معنی اوباش

لغت نامه دهخدا

اوباش

اوباش. [اَ] (ع اِ) ناکسان. (از مهذب الاسماء). ج ِ وَبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیده ٔ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف [مختلط] درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بَوش است که بطریق قلب حروف واقع شده «واو» را بر «باء» مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). ج ِ وشب و کلمه ٔ اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه ٔ آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء):
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند.
ناصرخسرو.
چون گشت بعالم این سخن فاش
افتاد ورق بدست اوباش.
نظامی.
ز دونان نگه دار پرخاش را
دلیری مده بر خود اوباش را.
نظامی.
حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش میخوردند وی را.
مکن مستی میان بزم اوباش
که مستی میکند اسرارها فاش.
عطار (از بلبل نامه).
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان می خور و اوباش شد.
عطار.
عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی
نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست.
مولوی.
در اوباش پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعل است و سنگ.
سعدی.
چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی
چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری.
سعدی.
|| حشر. چریک. (از یادداشت مرحوم دهخدا): وقتی رایت دولت و نوبت ملکت مؤیدالدوله با تمامت خیل و خدم و سایر اوباش و حشم و لشکر گران با اخراجات بی پایان بر خطه ٔ اصفهان دست نصرت یافت. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 42). || ج ِ وَبَش، سپیدی که بر ناخن پدید آید. (منتهی الارب). رجوع به وبش شود.


سرای اوباش

سرای اوباش. [س َ ی ِ اَ / اُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و اهالی دنیا. (انجمن آرا).

فارسی به انگلیسی

حل جدول

اوباش

اجامر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اوباش

ناکس

کلمات بیگانه به فارسی

اوباش

ناکس

فارسی به عربی

اوباش

سریر، قلنسوه


اراذل و اوباش

رعاع

فرهنگ عمید

اوباش

مردم پست، فرومایه، بی‌سروپا، ولگرد، عامی، و بی‌تربیت که موجب آزار دیگران می‌شوند،
هر کدام از این‌گونه افراد. δ مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی‌شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می‌کنند،

فرهنگ معین

اوباش

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ وَبْش، فرومایگان، مردمان بی سر و پا.

مترادف و متضاد زبان فارسی

اوباش

اجامر، اراذل، الواط، بی‌سروپا، لات

فرهنگ فارسی هوشیار

اوباش

ناکسان، مردم عامی، هیچ نفهمیده بی سر و پا و جلف، فرومایه


مقلوب اوباش

(مفرد ندارد لاروس) ولگردان بیسر و پایان، گروه ها مردمان

فرهنگ فارسی آزاد

اوباش

اَوْباش، مردم پست و فرومایه (از ریشهء وَبَشَ میباشد)،

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

اوباش

Haube (f), Kappe (f), Kapuze (f), Verdecken, Landstreicher (m)

معادل ابجد

اوباش

310

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری