معنی دندان شکن

لغت نامه دهخدا

دندان شکن

دندان شکن. [دَ ش ِ ک َ] (نف مرکب) شکننده ٔ دندان. که دندان را بشکند و خرد کند. (یادداشت مؤلف):
وگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصدمنی مشت دندان شکن.
اسدی.
|| قاطع. بی تردید و تزلزل. بدون باری به هر جهت و لیت و لعل:
گر نگردد طعنه ٔ سنگین دلی دندان شکن
می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت.
صائب (از آنندراج).
- جواب دندان شکن، مفحم. جوابی سخت تند و خشن و مخالفت آمیز. پاسخ مخالف مستدل. (یادداشت مؤلف).


شکن شکن

شکن شکن. [ش ِ ک َ ش ِ ک َ] (ص مرکب) مجعد. پیچ پیچ. چین چین. (یادداشت مؤلف):
ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن.
؟


شکن

شکن. [ش ِ ک َ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست، همچو: شکن زلف، شکن اندام و شکن جامه، یعنی چین زلف و چین اندام و جامه. (برهان). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه. (فرهنگ جهانگیری). چین که بر روی اندام و جامه و آب و جز آن افتد و با لفظ داشتن و بودن مستعمل. (از آنندراج). مطلق چین و شکستگی و انحنا و تا و شکنج، چنانکه در زلف، رخسار، جامه و آب و جز آن و اینک موارد هر یک:
- راه (ره) پرشکن،راه سخت پرپیچ و خم. راه کج و معوج:
ره پرشکن است پر میفکن
تیغ است قوی سپر میفکن.
نظامی.
- شکن آوردن، سوز و گداز ایجاد کردن:
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 764).
- || چین و شکنج ایجاد کردن:
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد.
عطار.
|| شکن و چین جامه. کیس و شکن جامه. (یادداشت مؤلف).
- شکن جامه، تای جامه. (ناظم الاطباء). چین که بر جامه افتد. (انجمن آرا).
|| ترنجیدگی و چین که در پوست افتد: عکنه،شکن شکم. (یادداشت مؤلف).
- شکن کام، چین های سقف دهان. (ناظم الاطباء).
|| خمیدگی و تاب زلف. جعد. پیچ. شکنج. خم. (از یادداشت مؤلف):
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن.
فرخی.
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.
فرخی.
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتا یکی همه گره است و یکی شکن.
فرخی.
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندران پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دو پیکرها.
منوچهری.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.
منوچهری.
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز در.
اسدی.
شکنش آتش نیکویی تافته
گرههاش دست زمان بافته.
اسدی.
جان و دل خوش شود چه میدارم
آن شکنهای زلف تو به نظر.
مسعودسعد.
فلک را طنز گه کوی من آمد
شکن خود کار گیسوی من آمد.
نظامی.
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه ای است.
عطار.
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست.
سعدی.
ولیک دست نیارم زدن در آن سرزلف
که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش.
سعدی.
گرت خزانه ٔ محمود نیست دست طمع
دلیر درشکن طره ٔ ایاز مکن.
اوحدی.
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ٔ شمشاد نکرد.
حافظ.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است.
حافظ.
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرّه ٔ گیسوی تو بود.
حافظ.
- پرشکن، پر از جعد و شکنج. سخت مجعد:
ز سر تا به بن زلف او پرگره
ز پا تا به سر جعد او پرشکن.
فرخی.
چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن.
فرخی.
ره پرشکن است پر میفکن.
نظامی.
- زلف پرشکن، گیسوی پرچین و سخت مجعد:
ازسیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
درست گشت همانا شکستگی منش
که نیک ز آن بشکسته ست زلف پرشکنش.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه ٔ فرنگی نیست.
سعدی.
- شکن بر شکن، پرشکن. که شکن بسیار دارد.چین چین. گره گره. که چین روی چین و شکن روی شکن دارد:
دو رخسار چون لاله اندر چمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن بر شکن است آن.
سعدی.
وآن شکن بر شکن قبایل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی.
سعدی.
|| تاب. (ناظم الاطباء). || موج. خیزاب. (یادداشت مؤلف):
چو رنگ رخ یار شاخ از سخن
چو موی سر زنگی آب از شکن.
اسدی.
زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن وبرازه مهندس با کارکنی چند در آنجا نشست و بدان زنجیرها چنان محکم عظیم ببست و خلایقی را ترتیب کرد تا چون سوراخ شود [کوه] آن زنبیل را زود برکشند ایشان شکنها کار نشستند تا آن پارگی مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- شکن آب، موجهای خفیف. چین روی آب از اثر باد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- شکن افکندن، چین انداختن. موجهای کوچک پدید آوردن:
عدل تو دست بادببندد براستی
گر دست باد بر رخ آب افکند شکن.
رضی الدین بابا.
- شکن گرفتن، موج آوردن. موج برداشتن. خیزاب برداشتن:
تا بادها وزان شد بر روی آبها
وآن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
|| خط. (یادداشت مؤلف): مرار؛ شکنهای کف دست و پیشانی. ضقاریطالوجه، شکنهای میان رخسار و بینی قریب هر دو دنباله ٔ چشم. (منتهی الارب). خطها و شکنها و پوست پیشانی به سبب طرنجیدگی پوست ناپیدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و این کرم [خرد] کودکان را بیشتر افتد در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر خراجی و قرحه ای را که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبهاباید شکافت یا به راستای شکن ها و خطها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || تا. لا. تو. طی. مطوی. کلج. (یادداشت مؤلف):
برپاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که دل اندر شکن نامه نهم.
رودکی.
پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.
از آن جمله نامه ای به والی بغداد امیر احمد الکانی نوشت... امیر احمد را غرور دیگر در دماغ بود، گردن اطاعت پیچیده هر فقره را جوابی نوشت و درآخر این قطعه را از ذهن صافی خود گنجانید در شکن نامه. (ظفرنامه ٔ شرف الدین علی). || (اِمص) خم شدن. دولا شدن. به سجده افتادن. خمیدگی. دوتو شدگی:
وآنگه شکن سجود پذرفت
زانسان که به چهره خاک را رفت.
نظامی.
|| شکست چنانکه در سپاه و لشکر:
چنین گفت کای بیخرد چنگزن
چو بایست چندین به ما بر شکن.
فردوسی.
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید.
فردوسی.
گر ایدون که من بودمی رای زن
بر ایرانیان برنبودی شکن.
فردوسی.
فدای سپه کرده ای جان و تن
به پیروزی و روزگار شکن.
فردوسی.
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزاو بود نیروی جنگ و شکن.
فردوسی.
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کز این یک سوار است بر ما شکن.
اسدی.
سراندیب شد زین شکن پرخروش
ز شیون به هر برزنی خاست جوش.
اسدی.
طوس باز سپاه بسیار درست کرد و سوی ترکستان رفت و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود. (مجمل التواریخ و القصص).
- شکن آمدن از کسی یا چیزی بر کسی، شکست رسیدن از وی به آن کس:
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد زخاقان بر ایشان شکن.
فردوسی.
یکی را چو تنها بگیرد دو تن
ز لشکر بر این یک تن آید شکن.
فردوسی.
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم زن.
فردوسی.
- شکن آمدن بر کسی، شکست یافتن. شکسته شدن. مغلوب شدن وی:
کنون گستهم شد به جنگ دو تن
نبایدکه آید بر او بر شکن.
فردوسی.
بدین گونه تا بر که آید شکن
شدندی سپاه از دو رو انجمن.
فردوسی.
چو بر چینیان دید کآمد شکن
نهان هرچه بودند کرد انجمن.
اسدی.
- || سستی و ضعف دست دادن. (از فرهنگ لغات ولف). مجازاً، ضعف و سستی دست دادن. (یادداشت مؤلف):
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سازش نیاید همانا شکن.
فردوسی.
- شکن درآمدن بر کسی، شکست وارد شدن بر او:
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن.
فردوسی.
بدان سان بیاویخت با پیلتن
تو گفتی به رستم درآمد شکن.
فردوسی.
- شکن دیدن، شکست دیدن. شکست یافتن:
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینیدهرگز شکن.
فردوسی.
به مردی ستوده به هر انجمن
گه رزم هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
به دست دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدان سو که بودم شکن.
فردوسی.
کشانی چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ شکست دیدن و شکست یافتن شود.
|| آزردگی. رنجش. رنجیدگی. شکنج. شکنجه:
همه دم ّ خم و همه دل شکن
همه رویش ابرو همه تن دهن.
اسدی.
مرا با تو در باز بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد.
نظامی (از آنندراج).
- پرشکن، پر از شکست و ناکامی. آزرده. سخت شکسته:
ز پیغام او دلش شد پرشکن
پراندیشه شدمغزش از خویشتن.
سوزنی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.
فردوسی.
- || پر حیله و تزویر. (فرهنگ لغات ولف):
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پرشکن.
فردوسی.
|| اعراض و برگرداندگی روی. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). || تندی. درشتی. خشم. غضب. زشترویی. (ناظم الاطباء). تند شدن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء) (برهان). مدارا. (ناظم الاطباء). || مکر. حیله.فریب. تزویر. (ناظم الاطباء) (از برهان). || مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز پیس رنگ رنگ و شکال شکن نیند.
خاقانی (دیوان ص 174).
|| خورندگی. (از ناظم الاطباء).خوردن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || خاییدگی. مضغ. (ناظم الاطباء). خاییدن. (برهان). جاویدن. (فرهنگ جهانگیری). || (اِ) اصول و ضرب درسازندگی. (ناظم الاطباء). اصول را نیز گویند که در مقابل بی اصول است. (برهان). اصول را نامند. (فرهنگ جهانگیری). || لحن. سرود. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (آنندراج) (انجمن آرا): لحن، شکن در سرود. (زمخشری):
به هم صدهزارش خروش از دهن
همی خواست هر یک بدیگر شکن.
اسدی.
ز شادی همه در کف رودزن
شکافه شکافیده گشت از شکن.
نظامی (از آنندراج).
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ بر پیچ تر ز تاب رسن.
نظامی.
|| طرب. || (نف) شکننده. شکست دهنده. (ناظم الاطباء):
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجه ٔشیران شکن حلق پلنگان فشار.
خاقانی.
|| مارِ شکن، همان مار شکنجی است. مار سخت پیچان. (یادداشت مؤلف):
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
|| فرد ممتاز هر چیز که امتیاز و برتری او باعث شکست دیگران شود. شکننده چنانکه دل شکن و بت شکن. (آنندراج) (انجمن آرا).
- بادشکن،کاسرالریاح. (ناظم الاطباء).
- داراشکن، که دارا پادشاه معروف هخامنشی را شکست دهد:
سکندر جهاندار داراشکن.
نظامی.
- دشمن شکن، مظفر و غالب بر دشمن. (ناظم الاطباء).
- سرشکن کردن، خرجی یا زیانی را سرانه قسمت کردن. توزیع. رجوع به سرشکن شود.
- طاقت شکن، بی طاقت کننده. عاجزنماینده. (ناظم الاطباء). طاقت فرسا.
- عهدشکن، آنکه پیمان خود را نقض کند:
اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید
جان رفته ست که با قالب مشتاق آید.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ عهدشکن در جای خود شود.
- گردن شکن، شکننده ٔ گردن:
ز پولاد تر سخت گردن شکن
برون ریخته مغزها در دهن.
نظامی.
مؤلف ترکیب های زیر را از این معنی اغلب با شاهد یادداشت کرده است:
اشترشکن، اطلس شکن (قسمی جامه ٔ پنبه ای براق)، انده شکن، اعداشکن، بازوشکن، بادشکن (دارو)، بت شکن، بهانه شکن، پیمان شکن، بیخ شکن، بازارشکن، بهمن شکن، پیکرشکن، ترازوشکن، توبه شکن، خاراشکن، خمارشکن، خم شکن، دل شکن، دندان شکن (جواب)، دیرشکن، زودشکن (ترد)، روزه شکن، سندان شکن، سایه شکن، سنگ شکن، سپه شکن، شکرشکن، سندان شکن، شکیب شکن، شیرشکن، صف شکن، صفراشکن، صنم شکن، طهارت شکن، عدوشکن، عنبرشکن، عهدشکن، فندق شکن، قندشکن، قیمت شکن، کمرشکن (خرج)، کارشکن، کالاشکن، لشکرشکن، ماهوت شکن (قسمی جامه ٔ نخی)، مخمل شکن، موج شکن، مخالف شکن، ناوشکن، نعل شکن (جاده های کوهستانی سخت)، ناشتاشکن، هیزم شکن، یخ شکن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود. || درهم شکننده و قابض و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). || خورنده. || خاینده. (آنندراج) (انجمن آرا). || (فعل امر) امر به شکستن. (آنندراج). || بن مضارع شکستن. رجوع به شکستن شود.

شکن. [ش ِ ک ِ /ش َ] (اِخ) نام ولایتی. (ناظم الاطباء) (از برهان).


شکن در شکن

شکن در شکن. [ش ِ ک َ دَ ش ِ ک َ] (ص مرکب، ق مرکب) نغمه در نغمه. با نغمه ها و آهنگهای گوناگون:
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن در شکن.
فردوسی.
|| شکنج در شکنج. چین در چین. پرچین. پر پیچ و خم:
بر او راه ماران شکن در شکن.
اسدی.
فروهشته گیسو شکن در شکن
یکی پایکوب و یکی دستزن.
نظامی.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
زلف تو پیچ پیچ و شکن در شکن خوش است
زیرا بنفشه هرچه بود دسته دسته به.
ادیب السلطنه ٔ سمیعی.


دندان

دندان. [دَ] (اِ) سن. (ترجمان القرآن) (از برهان). هر یک از ساختمان های سخت استخوانی که در دو فک بالا و پایین مهره داران (یا در بسیاری از مهره داران پست) در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای گرفتن و جویدن غذا و نیز به عنوان سلاح های تعرضی و دفاعی و غیره بکار میروند. تعداد دندانهای پستانداران معین است و تنوع آنها در قسمت های مختلف فک به ثنایا یا دندانهای پیشین، انیاب یا نیشها و طواحن یا دندانهای آسیا، که هر یک وظایف خاصی را انجام می دهند، عموماً مشخص می باشد. بیشتر پستانداران در دوران حیات خود دو دست دندان دارند یکی دندانهای موقت یاشیری، و دیگری دندانهای دائمی که بعداً جایگزین آنها می شود. در انسان دندانهای شیری از شش ماهگی شروع به درآمدن می کنند، و در حدود شش سالگی می افتند، و به جای آنها دندانهای دائمی درمی آید. آخرین دندانهای دائمی (دندانهای عقل) ممکن است از بیست وپنج سالگی بیرون آید و در بعضی اشخاص این دندانها هرگز بیرون نمی آید. عده ٔ دندانهای شیری بیست است (در هر فک دو پیشین مرکزی، دو پیشین جانبی، دو ناب و چهار آسیای کاذب). عده ٔ کل دندانهای دائمی سی ودواست، که در هر فک عبارتند از ثنایا (چهار عدد)، انیاب (دو عدد)، طواحن صغیر یاآسیاهای کوچک یا آسیاهای کاذب (چهار عدد)، طواحن کبیر یا آسیاهای بزرگ چهار عدد (یا شش عدد در صورتی که دندانهای عقل درآیند). ساختمان دندان عبارت است از تاج (قسمتی که در دهان مرئی است) و یک یا چند ریشه که در حفره ای (حفره ٔ دندان) در لثه نشانده شده است. قسمت مرکزی تاج و ریشه با نسج نرمی (مغز دندان) پر شده است که اعصاب و رگها در آن قرار دارند. این نسج درماده ٔ سخت و استخوانی به نام دانتین قرار دارد، که قسمت اعظم جسم دندان را تشکیل می دهد. تاج دندان را لایه ٔ سفیدرنگی از مواد معدنی و مواد آلی پوشانیده است، که از مواد آهکی و آلی تشکیل یافته است. (از دایرهالمعارف فارسی). صلقام. فوه. عارضه. ثغر. مِزَم. ضرس. (منتهی الارب). ابومالک. (منتهی الارب). حاکه. ارم. صاحب آنندراج گوید: حب، نبات، ستاره ٔ پروین، تگرگ، قطره ٔ شبنم، قطره ٔ شیر، گوهر تسبیح، قفل و مسمار از تشبیهات اوست:
به خط و آن لب و دندانْش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
فیروز مشرقی.
خود غم دندان به که توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی.
باز چون برگرفت دست از روی
کروه دندان و پشت چوگان است.
رودکی.
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود.
رودکی.
تو باشی بر آن انجمن سرفراز
به انگشت و دندان نیاید نیاز.
فردوسی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
به راه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
ز یک سو بیامد فراوان گراز
چو الماس دندانهاشان دراز.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانْش به گاز و دیده بَانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانْش مطرا بینند.
خاقانی.
کلکش ابد را قهرمان بهردواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته.
خاقانی.
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه داروی زمین چیزی به دندانت نبود.
خاقانی.
کلید فتح را دندان پدید است
که رأی آهنین از این کلید است.
نظامی.
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.
(بوستان).
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
(بوستان).
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان به روی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن.
صائب.
خار بدرودن به مژگان خاره بشکستن به سنگ
سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ...
هاتف اصفهانی.
دندان تست قطره ٔ شیر و لبت شکر
در کامهاست شیر و شکر بهر آن لذیذ.
آصفی (از آنندراج).
در راه سخن ز پای بندان
مسمار به پای بند دندان.
فیضی.
کلید گنج سعادت شود زبان در کام
گشاده گر نکنی قفلهای دندان را.
فایضای ابهری (از آنندراج).
دهن چون زاهدان پاکدامن
گسسته رشته ٔ تسبیح دندان.
سلیم (از آنندراج).
تخلل، دندان را خلال کردن. (یادداشت مؤلف). مُنَصَّب، دندان هموار رسته. خسیسه الناقه؛ دندانهای ماده شتر. سدیس، دندانهای هشت سالگی شتر. اعصل، دندان کج.عصل، کژی دندان. انیب، بزرگ دندان. ناب، دندان نشتر. ضحک، دندان سپید. شوک، تشویک، دندان اشتر برآمدن. (از منتهی الارب).
- از بن دندان، از ته دل. از صمیم قلب. از جان و دل. با دل و جان. با کمال میل. با طیب نفس. با رضای خاطر.طوعاً. بالطوع و الرغبه. (از یادداشت مؤلف):
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
فرخی.
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست.
فرخی.
درمیش بت از بن دندان قلعتها را به کوتوالهای امیر سپرد. (تاریخ بیهقی). سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشند و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر به زیر می دارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
کدام شاه که یک روز با تو دندان بود
که بنده ٔ تو نگشت آخر از بن دندان.
قطران.
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گویی آن کنند آن از بن دندان کنند.
ناصرخسرو.
سر دندانْش را چو شد خندان
بنده شد دهرش از بن دندان.
سنایی.
در و مرجان لب و دندان اورا هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری.
سوزنی.
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان.
خاقانی.
دندانه های تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان.
خاقانی.
سرگشته است از بن دندان کلیدوار
هرک از سرای شرع تو چون قفل بر در است.
کمال اسماعیل.
بنمود به ما حب نبات از بن دندان
هرگاه شکرخند تو بگشاد دکان را.
ثابت (از آنندراج).
- از دیده و دندان، به میل و طبع. به جان و دل. بی دریغ و تعلل: بنده ای نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر اوبازگردد از دیده و دندان او را بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- از دیده و دندان کسی برکشیدن، از حلقوم او بیرون آوردن. به سختی و شدت بازستدن: و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- برکنده دندان، دندان ازبن برآورده:
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید.
سعدی (بوستان).
- به دندان (به دندان حسرت) دست (پشت دست یدین یعنی دو دست) گزیدن (کندن، خوردن، خاییدن، جویدن)، ازشدت غم و حسرت یا خشم و نفرت دست به دندان گزیدن. (از یادداشت مؤلف):
چو بشنید دستش به دندان بکند
فرودآمد از پشت زین سمند.
فردوسی.
پشت دست ازغم به دندان می خورم
از چنین خوردن دهان دربسته به.
خاقانی.
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
به دندان گزید از تغابن یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین.
سعدی (بوستان).
همی گفت حاتم پریشان چو مست
به دندان حسرت همی کند دست.
سعدی (بوستان).
- به دندان کشیدن، مجازاً به معنی بردن با تحمل مشقت و رنج زیاد و نمودن علاقه ٔ شدید: این اسبابها را بدندان کشید از این خانه به آن خانه. (یادداشت مؤلف).
- || گوشتی را یا پوست خربزه و امثال آن را کم کم با دندانهای پیشین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- به دندان گرفتن، گزیدن. گاز زدن. به دندان گاز گرفتن. (یادداشت مؤلف):
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
- پاک کردن دندان، شستن و مسواک کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- || جرم گیری کردن آن به وسیله ٔ دندان پزشک.
- تیزدندان، که دندانی تیز و برنده دارد.
- || برنده:
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ تیزدندان شود.
- دندان آسیا، سه دندان آخری از هر سوی دهن که شش دندان در فک اسفل و شش دندان در فک اعلا باشد، و به تازی طواحن گویند. (ناظم الاطباء). طواحن و اضراس. (آنندراج). رحی. طاحنه. (دهار):
مگو درشت به مردم مگر نمی دانی
که در دهان تو دندان آسیایی هست.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
- دندان آفرین کردن، آرایش دندان نمودن و خلال کردن. (ناظم الاطباء).
- دندان از بن برکندن، دندان به کام شکستن.کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن. (آنندراج):
کدام حادثه دندان نمود با تو به عمر
که صولت تو ز بن برنکند دندانش.
ظهیر فاریابی.
- دندان از دور نمودن، کنایه است از خویشتن را دشمن و معاند قرار داده مستعد پرخاش شدن و بر حریف بدگمان گشته از رفتن به نزدیک وی احتراز نمودن. (آنندراج).
- دندان برآمدن، روییدن و پیدا آمدن آن در دهان. (یادداشت مؤلف). اثغار. (تاج المصادر بیهقی): شقی، شقوء؛ برآمدن دندان نیش. (از منتهی الارب).
- دندان برآوردن، سر زدن دندان کودک. روییدن دندان وی:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
(بوستان).
سلوع، دندان شش سالگی برآوردن گاو و گوسفند. (منتهی الارب).
- دندان بر جگر داشتن، دندان در جگر غوطه دادن، دندان بر جگر فشردن. تاب مکروهات آوردن و متحمل آن شدن. (آنندراج):
مرید تام را نبود گزیر از خون دل خوردن
نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد.
صائب (از آنندراج).
- دندان بر حرف (بر سر حرف) خود گذاشتن (برگذاشتن، نهادن)، کنایه است از برسر حرف خود قایم بودن. (از آنندراج):
چون قلم محرم اسرار جهان می گردی
می گذاری به سر حرف اگر دندان را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
چون به سر حرف برگذارد دندان
دندان باید که بر سر حرف نهد.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- || سخنی را ناگفته و ناتمام گذاشتن و خاموش ماندن. (از آنندراج):
از حرف زدن طفل چو می بندد طَرْف
رسم است که سازد گهر دندان صرف
یک حرف از این رمز بگویم یعنی
دندان باید گذاشتن بر سر حرف.
عبداﷲ وحدت قمی (از آنندراج).
- || از حرف خود برگشتن و به خلاف قرارداد بعمل آوردن. (آنندراج):
گشته ای از روسیاهی منکر پیمان چرا
می گذاری چون قلم بر حرف خود دندان چرا.
تأثیر (ازآنندراج).
- دندان بر (به) روی جگر گذاشتن (نهادن، یا فروبردن)، موقتاً بر رنج و تعب و سختی صبر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از صبر و شکیبایی در مصائب کردن است. (از لغت محلی شوشتر). تاب مکروهات آوردن و متحمل آن بودن. (آنندراج):
بس که در لقمه ٔ من سنگ نهفته ست فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را.
صائب.
- دندان بر سر دندان نهادن، دندان به خون دربردن. کنایه از تحمل ناملایم کردن. (آنندراج):
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان.
صائب (از آنندراج).
دانی که چیست بخیه ٔ زخم زبان خلق
دندان ز درد بر سر دندان نهادن است.
محمدطاهر کاشی (از آنندراج).
دل که بار آسمان نابرده را بر جان نهاد
فرصتش بادا که دندان بر سر دندان نهاد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دندان به خون بردن شود.
- دندان بر سنگ آمدن، سنگریزه و مانند آن به زیر دندان درآمدن در اثنای طعام خوردن. (آنندراج).
- || به ناملایمی برخوردن:
تا بر سفینه ٔ دل شوق توناخدا شد
دندان زلنگر آمد بر سنگ ناخدا را.
تأثیر (از آنندراج).
- دندان برکندن از (زِ) چیزی، چشم امیداز آن برداشتن. قطع امید کردن از آن و طمع برداشتن:
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم بجز رنج و محن
درد آمد و گفت از بن دندان با من
راحت طلبی، ز کام دندان برکن.
خاقانی.
گر ترسی ازآه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان.
نظامی.
- دندان (دندان پیش) برون آمدن طفل، روییدن و برآمدن دندان مقدم وی:
ز دندان نیست غیر از لب گزیدن مطلبی دیگر
از آن رو طفل را دندان پیش اول برون آید.
وحید (از آنندراج).
ز مشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید.
صائب (از آنندراج).
- دندان برون کردن طفل، برآمدن دندان وی:
چون مسیح آمد ز عهد غنچه گل خندان برون
کرد طفل بوستان از نسترن دندان برون.
شوکت (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دندان برآوردن شود.
- دندان برهنه کردن، کنایه از آشکار کردن دندان در حال تبسم و خندیدن است. تبسم. (دهار). کشر. دندان سپید کردن. (یادداشت مؤلف). افترار. مکاشره. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ترکیب دندان سپید کردن شود.
- دندان بر یکدگر زدن، سخت اظهار خشم و غضب کردن. (یادداشت مؤلف):
ز بس خشم دندانْش بر یکدگر
همی زد، چو خشم آورد شیر نر.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دندان به دندان فشردن شود.
- دندان بلند، اسب پیرسال را گویند که از پیری دندانش از گوشت بیخ خود اندکی بیرون برآمده باشد. (آنندراج) (غیاث).
- دندان بودن، دندان بر چیزی کردن.کنایه از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج):
بدان دو رشته ٔ لؤلؤ میان حقه ٔ لعل
چه گویمی که مرا بر لبت چو دندان است.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- دندان بودن (باکسی)، مخالف وی بودن:
کدام شاه که یک روز با تو دندان بود
که بنده ٔ تو نگشت آخر از بن دندان.
قطران.
- دندان بند کردن بر چیزی، دندان بر چیزی کردن. کنایه است از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج).
- دندان به خون بردن (دربردن)، کنایه است از گزیدن وگزندگی آن. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه است از تحمل ناملایم کردن. دندان خونین شدن. دندان بر سر دندان نهادن. (آنندراج). کنایه از صبر کردن و خون جگر خوردن. (غیاث). تن دردادن به ارتکاب کاری منکر و از جان گذشتن:
که بندی چو دندان به خون دربرد
ز حلقوم بیدادگر خون خورد.
سعدی (بوستان).
- دندان به دندان زدن، کنایه است از حسرت و افسوس خوردن. (آنندراج):
تا به کام غیر دیدم لعل یار
چون گهر دندان به دندان می زنم.
طالب آملی.
تا کدامین بینوا امشب به کام دل رسید
از کواکب آسمان دندان به دندان می زند.
نجف قلی بیک والی (از آنندراج).
- دندان به دندان فشردن، کنایه از صبر و تحمل بر متاعب شدید است. (لغت محلی شوشتر).
- دندان به دندان نشستن (کلید شدن)، کنایه است از بسته شدن دندان با هم، چنانکه به زور تمام توان گشاد، و این قسم حالت در صرع و بیهوشی و مانند آن می باشد. (آنندراج):
اثر کلبتین وی از صرع دید
که دندان او شد به دندان کلید.
وحید (از آنندراج).
- دندان به زهر خاییدن، مکروه داشتن و درشت و سخت گشتن که ناشی از نهایت دشمنی و عدوات باشد. (از برهان) (از آنندراج):
بخاییدش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی.
- دندان به فارسی نهادن (گذاشتن، ماندن)، کنایه است از فهمیدن حرف و قبول کردن آن. (از غیاث) (از آنندراج). اصل این از صاحب زبانی به تحقیق پیوسته که محصلانی که ازبرای تحصیل در قصبات می فرستند برای شلتاق مطلقاً فارسی نمی گویند بالفعل کسی که سخن نمی فهمد یا آنکه قبول نمی کند می گویند دندان به فارسی نمیگذارد و عوام گوید: دنده به فارسی نمی گذارد و گویند مأخذش فارسی و فهمیدن ترک است که آنها غیر از زبان ترکی ندانند. (آنندراج):
نیست ممکن ترک من بر فارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان را پرشکر.
صائب.
خوانی کشیده ام ز سخنهای بامزه
دندان به فارسی نگذاری چه فایده.
اشرف (از آنندراج).
دندان به فارسی ننهد غیر پیش ما
تا پیروی ّ حافظ شیراز کرده ایم.
اشرف (از آنندراج).
- دندان به کام خود بردن (فروبردن)، کامیاب شدن و مستولی گردیدن. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از برهان) (از آنندراج).
- || در غضب شدن. (غیاث) (برهان). خشمناک گردیدن.
- || اقدام نمودن بجد در کاری. (آنندراج):
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان به کام.
(بوستان).
- دندان به کام شکستن، دندان از بن برکندن. کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن. (آنندراج).
- دندان به کسی گرم زدن، کنایه از طمع بسیار و آرزوی محال و حصول مطلب دشوار است. (لغت محلی شوشتر).
- دندان پدید بودن، آشکار شدن. نزدیک و پدیدار گشتن:
کلید فتح را دندان پدید است
که رأی آهنین از این کلید است.
نظامی.
- دندان پر کردن، انباشتن وقرار دادن فلز یا مواد دیگر در حفره ای که بر اثر شکستگی یا پوسیدگی در دندان ایجاد شده است.
- دندان پوشیده کردن، عاجز شدن. (ناظم الاطباء).
- || فروتنی کردن. (ناظم الاطباء).
- || خنده کردن. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- دندان پیشین، دندانهای ثنایا:
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.
(بوستان).
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.
(بوستان).
انثرام، دندان پیشین بیوفتیدن. (تاج المصادر بیهقی). دندان پیشین بیفکندن. (دهار). هتم، دندان پیشین شکستن. (تاج المصادر بیهقی). ثرم، دندان پیشین کسی شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مهدره؛ دندان پیشین خرد. (منتهی الارب). بزم، دندان پیشین بر جای نهادن. (تاج المصادر بیهقی).
- دندان تر بر کسی داشتن، کنایه است از درصدد هلاک او بودن. (آنندراج):
بر من از گریه ٔ ارباب هوس ظاهر شد
که برین طایفه دندان تری دارد عشق.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
- دندان تیز کردن،چسبیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- || برابر کردن. (برهان) (آنندراج).
- || خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کینه کردن. (غیاث):
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- || طمع داشتن و حریص و آزناک گردیدن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از طمع وتوقع. (لغت محلی شوشتر). منتظر و مشتاق بودن. (یادداشت مؤلف). طمع کردن. (برهان) (انجمن آرا):
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فَرْخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
- || به خود وعده ٔ آن دادن. به طمع آن افتادن. (یادداشت مؤلف):
این دوازده مرد همیشه با بوسهل می خندیدندی که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عشرت او می جستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 644). دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است و ملک الموت دندان بر قلع وی تیز کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
وگر گوید کنم زآن لب شکرریز
بگو دوراز لبت دندان مکن تیز.
نظامی.
ای حلقه ٔ خاتم سلیمان
بر لعل تو تیز کرده دندان.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
گرت دندان به هم بندد بپرهیز
به مال مردمان دندان مکن تیز.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان حوت، کنایه از باران ریزه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
- || اشک چشم. (آنندراج) (برهان).
- دندان ِ خر، کنایه از احمق و گول است. (از آنندراج):
خورد سگ و خوک به دندان بد
بر همه دندان خر و بی خرد.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان خرد، دندان عقل. اضراس الحلم. اضراس العقل. (یادداشت مؤلف). ناجذ. (دهار):
زِاقبال توام به کام خاطر
دندان خرد برآمد آخر.
خاقانی.
- دندان خنده، ضواحک. (ناظم الاطباء). ضاحکه. (دهار).
- دندان خوار، که دندان را بخورد: قصمله؛ کرمک دندان خوار. (منتهی الارب).
- دندان خونین (خونی) شدن (گردیدن)، دندان به خون دربردن. کنایه از تحمل ناملایم کردن. (از آنندراج). آلوده به خون شدن. رنجه گردیدن و آزار دیدن:
از آن بر میوه ٔ فردوس باشد دیده ٔ زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده ست دندانش.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب «دندان به خون بردن (دربردن) » شود.
- || کنایه از فایده بردن و نفع عاید شدن. (لغت محلی شوشتر).
- دندان در سینه فروبردن، کنایه از گزیدن و تکلیف دادن است. (از آنندراج):
زبهر آنکه لاف پردلی زد پیش تو دریا
گهر در سینه ٔ دریا فروبرده ست دندان را.
؟ (از آنندراج).
- دندان در شکم بودن، کینه ٔ نهانی داشتن. پنهانی درصدد آزار کسی بودن:
حسود را که از او بود در شکم دندان
همه ز خون جگر رنگ چون انار گرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان ریخته، که دندان وی افتاده باشد. که دندانهای او ریخته باشد. (از آنندراج): سل، مرد دندان ریخته. سله؛ زن دندان ریخته. (منتهی الارب).
- دندان سپید (سفید) کردن، دندان برهنه کردن. دندان نمودن. هویدا کردن دندان برای خنده یا خشم و جز آن. خشم گرفتن. غضب نمودن. (یادداشت مؤلف):
چرخ که هر شب کند با همه دندان سپید
خدمت درگاه او از بن دندان کند.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
- || خنده کردن. (ناظم الاطباء) (برهان). ابتسام. (دهار) (منتهی الارب): بسم، دندان سپید کردن. (منتهی الارب). تبسم. تبسم کردن. اکلاح. (یادداشت مؤلف). خندیدن وتبسم کردن. (آنندراج):
گر کنم در عمر دندانی سپید
در نوالم استخوانی افکنی.
انوری.
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنی کبود هر دم.
خاقانی.
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سردندانْش نور فام.
خاقانی.
وآن دو سه تن کرده ز بیم و امید
زآن صدف سوخته دندان سپید.
نظامی.
ای که در ظلمات عشرت کرده ای مژگان سپید
تا نیفتد بخیه ات بر رو مکن دندان سپید.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
گر به روی زهره ٔ گردون کنی دندان سپید
بر شرف جای مهت گوید که پروینی کنی.
میرخسرو (از آنندراج).
- || اظهار عجز کردن. (آنندراج). عاجز شدن. (ناظم الاطباء):
در صف اوصاف از او به لابه و زاری
نطق چو دندان سپید کردزبان را.
شرف الدین شفروه ای.
- || ترسیدن. (ناظم الاطباء) (برهان).
- || فروتنی کردن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان).
- دندان سرخ کردن به چیزی، دندان بر چیزی کردن. کنایه است از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج). رغبت کردن و خواهش کردن. (غیاث):
مکن چو موج به خون شراب دندان سرخ
که می شود رخ دین زرد و چشم ایمان سرخ.
ناظم هروی (از آنندراج).
- دندان سیاه (سیه) کردن، دندان مسی مال کردن. (آنندراج):
برای ماتم نان است دیگر نیست منظوری
سیه در هند اگر احباب می سازند دندان را.
قبول (از آنندراج).
- دندان شب، مراد سپیده ٔ صبح است که موجب انعدام شب می شود. (از آنندراج).
- دندان شیر (شیری)، بیست دندانی که در طفولیت و از هفت سالگی بنای سقوط گذارند. (ناظم الاطباء). راضعه. رواضع: اهضام، دندان شیر افکندن گوسپند. ادرام، جنبیدن دندان شیر کودک تا به جایش دندان دیگر برآید. املاج، دندان شیر برآوردن کودک. (منتهی الارب).
- || دندان ماهی، دندانی که از شیر ماهی گیرند و از آن شانه و دسته ٔکارد و خنجر و جز آن سازند. دندان ماهی. (از آنندراج):
نگردید چون شانه ٔ عاج پیر
دهانش بود به ز دندان شیر.
وحید (از آنندراج).
- دندان صبح، کنایه است از سپیده ٔ صبح. (از آنندراج):
عقده های مشکل خود را سراسر عرض کن
تانگردیده ست خونین از شفق دندان صبح.
صائب.
- دندان طمع،ظلم و بدخواهی. (ناظم الاطباء).
- دندان طمع بر لب معشوق زدن، بوسه ٔ سخت از وی برگرفتن:
دندان طمع بر لب لیلی زده مجنون
بر گوشه ٔ او خال کبودی ست نشانها.
آصفی (از آنندراج).
- دندان طمع تیز بودن، سخت طماع و آزمند بودن: چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله و تزویر لبریز. (مجالس سعدی ص 21).
- دندان طمع تیز کردن، سخت به طمع افتادن برای تصرف و تصاحب چیزی. (یادداشت مؤلف).
- دندان طمع کشیدن (کندن، برکندن، برفکندن)، از چیزی چشم پوشیدن. از طمع و آرزویی دست کشیدن. (یادداشت مؤلف):
او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل برکند.
نظامی.
گربه سنگ ستم عشق تو دندان شکند
دل ز لبهای تو دندان طمع برفکند.
کمال خجندی.
- دندان عاریه، دندان مصنوعی. دندان ساختگی. مقابل دندان طبیعی. (یادداشت مؤلف).
- دندان عقل، دندان خرد. اضراس العقل. اضراس الحلم. چهار دندان است که پس از بیرون آمدن دندانهای دیگر و استوار شدن آنها روید. ضرس حلم. ناجذ. دندان بلوغ. آخرین دندانها در انتهای لثه. (یادداشت مؤلف).
- دندان فروبردن، با دندان گاز گرفتن. به دندان گاز زدن.
- || کنایه از خشم و قهر داشتن و کینه ورزیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از تجاوز کردن. (یادداشت مؤلف):
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فروبرددندان.
اوحدی.
- || خام طمعی نمودن در کاری. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- || کاری را بسیار بجد گرفتن و اقامت نمودن در کاری باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه است از چشم طمع دوختن بدان. آرزو و طمع به دست آوردن آن را داشتن. (از یادداشت مؤلف):
درآن مجلس به چیزی هر کسی دندان فروبرده
امید ما بر آن لبهای شکّرخند خواهد بود.
بابافغانی (از آنندراج).
- دندان فروبردن در کار کسی، کنایه از چشم داشت و توقع کردن و در کاری بسیار بجد شدن و اقدام نمودن. دندان بر چیزی داشتن. (از آنندراج):
خشمت به کارخلق چو دندان فروبرد
تا پشت گاو و ماهی آسان فروبرد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
اگر گویم که دارم بالبت کاری بخایی لب
چرا بایدچنین در کارها دندان فروبردن.
امیرخسرو.
- دندان فروگذاشتن، اقدام نمودن و سخت بجد شدن در کاری. (ناظم الاطباء).
- || چشم داشت و توقع داشتن. (ناظم الاطباء).
- || کینه ورزیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب دندان فروبردن شود.
- دندان کردن، ظلم کردن. (ناظم الاطباء):
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگین بی هنر دندان.
اوحدی.
- || اعراض کردن. (ناظم الاطباء).
- || مضایقه نمودن. (ناظم الاطباء).
- دندان (دندانهای) کسی را شمردن (شمرده بودن)، از او بیم و هراسی نداشتن. بر او گستاخ بودن و بی شرم و بی اعتنا شدن. (یادداشت مؤلف).
- || رگ خواب کسی را بدست آوردن و راه استفاده و سوء استفاده کردن از او را تشخیص دادن. نقاط ضعف کسی را شناختن وبرای حصول مقاصد آنها را مورد استفاده قرار دادن. کسی را تحت تأثیر و نفوذ قرار دادن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دندان کسی را کرم افتادن (او افتادن)، تباه شدن دندان کسی:
چونکه دندان ترا کرم اوفتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد.
مولوی (از امثال و حکم).
- دندان کسی (حیوانی) را برکندن، برآوردن آن. بیرون آوردن دندان وی:
دل کوس بسته ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو.
فردوسی.
- || کنایه از سرکوب کردن و مغلوب ساختن وی:
کدام حادثه دندان نمود با تو به کین
که صولت تو ز بن برنکند دندانش.
ظهیر فاریابی.
- دندان کندن (برکندن) از کسی (چیزی)، از او امید منقطع ساختن. امید بریدن. (از آنندراج): ابوالقاسم بن سیمجور در زمان فخرالدوله گریخت و به ولایت او التجا ساخت و دندان از حدود خراسان برکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 142).
چون کنم ازدل خونین دندان
که به یاقوت لبش هم رنگ است.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- دندان کند شدن کسی را، از برش افتادن آنها براثر کهولت و ساییدگی یا خوردن چیز گس و ترش.
- || قطع شدن طمع و امید وی. (یادداشت مؤلف): دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
- دندان کند کردن کسی را، دهان کسی را بستن. با دادن پاره و رشوه اورا از گفتن حق منع کردن:
تُرُشی های چرخ ناشیرین
کند کرده ست تیز دندانم.
روحی ولوالجی (ازامثال و حکم دهخدا).
- دندان کوه، کنایه از لعل و یاقوت. (آنندراج). صاحب آنندراج بیت زیرین را بی نام گوینده شاهد ترکیب فوق قرار داده است اما استوار نیست:
کند شد دندان کوه از زخممان
خنده زد دریا به ریش آسمان.
؟
- دندان گزیدن از خشم یا شکیبایی، دندان بر هم فشردن. (یادداشت مؤلف). شصوص. شصاص. (از منتهی الارب): شص فلان شصاً؛ عض نواجذه صبراً. (اقرب الموارد).
- دندان گشاده، که میان دندانهای وی فاصله باشد. (از یادداشت مؤلف). شتیت. (منتهی الارب) (دهار). افلج. (دستور اللغه).
- دندان گوساله، نوعی از تیر که پیکان آن از استخوان باشد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری):
دلیرانش کز کین دلیر افکنند
به دندان گوساله شیر افکنند.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- دندان گیر، دندانهای پیشین. (ناظم الاطباء).
- دندان گیر،که بچیزی آید. که فایدتی از او متصور بود. رجوع به همین مدخل شود.
- دندان مار، دندانهای نیش مار که کیسه ٔ زهر دربن آن قرار دارد:
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش.
؟
- دندان ماهی، دندانی که از شیرماهی گیرند و از آن شانه و دسته ٔ کارد و خنجر و جز آن سازند. دندان شیر. (از آنندراج):
لازم افتاده ست نرمی و درشتیها به هم
باشد از دندان ماهی دسته ٔ شمشیر موج.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
- دندان مروارید، کنایه از دندان سفید و خوشگل. (لغت محلی شوشتر).
- دندان مسی مالیده گردیدن، سیاه کردن دندان:
نیست بر پشت لب او خط مشکین کز صفا
عکس دندان مسی مالیده گردید آشکار.
ثابت (از آنندراج).
- دندان مصری، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء).
- دندان مصنوعی، دندان عاریه. مقابل دندان طبیعی. رجوع به ترکیب دندان عاریه شود.
- دندان ناب، دندان کلبی و نیش که به تازی انیاب گویند. (ناظم الاطباء).
- دندان نوآوردن، به پیری و سالخوردگی رسیدن، و این تعبیر از عقیده ٔ عامیانه گرفته شده است که گویند چون کسی به سنین شیخوخت رسد و سخت پیر و فرتوت گردد دندانی نو یا چیزی شبیه به دندان برآورد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دندان نیش، دندان نیشتر. ناب. (یادداشت مؤلف). آزم.ازوم. اَزَم. اَزِمه. (منتهی الارب).
- دندان نیشتر، دندان ناب و دندان کلبی و انیاب. (ناظم الااطباء). ناب. (دهار). رجوع به ترکیب دندان ناب شود.
- دندانهای کسی به هم خوردن، حالتی که در شدت سردی هوا یا کثرت خشم یا ترس دست دهد. (یادداشت مؤلف). حالتی است که از سرمای شدید بهم رسد، و آن را دکدک دندان هم گویند. (آنندراج):
نمی جست از دل آتش شراره
به هم می خورد دندان ستاره.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- سر دندان سفید کردن، کنایه است از خندیدن. (یادداشت مؤلف):
چون به جانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سفید کن باری.
انوری.
- سنگ در دندان آمدن، کنایه از شکست خوردن و مغلوب شدن:
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید.
خاقانی.
- لب به دندان گزیدن، تأسف نمودن. خشم نمودن. (یادداشت مؤلف). نشانه ٔ تأسف سخت از چیزی است.
رجوع به ترکیب «به دندان دست گزیدن » شود.
- امثال:
به دندان اسب پیشکشی نگاه نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
دندان درد علاجش کندن است. (لغت محلی شوشتر).
دندانی که درد می کند باید کشید، زن یا دوست یا خادم بد را باید ترک گفت. (از امثال و حکم دهخدا).
مثل دندان گراز. (امثال و حکم دهخدا).
همه را دندان از ترشی کند شود جز قاضی را که از شیرینی. (گلستان).
لب بود که دندان آمد. (یادداشت مؤلف).
یک دندان در دهانش نیست، سخت پیر است. (یادداشت مؤلف).
|| عاج پیل.
- دندان پیل (فیل)، دو عاج که از دو سوی خرطوم مرئی است. (یادداشت مؤلف). عاج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن): و صلت ملوک قمار دندان پیل است و عود قماری. (حدود العالم).
دگر پنجصد پاره دندان پیل
چه دندان درازیش چون میل میل.
فردوسی.
این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693).
- دندان نهنگ، کنایه است از دندانی که بغایت سخت و محکم بود:
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
|| گاز: یک دندان بزن. یک دندان بردار. (یادداشت مؤلف). || دندانه. برجستگیها و بریدگیها، چنانکه در شانه و اره و جز آن. (از یادداشت مؤلف). تضاریس.
- اره ٔ مار دندان، اره ای که دندانه های آن مانند دندان مار کوچک و تیز می باشد. (ناظم الاطباء).
- دندان اره، دندانه های آن. برجستگیها و فرورفتگیهای آن:
طریقهاش چو نرم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار.
فرخی.
- دندان رمح، کنایه از آهن پاره ٔ سرتیز که بر بالای نیزه بنشانند. (آنندراج):
حدت دندان رمح زهره ٔ جوشن درید
صَدْمه ٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست.
انوری (از آنندراج).
- دندان شانه، دندانه ها و برجستگیهای شانه:
لبم بی آب چون دندان شانه ست
از این دندان کن آئینه سیما.
خاقانی.
- دندان کلید، دندانه ٔ کلید. زبانه. (ناظم الاطباء): مسلاط؛ دندان کلید. (منتهی الارب).
- دندان گاز، نوک گاز، و گاز آلتی است که بدان قسمت سوخته ٔ فتیله ٔ شمع را جدا کنند:
وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.
(بوستان).
- دندان موسیقار (دندان زرد موسیقار)، به شکل دندان چیزی در موسیقار نصب کنند و بیشتر رنگ آن زرد باشد. (غیاث) (آنندراج):
به دور بینی قانون نغمه پردازی
نشد سفید چو دندان زرد موسیقار.
طغرا.
|| دهان. (آنندراج). || بوسه. (آنندراج) (از غیاث).
- دندان گرفتن، بوسه گرفتن. (از آنندراج):
ز لعل یار دندانی گرفتم
حیاتی یافتم جانی گرفتم.
خسروی.
چند دندان به جگر غوط دهم بخت کجاست ؟
که بگیرم ز لب لعل تو دندانی چند.
باقر کاشی.
|| سن و زاد و سال در حیوان. (یادداشت مؤلف): گفتند خدای را بخوان کاین گاو چگونه است و کدام گاو است و به چه دندان است، پس گفت خدای، گاوی است نه پیر و نه جوان. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). || کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا). طمع و توقع و خواهش. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از طمع و توقع است. (از برهان). انتظار و میل و چشم داشت و آرزو. (ناظم الاطباء). || به معنی دریغ و مضایقه مجاز است. (آنندراج). || قدرت و مهابت. هیبت و صلابت. (از یادداشت مؤلف).
- بادندان، باقدرت. نیرومند. سخت و زورمند و توانا. (یادداشت مؤلف): چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

دندان شکن

شکنندۀ دندان، آنچه دندان را بشکند،
[مجاز] پاسخ صریح و قاطع، جواب سفت و سخت،


دندان

هریک از استخوان‌های ریز که به ترتیب در میان دهان انسان و حیوان در دو فک بالا و پایین قرار گرفته و با آن‌ها غذا جویده می‌شود. تعداد دندان‌ها در انسان در کودکی بیست عدد است که آن‌ها را دندان شیری می‌گویند و از هفت‌سالگی به‌تدریج می‌ریزد و در جای آن‌ها ۳۲ دندان دیگر درمی‌آید که عبارت است از: دندان‌های پیش، دندان‌های نیش، دندان‌های آسیا، دندان‌های عقل،
* دندان آسیا: (زیست‌شناسی) دندان‌های عقب دهان که دارای تاج پهن و ناهموار است. نوع کوچک آن دارای یک ریشه است و بزرگ آن دو یا سه ریشه دارد و تعداد آن‌ها در هر فک ده عدد است. نوع بزرگ آن را دندان کرسی هم می‌گویند، طواحن،
* دندان پیش: (زیست‌شناسی) دندان‌های تیز جلو دهان که دو در بالا و دو در پایین قرار دارند، ثنایا،
* دندان تیز کردن: [مجاز]
طمع کردن،
قصد ربودن چیزی کردن،
* دندان داشتن: [قدیمی، مجاز] کینه و دشمنی داشتن نسبت به کسی،
* دندان زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) دندان فروبردن به چیزی،
* دندان عقل: (زیست‌شناسی) آخرین دندان‌های آسیا که تعداد آن‌ها چهار عدد است دو در بالا و دو در پایین و در انتهای ردیف دندان‌های آسیا می‌روید،
* دندان نمودن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ترسانیدن مثل دهان باز کردن و دندان نشان دادن جانور درنده در هنگام حمله،
[مجاز] اظهار قدرت کردن،
* دندان نیش: (زیست‌شناسی) چهار دندان نوک تیز که دو در بالا و دو در پایین در کنار دندان‌های پیش جا دارد، انیاب،
* به دندان بودن: (مصدر لازم) [مجاز] مناسب بودن، درخور بودن، باب دندان بودن،

فرهنگ فارسی هوشیار

دندان شکن

(صفت) آنچه که دندان را بشکند و خرد سازد.


شکن

چین و شکن و تا، چین اندام و جامه

فارسی به آلمانی

دندان شکن

Unbeantwortbar [adjective]

حل جدول

دندان شکن

صریح و قاطع، جواب سفت و سخت،


جواب دندان شکن

یعنی با منطق و حساب پاسخ دادن


مجازاً پاسخ دندان شکن

تودهنی

ضرب المثل فارسی

جواب دندان شکن

یعنی با منطق و حساب پاسخ دادن

معادل ابجد

دندان شکن

479

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری