معنی سوز
لغت نامه دهخدا
سوز. (نف مرخم) سوزنده. || (اِمص) سوزش. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج):
عجب نیست از سوز من گربباغ
بتوفد درخت و بسوزد گیاغ.
بهرامی.
پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند. (تاریخ بیهقی).
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ.
مسعودسعد.
بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن.
سنایی.
و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر. (کلیله و دمنه).
مگردان سوز من با خون چشمم
سوی دل بازگردانم ز دیده.
خاقانی.
بصد محنت آورد شب را بروز
همه روز نالید با درد و سوز.
نظامی.
سرود پهلوی در ناله ٔ چنگ
فکنده سوز و آتش در دل سنگ.
نظامی.
نیست آن سوز از کس دیگر
بل همان سوز آتش افروز است.
عطار.
گرفتار در دست برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
دو عاشق را بهم بهتر بود روز
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است.
حافظ.
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز.
حافظ.
دهان سوز
دهان سوز. [دَ] (نف مرکب) دهن سوز. (یادداشت مؤلف). رجوع به دهن سوز شود.
بی سوز
بی سوز. (ص مرکب) (از: بی + سوز) که سوز ندارد. || کسی که شمع را خاموش کند. (ناظم الاطباء).
آتش سوز
آتش سوز. [ت َ] (اِ مرکب) آتش سوزان. حریق. (دهار):
بر آتش سوز گردآید همه کس
تو بر فریاد آتش سوز من رس.
(ویس و رامین).
فرهنگ معین
(اِ.) سوزش.
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
باد بسیارسرد،
[مجاز] غم بسیار،
(بن مضارعِ سوختن) = سوختن
سوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانسوز، جهانسوز، خانمانسوز، دلسوز،
(اسم مصدر) سوزش،
(اسم مصدر) [قدیمی] اشتعال،
[قدیمی] آتش،
* سوزوساز: [مجاز] صبر و بردباری در برابر ناکامیها و مصیبتها،
* سوزوگداز: [مجاز] بیتابی و بیقراری،
مترادف و متضاد زبان فارسی
التهاب، حرارت، سوزش، برد، سرما، رشک، کینه، اشتیاق، شور، داغ، درد، عشق
فارسی به انگلیسی
Teeth
فارسی به عربی
انفجار
فارسی به آلمانی
Feuerfest [adjective]
معادل ابجد
73