معنی لطیف

لغت نامه دهخدا

لطیف

لطیف. [ل َ] (اِخ) لطیف الدین سنجری، متخلص به لطیف. از مردم مراغه است و این رباعی او راست:
گوئی که بگو چگونه اشکت خون شد
چون نیست دلی باتو چه گویم چون شد
در دیده ٔ من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد بر آن گلگون شد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به لطیف الدین زکی مراغه ای شود.

لطیف. [ل َ] (ع ص) باریک. ریزه. نازک. مقذذ. (منتهی الارب). به غایت نازک. (منتخب اللغات). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.
رودکی.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه ولکن قوی و بابنیاد.
کسائی.
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
جام نبید گیری عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی شاخ کمال کاری.
منوچهری.
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو.
هست لعبت لطیف گرچه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد.
مسعودسعد.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا.
خاقانی.
بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری.
مجد همگر.
عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). سخنهای لطیف میگوید و نکته های غریب ازاو میشنود. (گلستان). و عاقلان دانند که قوت طاعت درلقمه ٔ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. (گلستان).
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
سرمست بتی لطیف و ساده
در دست گرفته جام باده.
سعدی.
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
|| صاحب آنندراج گوید:... نرم. پاکیزه، چون: دماغ لطیف، سینه ٔلطیف، خاطر لطیف و بر قیاس: لطیف بازو و لطیف مزاج:
ز ذکر و فکر دماغ لطیف را خلل است
بنوش جام و بمان فکرهای فاسد را.
کمال خجندی.
|| رجل لطیف، مردی باریک دان. ج، لطاف. (مهذب الاسماء):
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.
سعدی.
|| سخنی غامض که معنیش خفی و پوشیده باشد. (منتهی الارب). || مقابل کثیف. باز. روشن:
به سماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
ای خرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم.
ناصرخسرو.
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.
ناصرخسرو.
تو که لطیفی به جسم دون چه شوی
همت گردون دون اگر دون شد.
ناصرخسرو.
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی.
مسعودسعد.
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم.
مسعودسعد.
چون این کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف جرم فلک را قرار نیست.
مسعودسعد.
زمین زیربه، کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر، کو لطیف است و دروا.
خاقانی.
جان پاکان نثار آن خاکی
کآن لطیف جهان مجاور اوست.
خاقانی.
هرچه لطیف تر است پنهان تر است، اما قوت و نفوذش بیشتر است. (فیه مافیه). ملک را بر حال ضعیف و طبع لطیف او رقت زیاده گشت. (سعدی). سحر؛ هر چیز که مأخذ آن رقیق و لطیف باشد. (منتهی الارب).
- لطیف الاعتدال، دارای اندامهای متناسب: ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش (پیش عابد) فرستاد، همچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال. (سعدی).
- لطیف الملمس، هموار لغزان.
- لطیف اندام، نازک اندام. نازک بدن: رجل صدء؛ مرد لطیف اندام: از این کش خرامی لطیف اندامی ماهرویی. (سندبادنامه ص 259). صدع، مرد نازک بدن لطیف اندام. (منتهی الارب).
- لطیف بازو، نرم بازو. دارای بازویی نغز:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمام است صید آهو را.
سعدی.
- لطیف بدن، نازک اندام.
- لطیف تن،صدی ̍. مرد لطیف تن. (منتهی الارب). لطیف بدن.
- لطیف پیوند، با پیوند نیکو و نغز:
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند.
نظامی.
- لطیف جان، روشن روان:
لطیف جوهر و جانی، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی، بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- لطیف جوهر؛ گوهر لطیف و بی آمیغ:
لطیف جوهر و جانی، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی، بدیع صورت و خوبی.
سعدی.
- لطیف خلق، نرمخوی. خوش خوی:
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمدبن آصف الامام.
سوزنی.
- لطیف خوی، نرمخوی.لطیف خلق:
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
سعدی.
- لطیف خویی، نرمخویی:
بردی ز هوا لطیف خویی
وز باد صبا عبیر بویی.
نظامی.
- لطیف دست، دارای دستی نازک و نرم و نغز.
- || ماهر در کار:
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.
رودکی.
- لطیف رای، که رای نیکو دارد:
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطرسایان.
نظامی.
- لطیف سرشت، نازک طبع:
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت.
نظامی.
- لطیف شکل، نغز دیدار: و به غایت صاحب منظر و لطیف شکل. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 111).
- لطیف طبع، دارای طبعی نغز: همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید. (سندبادنامه ص 205). و ابوعبداﷲبن محمدبن علی جعفری، جوانی عاقل و لطیف طبع و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 239).
- لطیف طبیعت، نیک سرشت: آنگاه دایه ٔ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43).
- لطیف منظر، نیکودیدار:
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیرنمیشود نظر بس که لطیف منظری.
سعدی.
|| دواءاللطیف، هو الذی من شأنه اذا انفعل من القوه الطبیعیه التی فینا ان ینقسم فی ابداننا الی اجزاء صغیره جدّا، مثل: الزعفران و الدارصینی. (قانون ابوعلی سینا)، دواء لطیف یا ادویه ٔ لطیفه آن داروها باشند که با جزائی سخت خرد در ابدان ما بخشیده شوند، مانند: زعفران و دارچینی. || نیکوکار. (مهذب الاسماء). به غایت نیکوکار و یاری کننده. (منتخب اللغات). آنکه رفق و مدارا کند. آنکه نرمی کند در کار و داناست به دقائق مصالح. رفق کننده. || دوربین. (ترجمان القرآن جرجانی). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. از اسماء خدای تعالی است. (تاج المصادر). یکی از نامهای باریتعالی، یعنی مهربان. رساننده ٔ نیکیها و منافع بر بندگان خود به رفق و لطف یا دانای خفایای امور و دقایق کار. (منتهی الارب). بخشاینده ٔ مهربان. (مهذب الاسماء):
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز.
سعدی (بوستان).
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردْت ْ دست.
سعدی (بوستان).

لطیف. [ل َ] (اِخ) یعقوب شکیب. او راست: الدّرر النظیم فی فن التنویم. (معجم المطبوعات ج 2).

لطیف. [ل َ] (اِخ) (مولانا...) شخصی لطیف و ظریف است و شعر خوب دارد و از جمله ٔ شعر او این است:
دهان به خنده ٔ شیرین چو یار بگشاید
گره ز جان من دل فگار بگشاید
میان عارض گلگون، دهان خندانش
چو غنچه ای است که در لاله زار بگشاید.
(مجالس النفائس ص 394).

لطیف. [ل َ] (اِخ) تخلص شاعری است از مردم قزوین. این بیت او راست:
ای دیده خون ببار مبادا که پای یار
ممنون دستگیری رنگ حنا شود.
(قاموس الاعلام ترکی).

لطیف. [ل َ] (اِخ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه. به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست:
به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی
که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی.
(قاموس الاعلام ترکی).

لطیف. [ل َ] (اِخ) از شعرای قرن نهم عثمانی و از مردم بروسه و مشهور به طوطی لطیف. روزگاری کار قضا کرد و از ثروت پدر و دسترنج خویش در استانبول مدرسه ای ساخت و در آن بقیه ٔ عمر به تدریس علوم به سر برد. این بیت او راست:
گر کمز تو سن چرخی مه نودن فراغم وار
بوعالم کشت زارنده نه چفتم نه او را غم وار.
(قاموس الاعلام ترکی).

لطیف. [ل َ] (اِخ) (سید...) ابن رکن الدین محمدبن تاج الدین ابومیرهبن کمال الدین ابی الفضل احمدبن محمدبن ضیاءالدین ابوالرضا فضل اﷲ الراوندی بن علی بن عبیداﷲبن محمدبن عبیداﷲبن الحسن. پدر زن شاه شجاع از امرای آل مظفر فارس، ممدوح حافظ شیرازی. (عمدهالطالب چ بمبئی صص 162-164 از تاریخ عصر حافظ ص 195).

لطیف. [ل َ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری قصبه ٔ اسدآباد و پنج هزارگزی باختر شوسه ٔ اسدآباد به کنگاور.جلگه، سردسیر، مالاریائی و دارای 84 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است و در فصل خشکی اتومبیل بدانجا توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ معین

لطیف

نرم و نازک، نیکو، نغز. [خوانش: (لَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

لطیف

نرم و نازک،
مهربان، خوش‌خو،
خوش‌اندام،
زیبا و ظریف،
(اسم) از نام‌های باری‌تعالی،
[قدیمی، مجاز] سنجیده و دقیق،
[مقابلِ کثیف] (فلسفه) [قدیمی] غیرمادی،

حل جدول

لطیف

نرم

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

لطیف

نرم

فارسی به انگلیسی

لطیف‌

Exquisite, Fair, Frail, Gossamer, Light, Nice, Silky, Smooth, Soft, Softly, Tender, Thin, Thin-Skinned

نام های ایرانی

لطیف

پسرانه، نرم و خوشایند

فرهنگ فارسی هوشیار

لطیف

باریک، نازک، نیکو، ریزه

فرهنگ فارسی آزاد

لطیف

لَطُیف، باریک و نازک، تمیز و شفاف، نغز و نیکو، خرد و ریز، نازک اندام، پر لُطف، مهربان و با محبت، از اَسماء الله می باشد (جمع: لِطاف، لُطَفاء)،

فارسی به ایتالیایی

لطیف

raffinato

morbido

soffice

واژه پیشنهادی

لطیف

نازک

فارسی به عربی

لطیف

حساس، حمید، خیط رقیق، عرض، غازی، غرامه، غیر ملحوظ، لطیف، معرض، نادر، ناعم، هش

عربی به فارسی

لطیف

مهربان , دلجو , خوش برخورد , خوشخو , هر چیز ظریف و عالی , گوشت یا خوراک لذیذ , مطبوع , خوش مشرب , خوش معاشرت , خوش دهن , نجیب , با تربیت , ملا یم , ارام , لطیف , اهسته , ملا یم کردن , رام کردن , ارام کردن , دلپذیر , برازنده , پر براز , نازنین , دلپسند , خوب , مطلوب , مودب , خوش ایند , خرم , پسندیده

مترادف و متضاد زبان فارسی

لطیف

ظریف، نازک، ترد، شکننده، زیبا، گل‌اندام، گل‌پیکر، نازک‌اندام، نازک‌بدن، نازک‌تن، شیرین، نغز، ریز، ریزه، سبک،
(متضاد) زمخت، ضخیم، کلفت

فارسی به آلمانی

لطیف

Ausgefallen, Blutig, Delikat, Fein, Fein, Geldstrafe (f), Genau, Gerecht, Heikel, Hübsch, Jahrmarkt (m), Knapp, Leise, Messe (f), Sacht, Sanft [adjective], Schmackhaft, Schön, Selten, Strafe (f), Strafgebühr (f), Weich, Weichlich, Zart, Zerbrechlich, Zierlich, Leise, Sacht, Weich, Weichlich

معادل ابجد

لطیف

129

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری