معنی اوساخ

لغت نامه دهخدا

اوساخ

اوساخ. [اَ] (ع اِ) ج ِ وَسَخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرکها و ریم ها. (غیاث اللغات):
بعد یک ساعت درآورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور.
مولوی.


حجرالمحک

حجرالمحک. [ح َ ج َ رُل ْ م ِ ح َک ک] (ع اِ مرکب) حجر عراقی. سنگی است ثقیل الوزن، سیاه و گویند مایل بسفیدی نیز، و چون بخار دهان متواتر به او برسد طعم زعفران از آن ظاهر میگردد، و چون به او اعضا را بمالند چرک را زایل کند، و بعضی از آن سنگ پا کنند، در دوم سرد و خشک و جهت درد گرده و عسر نفس شرباً و جهت رفع بیاض چشم با شیر مرضعه اکتحالاً بغایت نافع و قدر شربتش یک دانگ است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: و یسمی العراقی، هو حجر ثقیل الی البیاض یکون باعمال الموصل و الفرات. لزج اذا مربه علی اوساخ قلعها و یعمل منه کالمفارک فی الحمام بالعراق بدل القیشور بمصر. و هو بارد یابس فی الثانیه اذا حک بلبن من ترضع ذکرا و لو علی غیر مسن اخضر وقطر جلا البیاض. مجرب و اصلح طبقات العین اصلاحاً لایعدله غیره و یشفی القروح شرباً و طلاءً - انتهی. و ابن البیطار در شرح حجر عراقی که مرادف حجر المحک است گوید: [قال] التمیمی فی المرشد قال هرمس ان الحجر العراقی یکون فی النهر المسمی فاسیوس و لونه اسود جداً فاذا اخذ و دلک باللسان کمثل اللحس فانه عند ذلک یخرج منه رطوبه طعمها کطعم الزعفران و هو حجر مکتنز ثقیل ملزز و خاصیته النفع من البیاض الکامن فی الطبقهالقرنیه من طبقات العین اذا حک علی مسن اخضر بلبن امراءه ترضع ولداً ذکراً ابرأته و من منافعه ایضاً انه ینفع من وجع الکلی و یبری النسمه و یسهل النفس.


حب البلسان

حب البلسان. [ح َب ْ بُل ْ ب َ ل َ] (ع اِ مرکب) منشم. (مفاتیح العلوم خوارزمی). تخم بلسان. ملطف و مقوی کبد و مجلی اوساخ قروح است. صاحب اختیارات گوید: تخم بلسان مصری بود و آن در غیر مصر هیچ جای دیگر نمیروید و صاحب منهاج سهو کرده است که گفته آن هوفاریقون است. صفت هوفاریقون در هاء گفته شود، طبیعت حب بلسان گرم و خشک بود در دویم، نافع بود جهت بلغم و سودا و ورم گرم که در شُش بود و سرفه و عرق النسا و صرع و سدّه و عسرالبول و گزیدگی جانوران را نافع بود چون بیاشامند و اگر بجوشانند و زن در آب آن نشیند رحم را بگشاید و جالینوس گوید: دردسر کهن و نو را سود دهد و درد معده را نافع بود و موی بر داءالثعلب و داءالحیه برویاند و بیخ موی را قوت دهد و دیسقوریدوس گوید: قوت معده بدهد و اشتهاء طعام زیاده کند و هر بلغمی که در معده بود زایل کند و درد پهلو و ضیق النفس را نافع بود و مقدار مستعمل از وی دو درم بود. و گویند مضر بود بمثانه و مصلح وی کتیرا بود و بدل آن عود بلسان بود به وزن آن و گویند یک وزن و نیم وزن آن پوست سلیخه و ده یک آن بسباسه بود. و صاحب تحفه گوید: حب بلسان تخم درخت بلسان است بقدر فلفلی و بزرگتر از آن مایل به طول و مغزش سفید و رنگ او اشقر و در وزن ثقیل و طعمش تلخ. و تخم بشام بیمزه و بیمغز و مدور است، و بالفعل چون حب بلسان و درخت او مفقود است تخم بشام را بدل آن میکنند و فی الواقع بدل او نمی شود. حب بلسان در آخر دوم گرم و خشک و مدر بول و حیض و مقوی معده و با قوه ٔ تریاقیه و مجفف رطوبت معده و امعاء و رافع مغص و امراض بلغمی و سوداوی و ضیق النفس و درد معده و جهت تحلیل نفخ و سرفه و ورم ریه و عرق النسا و صرع و سدّه ٔ جگر و استسقا و گزیدن هوام نافع و مضر مثانه و مصلحش کتیراو قدر شربتش تا دو درهم و بدلش یک وزن و نیم او عودبلسان و اگر نباشد به وزنش سلیخه و عشر او بسباسه است و در تریاقات هم وزن او زراوند طویل یا حب الغار.


ملون

ملون. [م ُ ل َوْ وَ] (ع ص) رنگارنگ کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ وارنگ. رنگ به رنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
مأوی گه آراسته و فرش ملون.
منتصربن نوح (از لباب الالباب چ نفیسی ص 24).
خیمه ٔ دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرندملون.
فرخی.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
هزار غلام ترک بود به دست هر یکی دو جامه ٔ ملون از ششتری و سپاهانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
در بزم خوبتر ز تذرو ملونی
وندر مصاف جره تر از باز ازرقی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبه ٔ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف. (چهارمقاله چ معین ص 12).
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
وآن طاق را کز او شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 65).
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دونان ملون درآورم.
خاقانی.
حقیقت است لاریب که... به عمامه ٔ بیضا و عتابی ملون فرستادن عتاب نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 41). لباس اطلس ملون چون پلاس پیراهن غراب به جامه ٔ ماتم زدگان بدل کرده... روز و شب گریه ٔ زار و ناله ٔ زیر می کردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 261). دیوارهای ملون و مشبک چون آبگینه ٔ فلک به سرخ ورزد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 42). و چون بر قد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته آمد به نام و القاب همایونش مطرزکردم. (مرزبان نامه ایضاً ص 7). احوال مردم را در ظرف زمان همان صفت است که آب را در اناهای ملون. (مرزبان نامه ایضاً ص 223). به جای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته. (مرزبان نامه ایضاً ص 194). از شهر بیرون آمدند با جامه های ملون و کسوتهای مزین. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209). جمشید خورشیداز خزانه خانه ٔ شرق خلعتهای نفیس و کسوتهای ملون در اعطاف و اکناف جهان پوشانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 290). دوهزار غلام از عقایل ترک برابر یکدیگر صف برکشیدند با جامه های ملون. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 333). اختیار خرقه ٔ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ... و مراقبات از اهتمام به محافظت جامه ٔ سپید و اشتغال به غسل آن از جمله ٔ مستحسنات است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). فصل سوم در اختیار خرقه ٔ ملون. (مصباح الهدایه ایضاً 151). جامه ٔ ملون بهتر بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 151).
- ملون شدن، رنگارنگ شدن.
- ملون کردن، رنگارنگ کردن. رنگین کردن:
بوستان را ز گونه گونه ٔ گل
همچو قوس و قزح ملون کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 562).
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبیذ.
ابن یمین.
- ملون گردانیدن، رنگارنگ گردانیدن. ملون کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضه ٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
رجوع به ترکیب قبل شود.
|| رنگ آمیزی کرده. (غیاث) (آنندراج). رنگ آمیزشده و رنگ گرفته. (ناظم الاطباء). رنگ کرده. به رنگ کرده. رنگ شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گوناگون. (ناظم الاطباء). || گردنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متغیر. دگرگون شونده. غیرثابت. ناپایدار:
چرا با جام مَی می علم جویی
چرا باشی چو بوقلمون ملون.
ناصرخسرو.
رازدار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم.
سنایی.
یکرنگ با زبان، دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه، چو دنیا ملونند.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 97).
|| شعری است که آن را به دو وزن یا بیشتر توان خواند و آن را ذوبحرین و ذووزنین و متلون نیز گویند، مانند:
ای بت سنگین دل سیمین قفا
ای لب تو رحمت و غمزه بلا.
چون کلمات آن را سنگین و با اشباع کسره ها بخوانند بر وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلن » می شود که آن را بحر رمل شش رکنی یا مسدس می گویند و چون کلمات را سبک و بدون کشش صوت تلفظ کنند بر وزن «مفتعلن مفتعلن فاعلن » است که آن را بحر سریع می نامند. اما مثال آنکه بر سه وزن خوانده شود برحسب اینکه حروف و حرکات راسنگین یا سبک تلفظ کنند:
لب تو حامی لؤلؤ خط تو مرکز لاله
شب تو حامل کوکب مه تو با خط هاله.
سلمان ساوجی.
این بیت رابه سه وزن زیر می توان خواند: 1- فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (بحر رمل مثمن مخبون). 2- مفاعلین مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (بحر هزج مثمن سالم). 3- مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (بحر مجتث ّ مثمن مخبون). (از صناعات ادبی تألیف همایی صص 131- 134). و رجوع به همین مأخذ و ذوبحرین شود.


خرقة

خرقه. [خ ِ ق َ] (ع اِ) گله ٔ ملخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس). ج، خِرَق. || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرقه ٔ ترمه، خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. (یادداشت مؤلف).
- خرقه ٔ خز، هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقه ٔ خز است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرقه ٔ سنجاب، هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقه ٔ سنجاب می نامند. (یادداشت بخطمؤلف).
|| جامه ٔ پارینه و کهنه پاره دوخته. (از ناظم الاطباء). پاره جامه. (دهار):
کهن خرقه ٔ خویش پیراستن...
سعدی (گلستان).
اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته. (گلستان سعدی). || هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. (ناظم الاطباء):
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن.
نظامی.
ندرّد چو گل خرقه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار.
سعدی (بوستان).
|| پاره ای از جامه. (ناظم الاطباء). رگو. کهنه. لَتَه. پینه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خِرَق: با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خاصه که بیشتر مردمان قاروره ٔ پلید و ناشسته و اندر خرقه ٔ پلید و درشت عرضه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون بار بنهاد او را [مریم را] در خرقه ای بپیچید. (ابوالفتوح رازی).
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.
خاقانی.
خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب.
خاقانی.
خرقه ای بر ریش خر چفسیده سخت
چونکه خواهی برکنی زو لخت لخت.
مولوی (مثنوی).
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه می دوخت. (گلستان).
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه ست سر از جیب خرافات برآر.
نظام قاری.
- خرقه الحائض، پارچه ای که زن حائض بخودگیرد. (ناظم الاطباء). رگوی زن حائض. (یادداشت بخط مؤلف).
|| جبه ٔ مخصوص درویشان. (ناظم الاطباء):
ای برادر بحذر باش ز خرقه بمیانْشان
زآنکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند.
ناصرخسرو.
اینکه تو بینی بزیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است شمع جمع حریفان.
خاقانی.
اشک من در رقص و دل در حال وناله در سماع
من دریده خرقه ٔ صبر و فغان آورده ام.
خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 260).
نعره برآورد و بمیخانه شد
خرقه بخم درزد و زنار بست.
عطار.
عشق از این بسیار کرده ست و کند
خرقه را زنار کرده ست و کند.
عطار (منطق الطیر).
مردی سلیم خدای ترس بوده و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی. (جهانگشای جوینی). یاران ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند... یکی از آن میان زبان تعرض درازکرد... که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی خرقه ٔ مشایخ به چنین مطربی دادن. (گلستان). گفت ای فرزندخرقه ٔ درویشان جامه ٔ رضاست. (گلستان).
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامه ٔ کعبه را جل خر کرد.
سعدی (گلستان).
برو زآن مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار.
سعدی.
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
خرقه پوش و بترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش.
اوحدی.
خدا زآن خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی.
حافظ.
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
طریقه ٔ خواجه ٔ ما این بودکه در لقمه و خرقه احتیاط بسیار می کردند. (انیس الطالبین).
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردگی و ریشه سنجاق را.
نظام قاری.
می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن.
همای اصفهانی.
اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی.
؟
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول.
؟
خرقه در نزد صوفیان: عزالدین محمودبن علی کاشانی آرد: ازجمله رسوم موضوعه ٔ صوفیان یکی الباس خرقه است در تغییر لباس معهود که مشایخ در بدایت تصرف در احوال مریدان آنرا مستحسن داشته اندو در سنت آنرا سندی نیافته الا حدیث ام خالد که روایت است از رسول صلی اﷲعلیه که وقتی جامه ای چند بحضرت اوآوردند و در میان گلیمی بوده سیاه کوچک آنرا برداشت و روی بجماعت کرد و گفت «من ترون اکسو هذه »، همه خاموش ماندند فرمود که «ایتونی بام خالد» ام خالد را حاضر کردند آن گلیم را در وی پوشاند و گفت «ابلی هذا واخلقی » و دو بار بازگفت و بر آن گلیم علمی چند بود زرد و سرخ در آنجا نگاه می کرد و می گفت یا ام خالد هذا سناء، و سنا بزبان حبشه نیکو باشد و تمسک بدین حدیث در تصحیح الباس خرقه بر وصفی و بر هیئتی که رسم متصوفه است بعید است. و معهذا اگرچه از سنت آنرا سندی صریح نیست ولیکن چون متضمن فوائد است و مزاحم سنتی نه مختار و مستحسن بود چه اتباع مصالح طریقی مشروع است و از این جانب که پیش مالک مصالح مرسله که آنرا ازسنت شاهدی نبود معتبر است. و ازجمله فوائد آن یکی تغییر عادتست و فطام از مألوفات طبیعی و حظوظ نفسانی چه نفس را همچنانک در مطمومات و مشروبات و منکوحات شربی و لذتی هست در ملبوسات نیز حظی و شربی هست و هرلباس که پوشیدن آن نفس را عادت گشت و بر هیئتی مخصوص از آن قرار گرفت بی شک او را در آنجا حظی بود و از وی حلاوتی باشد. پس تغییر لباس صورت تغییر عادت بود وتغییر عین عبادت و از اینجاست حدیث «بعثت لرفع العادات » و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدی و سرایت آن بدیگر عادت متوقع بود. فائده ٔ دیگر دفع مجالست اقران السوء و شیاطین الانس است که بمجانست صورت و مشابهت هیئت بصحبت یکدیگر مایل باشند پس هرگاه که مخالفتی بتغییر لباس و تبدیل هیئت در ظاهر مرید پیدا شود اقران و اخدان او که برابطه ٔ طبیعت و واسطه ٔ حظوظ نفس بصحبت او مایل باشند از وی مفارقت کنند چه خرقه ظل ولایت شیخ است که بر وجود مرید افتد و شیطان از ظل اهل ولایت برمد چنانک در حدیث است «ان الشیطان لیفر من ظل عمر» و مرید را همچنانکه صحبت اخیار واجب است رنگ ایشان بگیرد مجانبت و مفارقت اشرار در مقدمه ٔ آن شرط است تا قبول صحبت اخیار پدید آید بر مثال جامه ای که آلوده ٔ دسومت بود بی شک دسومت رنگ نپذیرد الا بعد ازازالت آن. فایده ٔ دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید بسبب تصرف در ظاهر او چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است، تا اول باطن مرید قابل تصرف ولایت شیخ نگرددو او را کامل مکمل نشناسد بظاهر منقاد و مستسلم او نشود و ناصیه ٔ اختیار خود در دست تصرف او ننهد و اخذنواحی مریدان صورت این معنی است. فایده ٔ دیگر بشارت مرید است بقبول حق تعالی مر او را، چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را و قبول شیخ امارت قبول حق پس مرید بواسطه ٔ خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت بداند که حق تعالی او را تبرک کرده است و تألیف و اجتماع او با شیخ برابطه ٔ صدق ارادت و حسن قبول آینه یی گردد او را که در وی صورت سر سابقت و حسن خاتمت خود مشاهده کند، چه تألیف اشباح نتیجه ٔ تعارف ارواح است و تعارف علامت جنسیت و معیت در عالم غیب چنانکه در خبر است «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف » و همچنین خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب فِراست صورت سر ارادت مرید با شیخ و محبت شیخ است با مرید و جمله احوال سنیه نتایج ازدواج بین این دو معنی است. خرقه بر دو نوع است: خرقه ٔ ارادت و خرقه ٔ تبرک، خرقه ٔ ارادت آن است که چون شیخ بنفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد بحسن عنایت الهی در حق او و دیده ٔ دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقه ٔ متحمل آن بود روشن گردد همچنانکه دیده ٔ یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت. و اما خرقه ٔ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک بخرقه ٔ مشایخ آن را طلب دارد و این چنین طالب بشرایط اهل ارادت و انسلاخ از ارادت خود با ارادت شیخ مُطالب نبوده، و وصیت آن مرید بدو چیز کنند: یکی ملازمت احکام شریعت، دوم مخالطت اهل طریقت، چه ممکن بود که بمخالطت ایشان جنسیتی دیگر حاصل کند و قابل خرقه ارادت گردد، پس خرقه ٔ ارادت ممنوع بود الا از اهل ارادت و ارباب صدق عزیمت و خرقه ٔ تبرک مبذول باشد در حق هرکه با مشایخ حسن الظنی دارد و بعضی بر این دو خرقه ٔ ولایت زیاده کرده اند و آن آن است که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول بدرجه ٔ تکمیل و تربیت مشاهده کند وخواهد او را بنیابت و خلافت خود نصب کرده و بطرفی فرستد و او را در تصرف و تربیت خلق مأذون گرداند وی را خلعت ولایت و تشریف عنایت خود پوشاند تا مدد نفاذ امر او موجب سرعت مطاوعت خلق گردد.
خرقه ٔ ملون: اختیار خرقه ٔ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ و تفریغ خاطر اهل معاملات و مراقبات از اهتمام بمحافظت جامه ٔ سپید و اشتغال بغسل آن ازجمله مستحسنات مشایخ است، چه سنت به استحباب جامه ٔ سپید وارد است چنانکه در خبر است «خیر ثیابکم البیض » نزدیک صوفیان این استحباب مطلقاً فی نفس الامر ثابت است و اما بنسبت با طایفه یی که اوقات ایشان مستغرق طاعت بود و ساعات موزع بر اوراد و ایشان را بنفس خود مباشرت، غسل و تنظیف جامه ٔ سپید باید و اشتغال بدان ایشان را از محافظت اوقات و ملازمت اوراد شاغل گردد جامه ٔ ملون بهتر بود چه بی شک فضیلت نوافل از فضیلت خیراللباس بیشتر بود و هرگاه که مباشرت فاضل مستلزم ترک افضل بود ترک آن فضیلت فضیلت بود. و لون ازرق اختیار متصوفه است باآنکه لون سیاه در قبول اوساخ از ارزاق تمامتر و ممکن است که به سبب آن بود که واضع این رسم را یا دیگر را ازجمله مقتدایان طریقت به اتفاق لون ازرق دست داده باشد و دیگران بر سبیل ارادت و تبرک بدو تشبه نموده خلف از سلف تلقی کرده و رسمی مستمر گشته، و طایفه یی از متصوفه در اسباب اختیار ملون و انواع آن بتکلیف وجود انگیخته اند از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس برنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود و رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منعمس بود و سرادقات آن بر او مشتمل و محیط، و حال و اهل ارادت نه چنین است، چه برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشانست بعضی از ظلمت وجود مندفع بود پس جامه ٔ سیاه مناسب حال نباشد و چون هنوز از ظلمات صفات نفوس بکلی خلاص نیافته باشند و بصفای مطلق نپیوسته جامه ٔ سپید نیز مناسب حال ایشان نبود بلکه لایق حال ایشان جامه ٔ ازرق باشد چه زرقت رنگی است مرکب ازاخلاط و امتزاج نور و ظلمت و صفا و کدورت، و صورت این معنی در شعله ٔ شمع مشاهدت توان کرد چه شعله را دو طرف است یکی نور محض دوم ظلمت صرف و بین الطرفین که ملتقای نور و ظلمت است و محل امتزاج هر دو برنگ زرقت نماید و جامه ٔ سپید لایق حال مشایخ است که بکلی از کدورت صفات نفس خلاص یافته باشند و این وجوه و امثال آن اگرچه قریب اند ولکن بتکلف آمیخته اند و بتعسف انگیخته و تقید بدان فضیلتی زیادت ندارد چه اهل این طریق سه فریق اند: فریق اول: مبتدیان و حال ایشان ترک اختیار بود با شیخ و ایشان را بخود هیچ چیز از ملابس و مآکل و غیر آن جایز نه الا به ارادت شیخ. فریق دوم: متوسطان و حال ایشان ترک اختیار بود با حق و ایشان را درلباسی مخصوص اختیار نه هر چیز که مقتضای وقت بود ایشان بحکم آن بروند. فریق سوم: منتهیان و ایشان به اختیار حق مختار بود و مرید حقیقی چون زمام اختیار بدست تصرف شیخی کامل صاحب بصیرت سپارد و منقاد و متسلم او گردد شیخ او را از عادات طبیعی و مألوفات نفسانی فطام فرماید و در جمله امور دینی و دنیوی او تصرف کند پس اگر بیند که او را در لباس مخصوصی شربی و لذتی هست او را از آن بیرون آورد و لباسی دیگر پوشاند مثلاً اگر بیند که میل او به جامه ٔ فاخر و ناعم است، وی را خشن پوشاند و اگر بیند که او را در لباس خشن رغبتی هست بجهت ریائی یا رعونتی وی را لباس ناعم پوشاندو علی هذا در الوان و هیآت لباس اگر بیند که میل برنگی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید و همچنین در جمله ٔ احوال او پس اختیار الوان و هیئت لباس مرید بنظر شیخ تعلق دارد و نظر شیخ بمصلحت وقت و چون چنین بود مخصوص نباشد بسیاه و ازرق و سپید و غیر آن چه شایدکه شیخ مرید را در اوقات مختلفه بلباس مختلف فرمایددر هر وقتی لباس که صلاح حال او در آن بود و بعضی ازمشایخ بوده اند که مریدان را بتغییر لباس نفرموده اندو هم بر آن کسوت و هیئت که داشته به ملازمت ترغیب نموده و نظرشان بر اخفاء حال و ترک اظهار بوده. و مشایخ بر مثال طبیبان اند و امراض مریدان مختلف هرکی بنوعی که دانسته اند و صلاح در آن دیده معالجت کرده، پس جمله تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه چ همایی چ 2 صص 147- 153).

فرهنگ معین

اوساخ

(اُ) [ع.] (اِ.) جِ وسخ، چرک ها.


وسخ

(وَ سَ) [ع.] (اِ.) چرک، ریم. ج. اوساخ.

فرهنگ عمید

فرهنگ فارسی آزاد

اوساخ

اَوْساخ، کثافات، چرکها (مفرد: وَسَخ)،

حل جدول

اوساخ

چرک ها


چرک ها

اوساخ


چرک‌ها

اوساخ

فرهنگ فارسی هوشیار

اوساخ

جمع و سخ، چرکها و ریم ها


وسخ

چرک شوخ پژ پژاگن (اسم) چرک ریم جمع: اوساخ.

معادل ابجد

اوساخ

668

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری