وینه بن، خاربن، خرمابن، رزبن، امربن، بیدبن، سروبن، کاج بن، کلمازی بن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیخ درخت. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). زیر و بیخ درخت. (شرفنامه ٔ منیری).اصل. جرثومه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درخت آسان توان از بن بریدن
ولیکن باز نتوان پیونیدن.
(ویس و رامین).
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
(ویس و رامین).
|| ته، تحت و دنباله ٔ کشتی. (ناظم الاطباء). || قعر. تک. ته. مقابل سر. فرود. غور: بن کاسه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندْشان و نگون گرداند.
منوچهری.
باده ای دید در آن جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده.
منوچهری.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
ناصرخسرو.
اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده ٔ زیبا.
ناصرخسرو.
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی.
ناصرخسرو.
آنکه ورا دوسترین بود گفت
در بن چاهیش بباید نهفت.
نظامی.


افکندن

افکندن. [اَ ک َ دَ] (مص) در پهلوی افگندن و اپکندن. از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن. بدور انداختن. ساقط کردن. دورکردن. فرش گستردن. از شماره بیرون کردن. (از حاشیه ٔبرهان چ معین). افگندن. اوگندن. بمعنی انداختن. پرت کردن. بر زمین زدن. ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین).پرت کردن. ساقط نمودن. (ناظم الاطباء). و فکندن مخفف آن است. || خراب کردن. ویران کردن. از بیخ برآوردن. برانداختن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن.
فرخی.
عدل کن داد ده و شیر کش و بدره شکاف
تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیر انداز.
منوچهری.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی. (گلستان). || گستردن. پهن کردن فرش. (فرهنگ فارسی معین). فرش گستردن. (ناظم الاطباء). منبسط کردن. (یادداشت مؤلف):
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گفت مصلی بیفکنید.سلاح دار با خود داشت و بیفکند. (تاریخ بیهقی ص 378).پس عزیز بفرمود تا آن میدان را در دیبای رومی بیفکندند. (قصص الانبیاء ص 77).
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
جایی که جز باد نگذشته بود وجز آفتاب سایه نیفکنده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
چون سر سجاده بر آب افکند
رنگ عسل بر می ناب افکند.
نظامی.
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ام.
سعدی.
- افکندن و خوردنی، افکندنی و خوردنی:
فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
|| منها کردن. تفریق عددی از عدد بزرگتر. بیرون کردن. تفریق کردن. (یادداشت مؤلف): هشت در عدد روزها ضرب کن و آن ده است هشتاد برآید، نگاه دار و پس رفتار پیک اول از رفتار دویم بیفکن چهار بماند. (یواقیت العلوم).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(از اسرار التوحید).
|| چیزی را از بالا انداختن. (ناظم الاطباء). انداختن. (فرهنگ شعوری):
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
بوشکور.
امیهبن خلف آماسیده بود. دست بدان نتوانستند کردن. سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افکنده بودند از پشت پیل.
دقیقی.
آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 137).
ذوالقرنین چون او را بدید سر در پیش افکند. (قصص الانبیاء ص 193). اگر تو پیغمبری ابری از آسمان برای ما فکن که ما بدانیم تو پیغمبری. (قصص الانبیاء ص 95). عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنرا سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.
نظامی.
|| نهادن. گذاشتن. (از یادداشتهای مؤلف):
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری.
فردوسی.
این به فرمان وی می گویم به وقتی دیگرباید افکندن. (تاریخ بیهقی).
کار امروز بفردا افکندن از کاهلی تن است. (تاریخ بیهقی).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
عرض کرد که تو هر پیغمبر را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی من مزد خود را بقیامت افکنده ام. (قصص الانبیاء ص 245). ایوان کسری بمداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). کار بجنگ افتاد و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افکند. (نوروزنامه). در اول سال صدوچهل وپنج نخستین روزی از سال بنهاد نهاد [بغداد را] و اول خشت منصور بدست خویش افکند. (مجمل التواریخ).
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست.
؟
|| محذوف کردن. انداختن. حذف کردن. اسقاط کردن. وضع. ساقط کردن. حذف. اسقاط. طرح. فکندن هم گویند. (فرهنگ شعوری): و آن کسان را که پدرش نام این از دیوان افکنده بود، همه را بنوشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). فضل بن ربیع... نام مأمون از همه منبرها... بیفکند و از طراز جامه درم و دینار بیفکند... و خبر بمأمون شد او نیز نام محمد از منبرها و طراز جامه ها و درم و دینار بیفکند و خویشتن را امام نام کرد و ولی العهد از خویشتن بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون از طوس بگرگان شد و مردمان بر وی دعاکردند پس به ری آمد و خراج ری ده بار هزار هزار درم بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بجویا چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان.
فردوسی.
بگیتی درون تا که او زنده بود
بمردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
تا نام ولایت عهد از مأمون نیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 27).
هر کو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مأمون بخراسان علی بن موسی الرضا را ولی عهد کرد... آل عباس بر این کار انکار کردند که خلافت از ایشان بیفکند و بعلویان تحویل کند. (مجمل التواریخ). نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). نیز هرکه طاعت پیش ما آید تا بر جاده ٔ مطاوعت مستقیم باشد نام شاهی از او نیفکنیم. (تاریخ طبرستان).
|| مطرح کردن: از وی و پسرش خطبستانند بنام خزانه ٔ معمور آنگاه حدیث آن مال پیش سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمی شد و نه خواجه. (تاریخ بیهقی 147). || درآوردن. بیرون کردن. از تن کندن. از سر برداشتن. (یادداشت مؤلف):
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
|| شکار کردن. بشکاریدن. زدن. صید کردن. (یادداشت مؤلف):
پسر گفت این را من افکنده ام
همان جفت را نیز جوینده ام.
فردوسی.
پدرْشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
چو با تیر بی پر تو شیر افکنی
به پر کوه خارا ز بن برکنی.
فردوسی.
گر او بصیدگه اندر غزال و گور فکند
تو شیر شرزه فکندی و گرگ شیرشکر.
فرخی.
|| پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
جامه ٔ گرم بیفکند پلاسین بسرش.
منوچهری.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر بر تنک معجری.
منوچهری.
|| نقش کردن: نامه کرد بنجاشی که من یک کلیسا برآوردم بنام ملک که اندر جهان چنان نیست. شکر آن که خدای عزوجل دل ملک بمن رحم کرد و صورت آن بر کاغذی افکند و بملک فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ازین پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه درافکنده صدهزار آهو.
عمعق.
|| بناء. ابتناء:
چو بشنید افراسیاب آن سخن
که دستان جنگی چه افکند بن.
فردوسی.
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمودو افکند بن.
فردوسی.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همی راستی باید افکند بن.
فردوسی.
ببودند یکسر بر این یک سخن
کسی رای دیگر نیفکند بن.
فردوسی.
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افکند بیکند.
ناصرخسرو.
|| زدن. گرفتن. کردن. (یادداشت مؤلف): اندرو درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدودالعالم).
فرستاده ٔ شاه چون آن بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید.
فردوسی.
در جواب تأخیری نیفکند. (تاریخ بیهقی).
زنهار تاحواله به نخشب نیفکنی
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است.
سوزنی.
|| گفتن: سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی ص 379).
در گوش کسی میفکن آن راز
کآزرده شوی ز گفتنش باز.
نظامی.
|| روان ساختن. جریان دادن. حرکت دادن. براه انداختن. روانه کردن. (یادداشت مؤلف): پس خدای عزوجل بادی بر ایشان [کفار] افکند و چشمهاشان کور شد... و روی بهزیمت نهادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که پیش افکند باره بر کین اوی
که بازآورد باره و زین اوی.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافکند پوینده مردی براه.
فردوسی.
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیدگه تا در پهلوان.
فردوسی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
|| کشتن. بقتل رساندن. بخاک انداختن. (یادداشت مؤلف):
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفکند و برد آن درفش.
دقیقی.
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین همنشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
بیک حمله کردن ز گردان هزار
بیفکند و برگاشت از کارزار.
فردوسی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
به آسیب پای و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
تو چون شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن.
نظامی.
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده ایم.
سعدی.
شمشیر تو شیرافکند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد...
جوهری.
|| نسبت کردن. منسوب ساختن. (یادداشت مؤلف):
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
|| فروهشتن. آویختن، چنانکه پرده و نقاب را:
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
|| مسلط کردن: خدای تعالی خواب بر وی افکند در خواب بدید که... (مجمل التواریخ). || ساختن. کردن.انداختن، چنانکه سرکه، شراب، ترشی افکندن. || سقط یا اسقاط بچه یا جنین ساقط. مساقطه کردن:
وای از آن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش از شکم افکند هم قضا.
خاقانی.
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بیفکنده بود.
سعدی.
|| افتادن (لازم) انداختن (متعدی) هر دو استعمال شود. || اطلاق کردن. حمل کردن. (یادداشت مؤلف): و جز وی آن بود کی بیک معنی نشاید کسی جز یک چیز را بود ونتوانی کی بهمان معنی ورا بر چیزی دیگر افکندن چنانک گویی «زید» کی معنی زید جز زید را نبود. (دانشنامه ٔ علایی صص 8- 9). || (اصطلاح جبر و مقابله) بمعنی استثناء بکار رود. و رجوع به کتاب التفهیم ص 48 و 49 شود. || ریختن. ریزانیدن: نمک افکندن، یا نمک در دیگ افکندن، ریختن نمک در دیگ. ریختن نمک در آن: روغن هنوز گرم باشد، این همه داروها سوده اندر وی افکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پوست بازکنند و احشاء او بیرون کنند و نمک درافکنند ودر سایه خشک کنند. (یادداشت مؤلف).
یکی جام دارم که پر می کنی
وگر آب سرد اندرو افکنی.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سله ٔ نابکار افکنند.
فردوسی.
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان.
فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندرفکن می به یک منی جام.
فرخی.
بر در خانه ٔ تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان.
فرخی.
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو.
منوچهری.
دو اوقیه [از داروها] بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه). از این سبب اطباء بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم. (نوروزنامه).
چون بهری از شب برفت داروی بیهوشی در شراب افکندم همه بازخوردند و بیفتادند. (مجمل التواریخ).
شراب لعل گون افکنده در جام
پیاپی کرده جام از صبح تا شام.
نظامی.
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماند و نه دستار.
حافظ.
|| افشاندن تخم. بزر ریختن. (یادداشت مؤلف): هرچه تخم افکنده بود بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هرآنچه باید از این باب کرد و خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر.
فرخی.
پزند نیک و به آبکامه خوش کنند و عود کوفته و دارچینی درافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مهر و محبت داشتن:
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان [است] بازی و نیرنج
نیک او رافسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 976).
|| واداشتن. وادار کردن. (یادداشت مؤلف):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
|| از شماره بیرون کردن. از حساب ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین). از شماره بیرون کردن. بدور انداختن. (ناظم الاطباء). || انداختن.رمی کردن. پرتاب کردن. پرت کردن. رمی. رمیه. رمایه.القاء. نبذ. دور ریختن. بیرون افکندن:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی.
بمن دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
فردوسی.
بفرمود کورا بهنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. (تاریخ بیهقی). جادوان آواز دادند که ای موسی اول تو افکنی یا ما افکنیم. (قصص الانبیاء ص 103).
که کشتی بدین آب چون افکنیم
چگونه بنه زو برون افکنیم.
نظامی.
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی.
|| کنایه از برابری کردن و آنرا درافکندن نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). || ترک کردن. طرح کردن. رها کردن. دور انداختن. (یادداشت مؤلف):
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی بپلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی (از صحاح الفرس).
بیفکندی آئین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش.
دقیقی.
نشست از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آئین اوی.
فردوسی.
گشاده در گنج و افکنده رنج
بر آئین و رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفکندم و خویش و پیوند را.
فردوسی.
چندگاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
روز نوروز است امروز و سه ساعت
ساتگینی خود از دست قدح مفکن.
فرخی.
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه ٔ جور.
نظامی.
|| استوار کردن دکمه در مادگی. زَرّ. افکندن دگمه، یعنی استوار کردن آن در مادگی. || نازل شدن. اقامت کردن:
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی.
|| گرفتار ساختن. مبتلا کردن: تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
بصنعت در هوای عشقم افکند
به افسون در بلای عشقم افکند.
نظامی.
|| فسخ کردن. تغییر تصمیم دادن. گردیدن از. (یادداشت مؤلف): موسی گفت بمن بگرو تا من خدایرا دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد... فرعون هامان را گفت مرا این خوش آمد. هامان... فرعون را از آن رای بازافکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). رسول سوی امیر محمود فرستاد که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخباری گردیزی).
- افکندن آمدن، مطرح شدن: اما اینجای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی ص 284).
- افکندن بر؛ بر عهده ٔ کسی گذاشتن. متعهد ساختن: هرچه ترا آلت آن دادیم و اختیار آن دادیم کردن آنرا بر تو افکندیم که اگر کردن آنرا نمی توانستی آلت دادن ترا چه فایدتی داشت. (کتاب المعارف).
- آشوب افکندن، آشوب بپا کردن:
همچنان در غنچه ای و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریادخوان افکنده ای.
سعدی.
- آواز درافکندن، صدا دردادن:
روانه شد چو سیمین کوه در حال
درافکنده بکوه آواز خلخال.
نظامی.
- آواز افکندن، شهرت دادن. منتشر کردن.
- از پا افکندن، از میان بردن. کشتن:
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
- از راه افکندن، گمراه کردن:
من در تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا ز ره فکنده.
لبیبی.
- از قلم افکندن، حذف کردن. اشتباه کردن.
- اسب افکندن، حمله کردن. تاختن برای جنگ:
وگر نامداری بود زین سپاه
که اسب افکند تیز بر قلبگاه.
فردوسی.
مبارز که اسب افکند بر دو روی
بدست چپ و راست پرخاشجوی.
فردوسی.
چو بهرام بر دشمن اسب افکند
بدریا دل اژدها بشکند.
فردوسی.
من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم. (تاریخ بیهقی ص 173).
- اسب افکندن به آب، در خطر انداختن. (یادداشت مؤلف).
- اندرافکندن، بدرون افکندن:
کیان زادگان و جوانان خویش
بتابوتها اندرافکنده پیش.
فردوسی.
- باد در بینی افکندن، ناز و تکبر کردن.
- باد در مغز افکندن، مست شدن. غره شدن:
شده مست از می کک کوهزاد
از این گفته در مغز افکنده باد.
(کک کوهزاد).
- بار افکندن، اقامت کردن. سکونت کردن.
- || پائین آوردن بار. سبک کردن بار:
فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت.
نظامی.
- بازافکندن، مطرح کردن. گفتن: ندماء قدیم این حدیث در میان مجلس بازافکندند. (تاریخ بیهقی ص 365).
- بپای افکندن، زیر قدم یا جلو پای کسی انداختن:
بپای اندرافکند و بسپردخوار
دریده برو چرم و برگشته کار.
فردوسی.
- بچاه یا به چه افکندن، سرنگون کردن در چاه و بخطر انداختن.
- بخاک افکندن، ساقط کردن. بر زمین زدن و کشتن:
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر گرد افکند بر زمین.
دقیقی.
- برافکندن، روان ساختن. بحرکت درآوردن:
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
نباید پدید از میان سپاه
سواری برافکند از آن دیدگاه.
فردوسی.
هم آنگه پرستندگان را براه
ز ایوان برافکند نزد سپاه.
فردوسی.
- || پریشان کردن. آشفتن:
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی.
- || برکندن. ویران کردن:
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
- || بربستن:
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب بچه یارا برافکند.
خاقانی.
- || پاشیدن. ریختن:
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
- || انداختن. بدور کردن از تن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- || نابود کردن:
بمقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را.
نظامی.
- || انداختن. بالا انداختن:
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
- برافکندن سوار، گسیل کردن. بشتاب روانه کردن. (یادداشت مؤلف):
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه.
فردوسی.
- بر سر افکندن، خوارکردن. بزمین زدن:
بر سرم افکند چرخ بر که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا.
خاقانی.
- برنج افکندن، در تعب انداختن:
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم و کشور برنج افکنی.
فردوسی.
- بروی افکندن، بروی انداختن:
کشیدش زن چاره گر را بموی
بیاورد و افکند او را بروی.
فردوسی.
- بساحل افکندن، بکنار انداختن. (یادداشت مؤلف).
- بساط افکندن، گستردن آن:
بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
- بطمع افکندن، ایجاد کردن طمع.
- بفردا افکندن، تأخیر انداختن. بقیامت افکندن:
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
- بگریه افکندن، گریاندن.
- بتعب افکندن، در زحمت انداختن.
- بنا افکندن، بنا نهادن. پی گذاردن. بن افکندن: جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداوند بیاید... (کتاب المعارف). اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افکندی یا شهری یا دیهی یا رباطی... و آن بنا در روزگار او تمام نشدی... (نوروزنامه).
- بنیاد افکندن، پی نهادن. (یادداشت مؤلف):
از آن زمان که فکندند چرخ را بنیاد
دری نبست زمانه که دیگری نگشاد.
؟
- بیخ یا ریشه افکندن،از میان بردن. بکلی نابود کردن.
- پرده افکندن، پرده بدور انداختن. آشکار کردن امرنهانی:
چرخ نهان کش که پرده ساز چنان است
پرده ٔ خاقانی آشکار برافکند.
خاقانی.
- پنجه افکندن، جنگیدن. زورآزمایی کردن:
حاکمی بر زیردستان هرچه فرمایی رواست
پنجه ٔ زورآزما با ناتوان افکنده ای.
سعدی.
با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان).
- پی افکندن، بنا گذاشتن. اساس عمارت یا چیزی استوار کردن. بنا نهادن. بنیان گذاشتن:
بیامد سوی پارس کاوس کی
جهانی بشادی نو افکند پی.
فردوسی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
(گرشاسب نامه).
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
- پیل افکندن، زورمند بودن. بر پیل پیروز شدن. از پای درآوردن پیل:
ببوم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
- چشم افکندن، طمع کردن:
نخواهم که جان باشد اندر تنم
اگر چشم بر تاج و تخت افکنم.
فردوسی.
- || نگاه کردن: هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند. (نوروزنامه).
- حمله افکندن، حمله کردن. هجوم بردن: با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکند. (تاریخ بیهقی ص 39).
- خبر افکندن، منتشر کردن خبر و شایع ساختن آن: گفتند که ایشان مقدمه ٔ داودند از بیم آنکه تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند. (تاریخ بیهقی ص 516).
- خشت خام در آب افکندن، کنایه از کار بی اساس و بیهده کردن:
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی.
فردوسی.
- خلعت افکندن، خلعت برافکندن، خلعت دادن:
بیارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
بدرویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افکند نیز.
فردوسی.
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل برافکند.
(ویس و رامین).
ابراهیم بن المهدی سخت فصیح بود و شاعر و سخنان نیکو گفت بمعذرت چنانک مأمون را بگریه آورد و شعری که بدیهه در آن فزع و ناامیدی گفته بود بخواند مأمون او را عفو کرد و خلعت برافکند. (مجمل التواریخ).
- خواب افکندن بر،خواب کردن:
بخت تو خواب دیده ٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند.
خاقانی.
- خون افکندن، خون ریختن. جنگ کردن:
که با من نیا بود کافکند خون
چو او رفت از اینها چه آید کنون.
فردوسی.
- خیو افکندن، تف کردن. آب دهن انداختن.
- دام درافکندن، دام انداختن. دام گستردن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد بخار و خس دامش.
خاقانی.
- درافکندن، بدور انداختن. بدرون انداختن:
نشسته برخش اندرون همچو کوه
درافکنده تن را بدیوان گروه.
فردوسی.
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و باردرافکن به آب.
نظامی.
تیغ برآر از نیام زهر درافکن بجام
کز قِبَل ِ ما قبول وز طرف ما دعاست.
سعدی.
- در زبان افکندن، در زبان انداختن. مشهور ساختن:
این دریغم میکشد کافکنده ای اوصاف خویش
در زبان عام و خامان را زبان افکنده ای.
سعدی.
- در گمان افکندن، در شک انداختن:
هر یکی نادیده از رویت گواهی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی.
- دیوچه افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. زالو افکندن. (یادداشت مؤلف):
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی.
- راه افکندن یا بیفکندن، ترک کردن راه: از آن در سرای که قائم [باللّه] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است. (مجمل التواریخ).
- رخت افکندن، پائین آمدن.اقامت کردن:
دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا بمنزل الا.
خاقانی.
- زالو افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. دیوچه افکندن. (یادداشت مؤلف).
- زیر افکندن، از بالا بپایین انداختن:
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز زین نیمه ٔ تنش زیر افکند.
دقیقی.
بزد چنگ و برداشتش نره شیر
بگردون برآورد و افکند زیر.
فردوسی.
- زیر پای افکندن، پست کردن:
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افکنم.
فردوسی.
- سپر افکندن، کنایه از تسلیم شدن و شکست خوردن. عاجز شدن:
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر اقسنقر از نیام برآمد.
خاقانی.
- سجاده بر آب افکندن، انداختن سجاده بر روی آب. ترک گفتن آن: هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم. (کلیله و دمنه).
- سر افکندن، سر بزیر انداختن:
بکش کرده دست و سر افکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
- سرکه یا شراب افکندن،ساختن و درست کردن آن.
- شکار یا صید افکندن، شکارکردن:
چنین گفت شه چون شکار افکنم
از اینسان که دیدی هزار افکنم.
فردوسی.
- عنان افکندن، عنان بستن یا آویختن:
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
- شور افکندن، شور برپا کردن:
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در میان افکنده ای.
سعدی.
- فراافکندن، بمیان آوردن: چند بار بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفته از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
- فروافکندن، از بالا بپائین انداختن:
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چون که فرونفکنی از کوه بلند؟
ناصرخسرو.
- کمند افکندن، انداختن یا آویختن آن:
فریدون فکند آن کمند یلی
به نیروی یزدان و از پردلی.
فردوسی.
- مهر افکندن، دل بستن. علاقمند شدن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی ونیرنج.
رودکی.
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن.
اسدی.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال اسماعیل.
- می در ساغر افکندن، می در ساغر ریختن.
- نخجیر افکندن، شکار کردن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
- نر بر ماده افکندن، جفت کردن. (یادداشت مؤلف): خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه).
- نظر افکندن، نگاه کردن. محبت ورزیدن:
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.

معادل ابجد

ناسپاسان

225

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری