معنی شیردوش
لغت نامه دهخدا
شیردوش. (نف مرکب) دوشنده ٔ شیر. آنکه شیر دوشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ماشین شیردوش، ماشینی که شیر را از پستان گاو و گوسفند بدوشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اِ مرکب) گاودوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین عنوان شود.
حوأبة
حوأبه. [ح َ ءَ ب َ] (ع اِ) دلو بزرگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شیردوشه ٔ کلان. (منتهی الارب) (آنندراج). شیردوش کلان. (ناظم الاطباء).
گودوش
گودوش. [گ َ / گُو] (اِ مرکب) تغاری بزرگ و سفالین با دیواره ای بلند برای دوشیدن شیر گاو و گوسفند. گاودوش. شیردوش. رجوع به گاودوش شود.
دوش
دوش. (ماده ٔ مضارع از دوشیدن) اسم از دوشیدن. رجوع به دوشیدن شود. || و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش، شیردوشنده. || گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش، ظرفی که شیر گاو در آن دوشند. گودوش. گودوشه. رجوع به گاودوش و گودوش و گودوشه شود.
دول
دول. (ع اِ) لغتی است در دلو. (از مهذب الاسماء). آبکش. لغتی است در دلو. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. (شرفنامه ٔ منیری). مقلوب دلو و به همان معنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش. (ناظم الاطباء). دلو آبکشی و آبخوری. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است. (یادداشت مؤلف):
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
- امثال:
اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم. من از تو گربزترم. (یادداشت مؤلف).
حالا دیگر این دول را بگیر. نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن. (از یادداشت مؤلف).
|| (مأخوذ از تازی) ظرفی که در آن شیر می دوشند. (ناظم الاطباء). شیردوش. || سبو. (ناظم الاطباء). || تیر کشتی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.
سراج الدین راجی.
|| کیسه و خریطه. (ناظم الاطباء) (از غیاث). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. (لغت محلی شوشتر). || (ص) حیز. هیز. مخنث. بغا. (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف):
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی.
باز در روزگار دولت ما
همه مأبون شدند و دول و لئیم.
سنایی.
کرده از عقل زلف مرغولان
بهر دولی و فتنه ٔ دولان.
سنایی.
همگنان عمر من خوهند و تو دول
گور من خواهی و جنازه ٔ من.
سوزنی.
بس کس که ز تیر مژه ٔ تو دل او خست
آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار.
سوزنی.
بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.
سوزنی.
اسعد دول این سخن ندارد باور
تا سپس عید خدمتی بنمایم.
سوزنی.
از قاضی احمد به ادب کردن آن دول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.
سوزنی.
از بهر خدای را سبویی می
بفرست بدست این فرستاده
ور نفرستی بماندم اندر غم
وین دول غلام جست ناگاده.
انوری (از آنندراج).
|| مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان). مکار و بیحیا. (از غیاث) (از جهانگیری). مرد سفله. (شرفنامه ٔ منیری):
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذور است و دول.
مولوی.
- خردول، بی حیای نادان و احمق:
خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی.
فارسی به انگلیسی
Milker
فرهنگ عمید
گویش مازندرانی
معادل ابجد
820