معنی جزل

حل جدول

جزل

سخن فصیح

استوار و محکم


استوار

جزل


استوار و محکم

جزل


سخن فصیح

جزل

فرهنگ معین

جزل

استوار، محکم، بزرگ، عظیم، سخن فصیح و محکم. [خوانش: (جَ) [ع.] (ص.)]


فخم

گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح. [خوانش: (فَ خْ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

جزل

سخن فصیح و محکم،

فرهنگ فارسی هوشیار

جزل

عظیم، بزرگ، فراوان


جزال

(تک: جزل) هیزم ها هیمه ها

لغت نامه دهخدا

فخم

فخم. [ف َ] (ع ص) مرد بزرگ قدر و گرامی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || منطق فخم، سخن درست استوار. خلاف رکیک. (منتهی الارب). جزل. (اقرب الموارد).


بازل

بازل. [زِ] (ع اِ) شتری که دندان نیش برآورده باشد. (منتهی الارب). دندان نیش شتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتر دندان نیش برآورده. و این در سال نهم باشد و بعد از آن دیگر شتر به سنی نامیده نمیشود وفی المثل بازل عام و بازل عامین گویند. شتری که به سال نهم درآید. (منتخب غیاث اللغات) (صبح الاعشی ج 2 ص 34). شتر پیر که دندان پیشین او بالا برآمده باشد. و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج). ج، بَوازِل، بُزَّل. بُزل. و بُزُل. (ناظم الاطباء):
جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل.
منوچهری.
و سال نهم درآید [بچه ٔ ناقه] بازل و بازله گویند. (تاریخ قم ص 177). و رجوع به بازله شود. || مرد تجربه کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مرد مجرب. کامل در تجربه. مردآزموده و پخته: فاضلی جزل و بازلی فحل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 430).


انشا کردن

انشا کردن. [اِ ک َ دَ] (مص مرکب) آفریدن. خلق کردن. (فرهنگ فارسی معین). || مترسلانه نوشتن. فصیح و با سجع و قافیه نوشتن. (ناظم الاطباء). ترسل. (دهار). سرودن شعر: چون از خطب فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر. (تاریخ بیهقی).
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.
مسعودسعد.
بدیع همدانی این قصیده در مدح او انشا کرده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 209). عتبی رساله ای در مرثیه ٔ او انشا کرده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ابوالقاسم حسن بن عبداﷲ مستوفی در مدح سلطان این قصیده انشا کرده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 269). شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240).
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند.
سعدی (بوستان).
آگاه دلا گر ز ادب دور نباشد
از مطلع خود بیت دوی کرده ام انشا.
سنجر کاشی (از آنندراج).
می کند کلک سخن پرداز انشا مطلعی
تا گلستان حضورش را شود دستان سرا.
اثر (از آنندراج).


روح عطار

روح عطار. [ح ِ ع َطْ طا] (اِخ) شیرازی. شاعر قرن هشتم هَ. ق. معاصر خواجه حافظ شیرازی متخلص به روح عطار، و گاه به «روح » تنها و گاه به روحی عطار، تخلص می کند. وی خواجه قوام الدین محمدبن علی معروف به صاحب عیار (مقتول به سال 764 هَ.ق.) را مدح گفته است. نسخه ٔ خطی از دیوان او مورخ بسال 855 هَ.ق. در کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی محفوظ است. این شاعر در قطعه ای میان حافظ و سلمان ساوجی محاکمه کرده میگوید:
ملوک مملکت نظم و ناقدان سخن
که باد خاطرشان ایمن از حدوث زمان
ز اهل طبع گروهی مخالفت دارند
پی تراجح اشعار حافظ و سلمان
نموده اند چنین مالکان ملک سخن
که کرده اند مسخر جهان بتیغ بیان
باین کمینه، که از پیر فکر خویش بپرس
که نطق حافظ به یا فصاحت سلمان
چو کردم این سخن از پیر عقل استفسار
که ای خلاصه ٔ ادوار و زبده ٔ ارکان
بگو که شعر کدامین از این دو نیکوتر
که برده اند کنون گوی شهرت از میدان
جواب داد که سلمان بدهر ممتازاست
بلفظ دلکش ومعنی بکر و شعر روان
دگر طراوت الفاظ جزل حافظ بین
که شد بلاغت او رشک چشمه ٔ حیوان
یکی بگاه بیان طوطیی است شکربار
یکی بنظم روان بلبلی است خوش الحان
ز برج خاطر این، ماه نظم رخشنده
ز درج فکرت آن، لؤلؤ سخن ریزان...
هزار روح فدای دم چو عیسی این
هزار جان گرامی نثار گفته ٔ آن.
قصیده ای نیز در مدح خواجه قوام الدین محمدصاحب عیار سروده است بدین مطلع:
کنون که موسم نوروز برفراشت علم
جهان چوباغ جنان گشت تازه و خرم...
و رجوع به بحث در آثار و افکار و احوال حافظ تألیف دکتر غنی ج 1 ص «لو» و 16 و 202 و 203 و تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 318 و 320 و فهرست کتابخانه ٔ مجلس تألیف ابن یوسف ص 653، 656 و فرهنگ سخنوران شود.


رکیک

رکیک. [رَ] (ع ص) به معنی رُکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاک و رَکَکَه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف):
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
|| سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه ٔ دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
|| زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکه ٔ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه ٔ خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف).

معادل ابجد

جزل

40

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری