معنی ضمین

لغت نامه دهخدا

ضمین

ضمین. [ض َ] (ع ص) پذرفتار. کفیل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). پایندان. ج، ضمناء. (مهذب الاسماء). ضامن. (غیاث):
زهی بدولت ملک تو چرخ گشته ضمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر کرده ضمان.
مسعودسعد.
همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن که فلان انبازم بترکستان است... و این قباله ٔ فلان زمین و فلان چیز را فلان کس ضمین. (گلستان).


بایندان

بایندان. [ی َ] (اِ) میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود.


پایندگان

پایندگان. [ی َ دَ / دِ] (ص) کفیل. نقیب: و در معنی نقیب چهار وجه گفتند حسن بصری گفت ضمین باشد آنکه پایندگان و عاقله ٔ قوم بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 118 س 5).


پذیرفتار

پذیرفتار. [پ َ رُ] (نف) پذرفتار. تاوان دار. ضامن. (دهار). کافِل. متعهّد. کفیل. (زمخشری). ضمین. قبیل. پایندان: بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک بازکنید. و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید و بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما راپذیرفتاریم از پرویز بهمه نیکوئی و داد پس مردمان را از این سخن خوش آمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
|| زعیم. سردار. ریش سفید قوم. و رجوع به پذیرفتار شود.


وام دار

وام دار. (نف مرکب) مدیون. (منتهی الارب). غریم. (منتهی الارب) (دهار). غارم. (دهار). مدان. مدین. (منتهی الارب). کسی که دارای دین و قرض باشد. (ناظم الاطباء). قرض مند. بدهکار. مقروض. قرض دار:
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام من بگزار.
فرخی.
به مهر تو دل من وامدار صحبت توست
لب تو باز به سه بوسه وامدار من است.
فرخی.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی. (قصص الانبیاء).
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگزار.
سوزنی.
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد.
خاقانی.
در ادا کردن زر جایز
وامدار من است روئین دز.
نظامی.
روزی بطلب وامداری رفته بود آن وامدار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وامدار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم. (تذکره الاولیاء).
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را.
سعدی.
|| مجازاً، عاجز و درمانده. (آنندراج).


پایندان

پایندان. [ی َ] (اِ) پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مَج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). و اَنا به ِ زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء).
که به عمر و به جاه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان.
مسعودسعد.
در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار).
دل همی گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم بدم
هر که پایندان او شد وصل یار
او چه ترسد از شکست کارزار.
مولوی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.
نزاری.
مشتری صد سال دیگر در بقا
گشته پایندان مجدالدین علیست.
ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری).
رزق را دست تو پایندان شد
علم را کلک تو پایندان باد.
مؤیدالدین (از سروری).
از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی
کی داد بگو با کس گردون چک پایندان.
ادیب پیشاوری.
|| صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه:
ماه را در محفل خورشید من
جای اندر صف پایندان بود.
منجیک.
|| میانجی کننده. (برهان). || ایلچیگری. (غیاث اللغات). || رَهن. گرو. (جهانگیری) || در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحده ٔ مفتوحه داند و گوید: «و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبره ٔ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئه ٔ سامانی محض بقیاس است. واﷲ اعلم.».

حل جدول

ضمین

ضامن و تاوان دار


ضمین، ضامن

عهده دار غرامت


ضامن ، ضمین

عهده دار غرامت


ضامن و تاوان دار

ضمین


عهده دار غرامت

ضمین، ضامن

فرهنگ معین

ضمین

(ضَ) [ع.] (ص.) کفیل، ضامن.

فرهنگ عمید

ضمین

ضمان، کفیل، عهده‌دار غرامت، پایندان،
بیمار زمین‌گیر که گرفتار بیماری دائم باشد،

فرهنگ فارسی هوشیار

ضمین

پذرفتاری پایندان (صفت) کفیل ضامن پایندان جمع: ضمنا ء.

فرهنگ فارسی آزاد

ضمین

ضَمِیْن، کفیل- ضامن (جمع:ضُمَناء)،

معادل ابجد

ضمین

900

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری