معنی بیحساب
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) بیشمار بی اندازه، ناصحیح نادرست، بیهوده.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بسیار، بیاندازه، بیحد، بیشمار، بیمر، نامعدود،
(متضاد) حسابشده، معدود، ستمگر، ظالم، ظلمپیشه، متعدی،
(متضاد) دادگر، منصف، غیرعادی، نادرست، ناصواب، نامعقول،
(متضاد) معقول
بیرویه
بیقاعده، بیشیوه،
(متضاد) نظاممند، بیحساب، بیحساب و کتاب
بیرسم
بیحساب، ظالم، ستمکار، بیدادگر
نامعدود
بیحساب، بیشمار، بیشمر، بیقیاس، ناشمرده،
(متضاد) معدود
بیحدوحصر
بیحساب، بیحدومرز، بینهایت، بسیار، بیشمار، فراوان
بیمر
بسیار، بیاندازه، بیحد، بیحساب، بیشمار، خیلی،
(متضاد) معدود
سربهسر شدن
برابر شدن، معادل شدن، مساوی شدن، یکسانشدن، بیحساب شدن
بیشمار
بسیار، بیاندازه، بیحد، بیحساب، بیقیاس، بیمر، بینهایت، جزیل، زیاد، سرسامآور، فراوان، نامحدود، نامعدود،
(متضاد) معدود
بیاندازه
بسیار، بیحد، بیحساب، بیشمار، بیمر، بیمقیاس، بینهایت، جزیل، خیلی، بسیار، بیش از حد، فراوان زیاد،
(متضاد) معدود
فرهنگ عمید
معادل ابجد
83