معنی سفچ

فرهنگ عمید

سفچ

خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس: نُقل ما خوشهٴ انگور بُد و ساغرْ سفچ / بلبل و صلصل رامشگر و بر دستْ عصیر (بوالمثل: صحاح‌الفرس: سفچ)،


سفچه

سفچ

لغت نامه دهخدا

سفچ

سفچ. [س َ] (اِ) خربزه ٔ خام و نارسیده. (برهان) (رشیدی). رجوع به سفجه شود. || شراب جوشانیده که به عربی مثلث گویند. (برهان).


خرچه

خرچه. [خ ِ چ َ / چ ِ] (اِ) کالک. سفچ. سفچه. کنبزه.کنیزه. کمبزه. خربزه ٔ کوچک. (یادداشت بخط مؤلف).


سفچه

سفچه. [س َ چ َ / چ ِ] (اِ) به معنی سفچ است که خربزه ٔ نارسیده باشد. (برهان): خربزه ٔ نارسیده. (اوبهی) (الفاظ الادویه). خربزه ٔ خام نارس که کالک نیز گویند. (رشیدی): سر بی سجود سفچه است، و کف بی جود کفچه. (خواجه عبداﷲ انصاری). هر دست که نه در جود است کفچه ای است هر سر که نه در سجود است سفچه ای است. (خواجه عبداﷲ انصاری). رجوع به سفجه شود. || شراب مثلث. (برهان).


کنبیزه

کنبیزه. [کُم ْ زَ] (اِ) نوعی از خیار است که آن در وقت خامی شیرین و خوشمزه باشد و چون پخته شود یعنی برسد نمی تواندش خورد و بعضی گویند کمبیزه کالک است یعنی خربزه ٔ نارسیده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خیاری که چون خام باشد شیرین بود و چون پخته شود نتوان خورد و این عبارت در برهان و رشیدی است و صحیح نیست و کنبیزه و کنبزه خربوزه ٔ خام نارسیده نرم ناشده می خورند و خورش نان می کنند و آن را کالک گویند. (آنندراج) (انجمن آراء). کالک. خرچه سفچ. سفچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبزه و کمبیزه و کمبوزه و کمبزه شود.


کالک

کالک. [ل َ] (ص مصغر، اِ مصغر) مصغر کال. هرمیوه ٔ نارسیده عموماً و خربزه و هندوانه ٔ نارس خصوصاً. || هرچیز زشت و قبیح المنظر. (ناظم الاطباء). || (اِ) خربزه ٔ نارسیده ٔ کوچک را گویند و به عربی خضف خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ورق 245) (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 427). سفچ. سفچه. کمبزه. کمبیزه. خرچه. کاله. گرمک و طالبی نارسیده. چرچک. به فارسی قرع را و نیز بطیخ صغیر خام را نامند. (فهرست مخزن الادویه). || کدوی استادان حجام را گویند که با آن حجامت کنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ورق 245):
لابد آنکس که مثل پیشه ٔ او حجامی است
ساز او استره و کالک ونشتر باشد.
امیرخسرو دهلوی.
|| قسمی از نعلین. (ناظم الاطباء).


اکنون

اکنون. [اَ] (ق) الحال و این زمان. (برهان). حالا و کنون و الحال و در این وقت و این زمان. (ناظم الاطباء). به معنی الحال و این زمان است و ایدر و الحال و فی الحال ودمان و الان و بالفعل و اینک و همینک از مترادفات آن است. (از آنندراج). این وقت. (از انجمن آرا). تلان. (منتهی الارب). این دم. همین زمان. حال. حالا. اینک. نک. نون. کنون. ایدر. ایدون. الحال. فعلاً. بالفعل. نقداً. الساعه. آنفاً. این کلمه گاهی بصورت کنون و گاهی بصورت نون مخفف شود. (یادداشت مؤلف):
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر.
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
شاکر بخاری.
من اکنون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش.
فردوسی.
که اکنون نداند کسی نام تو
ز رفتن برآید مگر کام تو.
فردوسی.
تو اکنون ره خانه ٔ دیو گیر
به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.
فردوسی.
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری.
منوچهری.
گفتم:... این کار را درمان چیست ؟ گفت: جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم...بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه).
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
گریزانم از کاینات اینت همت
نه اکنون که عمری است تا می گریزم.
خاقانی.
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه ٔ فردای خود اکنون فرست.
نظامی.
تا ظن نبری که بود مجنون
زین شیفتگان که بینی اکنون.
نظامی.
- هم اکنون، فوراً.بی درنگ. درزمان:
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
هم اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای...
فردوسی.
هم اکنون بازگرد و ویس را گوی
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی.
(ویس و رامین).
|| بنا بر این. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زیرا. || هنوز. (ناظم الاطباء). || آنگاه. (فرهنگ فارسی معین). || اما. || معهذا. (ناظم الاطباء).


ما

ما. (ضمیر) ضمیر متکلم معالغیر و بیان آن به جمع و مفرد هر دو آمده است. (آنندراج). کلمه ٔ اشاره که بدان اشاره می کنند به اول شخص جمع از هر نوع. (ناظم الاطباء). ضمیر اول شخص جمع (متکلم معالغیر) و آن ضمیر منفصل است، گاه در حالت فاعلی باشد و گاه در حالت مفعولی و گاه در حالت اضافی. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). من که با یک تن [آید] یا با جمعی دیگر. من و دیگری یا دیگران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
بوالمثل.
آمد نوروزو نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه.
منجیک.
هرچه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر به ساعت تند و خوند.
آغاجی.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر ما خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس).
گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شومتر به بر ما هرآینه.
عسجدی.
زی تیر نگه کرد و پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.
ناصرخسرو.
آنچه بر ما می رسد آنهم ز ماست.
مولوی.
چو بنیاد ایجاد ما بر فناست
به مرگ کسی شادمانی خطاست.
سعدی.
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ٔ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
- ما و من، کنایه از خودخواهی و غرور و تکبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است.
مولوی.
|| بجای من به کار رود:
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود.
فردوسی.
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست.
صائب.
یاد آن وقت که ما دل شده را یاری بود
هرکسی را به سر کوی کسی کاری بود.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
صف مژگان تو گر سایه بدریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما.
شیخ العارفین (از آنندراج).
|| گاه در مفرد استعمال شود، برای افاده ٔ تعظیم و تفخیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اهل جمله ٔ آن ولایت گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). و ما [سلطان مسعود] در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم. (تاریخ بیهقی). باد تخت و ملک در سر برادر ما [یعنی درسر محمد برادر مسعود] شده بود. (تاریخ بیهقی).

حل جدول

سفچ

خربزه نارس


سفچ، کاله، کمبزه

خربزه نارس


سفچ ، کاله ، کمبزه

خربزه نارس


خربزه نارس

سفج

کالک

سفچ، کاله، کمبزه

کنبیزه

سفچ

سفچ

فرهنگ معین

سفچ

خربزه نارس، شراب مثلث. [خوانش: (سَ) (اِ.) = سفج. سفجه. سفچه: ]

معادل ابجد

سفچ

143

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری