معنی اهل

فرهنگ معین

اهل

(اِ.) خانواده، مردمی که در یک جا ساکن باشند، (ص.) شایسته، سزاوار، نجیب، اصیل، آن که در جایی زاده شده، خواستار، وابسته یا معتاد به چیزی، آن که دارنده خصوصیتی است، جمع اهالی،

فرهنگ عمید

اهل

شایسته، سزاوار،
(اسم) خانواده،
(اسم) فامیل، افراد خانواده و عشیره، قوم‌و‌خویش، خاندان،
(اسم) کسانی که در یک جا اقامت دارند،
(اسم) وابسته، علاقه‌مند، پیرو: اهل تریاک، اهل سفر، اهل تسنن،
دارای ویژگی‌ها و اصول انسانی، نجیب، سربه‌راه،
* اهل باطن:
(تصوف) عارف،
[قدیمی] مردم مقدس و روشن‌دل، روشن‌ضمیر،
* اهل بخیه: [عامیانه، مجاز]
دارای عادت یا رفتار ناپسند: طرف اهل بخیه بود. از فاصلهٴ دومتری بوی تریاک دهنش می‌آمد،
ناوارد و بی‌تجربه در کاری،
دارای مهارت در امری،
* اهل بصیرت: [مجاز] مردم زیرک، دانا، و دوراندیش،
* اهل بغی: [قدیمی] مردم نافرمان و بدکردار و ستمگر،
* اهل بیت:
افراد خانواده،
خاندان پیغمبر اسلام،
* اهل تجرید: (تصوف) کسانی که از قیود و علایق دنیوی و آنچه انسان را از نیل به مقامات عالیۀ روحانی باز دارد، کناره‌گیری کنند،
* اهل تسنن: سُنی،
* اهل تفسیر: کسانی که علم تفسیر می‌دانند و قرآن و کتاب‌های مذهبی و احادیث را ترجمه و تفسیر می‌کنند،
* اهل تقوا: پرهیزکاران، پارسایان،
* اهل توحید: کسانی که به خدای یگانه ایمان دارند،
* اهل حال: [عامیانه]
واقفان بر رازها و چگونگی چیزها،
زنده‌دل،
خوش‌گذران،
* اهل حق: مردم خداشناس و پارسا،
* اهل خرد: [قدیمی] مردم خردمند: بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به‌زشتی برد (سعدی: ۸۵)،
* اهل درون: [قدیمی، مجاز] اهل باطن، خواص، واقفان بر اسرار،
* اهل دل: [مجاز]
صاحب‌دل، زنده‌دل،
روشن‌ضمیر،
(تصوف) کسی که از سَر گذشته و طالب سِر است و حالات وجدانی را به هر‌عبارت که خواهد بیان کند، عارف، خداشناس: چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن‌شناس نه‌ای دلبرا خطا اینجاست (حافظ: ۶۸)،
* اهل ذمه: (فقه) اهل کتاب از یهود، نصارا و زردشتیان که در ممالک اسلامی زندگانی کنند و در حمایت مسلمانان باشند و جزیه بدهند،
* اهل ذوق:
خوش‌گذران،
خوش‌قریحه،
(تصوف) کسانی که حقایق را به ذوق درمی‌یابند نه با بحث و جدل،
* اهل رده: [قدیمی]
مردم مرتد،
جماعتی که پس از رحلت پیغمبر اسلام در زمان خلافت ابوبکر از دین اسلام برگشتند،
* اهل ریگ: [قدیمی] مردم بادیه‌نشین،
* اهل سنت: [مقابلِ اهل تشیع] فرقه‌ای از مسلمانان که قائل به خلافت ابوبکر هستند،
* اهل شرع: مجتهد، فقیه،
* اهل شقاق: [قدیمی] مردم ناسازگار و فتنه‌انگیز،
* اهل صفا:
مردم پاک‌دل، پاک‌باطن، روشن‌ضمیر،
اهل صلح‌و‌سازش،
مردم با اخلاص و یک‌رنگ،
* اهل صورت: [قدیمی، مجاز] کسانی که به ظاهر اشخاص و اشیا می‌نگرند، ظاهربینان،
* اهل ضلال: [قدیمی] گمراهان، کافران، ملحدان،
* اهل طامات: (تصوف) سالکانی که به کشف و کرامت تظاهر کنند،
* اهل طبایع: (فلسفه) فلاسفۀ دهری، کسانی که منکر وجود خدا بوده و همه ‌چیز را به ‌طبیعت نسبت می‌دادند، طبایعی،
* اهل طریق: (تصوف) آن‌که بر وفق احکام شرع عمل کند، مطیع و منقاد احکام پیغمبر اسلام،
* اهل طمع: مردم حریص، کسانی که حرص و طمع بسیار دارند: دیدۀ اهل طمع به نعمت دنیا / پر نشود همچنان که چاه به شبنم (سعدی: ۱۶۵)،
* اهل ظاهر: کسانی که به ظاهر نیکو یا نیکوکار هستند، ریاکاران،
* اهل‌ عقول: [قدیمی] عاقلان، خردمندان،
* اهل فتوی: فقیه، حاکم شرع، مجتهد جامع شرایط،
* اهل فراش: [قدیمی] مریض، بیمارِ بستری،
* اهل قبله: مسلمانان. δ به اعتبار این که رو به قبله نماز می‌کنند،
* اهل قبور: مردگان،
* اهل قل: اهل مباحثه و گفتگو،
* اهل قلم: [مجاز] کاتبان، نویسندگان،
* اهل قیاس: (فقه) فقیهانی که در استنباط پاره‌ای از احکام شرعی قیاس را حجت می‌دانند،
* اهل کتاب:
(فقه) یهود و نصاری و زردشتیان که دارای کتاب مذهبی هستند،
دوستداران کتاب، کتاب‌خوان،
* اهل کرم: [قدیمی]
سخاوتمندان،
جوانمردان،
* اهل کلام: [قدیمی] مردم سخن‌دان و سخنور و فصیح،
* اهل مدر: [قدیمی] ساکنان خانه‌ها، اهل حضر،
* اهل نشست: [قدیمی] مردم گوشه‌نشین و تارک دنیا: خرم دل شریف که با یاد چشم یار / بنشست گوشه‌ای و ز اهل نشست شد (؟: لغت‌نامه: اهل نشست)،
* اهل نعیم: [قدیمی] بهشتیان، ساکنان بهشت،
* اهل نفس: [قدیمی] شهوت‌پرست، نفس‌پرست، نفس‌پرور،
* اهل وبر: [قدیمی] مردمی در عربستان که در زیر چادرهای پشمی زندگی می‌کردند و اغلب دارای شتر و گوسفند بودند، تازیان چادرنشین، بدوی،
* اهل وصول: (تصوف) مشایخ صوفیه که به‌واسطۀ متابعت کامل رسول به درجۀ کمال رسیده و مٲذون به دعوت خلق شده‌اند،
* اهل وقوف: [قدیمی] مردم آگاه و کارآزموده،
* اهل هوا: [قدیمی] مردم بی‌بندوبار، کسانی که پیرو هوا‌و‌هوس هستند،
* اهل یقین: مردم خردمند و باایمان،

حل جدول

اهل

فامیل و خاندان، شایسته و سزاوار

فامیل و خاندان

مترادف و متضاد زبان فارسی

اهل

سزا، صلاحیت‌دار، مطلع، وارد، رام، سزاوار، صالح، اهالی، بومی، تبعه، ساکن،
(متضاد) نااهل

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

اهل

ساکن

عربی به فارسی

اهل

خویشاوندان , قوم و خویشان

گویش مازندرانی

اهل

گاو نری که یک نوبت برای شخم آموزش دیده باشد، مطیع و رام

آهیل

آل

فرهنگ فارسی آزاد

اهل

اَهْل، خانواده، افرا خانواده، عشیره،


اهل القرار

اَهْلُ الْقَرار، اهل سکونت- اهل استقرار و سکونت در محلی (مقابل اهل سفر و کوچ)،

لغت نامه دهخدا

اهل

اهل. [اَ] (ع ص، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است. ج، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات. (منتهی الارب). لایق. مستحق. صالح. ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته:
سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی.
ناصرخسرو.
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.
ناصرخسرو.
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.
سوزنی.
- اهل بودن، شایسته بودن.
- || موافق بودن.
|| باشنده. مقیم. ساکن. ساکن محلی. مقیم جایی. مردم سرزمین. کسان جایی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهالی: اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
مسعودسعد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
(منسوب به خیام).
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه).
آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف
نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.
خاقانی.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان.
خاقانی.
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت.
نظامی.
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی برهمه اهل شهر.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی.
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.
سعدی.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی.
سعدی.
دعای صالح و صادق رفیق جان توباد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
سعدی.
- اهل بهشت، ساکنان بهشت.
- اهل جنت، ساکنین بهشت. (ناظم الاطباء).
- اهل جهنم، دوزخی. (از ناظم الاطباء).
- اهل حصار، مردم قلعه: در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118).
- اهل روزگار؛ مردم این جهان. (ناظم الاطباء).
- اهل قبور، مردگان. (ناظم الاطباء).
- اهل قریه، دهاتیان. (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنه ٔ آن.
- اهل گیتی، مردم جهان. اهل دنیا:
تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.
؟
- اهل محشر، مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر، تازیان شهرنشین. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر و حضر، ساکنان خانه ها. شهرنشینان. (از اقرب الموارد).
- اهل وبر، تازیان چادرنشین. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| کسان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل. (منتهی الارب). قوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب. پیروان و یاران:
تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون.
ناصرخسرو.
زیرا که براندند مصطفی را
ذریه ٔ شیطان از اهل و اوطان.
ناصرخسرو.
- اهل النبی (ص)، ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان. (منتهی الارب). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع) باشد.
- اهل بیت کسی، زن و فرزند وی:
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.
خاقانی.
|| مردمان خانه. (از آنندراج). اهل البیت. کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسان سرای. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اَهلون، اَهال، آهال، اَهلات، اَهَلات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه. (مؤید الفضلا):
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی.
خاقانی.
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
نظامی.
|| زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عیال. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زن (زوجه). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل الرجل، زوجته عرفاً و لغهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون): و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
(از فیه مافیه).
|| صاحبان. مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب. دارای... دارنده ٔ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است، ساختن توشه ٔ آخرت... (کلیله و دمنه). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
(گلستان).
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.
سعدی.
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاریخ قم ص 11).
- اهل الامر، والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل المذهب، صاحب دین و ملت. (ناظم الاطباء).
- اهل ایمان، مردم باایمان. مؤمنان. صاحبان ایمان: ناصر اهل ایمان. (گلستان).
- اهل بصر، بابصیرت. بامعرفت. زیرک. بافراست و دوراندیش. (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
- اهل بیان، صاحب بیان:
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
- اهل پرهیز، پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
- اهل تحقیق، حکیم. دانا.
- اهل تقوی، پارسا و خداترس. (ناظم الاطباء).
- اهل تمیز، اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز:
دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت براهل تمیز است عار.
سعدی.
- اهل تواضع،فروتن. (ناظم الاطباء).
- اهل حال، واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- || موافق. (ناظم الاطباء).
- اهل حجاب، پرده دار. (ناظم الاطباء).
- || باحیا. (ناظم الاطباء).
- اهل حرفت، پیشه ور. اهل صنعت. (ناظم الاطباء).
- اهل حکمت، حکیم. دانای حکمت. (ناظم الاطباء).
- اهل خبرت، واقف بر کار. آگاه. نکته دان. (ناظم الاطباء). کارشناس.
- اهل خرد، خردمند. باعقل. دانا:
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
خواجو.
- اهل دانش، دانشمند. (ناظم الاطباء).
- اهل درد، دردمند. صاحب درد:
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.
حافظ.
- اهل دکان، دکان دار. (ناظم الاطباء).
- اهل دل، دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- || زنده دل. جوانمرد. موافق. (ناظم الاطباء):
برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.
فردوسی ؟
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم.
خاقانی.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست.
حافظ.
- اهل دنیا، دنیاپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل دولت، مقبل. نیکبخت. صاحب بخت و اقبال:
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
سعدی.
- اهل رای، صاحب رای. بخرد. دوراندیش:
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.
سعدی.
- || اهل قیاس. که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی.
- اهل رزم، جنگجو. سلحشور. جنگ آور:
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.
سعدی.
- اهل زهد و ورع، پارسا و خداپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل سخاوت، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء).
- اهل سخن، سخنور. سخندان. سخنگو:
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن.
سعدی.
- اهل سیاحت، مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح.
- اهل شقاق، فتنه انگیز. مخالف. (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
- اهل شناخت، شناسنده. اهل خبرت. آگاه. کاردان:
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت.
سعدی.
- اهل شوکت، خداوندان قوت و قدرت. (ناظم الاطباء).
- اهل صفا، صاف دل. عیاش. (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی.
- اهل صنعت، پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
- اهل طاعت، متدین. مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
- اهل علم،علماء. (ناظم الاطباء). باعلم. دانشمند.
- || در تداول مردم، عالم دینی. روحانی.
- اهل عیال، پدر وخداوند خانه. (ناظم الاطباء).
- اهل غدر، غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه. فریب کار.
- اهل فساد، مفسد. (ناظم الاطباء).
- اهل فضل، دانشمند. بافضل. حکیم. عالم:
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.
عسجدی.
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا [غندجان] بسیار خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را.
سعدی.
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.
(گلستان).
- اهل قلم، کاتب. منشی. (ناظم الاطباء). نویسنده. اهل نگارش.
- اهل کام، کام طلب. جوینده ٔ کام:
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی.
حافظ.
- اهل کرم، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). باکرم:
جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم.
سعدی.
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم.
سعدی.
- اهل کلام، فصیح. سخن ران. (ناظم الاطباء).
- اهل کین، دشمن. (ناظم الاطباء). کینه کش. انتقامجو.
- اهل معرفت،صاحبان بینش. بامعرفت:
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابه ٔ دنیا که محنت آباد است.
سعدی.
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار.
حافظ.
- اهل نعیم، بهشتیان. (ناظم الاطباء). ارباب نعمت.
- اهل نفاق، منافق. (ناظم الاطباء). دوروی. آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
- اهل نیاز، حاجتمند. محتاج. فقیر:
آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز.
سوزنی.
- اهل وفا، وفاداران. آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند:
ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.
نظامی.
- اهل وقوف، کارآزموده. باوقوف. (ناظم الاطباء). آگاه. اهل خبرت.
- اهل هنر، باهنر. هنردار. باقوت. (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه.
- اهل یقین، خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- || مؤمنان. آنانکه به علم یقین رسیده اند:
اهل یقین طایفه ٔ دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.
نظامی.
|| سربزیر. مقابل سرکش. || خودی. مقابل نااهل. (یادداشت مؤلف). محرم. همراز. انیس. موافق. سازگار:
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.
خیام.
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم.
خاقانی.
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایاب تر.
خاقانی.
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است.
نظامی.
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.
نظامی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
مولوی.
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.
سعدی.
اگر یار اهل است، کار سهل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اهل هر نبی، امت وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقه ٔ خاصی مانند: اهل اسلام. اهل کفر و جز اینها:
موج دریا چون به امرحق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت.
مولوی.
- اهل اسلام، مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء):
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
سعدی.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118).
- اهل الاهواء، آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کلمه شود.
- اهل الرده، کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- اهل القرآن، حافظ قرآن و عامل به آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل الکتاب،جهودان و ترسایان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل اﷲ، اهل مکه ٔ معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- || مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
- اهل باطل، گمراه. مقابل اهل حق:
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
مسعودسعد.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت.
سعدی.
- اهل باطن، مردم مقدس و روحانی. (ناظم الاطباء).
- اهل تعدی، بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- اهل تفسیر، مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه. (ناظم الاطباء):
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ.
سوزنی.
- اهل جماعت، جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
- اهل چیزی بودن و یا نبودن، معتاد بدان بودن و معتاد نبودن:فلان اهل دود هست، یعنی معتاد بدان است، فلان اهل قمار نیست، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهل حق، خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- || فرقه ٔ علی اللهی.
- اهل دیوان، نوکرهای دولت. وزرای دولت. (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی.
- اهل ذکر، واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
- اهل ذمه، مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس. (ناظم الاطباء).
- اهل رده، مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
- اهل سنت، گروه سنی. مقابل شیعه. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین. مقابل اهل باطن:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
- اهل ضلال، ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه. آنکه در ضلالت باشد.
- اهل ظاهر، کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- || ظاهربین. آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
- اهل فراش، در بستر افتاده. (ناظم الاطباء).
- اهل قیاس، ارباب منطق. پیروان عقل و استدلال منطقی:
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.
سعدی.
- || کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
- اهل کتاب،یهود و نصاری. (ناظم الاطباء). کتابی.
- اهل کفر، کافران. آنانکه پیرو اسلام نیستند:
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی.
- اهل مذهب، دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد).
- اهل نشست، گوشه نشینان. درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء):
چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست.
سعدی.
- اهل نفس، نفس پرست. (ناظم الاطباء).
|| بمعنی اهلی یا شهری. مقابل وحشی و روستائی: عن عوف:... کان رسول اﷲ (ص) اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).|| در اصطلاح حقوقی، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود.

اهل. [اَ هَِ] (ع اِ) اهلی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || منزل اهل، جای باش کسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

اهل. [اُ] (اِ) در جنوب ایران سرو ناز را نامند. زُربین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

اهل. [اَ هََ] (ع مص) انس گرفتن به کسی یا چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).

اهل. [اَ] (ع مص) کتخدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خواستن و با اهل شدن. (منتهی الارب). تزویج کردن. زن گرفتن. (از اقرب الموارد). || بزوجیت و زنی دادن زن را. (از اقرب الموارد). || سزاواری. || انس گرفتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). انس گرفتن به چیزی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات).


اهل شهود

اهل شهود. [اَ ل ِ ش ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل کشف. مقابل اهل عیان.


اهل معنی

اهل معنی. [اَ ل ِ م َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقابل اهل صورت و ظاهر. اهل حقیقت. آنکه به معنی و باطن توجه دارد: اهل معنی همه یکجا جمعند.


اهل تأیید

اهل تأیید. [اَ ل ِ ت َءْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل تأویل. اهل باطن. رجوع به جامعالحکمتین و فهرست آن شود.


اهل سمعه

اهل سمعه. [اَ ل ِ س ُ ع َ / ع ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل ریا. ریاکار.


اهل حال

اهل حال. [اَ ل ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل ذوق. خوش مشرب. انیس. موءالف.


اهل دیده

اهل دیده. [اَ ل ِ دی دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل بصیرت:
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.
خاقانی.


اهل خانه

اهل خانه. [اَ ل ِ ن َ / ن ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ساکنان خانه. اهل بیت: پیش از آنکه با اهل خانه سخنی گوید اهل او به مصلحتی در گنجینه درآمد. (انیس الطالبین ص 147). || به کنایه، زن. زوجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اهل بیت شود.


اهل شناخت

اهل شناخت. [اَ ل ِ ش ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل خبرت. آگاه. کاردان:
نه هر سخن که بداند بگوید اهل شناخت
بسر شاه سر خویشتن نباید باخت.
(گلستان).

معادل ابجد

اهل

36

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری