معنی سفرکننده
فرهنگ فارسی هوشیار
حل جدول
مسافر
مترادف و متضاد زبان فارسی
سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
صفاق. [ص َف ْ فا] (ع ص) بسیار سفرکننده. || بسیار تصرف کننده ٔ در کار تجارت. (منتهی الارب).
رخت گرای
رخت گرای. [رَ گ َ / گ ِ] (نف مرکب) راهی. عازم. کوچ کننده. سفرکننده:
گشت از آن تخت نیز رخت گرای
رفرف و سدره هر دو ماند بجای.
نظامی.
مسیح
مسیح. [م ِس ْ سی](ع ص) مرد بسیار سیر و سفر.(منتهی الارب). مَسیح. بسیار پیماینده و بسیار سفرکننده.(ناظم الاطباء). و رجوع به مسیح در همین معنی شود.
مزلئم
مزلئم. [م ُ ل َ ءِم م](ع ص) رونده. || درگذرنده. || بلندبرآینده در سیر و جز آن. || کوچ کننده.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). سفرکننده.(ناظم الاطباء). || ثابت و برجای.(منتهی الارب).
سفرساز
سفرساز. [س َ ف َ] (نف مرکب) آهنگ سفرکننده. مسافر:
نخواندی که جان چون سفرساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت.
نظامی.
ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
مبکر
مبکر. [م ُ ب َک ْ ک ِ] (ع ص) پگاه برخیزاننده و پگاه آینده. (آنندراج). پگاه برخیزاننده. || کننده ٔ هر چیزی در پگاه. (ناظم الاطباء). || سفرکننده خصوصاً در شب و نزدیک صبح. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون). || کارگری که مداومت بر کار کند. || زیرک در کار. (ناظم الاطباء).
دریارو
دریارو. [دَرْ رَ / رُو] (نف مرکب) دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد:
کله خود دریاروان چون حباب
بر آراسته خود همه روی آب.
ملاعبداﷲهاتفی (از آنندراج).
معادل ابجد
469