معنی مداعبت

لغت نامه دهخدا

مداعبت

مداعبت.[م ُ ع َ ب َ] (ع اِمص) مزاح. خوش طبعی. (غیاث اللغات). مداعبه. ممازحه. شوخی: چندانکه ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم. (گلستان سعدی). || (مص) بازی کردن. (غیاث اللغات). مداعبه. رجوع به مداعبه شود.


مداعبه

مداعبه. [م ُ ع ِ ب َ / ب ِ] (از ع اِمص) مداعبه. مداعبت. ملاعبه. شوخی و مزاح. رجوع به مداعبت و مداعبه شود.


ملاعبت

ملاعبت. [م ُ ع َ / ع ِ ب َ](از ع، اِمص) بازی و شوخی.ملاعبه.(ناظم الاطباء). ملاعبه: صدق مصاحبت او در آن مداعبت و ملاعبت که ما را بود از ایام صبی... الی یومنا هذا تضاعف یافته.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 147). چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم.(گلستان). || عشقبازی.(ناظم الاطباء): وقتی هر دو در خلوت خانه ٔ عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعبت آمدند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 248). و رجوع به ملاعبه و ملاعبه شود.


امذاء

امذاء. [اِ] (ع مص) زن جلبی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن جلبی کردن یعنی قرمساقی کردن. (آنندراج). || افزونی کردن در آمیختن آب به شراب. || بچراگاه گذاشتن اسب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب را در چراگاه فرا گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گویند: امذ بعنان فرسک، بگذار آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مذی (آب رقیقی که با مداعبت جنسی بیرون آید) آوردن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مذی افکندن. (تاج المصادر بیهقی).


نشاط کردن

نشاط کردن. [ن َ / ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) شادمانی کردن. خوشحالی نمودن. بشاشت نمودن. || جست وخیز کردن. شادمانه جست وخیز کردن:
چندان که نشاط کرد و بازی
در من اثری نکرد و سودی.
سعدی.
چندانکه نشاط و ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم. (گلستان). || لهو و لعب کردن. عشرت کردن. طرب کردن: فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خوردو نشاط کرد. (تاریخ بیهقی ص 434).
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار در صحرا.
مسعودسعد.
|| قصد کردن. میل کردن. آهنگ کردن. عزیمت کردن. شایق شدن: چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده ای بستانی. (تاریخ بیهقی ص 211). بوسعید گفت این باغچه ٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. (تاریخ بیهقی ص 610).
- نشاطِ... کردن، بدان روی آوردن. آهنگ آن کردن. هوای آن کردن. بدان میل کردن:
ملکا بر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تونشاط چوگان.
فرخی.
اگر نشاط رفتن کند [خوارزمشاه] مقرر گردد که از آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی ص 344). پس از آنکه دل از این دو شغل فارغ کرد و ایشان سوی غزنین بردند، چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد. (تاریخ بیهقی ص 239).
گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه یزدان کنم.
ناصرخسرو.
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد.
مسعودسعد.
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد.
مسعودسعد.
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت.
مسعودسعد.
هرگز نشود مرد به بازی غازی
کاهل نکند نشاط تیراندازی.
؟ (از المضاف الی بدایع الازمان).

حل جدول

مداعبت

شوخی کردن


شوخی کردن

مداعبت

فرهنگ فارسی هوشیار

مداعبت

‎ (مصدر) مزاح کردن شوخی کردن، (اسم) مزاح شوخی.


دعابه

(صفت) (مصدر) مزاح کردن شوخی کردن. ‎ (مصدر) مداعبت شوخی کردن لاغ گفتن، (اسم) شوخی.

فرهنگ عمید

مداعبت

شوخی کردن، مزاح کردن، ملاعبه،

فرهنگ معین

دعابه

(مص ل.) مداعبت، شوخی کردن، لاغ گفتن، (اِمص.) شوخی. [خوانش: (دَ عّ بِ یا بَ) [ع. دعابه]]

مترادف و متضاد زبان فارسی

شوخی

استهزا، بذله، جوک، خوشمزگی، دعابه، ریشخند، لاغ، لطیفه، لودگی، لودگی، متلک، مداعبت، مزاح، مسخرگی، مسخره، مطایبه، هزل، بی‌حیایی، بی‌شرمی، گستاخی، ظرافت، قذرات، لافی، لطیفه، ملاعبت،
(متضاد) جدی

معادل ابجد

مداعبت

517

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری