معنی حازم

لغت نامه دهخدا

حازم

حازم. [زِ] (اِخ) صحابی است. (منتهی الارب).

حازم. [زِ] (اِخ) حصار و قلعه ای است از مضافات حلب که هلاکو آن را بتصرف درآورد. صاحب حبیب السیر گوید:«و ایلخان چون از مهم حلب فارغ گشت کمند همت بر کنگره ٔ تسخیر حصار حازم که از مضافات آن ولایت بود انداخت و آغاز محاصره و محاربه کرده کار ساکنان آن مکان باضطرار انجامید و پیغام فرستادند که اگر فخرالدین ساقی بدین جا آمده سوگند خورد که لشکریان متعرض مال و جان ما نخواهند شد بیرون آمده و قلعه را تسلیم مینمائیم و فخرالدین ساقی شخصی بود که به آن مردم سابقه ٔ معرفتی داشت و در آن ایام بملازمت هلاکوخان قیام مینمود و فخرالدین بعد از وصول پیغام بموجب فرموده ٔ ایلخان بقلعه رفته و عهد و پیمان در میان آورده آن طائفه ٔ نادان پایان آمدند و هلاکوخان فرمان داد که مجموع ایشان را حتی اطفال شیرخواره و کودکان گهواره بقتل آوردند و هیچکس از آن جماعت نجات نیافت مگر ارمنی زرگر که در آن فن ماهر بود آنگاه ایلخان فخرالدین ساقی را حاکم حلب ساخته توکل بخشی به شحنگی آن ولایت منصوب شد. (حبیب السیر جزو 1 ج 3 ص 34).

حازم. [زِ] (اِخ) ابن ابی حازم. صحابی است. (منتهی الارب). وی ملقب به احمسی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) (قاموس الاعلام ترکی).

حازم. [زِ] (اِخ) ابن حاتم. مکنی به ابی حاتم تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن عطاء الاعمی. مکنی به ابی خلف. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن الحسین. مکنی به ابی اسحاق. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن محمدبن یونس، مکنی به ابی ذر. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) سدوسی مکنی به ابی دیم. مؤلف تاریخ بخارا او را در شمار قضاه خراسان آورده گوید: و دیگر ابودیم حازم سدوسی که وی را از خلیفه فرمان قضا رسید. (تاریخ بخارا ص 2).

حازم. [زِ] (اِخ) محدث است. رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 147 و 201 و 269 شود.

حازم. [زِ] (ع ص) نعت فاعلی از حَزم. بااحتیاط. محتاط دوراندیش. مآل بین. مآل اندیش. آخربین. پیش بین. استوارکار. هشیار در کار. حزم گیرنده. (مهذب الاسماء). هوشیار. حزیم. دانا. (غیاث). عاقل:
پادشاه عاقل حازم باید که در حال خشم از مردم آن ستاند که در حال رضا بتدارک آن قیام تواند نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هر که در تونست او چون خادم است
مر ورا کوصابر است و حازم است.
مولوی.
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد.
مولوی.
|| عازم. مصمم. منجز: مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). آورده اند که در آبگیری... سه ماهی بودند دو حازم و یکی عاجز. (کلیله و دمنه). || معقود. معقوده. ج، حَزَمَه و حُزَماء.

حازم.[زِ] (اِخ) ابن حرام (یا حِزام) الجُذامی. صحابی و محدث و از مردم بادیه الشام است و پسر او از وی روایت کند که گفت: «اتیت النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم بصید اصطدتها من الاردن واهدیتها الیه فقبلها و کسانی عمامه عدنیه و قال لی ما اسمک قلت حازم قال بل انت مطعم ». رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 ج 1 ص 313 و منتهی الارب شود.

حازم. [زَ] (اِخ) ابن ابراهیم بجلی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده گوید وی ساکن بصره بود. و از او روایت داریم. (تنقیح المقال ج 1 ص 249).

حازم. [زِ] (اِخ) ابن خزیمه. از سرداران هارون الرشید و از بطن نهشل بن دارم است. رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 298 و ج 5 ص 367 و ص 368 شود.

حازم. [زِ] (اِخ) الرواسی. مکنی به ابی جعفر. از بزرگان علوم عربیه و استاد علماء کوفه در علوم مزبوراست، و او شاگرد عیسی بن عمر، صاحب کتاب الجامع فی الافراد والجمع است. رجوع به روضات الجنات ص 202 شود.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن حرملهبن مسعود الغفاری. صحابی و محدث است و مولای او ابوزینب از او روایت دارد و ابن قانع نام او را بتصحیف در خاء معجمه آورده است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 ج 1 ص 313 شود.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن محمد بن خلف ابن حازم الانصاری القرطاجنی النحوی. مکنی به ابی الحسن و ملقب به هنی ٔ الدین. او شیخ بلاغت و ادب و در نظم و نثر و نحو و لغت و عروض و علم بیان اوحد زمان و فرید عصر خود بود و از جماعت کثیری که تقریباً بهزار کس بالغ شود روایت کند و ابوحبان و ابن رشید از او روایت دارند. درباره ٔاو گفته شده است «وله اختیارات فائقه و اختراعات رائقه لا نعلم احداً ممن لقیناه جمع من علم اللسان ما جمع ولا احکم من معاقد علم البیان ما احکم من منقول و مبتدع و اما البلاغه فهو بحرها العذب والمنفرد بحمل رایتها امیراً فی الشرق والغرب و اما حفظ لغات العرب واشعارها و اخبارها فهو حمال روایتها و جمال اوقارها یجمع الی ذلک جوده التصنیف و براعه الخط و یضرب بسهم فی العقلیات و الدرایه اغلب علیه من الروایه...» اوراست: 1- منهاج البلغاء فی علمی البلاغه والبیان. 2- کتابی در قوافی. 3- قصیده ٔ میمیه در نحو که ابن هشام ابیاتی از آن را در مسئله زنبوریه، در مغنی آورده است. از اشعار اوست:
من قال حسبی من الوری بشر
فحسبی اﷲ حسبی اﷲ
کم آیه للاله شاهده
بانه لااله الاهو.
مولد حازم بسال 608 هَ. ق. و وفات اودر شب شنبه ٔ بیست و چهارم ماه رمضان سنه ٔ 684 است. رجوع به کشف الظنون و روضات الجنات ص 202 شود.

فرهنگ معین

حازم

(زِ) [ع.] (اِفا.) دوراندیش، هوشیار.

فرهنگ عمید

حازم

بااحتیاط، محتاط،

حل جدول

حازم

دوراندیش

مترادف و متضاد زبان فارسی

حازم

بااحتیاط، دوراندیش، باحزم، ملاحظه‌کار، عاقبت‌اندیش، محتاط،
(متضاد) بی‌احتیاط، بی‌پروا، بی‌ملاحظه، هوشیار، باهوش

عربی به فارسی

حازم

اظهار کننده , ادعا کننده , مدعی , ریگ دار , شن دار , ریگ مانند , با جرات , صاحب عزم , ثابت قدم , پا بر جا , مصمم , ثابت , تصویب کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

حازم

مرد دانا و هوشیار درکار

معادل ابجد

حازم

56

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری