معنی قیمه

لغت نامه دهخدا

قیمه قیمه کردن

قیمه قیمه کردن. [ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ] (مص مرکب) ریزریز کردن. خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن). (فرهنگ فارسی معین):
نمیدهد دل روشن ز دست همواری
برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| کسی یا چیزی را له و لورده کردن. (فرهنگ فارسی معین). || سخت زخم زدن. سخت مجروح کردن (چاقوکشان در مقام تهدید بحریف خود گویند: قیمه قیمه ات میکنم). (فرهنگ فارسی معین).


قیمه

قیمه. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ] (ترکی، اِ) گوشت ریزریزکرده یا چرخ شده. || خورش که با گوشت خردکرده تهیه کنند. طرز تهیه آن بدینگونه است که یک کیلو گوشت را ریز خرد و یا از چرخ رد کنند.ابتدا قدری پیاز در روغن سرخ نمایند و پیاز را بیرون آورده گوشت را در همان روغن سرخ کنند، سپس 300 گرم لپه را تفت داده در آب داخل کنند و آنگاه نمک و ادویه و پیازهای سرخ شده را در آن ریزند و چون پخته شود ممکن است آب گوجه فرنگی هم به آن اضافه کنند و یا اگر خواهند سیب زمینی را پس از خلال یا خرد کردن سرخ کرده نزدیک برداشتن خورش در آن میریزند. بعضی بعنوان ترشی غوره در قیمه کنند یا چند دانه لیمو عمانی خشک راسوراخ کرده در قیمه اندازند. (فرهنگ فارسی معین).
- قیمه ٔ سرموری، نوعی از قیمه که بسیار خرد و باریک کنند. (آنندراج):
گر بزلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد
قیمه ٔ سرموری آن خط سیاهم میکشد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
دلم از حلقه ٔ زلفش ننهد پای برون
گر کشد قیمه ٔ سرموریش آن خط سیاه.
عبدالغنی قبول (از آنندراج).
- قیمه شوربا، نوعی از شوربا. (آنندراج).
- قیمه و قرمه (قورمه) کردن، بقصد کشت کسی را زدن. (فرهنگ فارسی معین).


قیمه پلاو

قیمه پلاو. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ پ َ] (اِ مرکب) رجوع به قیمه پلو شود.


قیمه پلو

قیمه پلو. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ پ ُ ل ُ] (اِ مرکب) نوعی پلو. طرز تهیه آن بدینگونه است که گوشت را قیمه کرده بعد از سرخ شدن پیاز در روغن، قیمه را میریزند و چون قیمه سرخ شود آب در آن ریزند بحدی که پخته گردد و پس از پخته شدن که به روغن آمد آن را در لای پلو گذارند. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

قیمه

خورشی که از گوشت ریزکرده، لپه، پیازداغ، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، و رب تهیه می‌شود،
گوشت خردکرده،
* قیمه کردن: [عامیانه، مجاز] ریز کردن، ریزریز کردن گوشت و مانند آن،

فرهنگ فارسی هوشیار

قیمه قیمه کردن

(مصدر) ریز ریز کردن خرد خرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن را) : نمی دهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند. (محسن تاثیر بها آنند)، کسی را له و لورده کردن، سخت زخم زدن سخت مجروح کردن (چاقو کشان در مقام تهدید بحریف خود گویند قیمه قیمه ات می کنم)


قیمه

گوشت خرد کرده

فرهنگ معین

قیمه قیمه

(~. ~.) [تر.] (ص مر.) ریز ریز، قطعه قطعه.


قیمه

(ق مِ) [تر.] (اِ.) گوشتی به صورت قطعه های ریز و کوچک بریده شود.

واژه پیشنهادی

قیمه قیمه

ریز ریز

حل جدول

قیمه

گوشت ریزریز کرده

فارسی به عربی

قیمه

حشوه، لحم مفروم

گویش مازندرانی

قیمه

گوشت ریز شده


قیمه قیمه کاردن

تکه تکه کردن

فارسی به آلمانی

قیمه

Gehacktes [noun]

معادل ابجد

قیمه

155

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری