معنی خوشبوتر

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

اطیب

خوشبوتر، پاکیزهتر

فرهنگ فارسی آزاد

اطیب

اَطْیَب، پاکیزه تر (ین)، خوشبوتر (ین)، (جمع: اَطایب).
َ

فرهنگ معین

اطیب

خوشبوتر، حلال تر. [خوانش: (اَ یَ) [ع.] (ص تف.)]

تعبیر خواب

دخنه

اگر در زیر خود عود یا چیز دیگر یا بوی خوش دود می کرد، دلیل که پیشه بیاموزد که از آن او را منفعت رسد و با مردمان عیش خوش گذارد و بر وی ثنا و آفرین کنند و هر چند که چیز خوشبوتر است، بر وی ثنا و آفرین بیشتر کنند. اگر چیزی است که بوی ناخوش دارد، تاویلش به خلاف این بود. - محمد بن سیرین

لغت نامه دهخدا

نارنگی

نارنگی. [رَ / رِ] (اِ) میوه ای است از نارنج کوچکتر و شیرین تر. (برهان قاطع). از: «نارنگ » + «ی » نسبت، از انواع مرکبات است.میوه ٔ نارنگی همان نارنج شیرین یا پرتقال است ولی کوچکتر و خوشبوتر از آن است و در تصرف طبیعت و پرورش آدمی مزه ٔ دیگر یافته است. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). از نارنج کوچکتر و شیرین تر و خوش طعم تر و پوست آن خوشبوتر است. (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه ای است از اقسام مرکبات که نارسش ترش و رسیده اش شیرین است و در هوای کم سرد مناسب با مرکبات به دست می آید. ریشه اش با نارنگ یکی است. (فرهنگ نظام). || (ص نسبی) بر وزن و معنی نارنجی است که رنگ مشهور و معروف باشد. (برهان قاطع). || (حامص) به معنی بی رنگی هم هست که عدم رنگ باشد. (برهان قاطع). بی رنگی و رنگ نداشتگی. (ناظم الاطباء).


خوش بو

خوش بو. [خوَش ْ / خُش ْ] (ص مرکب) معطر. طیّب. عبق. طیبه. ارج. بویا. خوشبوی. (یادداشت بخط مؤلف). چیزی که دارای بوی نیک و معطر باشد. (ناظم الاطباء):
تو مغز نغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
ویشان سفال بیمزه و برگ میچرند.
ناصرخسرو.
ندا آمد که یا موسی تو ندانستی که بوی دهن روزه دارنزد من خوشبوتر است از بوی مشک ؟ (قصص الانبیاء).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
فرشهایی کشیده بر سر تخت
نرم و خوشبو چو برگهای درخت.
نظامی.
جز آن کآن شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی از این به چون توان بود؟
نظامی.
رضوان در خلد باز کرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.
سعدی.
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می بینی از این گلبن خوشبو برود.
سعدی.
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبو
ولی امید ثباتش چنانکه دانی نیست.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید.
سعدی.
|| (اِ) عطر. (مهذب الاسماء). شمامه. (ناظم الاطباء). خوشبوی.


اطیب

اطیب. [اَطْ ی َ] (ع ن تف) اسم تفضیل از طاب و مؤنث آن طوبی است. (از متن اللغه). ج، اَطایِب. (اقرب الموارد). رجوع به اطایب شود. خوشبوتر. (آنندراج) (غیاث). خوشبوی تر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام): و اذا عتق السوس... تسوس و تثقب غیر انه یکون حینئذ اطیب رائحه. (ابن البیطار).
- امثال:
اطیب نشراً من الروضه.
اطیب نشراً من الصوار. (یادداشت مؤلف).
|| پاکتر. (مهذب الاسماء). خوب تر. طیب تر. پاکیزه تر. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ نظام).
- امثال:
اطیب اللحم عوذه. (مجمع الامثال در ذیل اخبث).
|| حلال تر. (ناظم الاطباء). || خوشتر. (مهذب الاسماء): و یقال اطیب بقاع الدنیا اربعه: شعب بوان و صغد سمرقند و نهرالابله وغوطه دمشق. (یادداشت مؤلف): و تلک الالحان اطیب لان تلک الاجسام احسن ترکیباً. (رسایل اخوان الصفا):
سال امسال تو ز پار اَجود
روز امروز تو ز دی اطیب.
فرخی.
تا سلام و تحیت ما را اطیبه... بخان رساند. (تاریخ بیهقی). واطیب البزما یرتفع من مرو. (صورالاقالیم اصطخری).
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب.
؟
- ما اطیبه، چه پاکیزه و خوش است. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اطیب من الحیاه.
اطیب من الماء علی الظّماء. (یادداشت مؤلف).


مسکه

مسکه. [م َ ک َ / ک ِ](اِ) به فارسی زبد است.(فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد.(مهذب الاسماء). زبده.(نصاب). مِسگَه(در تداول خراسان). کره ٔ روغن.(لغت فرس اسدی). کره ٔ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند.(اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند.(ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفته ٔ ناگداخته. بثنه. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبه. طرم. نیمشک.(یادداشت مرحوم دهخدا): پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک.(قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکه ٔ زندگانی مستغاث کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچه ٔ خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکه ٔ جان می ساخت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر؛ مسکه برآوردن شیر.(از منتهی الارب)(تاج المصادر بیهقی)(دهار). اِخثار؛ فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن.(از منتهی الارب). استلاء؛ مسکه گداختن.(تاج المصادر بیهقی). الوقه؛ مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر؛ مسکه برآوردن خیک ماست. توع، مسکه یا فله به پاره ٔ نان برگرفتن. جباب، کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفه؛ پاره ای از روغن و مسکه. جلح، جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعله؛ بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد؛ برآوردن همه ٔ مسکه ٔ شیر را. دلیک، طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفه، رخیفه؛ مسکه ٔ تنک و نرم.(منتهی الارب). زبد؛ مسکه دادن.(دهار). زبد طهفه؛ مسکه ٔ تنک.زبد متخضرم، مسکه ٔ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفه؛ مسکه ٔ تنک. طرخف، طرخفه؛ مسکه ٔ هیچکاره. کفخه؛ مسکه ٔ گردآمده ٔ سپید. لخف، مسکه ٔ تنک. لواخه، لیاخه؛ مسکه ٔ گداخته مع شیر. لوقه؛ مسکه ٔ با خرمای تر آمیخته. متهدکره؛ مسکه ٔ تنک که در تابستان بر آید. مجهود؛ شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض، مسکه برآوردن شیر.(منتهی الارب). مطارحه؛ مسکه بر یکدیگر افکندن.(دهار). مهید؛ مسکه ٔ بی آمیغ. نخیجه؛ مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهده؛ مسکه ٔ سطبر. نهید؛مسکه ٔ تنک.(منتهی الارب).


آتش

آتش. [ت َ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورنده ٔ قربانی، از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ. بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان، قبله ٔ زردشت، قبله ٔ مجوس، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.
رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله ودمنه ٔ منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.
فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
ست
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحه برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است:
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.
بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی:
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش:
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.
فردوسی.
|| غم. اندوه سخت:
دلش [ضحاک] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.
فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب:
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت:
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان:
همه کسی صنما [مر] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن، تسکین غضب او کردن: من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا آتش از آب افروختن، کاری عظیم سخت پیش آمدن:
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [رستم] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن، عظیم متهور و بی باک بودن:
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.
فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)، ویران کردن آن جای:
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.
فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.
فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن، امری ممتنع و محال صورت بستن:
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.
سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.
انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
انوری.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن، خود باعث زیان و رنج خویش گشتن:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
؟
- آتش بی زبانه، بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب:
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم.
خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن، پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن:
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
فردوسی.
- مثل آبی که روی آتش ریزند، دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
- مثل آتش، سخت بشتاب:
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
- مثل آتش خواه، آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد:
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.
عطار.
- مثل آتش سرخ، بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه، سخت ناسازوار.
- امثال:
آب و آتش بهم نیاید راست، دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند، یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد، ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید،دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)، توقع و انتظاری نه بجای خویش است:
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت. (گلستان)، دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد، نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به، آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست، شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند، مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است، آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست:
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک، کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند، آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت، عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند، آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند، آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد، حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد:
آتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.
معزی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است، شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرهالعیون)، گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند، با عدم آگاهی درست به وقت رسید.


ساسالیوس

ساسالیوس. (اِ) به لغت سریانی انجدان را گویند، و آن رستنیی باشدکه صمغ آن را حلتیت گویند. و بعضی گویند انجدان رومی است و آن را کاشم رومی نیز گویند، و آن هم نوعی ازاین است، لیکن اندکی درازتر از آن می باشد. (برهان) (آنندراج). انجدان رومی و کاشم رومی. (الفاظ الادویه). انغوزه. (استینگاس) (ناظم الاطباء). این کلمه در لغت نامه ها و کتب طبی بصور مختلف زیر ضبط شده است. ساسال. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ) (دزی ج 1 ص 621). ساسالیطس. (ابن البیطار ج 2 ص 29 ماده ٔ حلزون). ساسالیوس. (برهان) (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). سسالی. (فهرست مخزن الادویه) (استنیگاس) (ناظم الاطباء). سسالیوس. (برهان) (اختیارات) (دزی) (استینگاس) (ناظم الاطباء). سسلیوس. (ضریر انطاکی). سیسالی. (اختیارات) (مخزن الادویه). سیسالیوس. (برهان) (ترجمه ٔ صیدنه ٔ) (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (مخزن الادویه) (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (استینگاس) (ناظم الاطباء). در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ذیل کلمه ٔ سیسالیوس آمده است: معنی وی چیزی که به لعاب ماند، و آن لغت رومی است، و آنچه ازو رومی بود از نبطی خردتر بود، و بوی و طعم او تیزتر بود. رازی گوید که سیسالیوس رومی است، و گوید در بعضی کتب چنان دیدم که او انگدان رومی است و ابن ماسویه گوید به انگدان مشابهت دارد. دیسقوریدوس او را ساسالی نام کرده است. و برگ او ببرگ رازیانه شبیه بود. و برگ ساسال سطبرتر بود، و او راجمه بود مثل شبت، و او را زوایا باشد و طعم او تیز باشد، و ابن ماسویه گوید او به زنجبیل مشابه بود. صفت او: ارجانی گوید گرم و خشک است در دویم و مواد را لطیف گرداند و عسرالنفس را سودمند بود و ریاح غلیظ را بشکند، و تسهیل ولادت بکند، و صرع و عسرالبول را نافع بود، و اختناق رحم و ریاح آن را و اوجاع باطنی را نافع بود، و گویند او انگدان رومی است و به آن مشابهت دارد، الا آنکه درازی و سفیدی در او زیاده بود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی).در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده: بفارسی کاشم رومی نامند.نباتی است، و چهار قسم می باشد گیاه یکی شبیه به رازیانه و از آن قوی تر، و قبه ٔ آن شبیه به قبه ٔ شبت، و ثمرش انجدان که کوله پر نامند، و دراز و تندطعم، و بیخش زیاده برشبری، و با عطریت، و بیخ این قسم در افعال قوی تر از سایر اجزاء است، و یکی را برگ شبیه به لبلاب کبیر، و از آن درازتر و کوچک تر. و قبه ٔ او مثل قبه ٔ شبت و تخمش سیاه مشابه گندم و بزرگ تر از آن و تندتر و خوشبوتر از قسم اول و در افعال تخم او قوی تر ازسایر اجزاء، و یکی را برگ شبیه به برگ زیتون و درشت تر و ساقش درازتر از دو قسم اول، و قبه ٔ او بزرگتر وثمرش عریض و بزرگ مقدار و فربه و خوشبو، و قوتش از قسم اول قوی تر و از ثانی ضعیف تر، و یکی را نبات شبیه انجدان و ثمرش سفیدتر از آن و مستدیر و دراز و قریب به آنکه دو طبقه باشد و با عطریه و تندی، و چون مقشر کنند از آن تخمی درازتر از رازیانه و مایل به سبزی و در طعم شبیه به ترنج ظاهر گردد. و این قسم بیشترمعمول است. و مستعمل از سیسالیوس مقشر آن است. و مجموع اقسام در دویم گرم و خشک و محلل و ملطف و مسکن دردهای باطنی و مدربول و حیض و مفتح سدد و مقوی معده و جهت صرع و عسر نفس و تقطیر بول و اخراج جنین و دردرحم و تقویت هاضمه و رفع ریاح و تقویت باه و اذابه ٔبلغم منجمد و یک مثقال او با فلفل و شراب جهت رفع مضرت هوای سرد و مداومت نه قیراط تخم او با میفختج تاده روز جهت گرده و لعوق قسم اخیر با عسل جهت رفع درد سینه و شش و سرفه ٔ کهنه و امراض گرده و مثانه نافعو مضر محرورین و مصلحش کتیرا و اکثار او مضر جگر و مصلح او زرشک و قدر شربتش یک مثقال و بدلش انجدان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). بغدادی گفته که غیر کاشم است و غلط کرده کسی که کاشم دانسته و شیخ الرئیس در مبحث استسقا گفته که انجدان رومی است، بالجمله از ادویه است که در ماهیت آن اختلاف و اصح اقوال آن است که نباتی است و چهار قسم میباشد. (از مخزن الادویه). در اختیارات بدیعی در ذیل سیسالیوس آمده: سیسالیوس را سیسالی گویند و سسالیوس و سیسالیوس هم خوانند و طردیلون نیز گویند و آن تخم انجدان رومی است و کاشم رومی نیز خوانند و ترکان سیسالیوس را ستیک گویند و در ماست نیز میریزند و میخورند ومانند انجدان بود لیکن درازتر از وی بود اندکی و بغایت سفید بود و آنچه رومی بود بهتر آن بود که ورق آن کوچک بود و بیخ آن خوشبوی بود و صمغ آن حلتیت طیب بود و تخم آن را کاشم خوانند و سیسالیوس هم گویند. و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم محلل و ملطف بود و دردهای اندرونی را ساکن گرداند و بلغم بسته بگدازاند و گویند چون چهارپایان بیاشامند نتاج ایشان زیاده شود و چون با شراب بیاشامند منع ضرر سرما بکند در سفرها، و درد پشت را سود دهد و مصروع را بغایت مفید بود و مقدار مستعمل از وی یک درم بود و ربو و ضیق النفس و سعال مزمن را نافع باشد خاصه تخم وی و بیخ وی و چون با عسل بسرشند و لعق کنند. و وی معده را نیکو بود و مغص ریحی را نافع بود و سده بگشاید و زائیدن آسان کند همه ٔ حیوانات را. و عسرالبول را و اختناق و درد گرده و مثانه را نافع باشد در ریاح خاصره و حالبین سود دهد. و گویند بدل وی خردل سپید بود و گویند انجدان طیب مثل آن و بسیار از وی مستعمل کردن مضعف جگر باشد و مصلح وی عصاره ٔ زرشک باشد. (اختیارات بدیعی).


رعنا

رعنا. [رَ] (ع ص) یا رعناء. تأنیث ارعن، زن ابله. (از کشاف زمخشری). زن گول. (دهار). زن گول و سست و ضعیف. (منتهی الارب). زن گول و سست. (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خویله. (مهذب الاسماء). زن دراز احمق. رعناء. حمقاء. (یادداشت مؤلف):
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
گر طلاقی بدهی این زن رعنا را
دان که چون مردان کاری بکنی کاری.
ناصرخسرو.
گفت ای قحبه ٔ رعنا مرا عار باشد با تو جنگ کردن. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
چون تواند بود مرد راه حق
هر که او همچون زنان رعنا بود.
عطار.
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی.
حافظ.
|| لک، مردم رعنا. (لغت فرس اسدی). کالیو. احمق. گول. آنکه به شتاب سخن گوید و در گفته های خویش نیندیشدتا نیک است یا زشت. (یادداشت مؤلف). نادان و فریفته به خود و دارای عجب. (ناظم الاطباء):
مکن مگذار تا هر کس سر کوی غمت گردد
که کار شبروان غم ز هر رعنا نمی زیبد.
فلک الدین ابراهیم سامانی.
حلوا به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت رعنا.
ناصرخسرو.
علم در دست یک رمه رعنا
همچو شمع است پیش نابینا.
سنایی.
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعناگویان رعنا.
خاقانی.
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفته ٔ رعنا.
خاقانی.
|| زن سست خوش حرکات. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). زیبا و خوش نما. (آنندراج از کشف اللغات و لطائف و...) (از غیاث اللغات).زن آراسته. (لغت محلی شوشتر). زیبا. خوش حرکات. باناز. زن خویش آرا. زن خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف). خوب صورت. زیبا. خوشگل. (فرهنگ فارسی معین). زن خویشتن آرا. (از آنندراج). خوب صورت و خوشگل و جمیل و محبوب و صاحب حسن. (ناظم الاطباء):
گه گه آید بر من طنزکنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه درآید به رطب.
سنایی.
- رعنافش، رعنامانند. مانند رعنا:
بر لب خشک جام رعنافش
عاشقان بوسه ٔ تر اندازند.
خاقانی.
- رعنای صاحب بربط؛ ستاره ٔ زهره. (ناظم الاطباء) برهان):
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرّای صاحب طیلسان انگیخته.
خاقانی.
- نارعنا، در تداول افسانه های عامیانه ٔ فارسی دشنام گونه ای است زنان را. (یادداشت مؤلف).
|| خوشنما و نازنین و لطیف و ظریف و دلربا و دلکش و زیبا. (ناظم الاطباء):
این عروسان عور رعنا را
بر سراز آب چادر اندازد.
خاقانی.
گرچه ز آن آینه خاتون عرب را نگرد
در پس آینه روی زن رعنا بیند.
خاقانی.
گیرم نیی چون آب نرم آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم از چشم رعنا ریخته.
خاقانی.
عقل مست لعل جان افزای تست
دل غلام نرگس رعنای تست.
خاقانی.
بسا رعنازنا کآن شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش.
مولوی.
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد.
حافظ.
و گل [سوری] سردسیر رعناتر و خوشبوتر بود. (فلاحت نامه). || خوار. (لغات ولف). سبک. ضعیف.
- رعنا شدن، خوار شدن. سبک و ضعیف شدن:
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
- رعنا کردن، منتسب به جلفی و سبکی داشتن:
مرا خیره خواهی که رعنا کنی
به پیش خردمند رسوا کنی.
فردوسی.
|| در عربی به معنی رشیق القد نیامده است ولی در میان عامه در فارسی معمول است. در تداول فارسی: رساقد. بالابلند. موزون چنانکه از قامت و قد و بالا. خوش قد و بالا. خوش قد و قامت. نیکوقامت. (یادداشت مؤلف):
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس کش و رعناست این مرکب و لیک.
مولوی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
- قامت رعنا، قامت موزون. قد موزون. (یادداشت مؤلف).
- قد رعنا، قد موزون. قامت موزون. (یادداشت مؤلف):
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دوعالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش.
خاقانی.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت.
حافظ.
چشم شهلا قد رعنا رخ زیبا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.
؟.
|| آزاد از کار و شغل. || خرامان. (ناظم الاطباء). || چالاک. (ناظم الاطباء) (آنندراج از کشف اللغات و...) (از غیاث اللغات). || متکبر. خودپسند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث اللغات):
ازین مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا.
سنایی.
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افروخته سر از اعجاب.
مسعودسعد.
(شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع). (کلیله و دمنه).
ز تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف.
سنایی.
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می برد تا سراشیب گور.
سعدی (بوستان).
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تاخیره نگردد و تمنا نکند.
سعدی.
|| نام گلی است. (لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری). قسمی گل زینتی. گل دورویه. گل قحبه. گل دوآتشه. گل دوروی. (یادداشت مؤلف). گلی زیبا و گلی که از اندرون سرخ و از بیرون زرد باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات):
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها در ماندی گل رعنا.
مسعودسعد.
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پرگل رعنا.
مسعودسعد.
گشته ست زبانم ده چون سوسن آزاده
در مالش این مشتی دورو چو گل رعنا.
وطواط.
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بردارد.
انوری.
ور کندخلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گل و نی رعنا.
مختاری غزنوی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته.
خاقانی.
برو بر بام و پرس از پاسبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
مولوی.
سعدیا غنچه ٔ سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و نخندید و گل رعنا شد.
سعدی.
تا غنچه ٔ خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی.
حافظ.
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد.
حافظ.
|| هر چیز دورنگ. (ناظم الاطباء):
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
تا چند بهر صیقلی رنگ چهره ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم.
خاقانی.
- سرو رعنا، سرو دورنگ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- || سرو خوش قد و قامت. سرو بلندقامت. (یادداشت مؤلف).


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر طیفور مروروذی مکنی به ابوالفضل. یاقوت گوید: او یکی از بلغاء شعراء و از روات صاحب فهم و مشارالیه درعلم است. و اوست مؤلف تاریخ بغداد در اخبار خلفاء و وزراء و حوادث روزگار آنان که به سال 280 هَ. ق. درگذشت و به بغداد در باب الشام تن وی بخاک سپردند و مولد او سنه ٔ 204 هَ. ق. یعنی سال دخول مأمون از خراسان به بغداد بود و این تاریخ ولادت را پسر او عبیداﷲ در ذیلی که بتاریخ بغداد پدر خود نوشته از قول پدر آورده است و احمد از عمربن شبه و از احمد پسرش عبیداﷲ و محمدبن خلف المرزبان روایت کند. و جعفربن احمد صاحب کاتب الباهر گوید: احمدبن ابی طاهر نخست مؤدب کتاب و عامی بود و سپس تخصص گرفت و در بازار وراقان بجانب شرقی بنشست و او رابه تصحف و بلادت در علم و لحن نسبت کند و گوید احمد وقتی مرا شعری انشاد کرد درباره ٔ اسحاق بن ایوب و در ده واند موضع لحن آورد و باز گوید او اسرق ناس بود درسرقت بیت و ثلث بیت، و بحتری نیز در حق وی همین می گفت با اینهمه ابن ابی طیفور پیری شیرین سخن جمیل الأخلاق و ظریف المعاشره بود. ابودهقان حکایت کند که منزل من بجوار خانه ٔ معلی بن ایوب صاحب عرض جیش مأمون خلیفه بود و ابوطاهر نیز در خانه ٔ من منزل داشت. وقتی ما را دست تنگی و ضیق معیشت بشدیدترین حدی رسید و همه ابواب وجوه چاره بر ما بسته شد و من به ابوطاهر گفتم با من همداستانی کنی که نزدمعلی بن ایوب روم و گویم که مرا یکی از دوستان بمرده است و از وی بهای کفنی ستانم و در کار نفقه ٔ خود کنیم و تو آن دوست مرده باشی گفت چنان کن و من نزد وکیل معلی شدم و او با من بمنزل ما درآمد و در ابن ابی طاهر نگریست و سپس بینی وی خاریدن گرفت قضا را در اینوقت از ابن ابی طاهر بادی رها شد وکیل معلی مرا گفت این چیست گفتم این بقیه ٔ روح اوست که چون گندا بوده از مخرج زیرین بیرون میشود و من و وکیل و مرده هرسه خود را نتوانستیم از خنده بازداشتن و وکیل بشد و ماجری بمعلی بگفت و او دیناری چند ما را فرستاد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید احمدبن ابی طاهر، حسن بن مخلدوزیر معتمد را مدیحه ای گفت و ابن مخلد در صلت آن، او را صد دینار به ابورجاء خادم حوالت کرد و احمد نزدابورجاء شد و او گفت وزیر مرا چیزی نفرموده است احمد این دوبیت در تقاضای صلت، حسن بن مخلد را فرستاد:
اما رجاء فأرجی ما امرت به
فکیف ان کنت لم تأمره یاتمر
بادر بجودک مهما کنت مقتدراً
فلیس فی کل ّ حال انت مقتدر.
و ابن مخلد او را اضعاف آن مال امر داد. و پسر احمد در کتاب خود بیت ذیل را از پدر خود روایت کند:
و لوکان بالاحسان یرزق شاعر
لاجدی الذی یکدی و اکدی الذی یجدی.
و هم احمد راست:
قد کنت اصدق فی وعدی فصیرنی
کذابه لیس ذا فی جمله الأدب
یا ذاکراً حلت عن عهدی و عهدکم ُ
فنصره الصدق افضت بی الی الکذب.
و مرزبانی در کتاب المقتبس از عبداﷲبن محمد الحلیمی روایت کند که احمدبن ابی طاهر قطعه ٔ ذیل را از گفته های خود در حق ابوالعباس المبرد برای من انشاد کرد:
کملت فی المبرّد الاَّداب
واستقلت فی عقله الالباب
غیر ان ّ الفتی کما زعم النا -
س دعی ّ مصحّف کذّاب.
و صولی از ابوعلی بن عینویه کاتب و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت وقتی در ماه تموز به نیم روزاز منزل ابوالصقر بیرون شدم و گفتم خانه ٔ مبرّد بدین جا نزدیک است بدانجا شوم چه خانه ٔ من بباب الشام بود و در گرمگاه نیم روز تموز مرا تا خانه شدن دشوار می آمد نزد او رفتم و او مرا به حظیرگک مانندی که در خانه داشت درآورد و مائده بگسترد و دو رنگ خورش لذیذ باهم بخوردیم و آبی سرد مرا بنوشانید و گفت من ترا حکایت گویم تا آنگاه که بخواب شوی و دلکش ترین قصه ها گفتن گرفت لکن از بداختری و ناسپاسی این دو بیت مرا فراز آمد و گفتم مرا دو بیت دست داد و اینک میخوانم اوگمان کرد که وی را مدح گفته ام و من این دو بیت بخواندم:
و یوم کحرالشوق فی صدر عاشق
علی انه منه احر و اومد
ظللت به عند المبرد قائلاً
فمازلت فی الفاظه اتبرد.
گفت: اگر سپاس من نداشتی باری توانستی از ذم من بازایستادن و اینک جزاء تو جز این نباشد که درحال از این جا بیرون شوی و مرا از خانه براند و من راه محلت باب الشام که بدانجا خانه داشتم پیش گرفتم و خویشتن را ملامت می کردم و از گرمائی که مرا رسید چندین روز بیمار بیفتادم. خالدی از جحظه و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت: وقتی بزیارت یکی از کتّاب که او را مدحی گفته بودم به سرمن رای شدم و او مرا بپذیرفت و خلعتی جزیل داد و غلامی رومی نیکوروی به آن مزید کرد و من راه بغداد گرفتم و از رود گذشتن بزورق نخواستم و براه خشکی میرفتم و چون فرسنگی بپیمودیم هوا سخت بیاشفت و بارانی سیل آسا فروریختن گرفت و در اینوقت ما نزدیک دیر سوسن بودیم غلام را گفتم فرزند عنان ما بدین دیر بازگردان تا ساعتی بیاسائیم و باران سبک شود و بدیر شدیم لکن باران هرساعت شدیدتر بود تا شب درآمد راهب گفت شب همین جا بباش و مرا شرابی نیکو هست بیاشام و مستان شو و بخسب وماندگی بیفکن و باران هم بازایستد و راهها خشک شود و بامداد شادان و سرخوش راه خود گیر. گفتم چنین کنم و راهب شرابی بیاورد که هرگز صافی تر و خوشبوتر از آن ندیده بودم و باربگشادیم و غلام مرا سقایت و راهب منادمت کردن گرفتند تا از مستی بی خویشتن شدم و مرا خواب درربود صبحگاهان براه افتادم و این ابیات بگفتم:
سقی سرمن را و سکانها
و دیراً لسوسنها الراهب
سحاب تدفق عن رعده الصَْ-
-صفوق و بارقه الواصب
فقد بت ﱡ فی دیره لیله
و بدرٌ علی غصن صاحبی
غزال سقانی ّ حتی الصبا -
ح صفراء کالذهب الذائب
علی الورد من حمره الوجنتین
و فی الاَّس من خضره الشارب
سقانی المدامه مستیقظاً
و نمت و نام الی جانبی
فکانت هناه لک الویل ممن
جناها الذی خطه کاتبی
فیا رب ّ تب و اعف عن مذنب
مقر بزلته تائب.
و احمدبن ابی طاهر راتآلیف بسیار است و از جمله آنچه را که محمدبن اسحاق الندیم نام می برد کتب ذیل است: کتاب المنثور والمنظوم، چهارده جزء، وآنچه در دست مردم است سیزده جزء است. کتاب سرقات الشعراء. کتاب بغداد. کتاب الجواهر. کتاب المؤلفین. کتاب الهدایا. کتاب المشتق المختلف من المؤتلف. کتاب اسماء الشعراء الاوائل. کتاب الموشی.کتاب القاب الشعراء و من عرف بالکنی و من عرف بالاسم. کتاب المعرقین من الانبیاء. کتاب المعتذرین. کتاب اعتذار وهب من ضرطته. کتاب من انشد شعراً و اجیب بکلام. کتاب الحجّاب. کتاب مرتبه هرمزبن کسری بن انوشروان. کتاب خبر ملک العاتی فی تدبیر المملکه و السیاسه.کتاب الملک المصلح و الوزیر المعین. کتاب الملک البابلی و الملک المصری الباغیین و الملک الحکیم الرومی. کتاب المزاح و المعاتبات. کتاب معاتبه النرد و النرجس. کتاب مقاتل الفرسان. کتاب مقاتل الشعراء. کتاب الخیل، کبیر. کتاب الطرد. کتاب سرقات البحتری من ابی تمام. کتاب جمهره بنی هاشم. کتاب رسالته الی ابراهیم بن المدبر. کتاب رسالته فی النهی عن الشهوات. کتاب الرساله الی علی بن یحیی. کتاب الجامع فی الشعراء و اخبارهم. کتاب فضل العرب علی العجم. کتاب لسان العیون. کتاب اخبار المتظرفات. کتاب اختیار اشعار الشعراء. کتاب اختیار شعر بکربن النطاح. کتاب المونس. کتاب اختیارات شعر دعبل و سمل. کتاب الغله و الغلیل. کتاب اختیار شعر العتابی. کتاب اختیار شعر منصور النمری.کتاب اختیار شعر ابی العتاهیه. کتاب اخبار بشار و اختیار شعره. کتاب اخبار مروان و آل مروان و اختیار اشعارهم. کتاب اخبار ابن منادر. کتاب اخبار ابن حرمه و مختار شعره. کتاب اخبارو شعر ابن الدّمیمه. کتاب اخبار و شعر قیس بن عبیداﷲالرقیات و قفطی در ترجمه ٔ ثابت بن سنان گوید: و اذا اردت التاریخ متّصلاً جمیلاً فعلیک بکتاب ابی جعفر الطبری رضی اﷲعنه فأنه من اوّل العالم الی سنه تسع و ثلثمائه و متی شئت ان تقرن به کتاب احمدبن ابی طاهر و ولده عبیداﷲ فنعم تفعل لأنّهما قدبالغا فی ذکر الدوله العباسیه و اتیا من شرح الأحوال بما لم یأت به الطبری بمفرده و هما فی الانتهاء قریبا المدّه و الطبری ازید منهما قلیلاً... رجوع به معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 و ص 59 س 14 و ص 369 س 14 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 110 شود.

معادل ابجد

خوشبوتر

1514

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری